امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سایه ها می آیند...به زودی فصل دوم{ آغاز تغییر...}
#1
Lightbulb 
 

بسمه تعالی
 
دینگ دینگ دینگ...
 
صدای زنگ تلفن رشته افکار جانی گلدفیش،حسابدار جوان شرکت سیاتل ترانسپورت را پاره کرد؛ساعت ها بود که بر ستون های در هم و بر هم اعداد تمرکز کرده و هزاران بار جمع و تفریقشان کرده بود.حتی گاهی با خودش گفته بود« گور بابای فردی! » و دستش به دسته کیف چرمی کهنه اش می رفت.اما چیزی در وجودش به او اجازه نیمه کار گذاشتن کارها را نمی داد.کنار پایش تفی می انداخت،کیفش را روی صندلی پرت می کرد و به کارش ادامه می داد.فردی راسل مرد تنومند و چرب زبانی بود که به تازگی ترفیع گرفته و مدیر بخش مالی شرکت شده بود. از آن دسته آدم های خوش مشرب که خیلی زود هر کسی از آنان خوشش می آمد، و جانی گلدفیش هم از این قاعده مستثنی نبود.با بی حالی تلفن همراهش را برداشت و به نام مخاطب خیره شد. "صوفی" نامزدش بود.در طول روز بار ها به او زنگ و می زد و گاهی این کارش جانی را عصبی می کرد. این عصبانیت بیشتر خود جانی را آزار می داد مرد نحیف و عینکی ای که چیزی در وجودش هیچ گاه به او اجازه نمی داد تا عصبانیتش را نشان دهد، فریاد بزند و با چشمانی کاملا باز به کسی خیره شود و نظر واقعی اش را راجع به او بگوید، این بار هم تسلیم شد.

- الو؟

- سلام من از سی آی ای تماس می گیرم شما متهم به همکاری با تروریسم هستید!

- چی من؟!

- شوخی کردم صوفی ام.

از این که هر بار مجبور می شد نقش احمق ها را بازی کند متنفر بود اما کسی جانی عاقل و جدی را دوست نداشت.هیچ کس به جز فردی راسل.شاید به همین خاطر بود که جانی همیشه در کنار او احساس خوبی داشته باشد.او اجازه می داد  تا جانی همان طوری باشد که هست. صدای صوفیا را می شنید که از پشت تلفن قاه قاه می خندید در عوض او ابرو های جانی در هم گره خورده و دندان هایش به روی هم کلید شده بودند. دلش می خواست از پشت تلفن فریاد بزند « تو واقعا فکر کردی من اینقدر کودنم؟! برو به جهنم بی مزه! » و بعد گوشی را از پنجره پرت کند. اما در عوض تنها لبخند زد و از پشت تلفن گفت:

- متاسفم عزیزم.

صوفیا در حالی که خنده اش را جمع می کرد از پشت تلفن گفت:

- اوه من متاسفم نباید می ترسوندمت و در ضمن شب بخیر!

- شب بخی..

اما پیش از آن که جانی بتواند کامل حرفش را بزند تلفن قطع شد. درست سردر نمی آورد که چرا او زنگ زده است.مهم هم نبود او ستون های طویلی از اعداد را پیش رویش داشت که باید هزاران بار جمع و تفریقشان می کرد.کاری سخت و کسل کننده با حقوق مزایای مناسب.سرش را رو به مانیتور برگرداند سرش درد می کرد.اتاق تاریک بود و نور متزلزل نمایشگر صورت خسته جانی را روشن می کرد.دیگر نمی توانست هیچ چیزی از آن ستون های اعداد متوجه شود.دستش را روی صورتش کشید و به طرف پنجره رفت؛پنجره عریضی که بر تمام محوطه شرکت اشراف داشت. دست های لرزان و خسته اش را بالا آورد و گیره های پنجره را باز کرد.
 
باد سرد و سوز داری بود که پوست صورتش را می سوزاند و سرخ می کرد و مو های دست و صورتش را سیخ و مانند ماری
از دستانش بالا می رفت.چراغ های دفتر خاموش بودند و نور کامپیوتر بود که سایه ای عظیم از جانی در پارکینگ شرکت می انداخت. سایه ای که در راس آن چیزی در حال جنبیدن بود.جانی از کنار پنجره دوربین کوچکی را برداشت که معمولا پنتر و هاپکینس برای چشمچرانی از ساختمان مدل مجاور از آن استفاده می کردند.جانی دوربین را برداشت و در مقابل چشمانش نگه داشت، قلبش شدیدتر تپید، و عرق سرد را روی کمرش احساس کرد...
 
