Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا
داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(آپدیت 4 قرار داده شد ) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا (https://forum.gamefa.com)
+-- انجمن: انجمن های عمومی (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C)
+--- انجمن: پاتوق (https://forum.gamefa.com/Forum-%D9%BE%D8%A7%D8%AA%D9%88%D9%82)
+--- موضوع: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(آپدیت 4 قرار داده شد ) (/Thread-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%DA%AF%DB%8C%D9%85%D8%B1-%DA%A9%D9%87-%D9%86%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA-%DA%AF%DB%8C%D9%85%D8%B1-%D8%A8%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF-%D8%A2%D9%BE%D8%AF%DB%8C%D8%AA-4-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(آبدیت جدید ) - mr. sam fisher - 12-22-2014

باشه
الان شروع می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(آبدیت جدید ) - مجیدنصر - 12-22-2014

دمت گرم خیلی باحال بود خوشم اومد به خصوص تو قسمت شخ طبعیش ولی یک کمی غلط نوشتاری داشتی که ایشالا توی آپدیت های بعدی بر طرف میشه.
منتظر آپدیت های بعدی هستم.


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(آبدیت جدید ) - The Wolf Of Rivia - 12-22-2014

درود بر تو [img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
خیلی قشنگ تر میشه که نوشتتو یک مقدار ادبی تر کنی .
داستان تقریبا خوبی رو شروع کردی . به یک سری نکات رعایت کنی ، عالی تر خواهی شد . [img]images/smi/s0 (74).gif[/img]


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(آبدیت جدید ) - amir82 - 12-22-2014

 داستان جالبی بود[img]images/smi/s0 (24).gif[/img] منتظرم ببینم بعدش چی میشه...
راستی کار خوبی میکنی تو پست اول میزاری.[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(آبدیت جدید ) - mr. sam fisher - 12-22-2014

(12-22-2014, 11:46 PM)'amir82' نوشته است:  داستان جالبی بود[img]images/smi/s0 (24).gif[/img] منتظرم ببینم بعدش چی میشه...
راستی کار خوبی میکنی تو پست اول میزاری.[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]



 
ممنون
آبدیت جدید در حال تایپ است
حیف زیاد وقت دارم
خیلی متقاضی یاد شده
ممنون برای همکاری شما[img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img]

از آقای [b]AmirrezA_V[/b] باید تشکر کنم که اون باعث شد در فروم چشمام باز شه
اگه ایشون نبود من هم این جا در حال تایپ نبودم
برای دیدن پروفایل ای عزیز بر روی اسمش کلیک کنید
 
آپدیت 3
                                                                                                                                 تاریخ انتشار 1دی ماه سال 1393
 
 

 بله .یه ذره هیجان بدم[img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img]ماییم دیگه .فکر بد بد به سرتون نزنه که الان سینا می میره و داستان تموم می شه تازه اول داستان شروع شده
بله سینا وقتی داشت قلنجش رو می شکست .از پنجره برجی را که پر از کسافت (با عرض پوزش)را دید.و همون همسایه کثیفش رو دید که دارد بهش لبخند می زند و معلوم بود که دندانش یه 10 سالی است که رنگ مسواک رو ندیده[img]images/smi/s0 (37).gif[/img][img]images/smi/s0 (37).gif[/img]همون لحظه سینا که نفهمیده بود چقدر کمرش رو خم کرده بود و البته دکتر گفته بود بهش زیاد به کمرت فشار وارد نکن واگر نه استخوان کمرت از جا در می ره و همین هم شد.
سینا محکم با کمرش روی پارکت کف اتاقش افتاد.طوری فریاد زد که انگار دزد گرفته و همان لحضه کاسه ای که دست خانم (مامان جدیدش)بود افتاد زمین و ترقی شکست .[img]/images/smi/new/122.gif[/img][img]images/smi/s0 (68).gif[/img]
آقا و خانوم طرف اتاق سینا دویدند و در راباز کردند و جفتی فریاد زدن "چی شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"
سینا با گریه گفت"استو..خون   که که که کمر ده ده، در رفته. (دوستان سینا انجا با من و من این جمله رو گفت)
آقا زنگ زد بیمارستان تا آمبولانس بیاد
بیدو بیدو بیدو صدا آژیر آمبولانس بود .آقا در رو باز کرد .سریع برانکارد (احتمالا درست نوشتم ) همونی که مریض رو باهاش جابه جا می کنن،سینا را گذاشتن توش دویدند توآمبولانس و به سوی بیمارستان  مثل گلوله به راه افتادند
کجا داستان ادامه داره [img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img]
 

 بله .رسیدن بیمارستان .دکتر متخص داشت می رفت اونم کجا(بگین کجا) نگین نگین بابا .می خواست بره عروسی پسر یکی یه دونش
تا سینا رو دید .موبایلش رو در آورد شماره پسرش رو گرفت و گفت"پسرم من کار دارم دیر می رسم"
لباسکارش رو پوشید رفت که سینا رو عمل کنه و استخوان هایه ناحیه کمرش که در رفته رو جوش بده.
ساعتی که سینا به بیمارستان آمد برا عمل 1 بود و الان ساعت 6 عصر
معلوم بود که دکتر دیگه به عروسی نمی رسد و بالاخره دکتر بعد عمل آمد بیرون و گفت" سینا وضعیت خوبی دارد "
آقا از دکتر برای نرفتن به اون مجلس عذر خواهی کرد
و..........
دوستان یه سری معما در این آبدیت است .لطفا ایراد نگیرید .ممنون
و
دوستان من بعضی از جاها طرز گفت داری نوشتم پس ایراد نگیری
اگر دیدم متقاضی برا آبدیت جدید زیاد شده آبدیت رو قرار می دم
 

دوستان تا الان خالص داستان
1170 کلمه بوده است[img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img]

 

 


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(قسمت جدید افزوده شد ) - mortezaezio - 12-23-2014

آپدیت


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(قسمت جدید افزوده شد ) - مجیدنصر - 12-23-2014

خوشمان آمد بزار بقیه رو [img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img]


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(قسمت جدید افزوده شد ) - n.e.r.o - 12-23-2014

(12-21-2014, 06:46 PM)mr. sam fisher نوشته است:
به نام خدا
 
داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند         تاریخ انتشار 30آذر ماه سال 1393
 
درینگ درینگ.سینا :(بله مامان) مامان :(سلام پسرم.خوبی .این ps4  رو با بازی gtav سفارش دادی .)
سینا :(ممنون خوبم .بله لطفا پولش رو بده میام حساب می کنم با هات )
مادر گفت:( چشم .1 ساعت دیگه برا شام بیا خونه)
سینا :(باشه)
بزارید خودم رو معرفی کنم .من سینا هستم 18 سالمه .و اخلاق شوخی دارم و عاشق گیم هستم.
داستان از اونجا شروع می شه که یه روز عصر سینا تو ساحل نزدیک خونه اش داره بازی می کنی وبعد که بازیش تمام می شه که بیاد خونه و ساحل هم خالی بود.در مه یکی به سویش میاد.سینا موبایلش رو سفت می گیره تو دستش که به سمت آن فرد شلیک کند که ناگهان متوجه می شود که آن فرد عموش است که آن را عمو پو صدا می زد.
عمو پو یه بیماری داشت که بیش تر اوقات سرفه می کرد.
عمو پو در دستمالش سرفه کرد و با لحنی ناراحت گفت :( سینا باید خبری بد رو به گم برات) سینا گفت :( من آماده ام . چه اتفاقی اوفتاده .)عمو:(خانه ات آتیش گرفته و پدر و مادرت فوت کردن.)سینا زد زیر گریه و بعد آقای پو گفت امشب با من بیا خونه تا بریم قیم جدیدت رو ببینی.
آپدیت1
تاریخ انتشار 30آذر ماه سال 1393
سوار ماشین عمو پو شدم .هوا خیلی گرم بود .ولی از وقتی اون اتفاق وحشت ناک برام پیش آمد دیگر گرما را حس نمی کردم
خانوم عمو پو .خیلی مهربان بود و اسمش لیلا بود .لیلا خانوم با مهربانی گفت(سینا برات بستنی ساحلی درست کردم ) سینا تا اسم ساحل رو شنید حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید.عمو پو به خانمش گفت (
لیلا .مگه بهت نگفتم از ساحل متنفر ) لیلا(نه.کی گفتی وقت اون اتفاق وحشتناک رو بهم گفتی )
عمو پو گفت(ببخشید دیگه بدون)

سینا به سمت میز آمد و عذر خواهی کرد و بستنی رو خورد .
لیلاخانوم لباسی که کرک دار بود و تازه خریده بود برایش آورد و تنش کرد و چون دیر وقت بود گفت برو بخواب.
صبح شد .عمو پو و لیلا خانوم سر میز بودند و منتظر سینا که بیایند صبحانه بخورند.سینا آمد . و در سکوت در حال صبحانه خوردن بودند که عمو پو گفت :سینا پدر و مادرت برات یک ثروتی به جای گذاشتند که وقتی به سن 20 سالگی رسیدی می توانی از آن استفاده کنی .راستی حاضر شو بریم قیم جدیدت رو آقا رو ببینیم .
سینا گفت : قیم جدید من اسم نداره.
عمو پو گفت:اینطوری دلش می خواد صداش بزنن.
سینا چیزی نگفت و رفت لباسش رو پوشید و سوار ماشین عمو پو شود .عمو پو گفت :این آقا یه زن داره که اونو هم خانوم صدا بزن و هرگز با آقا .بابا صدا نزن و به خانم مامان صدا نزن.
سینا گفت :چشم.بعد چند دقیقه عمو گفت :رسیدیم
سینا در ماشین رو باز کرد و ناگهان دید که یه خانه با آجر های زشت و کثیف و یه خانه کنارش با آجر های تمیز و همینطور یه مرد و زن با لباس خوشگل و تمیز و یه مرد و زن با لباس کثیف
.
آپدیت 2
                                                                                                                                 تاریخ انتشار 1دی ماه سال 1393

 با عرض سلام و خسته نباشید .داستان کجا بود [img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img]گرفتم

سینا دعا دعا می کرد که آقا (قیم جدیدش) آن مرد خوش تیپ باشد و همینطور بود
آقای پو به سینا آهسته گفت "اون مرد و زن خوش تیپ خانواده جدید تو هستن" . سینا زیر لب گفت "ایول .عالی شد" آقای پو گفت " سینا چی گفتی .ها. از این کارت خوشم نیومد و قیم جدیدت هم همینطور.راستی هر کاری داشتی شماره من هست .داره شیفت کاریم شروع می شه بجنب فسقل جووووون.
سینا مثل سربازان آمریکایی گفت "چشم . قربان " معلوم بود سینا از خوشحالی داشت بال می آورد .ولی این بال ها به زودی قطع می شه.
سینا به طرف قیم جدیدش رفت و سلام و احوالپرسی کرد
آقا گفت"سلام عزیزم.خوب قبل از اینکه حرفات رو بشنوم یه نکات ریز، میزی باید بگم.اینجا کتاب دایم .کلیکسیونی از بازی های قدیمی دارم و البته هر چیزی که بخوای فراهم می کنم برات فقط یه شرطی داره!!!!!!!!"
سینا گفت "سلام .ممنون.اون شرط چه شرطی است " آقا گفت "اون شرط چیزی نیست جز مودب بودن .آها تا یادم نرفته .چرا به من می گن آقا و اسم ندارم.متاسفانه اسم من خیلی سخت هست به این دلیل ."
همان لحظه خانم گفت"بله اسم منم سخت است .اینجا حیاط هم داریم .راستی می خوای بریم اتاق جدیدت رو ببینی سینا جان"
سینا با کلی هیجان گفت "بله .بله .بله .اگه اجازه هست" خانم گفت "بله که اجازه هست بدو بریم "
سینا وقتی در اتاق رو باز کرد خیلی خوشحال شد.از چی خوشحال شد .خوب شما هم بودین خوشحال می شدین.یه تخت خواب عالی .میز .فرش .تلویزیون 40 اینچ و از همه بهتر یه PS4 با 2 تا بازی
پنجره با نما روی حیاط و.... دیگه نمی تونم توصیف کنم بالاخره تو یک جمله می گم "اینجا بهد اون همه بد بختی .بهترین جا بود .
همان لحظه خانم گفت" عزیزم .می خوای یه ذره با محیط اینجا آشنا شو و با PLAY نمی دونم چی چی[img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]/images/smi/new/smilie (19).gif[/img][img]/images/smi/new/smilie (19).gif[/img][img]/images/smi/new/smilie (19).gif[/img][img]images/smi/s0 (64).gif[/img]  تا برا نهار صدات کنم"

سینا گفت " با کمال میل "
سینابا خنده رفت طرف پنجره  کمرش را خم کرد تا قلنج بشکند.......................................

 
دوستان من بعضی از جاها طرز گفت داری نوشتم پس ایراد نگیری
اگر دیدم متقاضی برا آبدیت جدید زیاد شده آبدیت رو قرار می دم
 


 

 
آپدیت 3
                                                                                                                                 تاریخ انتشار 1دی ماه سال 1393
 
 

 بله .یه ذره هیجان بدم[img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img]ماییم دیگه .فکر بد بد به سرتون نزنه که الان سینا می میره و داستان تموم می شه تازه اول داستان شروع شده
بله سینا وقتی داشت قلنجش رو می شکست .از پنجره برجی را که پر از کسافت (با عرض پوزش)را دید.و و و همسایه کثیفش رو دید که دارد بهش لبخند می زند و معلوم بود که دندانش یه 10 سالی است که رنگ مسواک رو ندیده[img]images/smi/s0 (37).gif[/img][img]images/smi/s0 (37).gif[/img]همون لحظه سینا که نفهمیده بود چقدر کمرش رو خم کرده بود و البته دکتر گفته بود بهش زیاد به کمرت فشار وارد نکن واگر نه استخوان کمرت از جا در می ره و همین هم شد.
سینا محکم با کمرش روی پارکت کف اتاقش افتاد.طوری فریاد زد که انگار دزد گرفته و همان لحضه کاسه ای که دست خانم (مامان جدیدش)بود افتاد زمین و ترقی شکست .[img]/images/smi/new/122.gif[/img][img]images/smi/s0 (68).gif[/img]
آقا و خانوم طرف اتاق سینا دویدند و در راباز کردند و جفتی فریاد زدن "چی شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"
سینا با گریه گفت"استو..خون   که که که کمر ده ده، در رفته. (دوستان سینا انجا با من و من این جمله رو گفت)
آقا زنگ زد بیمارستان تا آمبولانس بیاد
بیدو بیدو بیدو صدا آژیر آمبولانس بود .آقا در رو باز کرد .سریع برانکارد (احتمالا درست نوشتم ) همونی که مریض رو باهاش جابه جا می کنن،سینا را گذاشتن توش دویدند توآمبولانس و به سوی بیمارستان  مثل گلوله به راه افتادند
کجا داستان ادامه داره [img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img]
 

 بله .رسیدن بیمارستان .دکتر متخص داشت می رفت اونم کجا(بگین کجا) نگین نگین بابا .می خواست بره عروسی پسر یکی یه دونش
تا سینا رو دید .موبایلش رو در آورد شماره پسرش رو گرفت و گفت"پسرم من کار دارم دیر می رسم"
لباسکارش رو پوشید رفت که سینا رو عمل کنه و استخوان هایه ناحیه کمرش که در رفته رو جوش بده.
ساعتی که سینا به بیمارستان آمد برا عمل 1 بود و الان ساعت 6 عصر
معلوم بود که دکتر دیگه به عروسی نمی رسد و بالاخره دکتر بعد عمل آمد بیرون و گفت" سینا وضعیت خوبی دارد "
آقا از دکتر برای نرفتن به اون مجلس عذر خواهی کرد
و..........
دوستان یه سری معما در این آبدیت است .لطفا ایراد نگیرید .ممنون
و
دوستان من بعضی از جاها طرز گفت داری نوشتم پس ایراد نگیری
اگر دیدم متقاضی برا آبدیت جدید زیاد شده آبدیت رو قرار می دم
 

 

عالییییییییییییییییییی بود.منتظر آپدیت جدیدت هستیم رفیق.

 


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(قسمت جدید افزوده شد ) - mr. sam fisher - 12-23-2014

دوستان آبدیت رو بنویسم؟

دوستان من الان شروع می کنم داستان رو ادامه دادن [img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
ممنون از همراهی شما


RE: داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند(قسمت جدید افزوده شد ) - مجیدنصر - 12-23-2014

(12-23-2014, 01:52 PM)'mr. sam fisher' نوشته است: دوستان آبدیت رو بنویسم؟

دوستان من الان شروع می کنم داستان رو ادامه دادن [img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
ممنون از همراهی شما

 


بله حتما بنویس مشتاقانه خواستار ادامه ی داستان هستیم.