09-08-2015, 05:54 PM
به نام خداوند زیبایی ها
سخن نویسنده
خب همونطور که قول داده بودم داستان جدیدم رو هم امشب نوشتم.
سعی کردم خیلی کاملتر و بهتر از قسمت قبل باشه و خیلی هم طولانیه.
قسمت اول مقدمه هست و انتظار ترس آنچنانی نداشته باشید.
لطه نظر بدید به داستانم.
خیلی دوست دارم نظرتونو رو بدونم...ازتون خواهش می کنم نظر بدید.
شروع داستان(نقطه ی آغاز)
با صدای تلفن از خواب بلند می شود و با انگشتانش بر روی چشم هایش می کشد و سعی می کند چشمانش را تمیز کند
به سختی پتو را کنار میزند و از روی تخت خواب بلند می شود.
قدم زنان به سمت تلفن می رود و تلفن را برمیدارد و بر روی گوشش میگذارد.
جیمز: سلام...خوبی؟...چرا هرچی به گوشیت زنگ میزنم بر نمیداری؟
باربارا خمیازه ای میکشد و جواب می دهد: سلام...خوبم...دیشب داشتم تا دیر وقت برای امتحان هفته ی بعد درس میخوندم
جیمز: باشه...زیاد بهش اهمیت نده...بعدا میخونی...کنسول رو روشن کن یه ذره آنلاین بزنیم.
باربارا به سمت دستشویی میرود... شیر آب را باز می کند...به صورتش
آبی میزند و خود را آماده میکند.
باربارا با چشمان خرمایی رنگش به کنسول خیره می شود و
به سمت کنسول میرود ...آن را روشن می کند...سپس دیسک را داخل دستگاه میگذارد.
بعد مدتی بازی کردن جیمز و باربارا به پارتی کنسول میروند تا با هم صحبت کنند.
جیمز:امروز بازی رو حال کردی؟...همه که در سطح من نیستن.
باربارا:حرف الکی نزن...امروز رو فرم نبودم.
جیمز:راستی یه سوالی داشتم...از ماجراجویی خوشت میاد؟؟
باربارا: اره عاشقشم
جیمز:ببین ما با چهار نفر از دوست ها قرار گذاشتیم تا چند روز به یه جایی بریم برای ماجراجویی...دوست داری بیای؟
باربارا: اره چرا که نه... کیا میان؟
جیمز : الا...نیک...آوریل و مایک...فردا ظهر با ون بابام میام دنبالت.
باربارا:باشه...آماده میشم.
یک روز بعد
باربارا وسایل خود را در کیف سیاه رنگش قرار میدهد و از خانه خارج می شود.
هوا ابری است و باران آرام آرام در حال شروع شدن است.
او بر روی پله مینشیند.
از کیفش کلاه خود را در می آورد و بر روی سرش میگذارد.
چاله های خیابان در حال پر شدن از آب هستند و ماشین ها نیز با سرعت از خیابان رد می شوند وآب را از روی چاله ها به کناره های خیابان میپاشند.
باربارا ون سفیدی را در دوردست میبیند که با سرعت زیادی به او نزدیک می شود.
ون جلوی او می ایستد و باربارا به سختی در آن را باز میکند...به دوستانش سلامی می کند و بر روی صندلی عقب و در کنار الا مینشیند.
الا با چشمان سبز رنگش کار های مردم را در خیابان میبیند و با دستانش با مو های طلایی رنگش بازی میکند.
باربارا کیف خود را باز میکند و هندزفری صورتی رنگش را در میاورد و داخل گوشش قرار میدهد...به صندلی تکیه میدهد و قطرات باران را بر روی شیشه ی اتومبیل نگاه می کند.
خوابش میبرد.
.
چند ساعت بعد با ترمز شدید ماشین از خواب میپرد.
ماشین وسط جنگل قرار دارد و پلیسی ماشین را متوقف کرده است...
جیمز از ماشین پیاده میشود تا با پلیس صحبتی بکند.
