امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سایه ها می آیند...به زودی فصل دوم{ آغاز تغییر...}
#21
(11-07-2014, 12:58 PM)'DEFALT' نوشته است: واقعا تا به اینجا عالی بود...منتظر قسمتهای بعدی هم هستم[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
فقط یه نکته ای رو نمیدونم من متوجه نشدم درست یا چیز دیگه...گفته بودی که پیرزن با یک تماس ساختمون شرکتی که یارو توش کار میکرد رو منفجر کرد...با این حال تو این قسمت چهارم به این اشاره کردی که شاید کسی اون موقع بیدار نباشه...تناقض داشت یکم
ولی بازم ممنون:x
موفق باشید

 



خیــــــــلی ممنون از نظری که دادید و در ضمن هم :

اون قسمت که راجع به بیدار بودن مردم گفتم منظورم بعد از یه مدت رانندگی و فاصله است که احتمالا هم از محل حادثه دور شدن و هم زمان گذشته ولی با این حال بابت اشتباهم در کامل توضیح ندادن معذرت می خواهم و تشکر می کنم که با همچین دقتی داستان رو خواندید و خوشحالمون کردید![img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]


شاید هم بعد از تموم شدن داستان اون رو به صورت اولین کتاب داستان الکترونیک از طرف سایت گیمفا( اگر مدیران اجازه بدن) منتشر کنم. فقط یه گرافیست باید صفحه آرایی اش رو قبول کنه![img]images/smi/s0 (83).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ
#22
بسیار جالبه [img]images/smi/s0 (62).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img]
منتظر بقیشم[img]images/smi/s0 (66).gif[/img][img]images/smi/s0 (66).gif[/img]
پاسخ
#23
آخرین قسمت از فصل اول ... قسمت پنجم:

ماشین آن قدر آرام متوقف شده بود که جانی هیچ چیز احساس نکرد.از خستگی سر جایش خوابش برده بود.چشمانش را بسته بود اما حرکات را در اطرافش احساس می کرد. مثل این بود که یک لشکر آدم در اطرافش مشغول تکاپو بودند. می خواست چشمانش را باز کند و ببیند اما مقاومت در برابر خستگی یک روز کاری سخت غیر ممکن بود حتی با وجود یک پیرزن مرموز که خدا می دانست چه اعمالی می تواند از او سر بزند هم نمی توانست خود را وادار به بیدار ماندن کند.

اما یک آن با تماس یک دست سرد و نسبتا یخ زده از خواب پرید.لیدی ونیل با لبخندی که به صورت داشت خیلی آرام جانی را تکان می داد تا از خواب بیدارش کند. به آرامی چشمانش را باز کرد و صورت پیرزن را در برابر خودش دید که می گفت:

- الان زمان مناسبی برای خوابیدن نیست جانی کوچولو،الان زمان انجام کارهای بزرگ،متاسفانه تا اینجا نیمه شب رو هم از دست دادیم...

سردر نمی آورد که چرا باید در نیمه های شب کارهای مهم را انجام دهند.اصلا این کارهای مهم لعنتی چه بودند.رویش را به سمت لیدی ونیل کرد تا یکی از هزاران سوالی را که در ذهنش رژه می رفتند را بپرسد. اما پیش از آن که کلامی از دهان باز شده جانی خارج شود. پیرزن انگشتش را روی دهان جانی گذاشت و مانع از حرف زدن او شد و سپس گفت:

- خیلی زود به حواب سوال هات می رسی عزیزم.

در حالی که پیرزن به جانی لبخند می زد ، جانی دو انگشت پیرزن را که روی هم در پشت سرش بودند دید( نشانه ای از این که دارد دروغ می گوید.(بدون هیچ اطلاعی از آینده اش دستش را روی دستگیره ماشین گذاشت و در را باز کرد و بیرون آمد.در چوبی کلیسا منبت کاری شده و بسیار باشکوه می نمود.در بالای در ،پنجره ای رنگی قرارداشت که نور داخل کلیسا را در هزاران رنگ به بیرون می تاباند.جانی بی حرکت در برابر کلیسا ایستاده بود و از جایش تکان نمی خورد.چیزی در درونش بود که راجع به این مکان به او اخطار می داد.اما دست لیدی ونیل که پشت او آمد به نحوی غریب ارتباط او را با قلبش را قطع کرد و ذهنش را از هر فکری خالی کرد.

پیرزن با قدم های کوچک و تند به سمت در رفت و دستانش را روی آن گذاشت و به جانی خیره شد.چشمانش برق می زدند اما نه برق شادی بلکه برق جنون،جنونی که جانی را می ترساند. صدای پیرزن از شدت شوق می لرزید در حالی که می گفت:

- بیا کمکم کن پسر!

لحن خواهش و یا راهنمایی نداشت.دستور بود! دستوری که دست و پای جانی بی هیچ مکثی از آن اطاعت کردند.دستانش را روی در گذاشت و فشار داد.حقیقتا سنگین بود،خیلی بیشتر از آن که به نظر می رسید و مناسب برای پشیمان کردن هر کسی که قصد داشت مخفیانه به آن جا بخزد.در با صدای نسبتا بلندی باز می شد و جانی برای اینکه غافگیر نشود نگاهی به درون ساختمان انداخت.در انتهای سالن دعا نقاشی بزگی بود.نقاشی ای که جانی در هیچ کجای کتاب مقدس توصیف آن را نشنیده بود.دو مرد در عباهای مشکی یکی با صورت انسان و دیگری بدون چهره.مردی که چهره انسانی داشت بر روی دوشش چیزی داشت که به نحو غریبی برای جانی آَشنا بود.مردی عریان با دهان دوخته شده.

