Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا
ماجراجویی|قسمت اول - نسخه‌ی قابل چاپ

+- Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا (https://forum.gamefa.com)
+-- انجمن: انجمن های عمومی (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C)
+--- انجمن: داستان نویسی| Game's Story (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C-Game-s-Story)
+--- موضوع: ماجراجویی|قسمت اول (/Thread-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D8%AC%D9%88%DB%8C%DB%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84)

صفحه‌ها: 1 2


ماجراجویی|قسمت اول - Geralt-Of-Rivia - 09-27-2015

به نام خدا
سخن نویسنده
دوستان بالاخره داستان جدید رو نوشتم...اولین تجربه ی داستانیم تو این سبک هست و امیدوارم خوشتون بیاد.
کمی براش تحقیق کردم و تقریبا هدفش واقعیه...ببخشید که کمی طولانیه.

شورع داستان(غم و اندوه)
باران میبارد...کلاه قهوه ای رنگش را از کیفش در میاورد و بر روی سرش میگذارد.
دستانش را در داخل جیب ها کتش قرار می دهد.
فضای خیابان مرده به نظر میرسد گویی در آن خاک مرده پاشیده اند...در خیابان های تنگ شهر به راه رفتن ادامه می دهد.
فردی پای او را میگیرد...پیر مرد با مظلومیت به او نگاهی می کند و از او طلب پول می کند.
کلاهش را مقداری بالا میبرد...اسکناسی را از جیبش بیرون می آورد و به پیر مرد گدا می دهد.
گدا:ممنونم جوون.
جوان بی محلی می کند و به راه خود ادامه می دهد.
بوی غذا از داخل رستوران دل هر کسی را آب می کند.
به رستوران نگاهی می اندازد...بعد چند ثانیه مکث به راه خود ادامه می دهد.
صدای موبایلش را از داخل جیبش می شنود.
موبایل سیاه رنگش را از داخل جیبش در می آورد و نزدیک گوشش میبرد.
ملینا:سلام...چطوری آقای کاشف؟
جیسون:سلام...ممنون...خوبم.
ملینا:ببین یه کاری باهات دارم...میتونی بیای اینجا؟
جیسون:سعی می کنم تا نیم ساعت دیگه برسم.
جیسون با یک خداحافظی به مکالمه پایان داد و گوشی اش را در داخل جیبش قرار داد.
به نزدیک خانه اش رسید...ماشین دلفینی رنگ اش را جلوی در خانه دید.
کلید را از داخل جیبش در آورد و در ماشین را باز کرد...بر روی صندلی ماشین نشست...دستش را دراز کرد و در ماشینش را بست.
ضبط ماشین را روشن کرد...آهنگ مورد علاقه اش را پخش کرد و در هوای زیبای بارانی شروع به رانندگی کرد.
صدای باریدن باران بر روی سقف ماشین آرامش او را به هم میزد...صدای ضبط را بیشتر می کند.
بعد از دقایقی به جلوی خانه ی ملینا رسید...ماشینش را در نزدیکی خانه پارک کرد...در را باز کرد و پایش را بر روی پیاده رو گذاشت.
به جلوی در رسید و چند بار به در کوبید.
ملینا در را باز کرد و جیسون را به داخل خانه دعوت کرد.
ملینا:جیسون...بشین روی اون صندلی.
جیسون بعد از در آوردن کفش هایش در جلوی در...بر روی صندلی نشست.
ملینا:چایی میخوری یا قهوه؟؟؟
جیسون:با قهوه راحت ترم.
ملینا قهوه ای برای جیسون آماده کرد و آن را بر روی میز چوبی جلوی جیسون قرار داد.
ملینا مو های طلایی رنگش را کنار زد به سمت لپ تاپش رفت.
حانه ی ملینا پر بود از وسایل قدیمی که به نظر بسیار ارزش بالای داشتند.
ملینا کنار جیسون نشست و لپ تاپ اش را بر روی پایش قرار داد.
ملینا:ببین یه کار جدید برات دارم...چند وقت پیش داشتم تو اینترنت می گشتم که چشمم به چیزی خورد.
چندین سال پیش تو نزیکی سن پترزبورگ اتاقی وجود داشت که به اتاق کهربا مشهور بود.
بعد از جنگ جهانی این اتاق غیبش زد.
تو نزدیکی اون منطقه چند تا تیکه از این اتاق رو پیدا کردن که همش از طلا بود...جالبه بدونی که این تیکه ها الان تو یک موزه در سن پترزبورگ هستند و شاید سرنخی چیزی ازش کشف کردیم.
جیسون:فکر بدی نیست...به نظر میتونه کاری کنه که تا آخر عمر تامین بشیم.
ملینا:ببین سعی می کنم برای فردا بلیط هواپیما رزرو کنم تا با هم بریم سن پترزبورگ.
جیسون از خانه ی ملینا خارج می شود...سوار ماشین می شود.
به نظر باران قطع شده و نور خورشید از بین ابر ها به چشم می رسد.
جیسون ماشین را نزدیک خانه پارک می کند.
وارد خانه می شود...خانه مثل همیشه به هم ریخته است و جای سوزن انداختن نیست.
لباسش را به پشت در آویزان می کند...به سمت تخت می رود و بر روی آن دراز می کشد.
خوابش میگیرد.
فردا با صدای آیفون از خواب بلند می شود.
در را باز می کند...ملینا با مانتویی سیاه رنگ جلوی در است.
ملینا:بدو سریع تر آماده شو که بریم فرودگاه.
جیسون از پشت در لباس هایش را می پوشد و آماده می شود.
کفش های سیاهش  را دم در می پوشد و از خانه خارج می شود...از پله ها پایین می رود و سوار ماشین سفید رنگ ملینا می شود.
ملینا ماشین را روشن می کند و شروع به رانندگی می کند.
جیسون سرش را به شیشه ی ماشین تکیه می دهد و کار های روزمره ی مردم رو تماشا می کند.
.
.
.
ساعت 11:45
جیسون در ماشین را باز می کند و از ماشین خارج می شود.
خورشید کم کم از پشت ابر ها خارج می شود.
ملینا و جیسون به راه رفتن ادامه می دهند...اعلام می شود که مسافران هواپیمای سن پترزبورگ سوار هوا پیما شوند.
جیسون و ملینا سوار هواپیما می شوند و بر روی صندلی مورد نظر می نشینند.
هواپیما شروع به پرواز می کند.
ملینا:بیرون پنجره رو ببین...خورشید به نظر خیلی زیباست.
جیسون:با این جور مناظر حال نمی کنم.
ملینا:بازم که تو نارحت شدی...از اون اتفاق چند ساله که میگذره.
جیسون:خاطره های بد هیچ وقت یادم نمیره.
ملینا:خب...فعلا بهش فکر نکن.
.
.
.
 ساعت 16:25
موقعیت:فرودگاه سن پترزبورگ
ملینا:چمدان هارو از اون بالا بردار که باید راه بیفتیم.
جیسون:باشه.
جیسون کمربند را باز می کند و  بلند می شود و به سختی چمدان ها را از کمد بالا در میاورد...بر روی زمین می گذارد.
از هواپیما خارج می شود.
باران همرا با صدای  رعد و برقی شروع به باریدن می کند.
چاله های آب بر روی زمین پر از آب می شوند.
ملینا و جیسون سوار ماشینی می شوند و جلوی در هتل پیاده می شوند.
ملینا:تا شب خوب استراحت می کنیم و آخر شب عملیات رو شروع می کنیم.
جیسون به اتاقش می رود...چمدان هایش را باز می کند و از داخل آن لباسش را در می آورد.
لباسش را عوض می کند و بر روی تخت دراز می کشد.
به قطرات باران بر روی شیشه ی هتل می نگرد.
خوابش می برد.
.
.
ساعت 00:30
موقعیت:در نزدیکی موزه
ملینا:جیسون...ببین اونطور که من بررسی کردم اون تیکه ها در طبقه ی بالای موزه قرار دارند و چند تکه طلای کروی شکل هستند.
ملینا:بیا این اسلحه با صدا خفه کن رو بگیر...صدا خفه کن رو به نوک اسلحه ببند.
جیسون این کار را انجام می دهد.
جیسون و ملینا از ماشین پیاده می شوند...نگهبانی در جلوی در قرار دارد.
ملینا:ببخشید آقا...من اون پشت یه چیز وحشتناک دیدم...میتونید کمکم کنید؟
نگهبان همراه با ملینا به پشت خیابان می روند و دقایقی بعد تنها بیرون می آید.
جیسون:چه بلایی سرش اوردی؟
ملینا:هیچی بابا...فقط سرشو شکوندم و انداختمش بین گیاهان تا کسی نبینتش.
جیسون از ساختمان بالا می رود و پنجره را باز می کند.
وارد طبقه بالای موزه می شود.
چیز زرد رنگی را در گوشه ی هتل می بیند که داخل شیشه ای محفوظ است.
با وسیله ای شیشه را می برد و دستش را داخل می کند...طلا را بر می دارد.
طلا را مقداری تکان می دهد
جیسون:به نظر میاد یه چیزی داخلش هست.
طلای کروی شکل را می چرخاند و باز می کند و در داخل آن یک ورق میبند.
ورق را میبند ولی چیزی در داخل آن دیده نمی شود...کبریت را از جیبش در می آورد و زیر آن میگیرد.
نوشته ها پدیدار می شوند...جیسون شروع به خواندن آن می کند.
جیسون:به نظر میاد هیتلر این گنج رو از اینجا برده...مثل اینکه تو یکی از شهر های آلمانه.
ورق را در جایش می گذارد و طلا را در جیبش قرار می دهد.
موزه  اتاقی مربعی شکل دارد و پر از است وسایل های قدیمی مرتبط به تاریخ.
صدای بالا اومدن کسی به طبقه ی بالا می آید.
جیسون پشت قفسه ای قایم می شود.
چند مرد زمزمه کنان و با لباس عادی به طبقه ی بالا می آیند و به سمت شیشه ی طلاها می روند.
به نظر میرسد اون ها هم مثل جیسون دنبال طلا ها هستند.
جیسون به قفسه می خورد و قفسه نیز بر روی زمین میریزد و وسایل موجود بر آن پخش بر زمین می شوند.
جیسون با تفنگش به سر یکی از آن ها تیر می زند ولی فرصت تیر زدن به دیگری را ندارد...با آن درگیر می شود.
آن فرد...جیسون  را به پنجره های موزه می کوبد و شیشه های آن می شکند...قصد پرت کردن جیسون را دارد.
جیسون نیز مشتی به صورت او می زند و او را با پایین از پنجره پرتاب می کند...فرد بر روی ماشینی می افتد و صدای دزدگیر ماشین را در می آورد.
او به طبقه ی پایین می رود و سوار ماشین می شود.
ملینا:گرفتیش؟؟؟
جیسون:اره...فقط راه بیفت.
ماشین سیاه رنگی نیز از کوچه بیرون می آید و آن هارا تعقیب می کند.
جیسون شیشه های ماشین را می شکاند...سرش را از پنجره خارج می کند و به ماشین تیر اندازی می کند.
تیر به صورت راننده می خورد و ماشین با سرعت داخل شیشه های مغازه می شود.
جیسون برور ی سقف ماشین می کوبد... می خندد و می گوید:لعنت بهتون بدبختا.
ناگهان ماشینی از خیابان کناری خارج می شود و به ماشین آن ها می کوبد.
ماشین چپ می کند.
.
.

دقایقی بعد جیسون چشمانش را کم کم باز می کند.
فردی از ماشین سیاه رنگ خارج می شود.
فرد ناشناس:واقعا فکر کری میتونی جلوی یه گروه ترو.ریس.تی بایستی؟؟
کورخوندی باو...من اون اتاق پر از طلا رو برای گروهم نیاز دارم.
پس لطف کن اون کاغذ رو بده به من.
به سمت جیسون می رود و کاغذ را از جیبش در می آورد.
فرد ناشناس داخل ماشین می شود و میگوید:اون اتاق 142 میلیون دلاری برای ماست.
چند ساعت بعد جیسون از ماشین خارج می شود...ملینا را نیز از ماشین خارج می کند و به هتل می رود...ملینا را بر روی تخت می گذارد.
ساعت 9:23
ملینا از روی تخت بلند می شود و با دستانش چشمانش را تمیز می کند.
ملینا:دیشب چی شد؟؟؟
جیسون:یه دیوانه محکم به ماشین کوبوند و طلا رو برداشت.
باید همین امروز بریم آلمان...براش دارم...برای ساعت چهار بلیط رزرو کن
ملینا:باشه.
ساعت 4:30
موقعیت:داخل هواپیما
جیسون بر روی صندلی می نشیند و با دستمال بر روی زخم های دیشبش می کشد.
دقایقی بعد هواپیما بلند می شود.
ملینا:تا چند ساعت دیگه میریم آلمان...چیزی تا گنج نمونده.
سپس ملینا به پنجره ی هواپیما خیره می شود و خورشید را می نگرد.
ناگهان
کسی با تفنگ به سر جیسون می کوبد...او را از صندلی خارج می کند و بر روی زمین می اندازد.
تفنگش را بر روی او نشانه میگیرد.
همه ی افراد داخل هواپیما از شدت ترس به ناارامی می پردازند.
فرد ناشناس تفنگ را بر روی سر جیسون نشلنه میگیرد و می گوید:برو به جهنم
ناگهان
ملینا دست او را میگیرد و به سمت بالا می برد.
او تفنگ را به سقف شلیک می کند...مردم جیغ بلندی می کشند.
جیسون بلند می شود و به سمت او می رود...سرش را به دیوار می کوبد.
خون بر روی دیوار می پاشد.
فرد دیگری نیز به او حمله می کند.
جیسون مشتی به صورت او میزند و او را بر روی زمین می اندازد.
آن فرد از جیبش نارنجکی در می آورد و به گوشه ای پرتاب می کند.
جیسون:لعنتی.
پس از انفجار تکه ای از هواپیما کنده می شود و همه چیز را به سمت خود می کشد.
سرباز همراه با خود مردم به پایین پرتاب می شوند.
جیسون نیز کم کم به سمت بیرون هواپیما کشیده می شود ولی دستش را به صندلی قفل می کند.
مردم جیغ بلندی می کشند و خیلی از آن ها به بیرون پرت می شوند.
ملینا نیز به سمت بیرون پرتاب می شود ولی جیسون دست آن را میگیرد.
هواپیما به سمت زمین کج می شود و تا دقایقی دیگر سقوط می کند.
لحظه به لحظه به زمین نزدیک می شود.
به زمین می خورد.
.
.
.
جیسون کم کم چشمانش را باز می کند.
جیسون:اه...این تیکه اهن چیه تو دستم فرو رفته؟
با فریاد بلندی آن را از دستش خارج می کند.
بسیاری از مردم کشته شده اند...جسد نیمه جان تعدادی از آن ها بر روی زمین افتاده و طلب کمک می کنند.
جیسون در هواپیما را به سختی باز می کند.
احساس سرمای شدیدی می کند.
تا جایی که چشم کار می کند برف است.
اینجا جایی نیست جز سیبری.
پایان
صددرصد نظر بدید تا بدونم چجوری داستان نوشتم...اگر خوب بود ادامش میدم

دوستان
این اولین تجربه ی داستان اکشنم بود
اگر بد بود مغذرت میخوام


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Lamar Davis - 09-27-2015

خیلی طولانی بود S0 (49) 
داداش یه خورده کوتاه ترش کن!!!


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Geralt-Of-Rivia - 09-27-2015

(09-27-2015, 09:10 PM)Marvel Demon نوشته است: خیلی طولانی بود S0 (49) 
داداش یه خورده کوتاه ترش کن!!!

سعی می کنم قسمت بعد کوتاه تر بشه
بازم میگم
اگر بد بود معذرت میخوام
چون اولین تجربمه تو داستان اکشن


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Seed - 09-27-2015

[تصویر:  %D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D...8C_65_.jpg]


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Geralt-Of-Rivia - 09-27-2015

(09-27-2015, 09:12 PM)SaeedSk0157 نوشته است: [تصویر:  %D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D...8C_65_.jpg]

باو حالا اینو بخون
قول میدم بعدی کوتاه باشه
من کوتاه مینویسم همه میگن کوتاهه
بلند مینویسم همه میگن بلنده


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Lamar Davis - 09-27-2015

(09-27-2015, 09:13 PM)last of amir نوشته است:
(09-27-2015, 09:12 PM)SaeedSk0157 نوشته است: [تصویر:  %D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D...8C_65_.jpg]

باو حالا اینو بخون
قول میدم بعدی کوتاه باشه
من کوتاه مینویسم همه میگن کوتاهه
بلند مینویسم همه میگن بلنده
داداش باید به اندازه بنویسی!!!


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Yves Guillemot - 09-27-2015

عالی بود گل کاشتی پسر‌ خیلی هم زیاد و خوب بود به نظر من ادامه بده ولی به نظر من قسمت های بعدی رو یکم کمتر کن  :D


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Cpt. John "Soap" MacTavish - 09-27-2015

برای اولین بار عالی بود.
فقط این غلطی املائی ها رو درست کن:
1-خط اول نوشتی شورع
2-نوشتی حانه ملینا پر از اشیای عجیب و غریب بود.
3-بهتره لپتاپ بنوسی تا لپ تاپ
4-فرد ناشناس:واقعا فکر کری.(کردی درسته)
5-بر روی سر جیسون نشلنه گرفته بود (نشانه درسته)
.
.
اونجای که هواپیما سقوط میکنه و تو دست طرف آهن میره، یاد قسمتی از فیلم World War Z افتادم.


RE: ماجراجویی|قسمت اول - Geralt-Of-Rivia - 09-27-2015

(09-27-2015, 09:22 PM)The J0ker نوشته است: برای اولین بار عالی بود.
فقط این غلطی املائی ها رو درست کن:
1-خط اول نوشتی شورع
2-نوشتی حانه ملینا پر از اشیای عجیب و غریب بود.
3-بهتره لپتاپ بنوسی تا لپ تاپ
4-فرد ناشناس:واقعا فکر کری.(کردی درسته)
5-بر روی سر جیسون نشلنه گرفته بود (نشانه درسته)
.
.
اونجای که هواپیما سقوط میکنه و تو دست طرف آهن میره، یاد قسمتی از فیلم World War Z افتادم.
چشم داداش
این رایانم جدیدا یه ذره کند شده
بخوام ویرایش کنم عمرم تموم میشه

سعی می کنم امشب با تبلت ویرایش کنم


RE: ماجراجویی|قسمت اول - parda$ - 09-27-2015

خیلی هم خوب امیرمحمد فقط فونت رو کوچیکنی بهتره.خسته نباشی