نام : توماس آنجلو
تولد : 1900
وفات : 1951
شغل : راننده تاکسی - گنگستر
مثل اینکه پشیمان است ، با دستانی آلوده ، با عذاب وجدان در فکر این است که چطور در چشم عشقش نگاه کند ، سارا او را دگرگون کرده بود، مثل اینکه عاشق شده بود ، عشق او را عوض کرده بود میخواست از گناهانش دست بکشد اما دیر شده بود. می گویند هیچ وقت دیر نیست اما که می داند بالاخره باید تصمیم می گرفت یا باید درآن دنیای تنگ و تاریک می ماند و یا گناهانش را جبران می کرد
باید انتخاب می کرد و بالاخره تصمیم گرفت که جبران کند جبران بهترین و درست ترین راه پیش روی او بود که انتخاب کرد.
توماس انجلو در سال 1900 در شهر لاست هون پا به جهان گشود . توماس وضع و اوضاع بدی نداشت و با تاکسیرانی خرج زندگی و گاهی سفر و تفریح خود را در می آورد. او در جنگ جهانی خوب اسلحه بدست بود و یک راننده تاکسی ماهر بدون هیچ سوء پیشینه ای بود. بعد از یک روز کاری حال وقت استراحت کنار تاکسی دوست داشتنی اش بود، مشغول روشن کردن سیگارش بود که صدای تیراندازی شنید و توجه اش را جلب کرد ناگهان دو نفر را دید که یکی از آنها زخمی بود اسم او پائلی بود نام دیگری سام ، سام پائلی را کول گرفته بود و به سمت ماشین میامد به تام گفت که آنها را از آنجا دور کند.تام آنها را سوار کردو از دست افرادی که دنبال آنها بودند نجات داد و آنها را به بار دون سالیاری رئیس گروه مافیا سالیاری برد. سام و پائلی از او تشکر کردند و به او گفتند که کمی صبر کند. تام دوباره سیگار خود را روشن کرد که دوباره سام آمد ، تام دچار دلهره شد در فکر آن بود که سام چه چیزی از جیبش در میاورد در آن هنگام سیگار از دستش افتاد که دید سام کیف پولی از طرف آقای دون سالیاری برای او آورده است تا هم خسارت اتومبیلش را جبران کند و هم هدیه ای از طرف سالیاری برای وی باشد.سام به او پیشنهاد کاری با درآمد خوب به او داد تام گفت که در موردش فکر میکند و ضمن تشکر آن مکان را ترک کرد.تام دوباره روزش را آغاز کرد در حال مسافرکشی بود و ماشینش را هم تعمیر کرده بود اما فکرش پیش پیشنهاد سالیاری بود که همان کسانی که تام، سام و پائلی را از دست آنها نجات داده بود ماشینش را داغان کردند و قصد جانش را داشتند که از قضا تام به بار سالیاری نزدیک بود و مجبور شد که به آنجا برود از دست آنها نجات یابد پس از چند دقیقه به بار سالیاری رسید و از آنها کمک خواست و افراد سالیاری درسی حسابی به او دادند . تام به سالیاری گفت که پیشنهادش را قبول میکند و با پائلی به بار مریلو رفت تا انتقامش را بگیرد و این چنین تام اولین ماموریت خود در گروه را با موفقیت پشت سر گذاشت.تام با جدیت کارش را پیش برد و به سرعت در گروه پیشرفت کرد. ماموریت هایش را گاه با سام ، گاهی با پائلی و گاهی هم به تنهایی انجام میداد.
باید انتخاب می کرد و بالاخره تصمیم گرفت که جبران کند جبران بهترین و درست ترین راه پیش روی او بود که انتخاب کرد.