جانی گاهی اوقات چیزهایی از صوفیا راجع به فرقه های عجیب و غریب شنیده بود اما ... لعنت ! این فقط یک نقاشی بود نه چیز دیگری!

- هی!

جانی با صدای پیرزن به خودش آمد و رویش را برگرداند:

- چی کار داری می کنی هرکول!

پیرزن بعد از این حرف مشغول خندیدن شد.چند لحظه ای می شد که جانی داشت در را به دیوار فشار می داد.اولین باری بود که در طول این شب نحس لبخند زد.

- متاسفم لیدی ونیـ..

- لیزا!

دوباره چهره پیرزن جدی شده بود.از همان چهره هایی که جانی را می ترساند.

-بهتره به حرفش گوش کنی!

جانی آنچنان سریع برگشت که چیزی نمانده بود گردنش بشکند.صدا از آن مردی بود که ردای بلند بنفش تیره پوشیده بود و موهای مشکی درازش تا پایین کمرش می رسید و ریش کم پشتش اندکی بیشتر از یک وجب طول داشت اما مسئله اصلی چشمانش بودند.

چشمانی تیره ،مات و خیره مثل این بود که هزاران رشته مشکی متحدالمرکز مردمک چشمانش را تشکیل داده بودند.حال به هم زن نبودند اما دلربا هم نبودند.نمی شد هراس انگیز دانستشان اما یقینا مرموز واژه مناسبی برای آن چشمان بود.جلو آمد و دستش را روی شانه جانی گذاشت.دستش مانند یک تکه ذغال داغ و سوزان بود.درست برخلاف ونیل.سرش را جلو آورد و در گوش جانی زمزمه کرد:

- خوش اومدی جانی.اسم من اسپاگوس، سیلوستر اسپاگوس.

دهانش بوی نعنا و استوقدوس می داد،خودش بوی خاک نم دار. دلنشین ترین و خاطره انگیز ترین رایحه ای که جانی می شناخت.برای لحظه ای با یادآوری خاطرات لبخند بر لبش نشست اما با افتادن چشمش به صورت اسپاگوس دوباره چهره اش در هم رفت. برای خلاصی از شر آن نگاه آزار دهنده آداب معاشرت را بهانه کرد.

- از دیدنتون خوشحالم آقای اسپاگوس، من هم ...

اما پیش از آن که اسمش را به زبان بیاورد،یادش آمد که اسپاگوس او را با نام جانی خطاب کرده است، پس تنها یک لبخند زد و ما بقی کلامش را خورد.کم کم داشت احساس اعتماد به نفس می کرد که صدای فریادی او را از جا پراند:

- هی تو! از سر راهمون برو کنار!

جانی سرش را برگرداند و پشت سرش دختر بچه شش ساله ای را دید که طناب ظریفی را در دست گرفنه بود و می کشید در پس سرش نیز آن طناب به زنجیر های بزرگ و خشنی متصل می شد که بول داگ های غول پیکری به آن متصل بودند و چیزی را می کشیدند.جانی با دیدن آن چیز چشمانش گرد شدند و قلبش به درد آمد.سگ ها زنی را گرفته بودند و به داخل کلیسا می کشیدند.زنی که جانی گلدفیش به خوبی او را می شناخت.صوفی کولمن ...

***

شرمنده که قسمت آخر فصل اول رو این قدر دیر زدم و وقفه ها هم زیاد شد، ولی خب به هر حال زدمش و امیدوارم که خوشتون بیاد! و با نظراتتون ماجرا رو به سمت و سوی کامل شدن هدایت کنید![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]                                
 
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ
#24
[img]images/smi/s0 (62).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img]
وقتی برنده میشوی، نیازی به توضیح نداری! وقتی می بازی چیزی برای توضیح دادن نداری!

وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
                                           
                                                    آدولف هیتلر
پاسخ
#25
خسته نباشی برادر . 
یا خدا این چی بود ؟ 
قروبون اویل ویتیون :D [img]images/smi/s0 (25).gif[/img] [img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
دمت گرم عالی بود . ممنون
پاسخ
#26
واااااااااااااااااااااااااااااااااااای پسر عالیه[img]images/smi/s0 (34).gif[/img][img]images/smi/s0 (34).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
دمت گرم[img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
همیطور ادامه بده[img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img]
YoU ThinK YoU KnoW ME?!?!?
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دربست گیم ها را از دست ندهید!!! بازی های جدید به زودی... BlazingFallGames 0 1,905 06-20-2016, 10:17 AM
آخرین ارسال: BlazingFallGames
Wink روزی که عمو گیمی آمد...آغاز فصل دوم!(آپدیت می شود.) adam76 30 9,666 02-06-2015, 05:53 PM
آخرین ارسال: DarkangelMLA

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان