امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
زندگی خونی قسمت 7
#1
زندگی خونی 

قسمت 7

ماروِر کشید منو تو کوچه گفت فقط ساکت منم ساکت ساکت بودم که گفت اون دوتا رو اسنایپری بالا ساختمون زد اون داشت حرف میزد و منم تو فکر این بودم وای اگه بمیرم دیگه تموم می شد کل زندگی که با داغون شدن ساختم از بین رفت یاد تک تک روز های زندگیم افتادم اشک تو چشمام جمع شده بود می خواستم گریه کنم که مارور گفت هی فهمیدی چی گفتم منم فقط یه سر تکون دادم در حالی که هیچی نمی فهمیدم مارور گفت پس میری وسط منم پشتت میام من رفتم اونم پشت سرم بود یه کیف پر پولم رو کولش بود منم رسیدم وسط کوچه جسد اون دوتا وسط کوچه بود داشتم دیونه میشدم دیگه نمی دونستم چکار کنم یک لحظه دویدم که تا دو قدم از مارور دور شدم صدای شلیک اسنایپر اومد پشتمو نگاه کردم دیدم مارور داره خون از دهنش میریزه بیرون سریع رفتم چسبیدم به دیوار طوری که منو اسنایپر نمیدید اسنیپر بالا همون دیواری بود که تکیه داده بودم منو گم کرده بود پلیس ها داشتن میومدن صدای خوردن کفش هاشون به زمین میومد ولی من تو فکر بودم کیفو بردارم یا نه سه تا کیف پر از پول بود کیفو ول کردم داشتم از کوچه خارج میشدم که یه نگاه به کیف کردم دیدم نمیتونم جلو خودمو بگیرم برگشتم با تمام سرعت کیفو برداشتم که پلیسا اومدن اول کوچه منم داشتم میدویدم که پلیس گفت بزنیدش اون راه نسبتا کوتاه کوچه از ترسم مثل یک راه رو تنگ طولانی بود بلاخره از کوچه اومدم بیرون پلیسا می دویدن و شلیک میکردن رفتم تو کوچه پس کوچه ها داشتم میدویدم که که دیدم پلیسا خیلی عقبن کوچه تموم شد رسیدم به خیابون سریع سوار یه تاکسی شدم به راننده گفتم سریع که راننده برگشت منو نگاه کرد گفت با این ترافیک گفتم یه راه پیدا کن برو پولشو میدم که یارو گفت حالا شد زد تو پیاده رو با سرعت ملایم رفت  تو یه کوچه بزرگ  چشمامو چند لحظه بستم و یه نفس عمیق کشیدم و با سر به شیشه ماشین تکیه دادم  و بیرون رو نگاه میکردم که رسیدم به اول محله چینی ها به راننده گفتم وایسا پیاده شدم دست کردم تو کیف یکم پول دادمش  بعد با تمام سرعت دویدم زدم تو محله چینی ها  رفتم تو کوچه که از در پشتی وارد اپارتمان بشم وارد اپارتمان شدم رفتم تو خونم کیفو انداختم رو تخت یه آب به صورتم زدم دستمو شستم رفتم رو تخت نشستم زیپ کیف رو باز کردم وای باور نکردنی بود چقدر پول داشتم نگاه پولا میکردم که یک دفعه صدا در اومد فکر کردم خیالاتی شدم دیدم دارن در خیلی محکمی میزنن رفتم دم در درو باز کردم با زنم روبرو شدم زنم که نه زن سابقم چند لحظه فقط چشم تو چشم ساکت بودیم که گفت: بی خیال از من دعوت نمیکنی بیایم تو رفیق قدیمی گفتم یک لحظه با دو رفتم کیف رو زیر تخت جا دادم دوباره رفتم دم در گفتم بیا تو بیا اومد داخل و .....
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  من هنوز زنده ام (قسمت سوم) alone gamer2 2 2,087 09-05-2016, 09:48 PM
آخرین ارسال: alone gamer2
  من هنوز زنده ام (قسمت دوم) alone gamer2 2 2,356 08-27-2016, 01:37 AM
آخرین ارسال: Maziyar Hemmati
  من هنوز زنده ام (قسمت اول) alone gamer2 8 3,418 08-23-2016, 05:29 PM
آخرین ارسال: centurion
  شیطان باز می گردد | قسمت دوم Geralt-Of-Rivia 7 3,174 04-14-2016, 11:51 PM
آخرین ارسال: Geralt-Of-Rivia
  شیطان باز می گردد | قسمت اول Geralt-Of-Rivia 11 4,273 04-08-2016, 02:52 PM
آخرین ارسال: Be the story

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان