داستان کوتاه - نسخهی قابل چاپ +- Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا (https://forum.gamefa.com) +-- انجمن: انجمن های عمومی (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C) +--- انجمن: گفت و گوی آزاد (https://forum.gamefa.com/Forum-%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88-%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF) +--- موضوع: داستان کوتاه (/Thread-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87) صفحهها:
1
2
|
داستان کوتاه - MR.TANGO - 08-26-2012 سلام بر همه من این داستان رو ننوشتم تو سایت پردیس پیداش کردم من خودم خیلی خوشم اومد زیبا نوشته بود ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و ... هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد. بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را. بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد. حالم را به هم ميزد. دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم. انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم. نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد. ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند. از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. ميخواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشكهايم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود . با سپاس از نویسنده منبع RE: داستان کوتاه - Yashar - 08-26-2012 این کی بوده که اینو نوشته خیلی قشنگ نوشته بودش62: متحول شدم29: RE: داستان کوتاه - Mamad 0008 - 08-26-2012 دمش گرم هرکی نوشته62: و دستت درست MR.TANGO 74: RE: داستان کوتاه - MR.TANGO - 08-26-2012 بلخره یکی اومد!25: RE: داستان کوتاه - Yashar - 08-26-2012 تانگو جون اگر از اینجور چیزا داشتی بازم بذار من خیلی دوست دارم29:29:29: RE: داستان کوتاه - mohammad13 - 08-27-2012 با اجازه MR.TANGOمنم یک داستان میزارم داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد. ولي از آنجا كه افتخار كار را براي خود مي خواست تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود. شب، بلنديهاي كوه را تماماً در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سايه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور كه از كوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله كوه، پايش ليز خورد و در حاليكه به سرعت سقوط مي كرد. از كوه پرت شد. در حال سقوط فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناك مكيده شدن بوسيله قوه جاذبه او را در خود مي گرفت. همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترسناك، همة رويدادهاي خوب و بد زندگي، به يادش آمد. اكنون فكر مي كرد مرگ چقدر به او نزديك است و ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. در اين لحظه سكون، برايش چاره اي نماند جز اينكه فرياد بكشد. «خدايا كمكم كن» ناگهان صداي پرطنيني كه از آسمان شنيده مي شد جواب داد : از من چه مي خواهي ؟ گفت :خدايا نجاتم بده ! ندا آمد : واقعاً باورم داري، طنابي را كه به كمرت بسته اي پاره كن. يك لحظه سكوت و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد. گروه نجات مي گويند: روز بعد يك كوهنورد يخ زده را مرده پيدا كردند. بدنش از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود و او فقط يك متر از زمين فاصله داشت. شما چقدر به طنابتان وابسته ايد ؟ آيا حاضريد آن را رها كنيد؟ در مورد خداوند هرگز يك چيز را فراموش نكنيد. هرگز نبايد بگوييد كه او شما را فراموش كرده يا تنها گذاشته است. هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست. به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست خود نگه داشته است. RE: داستان کوتاه - FARDAD.MG13 - 08-27-2012 خیلی داستان عالی بود،با اینکه قبلا اینو خونده بودم ولی یبار دیگه هم خوندم25: مرسی MR.TANGO74: ضمنا Mohammad 13 عزیز داستان شما رو هم خوندم.خیلی خوب بود.دستت درد نکنه74: {جالبه این رو هم قبلا شنیده بودم اما بازم خوندم25:} RE: داستان کوتاه - Yashar - 08-27-2012 لطفا فقط اسم نویسنده را ذکر کنید29: RE: داستان کوتاه - MR.TANGO - 08-27-2012 (08-27-2012, 01:49 PM)Yashar نوشته است: لطفا فقط اسم نویسنده را ذکر کنید29: اسم نویسنده تو منبع هست! RE: داستان کوتاه - Yashar - 08-27-2012 (08-27-2012, 01:53 PM)MR.TANGO نوشته است:(08-27-2012, 01:49 PM)Yashar نوشته است: لطفا فقط اسم نویسنده را ذکر کنید29: شما ذکرش کن25: |