توماس انجلو در سال 1900 در شهر لاست هون پا به جهان گشود . توماس وضع و اوضاع بدی نداشت و با تاکسیرانی خرج زندگی و گاهی سفر و تفریح خود را در می آورد. او در جنگ جهانی خوب اسلحه بدست بود و یک راننده تاکسی ماهر بدون هیچ سوء پیشینه ای بود. بعد از یک روز کاری حال وقت استراحت کنار تاکسی دوست داشتنی اش بود، مشغول روشن کردن سیگارش بود که صدای تیراندازی شنید و توجه اش را جلب کرد ناگهان دو نفر را دید که یکی از آنها زخمی بود اسم او پائلی بود نام دیگری سام ، سام پائلی را کول گرفته بود و به سمت ماشین میامد به تام گفت که آنها را از آنجا دور کند.تام آنها را سوار کردو از دست افرادی که دنبال آنها بودند نجات داد و آنها را به بار دون سالیاری رئیس گروه مافیا سالیاری برد. سام و پائلی از او تشکر کردند و به او گفتند که کمی صبر کند. تام دوباره سیگار خود را روشن کرد که دوباره سام آمد ، تام دچار دلهره شد در فکر آن بود که سام چه چیزی از جیبش در میاورد در آن هنگام سیگار از دستش افتاد که دید سام کیف پولی از طرف آقای دون سالیاری برای او آورده است تا هم خسارت اتومبیلش را جبران کند و هم هدیه ای از طرف سالیاری برای وی باشد.سام به او پیشنهاد کاری با درآمد خوب به او داد تام گفت که در موردش فکر میکند و ضمن تشکر آن مکان را ترک کرد.تام دوباره روزش را آغاز کرد در حال مسافرکشی بود و ماشینش را هم تعمیر کرده بود اما فکرش پیش پیشنهاد سالیاری بود که همان کسانی که تام، سام و پائلی را از دست آنها نجات داده بود ماشینش را داغان کردند و قصد جانش را داشتند که از قضا تام به بار سالیاری نزدیک بود و مجبور شد که به آنجا برود از دست آنها نجات یابد پس از چند دقیقه به بار سالیاری رسید و از آنها کمک خواست و افراد سالیاری درسی حسابی به او دادند . تام به سالیاری گفت که پیشنهادش را قبول میکند و با پائلی به بار مریلو رفت تا انتقامش را بگیرد و این چنین تام اولین ماموریت خود در گروه را با موفقیت پشت سر گذاشت.تام با جدیت کارش را پیش برد و به سرعت در گروه پیشرفت کرد. ماموریت هایش را گاه با سام ، گاهی با پائلی و گاهی هم به تنهایی انجام میداد.
بالاخره تام به عضو بلندمرتبه ای در خانوداه سالیاری تبدیل شد و فقط ماموریت و ماموریت او دیگر عوض شده بود آن مرد معصوم و فقیر به یک گناه کار قاتل تبدیل شده بود اما با دیدن سارا همه چی تغییر کرد. لوئیجی از او خواست تا دخترش سارا را به خانه برساند و این آغاز عشق بین تام و سارا بود، اما تام از اینکه سارا قرار است با فردی گناه کار و قاتل ازدواج کند نگران بود و تخلفات تام شروع شد کم کم داشت خانواده بزرگ سالیاری از هم می پاشید. برای اولین با فرانگ (دست راست دون سالیاری) مدارک سالیاری را گرفت و فرار کرد و تام مامور به کشتن او ، تام او را پیاد کردو مدارک را گرفت اما او به دلیل زن و بچه فرانک او را نکشت. بعد ها ماموریت دیگری به وی داده شد تام باید هتلی را نابود می کرد که دختری در آن بود، تام هتل را نابود کرد ولی دختر را نکشت. پائلی و تام فکر می کردند که سالیاری به آنها دروغ می گوید و بی خبر از آن دست به سرقت بانکی زدند اما سام در این ماجرا نبود و حرف آنها را نپذیرفت. بعد این جریانها تام به خانه پائلی رفت تا پول هایی که دزدیدند را بین هم تقسیم کنند که پائلی را در خانه خودش کشتند سپس سام به تام زنگ زد تا به او کمک کند اما همه این ها نقشه بود می خواستند تام را هم از این میان ببرند که تام مجبور به قتل سام شد.
بالاخره تام تصمیم گرفت تا اندکی جبران گناهانش را بکند و سراغ پلیس رفت و تمام مدارک و اطلاعات را در اختیار آنها گذاشت و چند سالی را در زندان سپری کرد و پس از آزاد شدن زندگی جدید و خالی از هرگونه گناه و بدی را شروع کرد.همه چیز خوب پیش میرفت که در یکی از روز های خوب تابستان در سال 1951 وقتی تام درحال آب دادن به باغچه اش بود دو جوان اسلحه بدست با ماشینی قرمز به سمت او آمدند. آقای آنجلو؟بله خودم هستم.این یک پیغام از طرف آقای سالیاری و اینجا بود که کار توماس آنجلو به پایان رسید.
نویسنده : شایان مددی (ash-1999)
بالاخره تام تصمیم گرفت تا اندکی جبران گناهانش را بکند و سراغ پلیس رفت و تمام مدارک و اطلاعات را در اختیار آنها گذاشت و چند سالی را در زندان سپری کرد و پس از آزاد شدن زندگی جدید و خالی از هرگونه گناه و بدی را شروع کرد.همه چیز خوب پیش میرفت که در یکی از روز های خوب تابستان در سال 1951 وقتی تام درحال آب دادن به باغچه اش بود دو جوان اسلحه بدست با ماشینی قرمز به سمت او آمدند. آقای آنجلو؟بله خودم هستم.این یک پیغام از طرف آقای سالیاری و اینجا بود که کار توماس آنجلو به پایان رسید.
نویسنده : شایان مددی (ash-1999)