بعد از دهها ساعت تجربه عنوان Red Dead Redemption 2 بازی را از ابتدا شروع کرده و خود را برای گشت و گذاری عمیقتر در دنیای زندهی بازی آماده کردم.
در مراحل اولیه بازی در شهر کوچک Emerald Ranch، پشت اسطبلی قرمز رنگ، Hosea با غریبهای مشغول صحبت درباره "اعتماد" بودند. به جای نزدیک شدن به آنها تصمیم گرفتم چرخی در این شهر کوچک بزنم و زندگی مزرعهداران و کشاورزان آن را از نزدیک تماشا کنم.
پیش از دقیقشدن بر حرکات افراد و اینکه چه فعالیتهایی انجام میدهند تصمیم گرفتم دوری در شهر بزنم. شهر به طور کلی از کمتر از 20 ساختمان(شامل خانه و مزرعه) تشکیل شده بود و البته یک مزرعه بزرگ نیز با کمی فاصله در خارج از شهر قرار داشت و کشاورز خانه خود را نیز در کنار مزرعه بنا کرده بود. ایستگاه قطاری نیز در شمال Emerald Ranch قرار داشت و صدای بلند و دائمِ بوق و حرکت قطار خبر از شلوغی این ایستگاه میداد. خیابانهای معدودِ شهر بسیار باریک بودند به قدری که تنها دو اسب یا یک گاری میتوانستند از آن عبور کنند و اگر گاری از سمتی میآمد، فرد سواره باید کمی از خیابان خارج میشد تا بتواند عبور کند. مزارع ساختاری یکسان داشتند و خانهها نیز همه به رنگ قهوهای پررنگ بودند با همان شیروانیهای همیشگی. اما دو ساختمان بودند که ظاهری متفاوت داشتند: یکی خانه دو طبقه و قرمز رنگ بود که مشخصا متعلق به شخصی بود که وضع مالی بهتری از سایر اهالی شهر دارد و دیگری آسیاب بادی بود که در مزرعهی کنارِ خانه قرمز رنگ قرار داشت و به نوعی نمادِ Emerald Ranch محسوب میشد؛ زیرا که وقتی از فاصله زیاد به این شهر کوچک نزدیک میشدم، این آسیاب بادی بود که مانند چشم شهر با حرکتِ پرههایش چشمک میزد.
بعد از گشتی کوتاه به جنوب شهر رفتم، جایی که دو مزرعه پرورش گوسفند روبهروی هم و مزرعه پرورش گاو و اسب نیز در کنار آنها قرار داشتند.
![[تصویر: 20230105155800_1_lv8k.jpg]](https://s2.uupload.ir/files/20230105155800_1_lv8k.jpg)
(بیشتر وقت خود را در کنار مزرعه پرورش گوسفند سر کردم اما به دلیل الگوهای رفتاریِ یکسان دامها و مزرعهداران، مشاهداتی که از این مزرعه داشتم را میتوان به طور کامل به مزارع دیگر تعمیم داد.)
گوسفندان این مزرعه که 8 راس بودند پوست سفید داشتند. واضح بود که پشمهای بدن آنها برای ماههاست که چیده نشده و وقتی در مزرعه حرکت میکردند وزنِ بالایشان احساس میشد. مشغولِ خوردن علوفه بودند اما مزرعه به جز در مناطقی، خالی از هر نوع علوفه بود (احتمالا لول دیزاینرهای عزیز گوسفندان این مزرعه را فراموش کرده بودند.) صدای بع بعِشان قطع نمیشد و دائم جای خود را عوض میکردند. چرخه فعالیتهای یک گوسفند در این مزرعه اینطور بود: خوردن علوفه، عوض کردن جا، خوردن علوفه، خوردن آب (در آبشخوری که در گوشهای از مزرعه تعبیه شده بود)، نشستن و دور و بر را نگاه کردن.
صاحب این مزرعه فردی بود مُسن، با کلاهی کهنه به سر، پیراهنی سفید رنگ داشت با آستینهای بالا زده، شلواری خاکی به رنگ قهوهای تیره که به آن دو بند وصل کرده بود؛ با پارویی در دستش دائم از یک گوشهی مزرعه به گوشهای دیگر میرفت و به جان زمینِ نرم و کم طاقت میافتاد (هر چه فکر کردم این کارش برای چیست جوابی نیافتم تا اینکه متوجه شدم این کار برای زیر و رو کردن زمین است اما همانطور که گفتم علوفهای روی زمین نبود که زیر و رو شود؛ بنابراین مزرعهدار کمی احمق به نظر میرسید!) در میانِ پاروزدن، گاهی عرق خود را پاک میکرد، گاهی از روزگار ناله میکرد و وقتی هم میخواستم با او همصحبت شوم (greet) عصبانی میشد و از من میپرسید که از جان او چه میخواهم (و یکبار هم که دیگر خیلی عصبانی شد بددهنی کرد.)
(نکتهای که دریافتم این بود که NPCها وقتی مشغولِ کار هستند علاقهای به صحبت کردن ندارند و هر گاه در این حالت با آنها صحبت میکردم جوابی آمیخته به خشم دریافت میکردم اما خارج از حالتِ کار، ممکن بود هر جوابی بدهند؛ خشونتآمیز یا محترمانه.)
در این میان افرادی نیز از کنار مزرعه گذر کردند. یک بار شخصی آمد نزدیک مزرعه و شروع کرد به ور رفتن با دروازهی آن (به نظر داشت آن را تعمیر میکرد!) و پس از اتمام کارش سیگاری روشن کرد و از راهی که آمده بود برگشت. باری دیگر فردی با کت و شلوار تمام سیاه و کلاه به سر آمد و مشغول تماشای مزرعه و عرق ریختنِ مزرعهدار شد؛ فرد چند دقیقهای آنجا ماند (به زمان بازی میشود یکی دو ساعت!) و در انتها با گفتن "Days get longer and longer" آن جا را ترک کرد؛ انگار او بود که زیر تیغِ تیز خورشید دارد عرق میریزد. سگی هم که به نظر صاحب خاصی نداشت و به طور خودمختار از تمامی مزارع شهر محافظت میکرد نیز در آن نزدیکی بود که مرتب به من نزدیک میشد و با پارس کردن از من میخواست که او را نوازش کنم و من هم نه نمیگفتم.
مزرعهدار در میانه روز به مزرعه روبهرویی رفت و همه کارهایی که در مزرعه اول کرده بود را در آنجا تکرار کرد. کمی که حوصلهام سر رفت سری به دو مزرعه دیگر زدم. تفاوتی که مزرعه گاوداری با مزرعه پرورش گوسفند داشت این بود که صاحب آن علوفه بسته بندی شده را در جای جایِ مزرعه قرار داده بود اما گاوها هیچ تعاملی با آنها نداشتند! در مزرعه پرورش اسب نیز فعالیت یا شیء منحصر به فردی نیافتم.
ساعت 6 غروب (به وقت Emerald Ranch!) دیدم که صاحب گاوداری پس از تقسیم کردنِ بسته های علوفه به دستههای 3 تایی، سطل کوچکی را برداشت و با آن از مزرعه خارج شد. تصمیم گرفتم که دنبالش کنم و ببینم تا فردا که به مزرعه بازمیگردد چه فعالیتهایی انجام میدهد و آیا میتواند به من ثابت کند که مردی واقعیست یا به مقام NPC بودن عزل میشود. وقتی شروع به حرکت کرد چند قدم با او برداشتم؛ شاکی شد که چرا دنبالش میکنم بنابراین از او فاصله گرفتم. مسیر نه چندان طولانی را با قدمهای کوتاه طی کرد؛ به پشت خانهای در سمت دیگر شهر رفت، از پس زمینی زراعی گذشت و در کمال تعجب به مزرعه خود بازگشت و سطل را زمین گذشت. این فعالیتِ کاملا بیهوده از ساعت 6 غروب تا 9:30 شب طول کشید. سپس مجددا از مزرعه خارج شد و به خانه خود (که پیشتر از آن گذشته بود) بازگشت. در جلوی خانه دو مرد نشسته بودند و گاودار نیز روی صندلی کوچکی نشست و به آنها ملحق شد.
(در مسیری که به دنبال گاودار طی کردم متوجهِ چراغهایی شدم که از تیرهای چوبیِ کنار خیابان آویزانند و دقت کردم که آیا کسی آنها را روشن میکند ولی متوجه شدم که با تاریک شدنِ هوا آنها به صورت خودکار کمکم روشن میشوند که البته انتظار هم نداشتم که سازندگان یک سری کارمند شهرداری را طراحی کرده و کلی زحمت بکشند که برایشان انیمیشن روشن کردن چراغ را ایجاد کنند.)
گاودار و رفقایش نشسته بودند که شنیدم صدای عجیبی از یکی از آنها میآید. سازی در دست داشت که خوب در آن تاریکی شمایل آن مشخص نبود اما صدایی که از آن میامد شبیه صدای اغراقآمیزِ باز شدن فنر بود! این آلت موسیقی کلا 4 نُت هم نداشت و در کمال تعجب از ساعت 12 شب تا 6 صبح گاودار و رفیقش بدون گفتن حتی یک کلمه آنجا نشستند و به اجرای گوشخراشِ مردِ موسیقیدان گوش کردند. هنرمندِ ما گاهی تند میزد؛ گاهی کند میزد؛ گاهی برای لحظاتی توقف میکرد... و دوباره میزد. در این میان هم گربهای بود، بیخیالِ دنیا، که از وسطِ پاهای آنها رد میشد؛ از سمت چپ به سمت راست میرفت و پس از دقایقی همان مسیر را برمیگشت. صدای حرکت قطار در تمام شب به گوش میرسید. ساعت 4 صبح بود که هوا کمکم شروع کرد به روشن شدن. با روشن شدنِ هوا چراغهای خیابان شروع کردند به کمنور شدن (باز بدون دخالت فردی و به صورت خودکار.) در همین حین که برگشتم به چراغها نگاه کنم متوجه شدم مردِ موسیقیدان ناپدید شده. کمی بعد نفر دوم از جایش بلند شد و رفت. صبح شده بود و صدای حیوانات دوباره به گوش میرسید. مردی که رفته بود برگشت؛ کمی نشست و این بار رفت که رفت! سگِ لوسِ شهر را دیدم که جلوی خانه مزرعهدار در حال قدم زدن بود. به من نزدیک شد و دوباره تقاضای نوازش کرد و من هم دریغ نکردم. مزرعه دارِ ما همچنان نشسته بود. به او صبحبهخیر گفتم و عصبانی شد. ساعت 8:30 بود که او هم از جایش پا شد و رفت سر کارش و روز از نو، روزی از نو.
در پایان نیز این نکته را اشاره کنم که هرچند NPC های شهر در اتفاقی غیر واقعی شب تا صبح را بیدار بودند و همه وقت را جلوی خانههایشان سپری کردند، این طراحی (به زعم بنده) از این جهت انجام شده بود که بازیباز (Arthur Morgan) در هر زمانی از روز وقتی از شهری گذر میکند زندگی و پویایی آن شهر را احساس کند و تنها نباشد؛ حتی اگر ساعت 3 صبح باشد.