بعد دقایقی بر میگردد و میگوید:دوستان برنامه به هم خورد...ما باید تا شب برگردیم.
الا:برای چی؟
جیمز:پلیس میگه شب اتفاقات خوبی اینجا نمیفته و بهتره اینجا نباشید.
به نظر میاد جیمز چیزی رو از بچه ها قایم میکنه.
جیمز ماشین را آماده میکند تا در آن جا چرخی بزنند.
بچه ها در محیط چرخی میزنند.
محیط آن منطقه واقعا فوق العاده بود و آن جا پر از گل های زیبا و درختان مختلف ...آهو...خرگوش و... بود.
.
غروب می شود.
جیمز:بچه ها بهتره برگردیم...دیگه چیزی تا شب نمونده و شب زیاد اینجا جالب نیست.
در میانه ی راه ماشین خود به خود ایستاد.
جیمز:لعنتی... بازم که این خراب شد...بچه ها پیاده بشین ...امشب نمیتونیم بریم خونه...این ماشین چند وقته داره اذیت میکنه.
باربارا همراه با دوستنش از ماشین پیاده می شود.
باد شدیدی می وزد و صورت باربارا را نوازش میکند...از پشت کلاهش مو های طلایی رنگش در هوا برافراشته می شوند.
آن ها بر روی چمن ها قدم میزنند و درختان را کنار میزنند تا به خانه ای میرسند.
خانه بسیار قدیمی به نظر میرسد و به نظر مقداری از آن خراب شده است.
جیمز:به نظر میاد خونه متروکه هست.
مایک: به نظر میاد مجبوریم امشب اینجا بمونیم.
آوریل:چی؟؟؟اینجا؟؟؟اینجا خیلی خیلی افتضاح و کثیفه...من اینجا نمیتونم تحمل کنم.
مایک:حالا یه امشب رو با اینجا بساز...یه شب که هزار شب نمیشه.
آوریل:ولی...
مایک:ولی نداریم همینجا باید بمونیم.
نیک به سمت در می رود و در را آرام باز میکند.
در همراه با صدای قرچ قروچی باز می شود و گرد و خاک زیادی از آن خارج می شود.
نیک:اه...اینجا خیلی کثیفه.
جیمز:اره...همراه خودم یه چراغ قوه اوردم...الان میرم اتاقارو ببینم.
جیمز کیف خود را باز کرد و چراغ قوه ی زرد رنگی از کیفش در اورد و داخل خانه شد.
از همه جای خانه صدا می آيد و همه ی وسایل ها بر روی زمین افتادند.
آوریل تصمیم میگرد تا خانه را مقداری تمیز کند.
صندلی ها و میز هارا با کمک مایک سر جایش میگذارد...با دستمالی که آورده بود مقداری از خاک ها را پاک میکند و خانه را آماده میکند.
جیمز: بچه ها اینجا یه اتاق داره و توش هم شش تا تخت داره.
به نظر برای خوابیدن جای خوبی میاد.
باربارا:به نظر من که زیاد جالب نیست.
مایک:اون جارو ببین اونجا یه شومینه هست...من میرم بیرون هیزم بیارم.
مایک به داخل جنگل میرود تا چوب هارا از روی زمین بر دارد.
بر روی درخت ها جای چنگ میبیند و بر روی زمین رد پا های عجیبی دیده میشود.
او دستش را دراز میکند تا هیزمی را بردارد که ناگهان یک مار از زیر هیزم بیرون میاید و مایک نیز از شدت ترس سریع به عقب میدود .
مار رد می شود و مایک با عجله هیزم هارا جمع می کند و به خانه بر می گردد.
هیزم هارا در داخل شومینه قرار می دهد و آن را روشن می کند.
ساعت 21:23
الا: بچه ها دیگه وقت خواب هست...بهتره بریم بخوابیم.
مایک:باشه...بریم طبقه ی بالا.
مایک پایش را بر روی پله ها میگذارد.
پله ها صداهای عجیبی میدهند و به نظر میرسد خیلی قدیمی هستند.
مایک : بچه ها مواظب باشید...به نظر میاد که اینا ممکنه بریزند.
آن ها به طبقه ی بالا میروند و بر روی تخت ها دراز میکشند.
مایک : هی بچه ها اینجا خانهی ارواح به نظر میرسه.
باربارا: هی مایک اذیت نکن...این آوریل شب خوابش نمیگیره.
مایک : ای ترسوی بدبخت.
آوریل: کی ترسو هست؟من؟؟.
جیمز: اره یادت نیست چند وقت پیش رفته بودیم جنگل...بچه ها ترسوندت و تا چند روز از خونه بیرون نمیومد؟
آوریل:اون برای خیلی وقت پیش بود...خب بچه ها بگیرین بخوابین.
آن ها میخوابند.
ساعت 1:00
آوریل به سمت تخت مایک میرود و او را بیدار میکند.
آوریل:هی مایک...من حس میکنم یه کسی اینجاست...همش یکی من رو از تحت به پایین پرتاب میکنه.
مایک:بگیر بکپ...توهم زدی...اینجا کسی نیست.
آوریل:خواهش می کنم بیا اینجا رو یه نگاه بنداز...من از شدت ترس خوابم نمیگیره.
مایک به سختی از روی تخت بلند می شود و فانوس را روشن می کند.
مایک: صد بار بهت گفتم اون آنتیل داون رو باز نکن.
آوریل: چه ربطی داشت؟
مایک: ربطش به مربوطشه.
آوریل: ها ها خندیدم.
مایک همراه آپریل از پله ها پایین میاید .
قرچ قروچ پله ها آوریل را میترساند.
از پشت صندلی صدایی می شوند...نزدیک می شود تا ببیند چه چیزی در آنجا قرار دارد.
نگاهی می اندازد ولی چیز نمیبیند.
فانوس رو جلو میگیرد.
.
ناگهان یک موش به بیرون میپرد و مایک نیز بر روی زمین می افتد.
آوریل:واقعا که...از یه موش هم میترسی؟
مایک: من فقط غافلگیر شدم...کی ترسید؟؟
اوریل: اره تو گفتی و منم باور کردم.
ناگهان صدای جیغی از بیرون خانه میاید.
آوریل از شدت ترس پشت مایک قایم می شود.
مایک به سمت در میدود و در را باز میکند...به بیرون می رود و...
به سختی پتو را کنار میزند و از روی تخت خواب بلند می شود.
قدم زنان به سمت تلفن می رود و تلفن را برمیدارد و بر روی گوشش میگذارد.
جیمز: سلام...خوبی؟...چرا هرچی به گوشیت زنگ میزنم بر نمیداری؟
باربارا خمیازه ای میکشد و جواب می دهد: سلام...خوبم...دیشب داشتم تا دیر وقت برای امتحان هفته ی بعد درس میخوندم
جیمز: باشه...زیاد بهش اهمیت نده...بعدا میخونی...کنسول رو روشن کن یه ذره آنلاین بزنیم.
باربارا به سمت دستشویی میرود... شیر آب را باز می کند...به صورتش
آبی میزند و خود را آماده میکند.
باربارا با چشمان خرمایی رنگش به کنسول خیره می شود و
به سمت کنسول میرود ...آن را روشن می کند...سپس دیسک را داخل دستگاه میگذارد.
بعد مدتی بازی کردن جیمز و باربارا به پارتی کنسول میروند تا با هم صحبت کنند.
جیمز:امروز بازی رو حال کردی؟...همه که در سطح من نیستن.
باربارا:حرف الکی نزن...امروز رو فرم نبودم.
جیمز:راستی یه سوالی داشتم...از ماجراجویی خوشت میاد؟؟
باربارا: اره عاشقشم
جیمز:ببین ما با چهار نفر از دوست ها قرار گذاشتیم تا چند روز به یه جایی بریم برای ماجراجویی...دوست داری بیای؟
باربارا: اره چرا که نه... کیا میان؟
جیمز : الا...نیک...آوریل و مایک...فردا ظهر با ون بابام میام دنبالت.
باربارا:باشه...آماده میشم.
یک روز بعد
باربارا وسایل خود را در کیف سیاه رنگش قرار میدهد و از خانه خارج می شود.
هوا ابری است و باران آرام آرام در حال شروع شدن است.
او بر روی پله مینشیند.
از کیفش کلاه خود را در می آورد و بر روی سرش میگذارد.
چاله های خیابان در حال پر شدن از آب هستند و ماشین ها نیز با سرعت از خیابان رد می شوند وآب را از روی چاله ها به کناره های خیابان میپاشند.
باربارا ون سفیدی را در دوردست میبیند که با سرعت زیادی به او نزدیک می شود.
ون جلوی او می ایستد و باربارا به سختی در آن را باز میکند...به دوستانش سلامی می کند و بر روی صندلی عقب و در کنار الا مینشیند.
الا با چشمان سبز رنگش کار های مردم را در خیابان میبیند و با دستانش با مو های طلایی رنگش بازی میکند.
باربارا کیف خود را باز میکند و هندزفری صورتی رنگش را در میاورد و داخل گوشش قرار میدهد...به صندلی تکیه میدهد و قطرات باران را بر روی شیشه ی اتومبیل نگاه می کند.
خوابش میبرد.
.
چند ساعت بعد با ترمز شدید ماشین از خواب میپرد.
ماشین وسط جنگل قرار دارد و پلیسی ماشین را متوقف کرده است...
جیمز از ماشین پیاده میشود تا با پلیس صحبتی بکند.
بعد دقایقی بر میگردد و میگوید:دوستان برنامه به هم خورد...ما باید تا شب برگردیم.
الا:برای چی؟
جیمز:پلیس میگه شب اتفاقات خوبی اینجا نمیفته و بهتره اینجا نباشید.
به نظر میاد جیمز چیزی رو از بچه ها قایم میکنه.
جیمز ماشین را آماده میکند تا در آن جا چرخی بزنند.
بچه ها در محیط چرخی میزنند.
محیط آن منطقه واقعا فوق العاده بود و آن جا پر از گل های زیبا و درختان مختلف ...آهو...خرگوش و... بود.
.
غروب می شود.
جیمز:بچه ها بهتره برگردیم...دیگه چیزی تا شب نمونده و شب زیاد اینجا جالب نیست.
در میانه ی راه ماشین خود به خود ایستاد.
جیمز:لعنتی... بازم که این خراب شد...بچه ها پیاده بشین ...امشب نمیتونیم بریم خونه...این ماشین چند وقته داره اذیت میکنه.
باربارا همراه با دوستنش از ماشین پیاده می شود.
باد شدیدی می وزد و صورت باربارا را نوازش میکند...از پشت کلاهش مو های طلایی رنگش در هوا برافراشته می شوند.
آن ها بر روی چمن ها قدم میزنند و درختان را کنار میزنند تا به خانه ای میرسند.
خانه بسیار قدیمی به نظر میرسد و به نظر مقداری از آن خراب شده است.
جیمز:به نظر میاد خونه متروکه هست.
مایک: به نظر میاد مجبوریم امشب اینجا بمونیم.
آوریل:چی؟؟؟اینجا؟؟؟اینجا خیلی خیلی افتضاح و کثیفه...من اینجا نمیتونم تحمل کنم.
مایک:حالا یه امشب رو با اینجا بساز...یه شب که هزار شب نمیشه.
آوریل:ولی...
مایک:ولی نداریم همینجا باید بمونیم.
نیک به سمت در می رود و در را آرام باز میکند.
در همراه با صدای قرچ قروچی باز می شود و گرد و خاک زیادی از آن خارج می شود.
نیک:اه...اینجا خیلی کثیفه.
جیمز:اره...همراه خودم یه چراغ قوه اوردم...الان میرم اتاقارو ببینم.
جیمز کیف خود را باز کرد و چراغ قوه ی زرد رنگی از کیفش در اورد و داخل خانه شد.
از همه جای خانه صدا می آيد و همه ی وسایل ها بر روی زمین افتادند.
آوریل تصمیم میگرد تا خانه را مقداری تمیز کند.
صندلی ها و میز هارا با کمک مایک سر جایش میگذارد...با دستمالی که آورده بود مقداری از خاک ها را پاک میکند و خانه را آماده میکند.
جیمز: بچه ها اینجا یه اتاق داره و توش هم شش تا تخت داره.
به نظر برای خوابیدن جای خوبی میاد.
باربارا:به نظر من که زیاد جالب نیست.
مایک:اون جارو ببین اونجا یه شومینه هست...من میرم بیرون هیزم بیارم.
مایک به داخل جنگل میرود تا چوب هارا از روی زمین بر دارد.
بر روی درخت ها جای چنگ میبیند و بر روی زمین رد پا های عجیبی دیده میشود.
او دستش را دراز میکند تا هیزمی را بردارد که ناگهان یک مار از زیر هیزم بیرون میاید و مایک نیز از شدت ترس سریع به عقب میدود .
مار رد می شود و مایک با عجله هیزم هارا جمع می کند و به خانه بر می گردد.
هیزم هارا در داخل شومینه قرار می دهد و آن را روشن می کند.
ساعت 21:23
الا: بچه ها دیگه وقت خواب هست...بهتره بریم بخوابیم.
مایک:باشه...بریم طبقه ی بالا.
مایک پایش را بر روی پله ها میگذارد.
پله ها صداهای عجیبی میدهند و به نظر میرسد خیلی قدیمی هستند.
مایک : بچه ها مواظب باشید...به نظر میاد که اینا ممکنه بریزند.
آن ها به طبقه ی بالا میروند و بر روی تخت ها دراز میکشند.
مایک : هی بچه ها اینجا خانهی ارواح به نظر میرسه.
باربارا: هی مایک اذیت نکن...این آوریل شب خوابش نمیگیره.
مایک : ای ترسوی بدبخت.
آوریل: کی ترسو هست؟من؟؟.
جیمز: اره یادت نیست چند وقت پیش رفته بودیم جنگل...بچه ها ترسوندت و تا چند روز از خونه بیرون نمیومد؟
آوریل:اون برای خیلی وقت پیش بود...خب بچه ها بگیرین بخوابین.
آن ها میخوابند.
ساعت 1:00
آوریل به سمت تخت مایک میرود و او را بیدار میکند.
آوریل:هی مایک...من حس میکنم یه کسی اینجاست...همش یکی من رو از تحت به پایین پرتاب میکنه.
مایک:بگیر بکپ...توهم زدی...اینجا کسی نیست.
آوریل:خواهش می کنم بیا اینجا رو یه نگاه بنداز...من از شدت ترس خوابم نمیگیره.
مایک به سختی از روی تخت بلند می شود و فانوس را روشن می کند.
مایک: صد بار بهت گفتم اون آنتیل داون رو باز نکن.
آوریل: چه ربطی داشت؟
مایک: ربطش به مربوطشه.
آوریل: ها ها خندیدم.
مایک همراه آپریل از پله ها پایین میاید .
قرچ قروچ پله ها آوریل را میترساند.
از پشت صندلی صدایی می شوند...نزدیک می شود تا ببیند چه چیزی در آنجا قرار دارد.
نگاهی می اندازد ولی چیز نمیبیند.
فانوس رو جلو میگیرد.
.
ناگهان یک موش به بیرون میپرد و مایک نیز بر روی زمین می افتد.
آوریل:واقعا که...از یه موش هم میترسی؟
مایک: من فقط غافلگیر شدم...کی ترسید؟؟
اوریل: اره تو گفتی و منم باور کردم.
ناگهان صدای جیغی از بیرون خانه میاید.
آوریل از شدت ترس پشت مایک قایم می شود.
مایک به سمت در میدود و در را باز میکند...به بیرون می رود و...
پایان قسمت اول