***


قسمت دوم:

حسابدار جوان تابوت تیره رنگی را دیده بود که در سرجایش اندکی می لرزید.جانی برای چند لحظه به یاد فیلم های ترسناکی افتاد که گاه گاهی از شکاف در اتاق برادر بزرگترش دیده بود.ساعت ها بی حرکت می ایستاد و به شکاف در خیره می شد،تا زمانی که لباس هایش خیس می شدند. مرده هایی که از قبر بیرون می آمدند و مغز آدم ها را از جمجمه شان بیرون می کشیدند و می خوردند. خودش را لعنت کرد و با خود گفت « تو رفتی دانشگاه و الان بیست و نه سالته و هنوز این اراجیف رو باور می کنی! فقط یه شوخی بی مزه دیگه است. »

اندرو وایمن اغلب چنین شوخی هایی با او می کرد. اولین روز کاری جانی،سیگاری را به او تعارف کرده بود که انتهایش ترقه ای بود. در پنجاهمین سالگرد تاسیس شرکت یک گربه وحشی را در ماشین جانی به جا گذاشته بود که ظاهرا وحشی اما در اصل یک گونه کم یاب از گربه های پرشین بود و همین باعث شد که جانی تا مرز محکومیت به علت قاچاق حیوانات کم یاب برود و در همان دادگاه بود که با صوفی کولمن، وکیل مدافع اجباری جانی که از سوی دادستانی تعیین شده بود و در اولین تجربه وکالت اش او را نجات داده بود آشنا شد و اکنون نیز نامزد او بود.

جانی با تصور یک شوخی بی مزه دیگر چوب بیسبالی که پسر یکی از کارمندان به جا گذاشته بود را برداشت و به طرف آسانسور رفت.روشن و خاموش شدن چراغ های آسانسور عصبی اش می کرد و تا رسیدن به طبقه همکف تقریبا جانی را به طور کامل کلافه کرده بود و اگر چند ده ثانیه دیگر پایین رفتن طول می کشید امکان داشت جانی با همان چوب بیسبال چراغ ها را خرد کند.

بالاخره به طبقه همکف رسید و با گام های بلند به سمت جایی که قاعدتا تابوت می بایست در آن جا باشد حرکت کرد. در پس چندین ماشین که با فاصله نزدیک در کنار یکدیگر پارک شده بودند ، تابوت قهوه ای رنگ روی زمین رها شده بود. نور ماه مستقیم بر روی تابوت می تابید و در چشمان حسابدار منعکس می شد.جانی دستش را بلند کرد و چهار بار روی سینه اش گذاشت (به شکل صلیب برای طلب کمک از خداوند). پایش را خم کرد و در کنار تابوت زانو زد. دستانش را روی در تابوت گذاشت و به طرفی کشید.صحنه ای را که می دید باور نمی کرد،اگر هم که باور می کرد ... تنها توانست سرش را برگداند و سیب زمینی سرخ شده ای را که به عنوان شام خورده بود را بالا بیاورد.

فردی راسل عریان درون تابوت دراز کشیده بود. دهان و گوش هایش ناشیانه و به شکل زیگ زاگ دوخته شده بودند. پلک ها از روی چشم ها به پایین و بالا کشیده و روی گونه و پیشانی دوخته شده بودند. همه جا نخ های رنگی و دوخت های مختلف دیده می شد. پاها به یکدیگر و دست ها به نیم تنه بالا ، انگشت ها به یکدیگر.از میان شیار های دوخت و لبان فردی خون بیرون ریخته شده بود.چشمانش از شدت خشکی سرخ و تقریبا خون آلود بودند.

در طرف دیگر جانی روی دو زانو خم شده و بدون هیچ فکری به آسفالت خیره شده بود.در معده اش چیز دیگری نداشت تا بخواهد بالا بیاورد تنها حس می کرد گره سردی در معده اش هست که هرلحظه سفت تر می شود.      در همین زمان بود که ناگهان دستی با انگشت های بلند و استخوانی روی شانه جانی قرار گرفت و صدایی آرام در گوشش زمزمه کرد:

- به نظرتون زیبا نیست آقای گلدفیش؟

***

سردی انگشتان حتی با وجود لباس ضخیم به خوبی احساس می شدند.جانی تا قبل از اینکه صدا را بشنود متوجه دستی که روی شانه اش بود نشد و زمانی هم که متوجه شد آنچنان سریع سرش را برگرداند که چیزی نمانده بود گردنش بشکند.پشت سرش خانم مسنی که حداقل هفتاد سال سن داشت ایستاده بود(گرچه بیشتر می شد گفت که خم شده بود) پالتوی بلند خاکستری که با موهای سر و چشمانش هماهنگ بودند. چهره ای ریزنقش و مهربان داشت و برای دومین بار رو به جانی می گفت:


- به نظرتون زیبا نیست آقای گلد فیش؟

تنها کاری که جانی توانست انجام دهد این بود که با دهان نیمه باز و لباسی کثیف و موهای ژولیده به پیرزن خیره شود. پیرزن که حالت جانی را دید صورتش را جمع کرد و تکرار کرد:

- خداوندا! بهتر هستش که مثل یه جنتلمن رفتار کنید آقای گلدفیش و به نظر من بهترین کار این هستش که یه لبخند بزنید و یا اینکه حداقل دهنتون رو کامل ببندید.

سپس دستش را زیر چانه جانی گذاشت و آن را بالا کشید تا دهان جانی بسته شود.سپس لبخند زد و گفت:

- اممم،فکر کنم این جوری بهتر شد! خب حالا می تونید نظرتون رو راجع به این اثر هنری بگید؟

سپس با انگشت اشاره اش به روی گلدوزی ظریفی که روی بازوی فردی بود اشاره کرد. جانی نمی دانست چه طور و چگونه اما این جملات از دهانش خارج شدند:

- واقعا زیبا هستند.

خودش هم باورش نمی شد که چگونه راجع به چنین جنایتی چنین نظری داده است. شاید به این خاطر بود که همیشه آن چیزی را می گفت که دیگران دوست داشتند بشنوند.

- خوشحالم که چنین نظری دارید آقای گلدفیش. به نظرم شما آدم مناسبی برای هم صحبتی با فرد میان سالی مثل من هستید، می تونم ازتون خواهش کنم که امشب رو به خانه من بیاید؟

نمی دانست چه باید بگوید ، باید به پلیس زنگ می زد ، به اورژانس و ... اما چه باید می گفت باید می گفت که یک پیرزن سالخورده همچین بلایی سر فردی راسل صد و بیست پوندی آورده است؟! اختیار خودش را نداشت ، اختیار زبانش را هم همینطور. شاید خیلی دیر شده بود برای آن که بخواهد زمام آن را بر عهده بگیرد.

- متاسفم لیدی ولی من کار های زیادی در شرکت دارم که باید به اون ها برسم ، من یک کارمندم و وظایفی دارم!

پیرزن رویش را به سمت ساختمان شرکت برگرداند و صبر کرد تا صحبت جانی تمام شود. سپس در حالی که همچنان رویش به سمت ساختمان بود به جانی گفت:

- تصور می کنم همین ساختمان جایی که شما در آن کارهایی دارید،درسته؟

- بله.

پیرزن دوباره رویش را به سمت جانی برگرداند و درحالی که لبخند می زد گفت:

- من دوستانی دارم که می تونن با یک تماس مشکلتون رو حل کنن آقای گلدفیش! مسائلی مهم تر از کار توی زندگی وجود داره!

پیر زن دستش را درون کیف دستی کوچکی که در دست داشت فرو برد و پس از مدت زمان کوتاهی تلفن همراه کوچیکی را از آن بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره تلفنی شد. جانی که هیچ دلش نمی خواست سر و کارش به افراد بلند مرتبه شرکت بیافتد شروع به توضیح دادن کرد:

- فکر نمی کنم مسئله مهمی باشه لیدی، می تونم خیلی سریع ...

ناگهان صدایی مهیب صدای جانی را خفه کرد و او را واداشت تا با چشمانی خیره به ساختمان مشتعل و نیمه تخریب شده سیاتل ترانسپورت خیره بماند. پس از چند ثانیه پیرزن سرش را برگداند و در حالی که چشم ها و موهایش در انعکاس نور آتش می درخشیدند گفت:

- بهتون گفتم که چه قدر آتش بازی ها رو دوست دارم!

و با لبخندی که جزئی از صورتش به نظر می آمد به جانی خیره ماند.

***

جانی مات و مبهوت روی زمین نشسته بود و به ساختمان در حال دود کردن می نگریست.پیر زن هم به او. حدودا چند ثانیه ای به همین منوال گذشت.جانی نمی دانست با چه چیزی طرفست یک تروریست ، یک دیوانه روانی آدم کش و یا یک پیرزن ساده و بی آزار و مهربان؟! پیرزن دستش را به طرف جانی دراز کرد تا به او کمک کند تا بلند شود،اما جانی تنها خود را از او دور کرد و فریاد زد:


- به من نزدیک نشو! نزدیک نشو!

چشم های پیرزن برای یک لحظه پر از اشک شد،با این حال تنها لبخند زد و جلوتر رفت.جانی گریه می کرد و به اتوموبیلی که پشت سرش بود تکیه داد.پیرزن هم جلو رفت و بازوی جانی را گرفت و از جا بلندش کرد. زور و بازویش با پیرزن های معمولی قابل قیاس نبود! جانی به کفش هایش خیره شده بود و تنها با خود زمزمه می کرد:

- تو کی هستی؟

پیرزن آرام دوبار به لپ جانی زد و گفت:

- واقعا به خاطر همین این قدر نگران و آشفته بودی؟! خب اسم من لیزا است. لیزا ونیل، اگه دوست داشته باشی می تونی من رو خاله لیزا صدا کنی!

جانی سرش را بالا گرفت و به چهره پیرزن نگاهی انداخت.هنگام گفتن این جملات چشم هایش برق می زد. انگار به طور کل فراموش کرده بود که چند دقیقه پیش یک نفر را به فجیع ترین شکل ممکنه به قتل رسانده و چند ثانیه هم نمی شود که یکی از بزرگترین ساختمان های شهر را منفجر کرده. اصلا او این کارها را کرده بود! جانی گیچ و سرگردان داده های ذهنی اش را مرور می کرد و هیچ فرمولی نمی یافت تا این مسئله چند مجهولی را حل کند

خانم ونیل با مهربانی دستش را پشت سر جانی گذاشت و او را به سمت ماشین سبز تیره ای که در تاریک ترین قسمت خیابان بود برد.جانی نیز مانند بچه ای ساکت و آرام به راه افتاده بود.درست مثل این که جواب سوالش تنها یک اسم است که هیچ چیزی نمی توانست ثابت کند که حقیقتا نام همین پیرزن است.جانی گلدفیش جوان غرق در افکارش بود.چند ثانیه همه چیز را عوض کرده بود.ده دقیقه پیش در دفتر کارش بود و مشغول بررسی حساب های شرکت و حالا ...

با ترس و لرز نگاهی به اطرافش انداخت.درون ماشینی که مربوط به حداقل سه دهه پیش بود تنها نشسته بود و ونیل را می دید که بدون هیچ دردسری مشغول جا دادن جسد فردی راسل در صندوق عقب ماشین است.از نگاه کردن به آن جسد حالش به هم می خورد.سرش را برگرداند و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.

در این کار هیچ موفقیتی به دست نیاورده بود و تنها دستاوردش اشکهایی بودند که به آرامی روی گونه هایش می غلتیدند.شاید برای اولین بار بود که از سرنوشتش خبر نداشت.همیشه آدم منظبتی بوده و حداقل تا چهل و هفت سال آینده برنامه های دقیقی برای زندگی اش داشت.اما حالا قضیه فرق می کرد. پیر زنی عجیب و غریب او را در یک ماشین اسیر کرده و ...

تق

پیرزن آنچنان در صندوق عقب را بست که جانی ناخود آگاه سرش را بلند کرد و به عقب نگریست.برای لحظه ای با ونیل چشم در چشم شده بود و پیرزن برای او دست تکان داده بود. پیرزن گویا برای رفتن به پیکنیک حاضر می شد. با قدم های سریع به سمت درب سمت راننده آمد و سوار شد و رو به جانی گفت:

- خب جانی کوچولو دیگه همه چیز حاضره!

و با همان لبخند و آن چشم های براق به جانی خیره شد.نمی شد درست از کارش سردر آورد.جانی برای یک بار دیگر دست هایش را بین پاهایش گذاشت و به آن ها خیره شد و ناگهان صدا از گلویش بیرون آمد:

- به فردی هم همین حرفا رو زدی؟

- نه! نه اون و هیچ کس دیگه! فقط یه نفر بود...

جانی تعجب می کرد که چه طور یک قاتل می تواند تا این حد احساساتی باشد.اشک ها را روی گونه های پیرزن می دید. دلش می خواست پیرزن را دلداری دهد اما راهی جز عوض کردن موضوع به ذهنش نرسید:

- کجا داریم می ریم..خانم ونی...

- ترجیح می دم لیزا صدام کنی! ها ها ها خیلی زود می فهمی جانی از اونجا خوشت میاد!

پیرزن آن چنان بلند خندیده بود که جانی گمان کرد تمام کسانی که در آن حوالی زندگی می کردند صدایشان را شنیده اند.البته اگر کسی تا سه بامداد بیدار مانده بود.

بقیه مسیر در سکوت گذشت ، اتوموبیل به راهش ادامه می داد و از کوچه های و خیابان ها می گذشت.تقریبا از شهر خارج شده بودند که ناگهان ماشین متوقف شد. درست در برابر کلیسای سنت هلنا...


***

خرین قسمت از فصل اول ... قسمت پنجم:


ماشین آن قدر آرام متوقف شده بود که جانی هیچ چیز احساس نکرد.از خستگی سر جایش خوابش برده بود.چشمانش را بسته بود اما حرکات را در اطرافش احساس می کرد. مثل این بود که یک لشکر آدم در اطرافش مشغول تکاپو بودند. می خواست چشمانش را باز کند و ببیند اما مقاومت در برابر خستگی یک روز کاری سخت غیر ممکن بود حتی با وجود یک پیرزن مرموز که خدا می دانست چه اعمالی می تواند از او سر بزند هم نمی توانست خود را وادار به بیدار ماندن کند.

اما یک آن با تماس یک دست سرد و نسبتا یخ زده از خواب پرید.لیدی ونیل با لبخندی که به صورت داشت خیلی آرام جانی را تکان می داد تا از خواب بیدارش کند. به آرامی چشمانش را باز کرد و صورت پیرزن را در برابر خودش دید که می گفت:

- الان زمان مناسبی برای خوابیدن نیست جانی کوچولو،الان زمان انجام کارهای بزرگ،متاسفانه تا اینجا نیمه شب رو هم از دست دادیم...

سردر نمی آورد که چرا باید در نیمه های شب کارهای مهم را انجام دهند.اصلا این کارهای مهم لعنتی چه بودند.رویش را به سمت لیدی ونیل کرد تا یکی از هزاران سوالی را که در ذهنش رژه می رفتند را بپرسد. اما پیش از آن که کلامی از دهان باز شده جانی خارج شود. پیرزن انگشتش را روی دهان جانی گذاشت و مانع از حرف زدن او شد و سپس گفت:

- خیلی زود به حواب سوال هات می رسی عزیزم.

در حالی که پیرزن به جانی لبخند می زد ، جانی دو انگشت پیرزن را که روی هم در پشت سرش بودند دید( نشانه ای از این که دارد دروغ می گوید.(بدون هیچ اطلاعی از آینده اش دستش را روی دستگیره ماشین گذاشت و در را باز کرد و بیرون آمد.در چوبی کلیسا منبت کاری شده و بسیار باشکوه می نمود.در بالای در ،پنجره ای رنگی قرارداشت که نور داخل کلیسا را در هزاران رنگ به بیرون می تاباند.جانی بی حرکت در برابر کلیسا ایستاده بود و از جایش تکان نمی خورد.چیزی در درونش بود که راجع به این مکان به او اخطار می داد.اما دست لیدی ونیل که پشت او آمد به نحوی غریب ارتباط او را با قلبش را قطع کرد و ذهنش را از هر فکری خالی کرد.

پیرزن با قدم های کوچک و تند به سمت در رفت و دستانش را روی آن گذاشت و به جانی خیره شد.چشمانش برق می زدند اما نه برق شادی بلکه برق جنون،جنونی که جانی را می ترساند. صدای پیرزن از شدت شوق می لرزید در حالی که می گفت:

- بیا کمکم کن پسر!

لحن خواهش و یا راهنمایی نداشت.دستور بود! دستوری که دست و پای جانی بی هیچ مکثی از آن اطاعت کردند.دستانش را روی در گذاشت و فشار داد.حقیقتا سنگین بود،خیلی بیشتر از آن که به نظر می رسید و مناسب برای پشیمان کردن هر کسی که قصد داشت مخفیانه به آن جا بخزد.در با صدای نسبتا بلندی باز می شد و جانی برای اینکه غافگیر نشود نگاهی به درون ساختمان انداخت.در انتهای سالن دعا نقاشی بزگی بود.نقاشی ای که جانی در هیچ کجای کتاب مقدس توصیف آن را نشنیده بود.دو مرد در عباهای مشکی یکی با صورت انسان و دیگری بدون چهره.مردی که چهره انسانی داشت بر روی دوشش چیزی داشت که به نحو غریبی برای جانی آَشنا بود.مردی عریان با دهان دوخته شده.

