ترس در مدرسه | قسمت سوم - نسخهی قابل چاپ +- Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا (https://forum.gamefa.com) +-- انجمن: انجمن های عمومی (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C) +--- انجمن: داستان نویسی| Game's Story (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C-Game-s-Story) +--- موضوع: ترس در مدرسه | قسمت سوم (/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85) |
ترس در مدرسه | قسمت سوم - Geralt-Of-Rivia - 02-23-2016 به نام آفریننده ی ترس
سبک داستان : ترسناک نویسنده : امیرمحمد رضوانی
نام داستان : ترس در مدرسه
قسمت سوم (طلوع امید)
امیر از شدت ترس برروی زمین افتاد.
با دستانش خودشرا به سمت در میکشید و پشتش را نگاه میکرد... زامبی چهار دست و پا و با صورت خونین بهسمت امیر می آمد.
امیر خود را بهنزدیک در کشاند ولی در بسته بود...بلند شد و با مشتهایش به در کوبید ولی در باز نشد.
امیر صورتش را با اضطراب و ترس برگرداند ولی پشتش خبری از آدم خوار نبود.
بوی خون می آمد .
در آب گل آلود و خونین به راه افتاد و با چشمانش اطراف را می دید.
خون از دیوار و سقف چکه میکرد ... موبایلش را روشن کرد و با فلاش اطراف را چک میکرد به راه افتاد.
بر روی زمین میلهای شکستهرا دید ... آویزان شد و آن را برداشتو
در تاریکی فقط صدای پایخود را میشنید ... در اتاق چندین قفسه در کنار هم قرار گرفته بودند.
قفسههایی که در آن ها مواد غذایی فراوان بود.
امیر به بلند ترین قفسه رسید و شیشه ای را با دستانش برداشت و به آن نگاهی انداخت.
قطرهای خون از سقف برروی شیشه افتاد.
امیر بالا سرش را نگاه کرد.
خون از دهان زامبی که در بالای قفسه بود به پایین میریخت.
امیر در جای خود خشکش زد ... زامبی همچنان با چشمانش اطراف را میدید و بو میکشید.
امیر آرام آرام خم شد و با استرس فراوان شیشهی برروی زمین را برداشت ... شیشه ی سبز رنگ را به سمت قفسهی دورتر پرت کرد.
زامبی با دستانش از بالای قفسه به قفسهای دیگر می پرید.
برروی دیوار درخششی را دید ... بله آن یک کلید بود.
با شوق به سمت آن رفت ... آن را به آرامی برداشت.
به در رسید و کلید را داخل قفل گذاشت ... آن را حرکت داد.
صدایش بلند شد و زامبی سرش را به سمت امیر تکان داد و اورا دید.
امیر ترسید و تقلا کرد که در را باز کند.
چهار دست و پا به سمت او دوید ... به امیر برخورد کرد و هردو محکم به در برخورد کردند.
در شکست و هردو به داخل سالن افتادند.
خورشید طلوع کردهبود و از پشت پنجره نور آن به موجود خورد ... او سوخت و کم کم به تاریکی پناه برد.
با چشمان قرمز رنگش امیر را از داخل تاریکی میدید.
فیض : حالت خوبه؟
امیر : فعلا خوبم ... ولی فکر نمی کنم زیاد طول بکشه.
خانباشی : خدارو شکر نمیتونه بیاد بیرون.
سپیده دم زیبا بود ... زیبا تر از هرچیزی ... یک امیدی در نا امیدی.
برفها کم کم آب میشدند و به آسمان میرفتند .
در حیاط خبری از آدمخوار های وحشی نبود ... گویی همهی آن ها به تاریکی پناه برده بودند.
امیر با خوشحالی به داخل حیاط رفت و میخندید.
گویی سالها بود که نور خورشید را ندیده بود.
برروی برفها خون فراوان بود.
خانباشی : بهتره بریم بیرون و قبل از تاریکی هوا یک پناهگاه امن پیدا کنیم.
فیض : ایدهی خوبیه.
به سمت در یخزده رفتند و محکم به در میکوبیدند.
امیر : تا سه میشمارم بعدش با هم میریم تو در ... یک ... دو ... سه.
در باز شد.
یخبندان ... یخبندان و باز هم یخبندان.
بازتاب نور خورشید چشم امیر را اذیت میکرد ... او جلوی چشمش را گرفت و بعد از مدتی عادت کرد.
به بوفه رفتند و تعدادی خوراکی برداشتند ... در کیف های خودر گذاشتند و به راه افتادند.
در خیابان ها خبری از مردم نبود ... ماشین ها به هم برخورد کردهبودند و مردهها از پنجرهی خانهها به بیرون آویزان شدهبودند.
بعضی از مردم گردنشان با طنابی ازچراغ برق آویزان بود.
فیض : بچهها بهتره تو تاریکی نریم ... احتمالا اون ها به تاریکی رفتند ... کلا تو این خونهها نرین.
خیابانها بوی ناامیدی میداد ... خبری از امید نبود ... امیدی که انسان را به آینده امیدوار کند.
در بالای بام خانهها قندیل فراوان بود ... قندیلهایی که با خون در هم آمیخته شده بودند.
امیر : چه جهنمی شده .
به راه رفتن در سرمای بی همتا ادامه دادند.
صدای قدم زدن را شنیدند.
افرادی با روپوش های سپید در خیابان راه میرفتند.
امیر : بریم پشت ماشین قایم بشیم .
امیر و فیض و خانباشی کم کم آن هارا تعقیب میکردند ... افراد سپید پوش اسلحه همراه خود داشتند و انسان هایی که به نظر زنده بودند را می کشتند ... به داخل بیمارستان پناه بردند ... بیمارستان بلند بود و ظاهری ترسناک داشت.
بر روی پنجرههایش خون پاشیده بود و صدای زوزه از داخل بیمارستان به بیرون میآمد.
خانباشی : بهتره بریم تو ... اونا رفتن تو ... پس به نظر امنه.
آنها پایشان را برروی پلههای چوبی گذاشتند.
امیر آرام آرام به عقب رفت و دلدرد شدیدی گرفت و برروی زمین افتاد ... حالش بد بود و استفراغ میکرد.
خانباشی به سمت اون نزدیک شد تا کمکش کند.
امیر : دور بشین .
سپس شلوارش را بالا کشید ... جای دندانهای آن زامبی برروی آن قرار داشت و پایش سیاه شده بود.
موجی از ترس و ناامیدی در چهرهی فیض و خانباشی ظاهر شد.
امیر را بلند کردند و به داخل بیمارستان بردندو
چشمان امیر قرمز و قرمز تر میشد و رفتار های عجیبی را از خود نشان میداد.
بیمارستان تاریک بود و وسایل آن به نظر قدیمی میآمدند.
امیر را برروی تختی گذاشتند.
امیر کم کم صدایش در حال تغییر یافتن بود و آرام زمزمه میکرد : من میمیرم ... من میمیرم.
فیض : چارهای نداریم ... اون صددرصد میمیره.
سپس به سمت قفسه رفت و چاقویی را برداشت ... به سمت امیر آمد ...چاقو را بالا گرفت و...
خون از پای امیر میرفت و او برروی زمین افتاده بود.
https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85 قسمت دوم https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84 قسمت اول RE: ترس در مدرسه | قسمت سوم - سجاد محمدی پور - 02-23-2016 درود بر نویسندهی گرامی. همیشه ویژگی های مثبت داستان های شما تو اولین نگاه به چشم میخوره و این باعث میشه خواننده خیلی آسون از سر و ته داستان نزنه و اون رو کامل مطالعه کنه. مثل همیشه در کنار نکات مثبتی که داستان های شما داره، یک سری نکات منفی مکرر هم دیده میشه که البته تو قسمت های قبلی هم اشاره کرده بودم بهشون. با اینکه پیشرفت بسیار زیادی تو بحث نگارش کردید اما محوریت اشتباهاتتون همچنان تو متن مشاهده میشه. قصد ندارم داستان زیبای شمارو با نقدهای بیهوده خراب کنم و به همین دلیل زیاد موشکافی نمیکنم. عدم اتمام خطول تا انتها، استفادهی اشتباه از نیم فاصله، غلط های محتوایی، استفادهی نادرست از علائم نگارشی و چند نکتهی دیگه مشکلاتی بودن که هم تو این قسمت و هم تو قسمت های قبلی دیده میشد. تمام اینهارو میگم چون موضوع محتوایی داستان های شما به معنای واقعی بینظیره و اگه این نکات به خوبی رعایت بشه واقعا میتونید تو بخش داستان نویسی بدرخشید. در کل بابت داستان زیباتون ممنونم راستی... ما همچنان منتظر اون سورپرایز بینظیرتون هستیما... RE: ترس در مدرسه | قسمت سوم - Funny Man - 02-23-2016 خیلی زیبا کار شده بود هم حس ترس نسبتا برگشته بود و هم حس بقایی که توی داستان بود. RE: ترس در مدرسه | قسمت سوم - Geralt-Of-Rivia - 02-23-2016 با تشکر از سجاد و علیرضا ی عزیز انشاالله تو قسمت بعد مشکلات مخصوصا اون کامل نشدن خط رو حل میکنم دوستان داستان هفته ی بعد داستان شنبه یا یکشنبه منتشر میشه یا میره برای هفته ی بعد چون سه شنبه من مشهد هستم میخواستم اون سورپرایز رو بیارم تو این قسمت ولی دیدم طولانی میشه میره برای بعدی RE: ترس در مدرسه | قسمت سوم - tedy mehr shad - 02-23-2016 مثل همیشه عالی منتظر قسمت چهارم RE: ترس در مدرسه | قسمت سوم - white.wolf - 02-24-2016 قشنگ بود ولي يکم شکل داستان قبيلته ولی خوب بود |