جانی گاهی اوقات چیزهایی از صوفیا راجع به فرقه های عجیب و غریب شنیده بود اما ... لعنت ! این فقط یک نقاشی بود نه چیز دیگری!

- هی!

جانی با صدای پیرزن به خودش آمد و رویش را برگرداند:

- چی کار داری می کنی هرکول!

پیرزن بعد از این حرف مشغول خندیدن شد.چند لحظه ای می شد که جانی داشت در را به دیوار فشار می داد.اولین باری بود که در طول این شب نحس لبخند زد.

- متاسفم لیدی ونیـ..

- لیزا!

دوباره چهره پیرزن جدی شده بود.از همان چهره هایی که جانی را می ترساند.

-بهتره به حرفش گوش کنی!

جانی آنچنان سریع برگشت که چیزی نمانده بود گردنش بشکند.صدا از آن مردی بود که ردای بلند بنفش تیره پوشیده بود و موهای مشکی درازش تا پایین کمرش می رسید و ریش کم پشتش اندکی بیشتر از یک وجب طول داشت اما مسئله اصلی چشمانش بودند.

چشمانی تیره ،مات و خیره مثل این بود که هزاران رشته مشکی متحدالمرکز مردمک چشمانش را تشکیل داده بودند.حال به هم زن نبودند اما دلربا هم نبودند.نمی شد هراس انگیز دانستشان اما یقینا مرموز واژه مناسبی برای آن چشمان بود.جلو آمد و دستش را روی شانه جانی گذاشت.دستش مانند یک تکه ذغال داغ و سوزان بود.درست برخلاف ونیل.سرش را جلو آورد و در گوش جانی زمزمه کرد:

- خوش اومدی جانی.اسم من اسپاگوس، سیلوستر اسپاگوس.

دهانش بوی نعنا و استوقدوس می داد،خودش بوی خاک نم دار. دلنشین ترین و خاطره انگیز ترین رایحه ای که جانی می شناخت.برای لحظه ای با یادآوری خاطرات لبخند بر لبش نشست اما با افتادن چشمش به صورت اسپاگوس دوباره چهره اش در هم رفت. برای خلاصی از شر آن نگاه آزار دهنده آداب معاشرت را بهانه کرد.

- از دیدنتون خوشحالم آقای اسپاگوس، من هم ...

اما پیش از آن که اسمش را به زبان بیاورد،یادش آمد که اسپاگوس او را با نام جانی خطاب کرده است، پس تنها یک لبخند زد و ما بقی کلامش را خورد.کم کم داشت احساس اعتماد به نفس می کرد که صدای فریادی او را از جا پراند:

- هی تو! از سر راهمون برو کنار!

جانی سرش را برگرداند و پشت سرش دختر بچه شش ساله ای را دید که طناب ظریفی را در دست گرفنه بود و می کشید در پس سرش نیز آن طناب به زنجیر های بزرگ و خشنی متصل می شد که بول داگ های غول پیکری به آن متصل بودند و چیزی را می کشیدند.جانی با دیدن آن چیز چشمانش گرد شدند و قلبش به درد آمد.سگ ها زنی را گرفته بودند و به داخل کلیسا می کشیدند.زنی که جانی گلدفیش به خوبی او را می شناخت.صوفی کولمن ...


***

تمام قسمت ها در این جا قرار خواهند گرفت.از نظراتتان ممنونیم.
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ


پیام‌های داخل این موضوع
سایه ها می آیند...به زودی فصل دوم{ آغاز تغییر...} - توسط adam76 - 10-30-2014, 12:01 AM

موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دربست گیم ها را از دست ندهید!!! بازی های جدید به زودی... BlazingFallGames 0 1,989 06-20-2016, 10:17 AM
آخرین ارسال: BlazingFallGames
Wink روزی که عمو گیمی آمد...آغاز فصل دوم!(آپدیت می شود.) adam76 30 10,451 02-06-2015, 05:53 PM
آخرین ارسال: DarkangelMLA

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان