ترس در مدرسه | قسمت آخر - نسخهی قابل چاپ +- Forum Gamefa | انجمن بازی های کامپیوتری گيمفا (https://forum.gamefa.com) +-- انجمن: انجمن های عمومی (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C) +--- انجمن: داستان نویسی| Game's Story (https://forum.gamefa.com/Forum-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C-Game-s-Story) +--- موضوع: ترس در مدرسه | قسمت آخر (/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A2%D8%AE%D8%B1) |
ترس در مدرسه | قسمت آخر - Geralt-Of-Rivia - 03-31-2016 بسم الله الرحمن الرحیم
نام داستان : ترس در مدرسه سبک داستان : ترسناک نویسنده : امیر محمد رضوانی سنگسری قسمت چهارم : https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85 قسمت سوم :https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85 قسمت دوم :https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85 قسمت اول : https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84 قسمت آخر(نجات) توجه : به دلیل وجود یه شخصیت و زیبایی داستان قسمت آخر به صورت اول شخص روایت می شود. دیگر امیدی ندارم ... چرا باید امیدی داشته باشم . امید فقط وسیله ای برای گول زدن است . گول زدن افرادی که تو زندگی خودشونو باختن. منم خودمو باختم ... من دیگه هیچی ندارم . نه دوستی ... نه خانواده ای و نه چیزی . این کلمه دیگه برای من نا مفهومه ... تو شرایطی که تو ظلمات یککانال کولر گیر افتادم این کلمه مثل یک شوخیه. دوست دارم برم بیرون ... شاید افرادی اون بیرون باشن که به کمک من نیاز داشته باشن ... اونا هنوز زنده ان و شاید مفهمون امید را به من بیاموزند. به سمت در کانال کولر میخزم ... کانال کولر نقره ای رنگی که از لابه لای آن نوری به چشمانم میخورد ... نور ادامه دادن . ادامه دادن به این زندگی. در خیلی سفت هست . بهتر هست در را با پایاهم بفشارم . بالاخره باز شد ... چشمانم را میگیرم تا نور چشمانم را اذیت نکند ... به جز خورشید بی وفایی که قصد دارد مرا با تاریکی شب تنها بگذارد و ماشین های خراب داخل اتوبان چیزی نمیبینم . هوا لحظه به لحظه برایم سرد تر و تاریک می شود ... با دستانم بازوانم را میفشارم تا شاید گرمایی را احساس کنم. اوه در صندوق عقب ماشین شکلاتی پیدا کردم . فکر کنم بتوانم بیشتر زنده بمانم. از تاریکی خانه ها صدای جیغ و فریادی را می شنوم . فکر کنم آن ها می خواهند با تاریکی شب بیرون بیایند . کمی به سرعتم می افزایم که قبل از رسیدن آن ها به پناهگایی برسم. فکر می کنم برف کم کم در حال شروع شدن هست ... بدشانسی از این بیشتر ؟؟ اون دور در نیمه بسته ی خانه ای را میبینم ... نور زرد رنگی از لای در مرا فرا می خواند . فکر کنم پناهگاه خوبی هست. جایی گرم برای گذراندن غم و ترس امشب ... خیلی خوب به نظر میرسه چون مقداری غذا هم اینجا هست . خانه ای دو طبقه با وسایل چوبی قدیمی ... جالبه. از طبقه ی بالا پتو ی رنگارنگی را بر میدارم و در کنار شومینه ی گرمی دراز می کشم ... صدای آن ها اذیتم میکنند ... صدای جیغ و دادی که آرامشم را از من میگیرند . آن ها همه چیزم را از من گرفتند . هنوز یه گوشی دارم ... بهتره یه مدتی سرگرم بشوم. با روشن کردن گوشی اشکی از چشمانم خارج می شود ... صورت مهربان پدرم را میبینم که دو روز است لبخند اش را ندیده ام. انگار دیروز بود که با هم به کوه رفته بودیم و نزدیک بود بیوفتم پایین ... دستای گرم اون بود که نجاتم داد ولی حالا من نمیتونم نجاتش بدم. گوشی را کنارم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای شکستن شیشه ای از خواب پریدم ... آن ها مرا پیدا کرده اند ... باید فرار کنم . یکی از آن ها پاهایم را گرفت و محکم مرا به زمین کوبید. با پاهایم به صورتش کوبیدم و به طبقه بالا فرار کردم و در را پشت سرم بستم. وای چه کاری از دستم بر می آید؟؟ آن ها صددرصد مرا می کشند. محکم همه وسایل را به پشت در ریختم تا شاید مرگم دقایقی عقب بیوفتد ... در گوشه می نشینم . دوست ندارم به دست آن ها کشته بشم ... بهتره قبل از آن ها خودم دست به کار بشوم. جاقویی را از جیبم بیرون می آورم تا خودم را راحت کنم. آن را برروی دستم میگذارم تا رگ خود را بزنم ... اوه چقدر درد داره . کم کم سرم را در لای زانو هایم قرار دادم و با تاریکی چشم دوختم و در انتظار مرگ خود بودم. صدای آن لعنتی با صدای بلند یک هلی کوپتر از دور به اتمام رسید ... فکر کنم آن ها به کمکم آمده اند ولی فکر می کنم دیر شده. این آخر زندگی من است. به زودی با "بقا" باز میگردم. RE: ترس در مدرسه | قسمت آخر - Big Killer - 03-31-2016 خب نکته اخلاقی :صبر کنید و نزنید(رگ رو میگم منحرفا) RE: ترس در مدرسه | قسمت آخر - Be the story - 03-31-2016 توی این چند تا داستانی که نوشتی همشون تهش یه هلی کوپتر بود که نجاتشون میده RE: ترس در مدرسه | قسمت آخر - Marshall Bruce Mathers - 03-31-2016 خوب بود فقط یک انتقاد کوچیک . دگ اینطوری لینک نذار RE: ترس در مدرسه | قسمت آخر - Geralt-Of-Rivia - 03-31-2016 (03-31-2016, 07:39 PM)Be the story نوشته است: توی این چند تا داستانی که نوشتی همشون تهش یه هلی کوپتر بود که نجاتشون میده باو فقط یکی دیگه از داستان های اینطوری بود. تو اینم که نجاتشون نداد که. در ضمن بیشتر دوست داشتم دوستان در مورد نگارش و روایت اول شخص نظر بدن. RE: ترس در مدرسه | قسمت آخر - سجاد محمدی پور - 03-31-2016 نقلقول: بیشتر دوست داشتم دوستان در مورد نگارش و روایت اول شخص نظر بدن. پس خوراک خودمی
سلام بر دوست گرامی. در کل داستان زیبایی بود و خیلی لذت بردیم. حرفهای کلیشهای (داستانت خفن بود و دمت گرم و ...) رو میذاریم کنار و میرم سر اصل مطلب. از نظر بنده توی این قسمت فقط خواستید داستان رو تموم کنید! اینبار دیگه نه خبری از شخصیتهای جذاب قسمت قبلی بود و نه توصیفهای دلنشینتون. جالبه بدونید که داستان هم حال و هوای "ترسناک" بودن خودشو از دست داد و فقط سرنوشت یه شخصیت رو گفت و تمام. انتظار یه پایان جذابتری رو داشتم ازتون. پس اون شخصیتهای خفن چی شدن؟ چرا رفته بودن توی کانال کولر؟ اصن داستان اون آزمایشگاهه چی شد؟(البته مطمعن نیستم آزمایشگاه بود یا نه) قرار بود یکی درمان بشه چی شد پس؟(اسم شخصیت یادم رفته ولی اگه اشتباه نکنم اسمش خانباشی بود) و خیلی چراهای دیگه! خلاصه به پاسخ خیلی سوالاتمون نرسیدیم و کلا داستان نصفه تموم شد! اما در مورد دیدگاهی که اینبار از نگاه "اول شخص" داستان رو ادامه دادید که باید بگم ایدهی چندان خوبی نبود (با کمال احترام). از نظر بنده تمام جذابیت داستانهای شما، برمیگرده به توصیفات قشنگ و دیالوگهای بین شخصیتها... از همه مهمتر عنصر "ترس"ـه که به طور کلی تو این قسمت حذف شده بود و روند داستان طوری رقم میخوره که گویا داریم یک "خاطره" میخونیم! در کل محتوای نسخههای پیشین رو بیشتر پسندیدم تا این قسمت به دلایلی که پیش از این عرض کردم خدمتتون... اما در مورد نگارش مقاله... از نظر نگارشی پیشرفت خوبی نسبت به گذشته کردین و با وجود کمرنگ شدن توصیفات و حذف دیالوگها، میشه گفت سطح نگارش مقاله در حد معمولی بود. اولین اشکالی که به چشمم خورد، بحث رسمی کردن جملات عامیانه هست! ترکیب دو لحن در نوشتن یک مقاله یا داستان اصلا صلاح نیست و توی زبان فارسی چنین چیزی اصلا تعریف نشده. در مورد یک سری نکات هم در مقالات قبلی بهش اشاره کردم و تکرارشون جایز نیست. در کل واقعا لذت بردیم و توی این چند قسمت جدا از نگارش، داستان زیبایی نوشتید و مطمعنم خیلیها از خوندنش لذت بردن. امیدوارم در آینده هم شاهد داستانهای جذابتون باشیم... موفق باشید RE: ترس در مدرسه | قسمت آخر - Geralt-Of-Rivia - 03-31-2016 (03-31-2016, 10:41 PM)سجاد محمدی پور نوشته است:شاید یکی از دلایلی که این قسمت به نظرم نابود شد این بود که من حس میکردم داستان بچه بازی شده و کسی لذت نمیبره ازش که به نظر اشتباه میکردم و تو این مورد اعتماد به نفس کمی داشتم حداقل دومیش هم شاید شوق برای داستان بعدی بود. به نظرم کلا این ایده ی زامبی و ... فقط شدن یه مشت کلیشه. خواستم برم سراغ یه چیز جدید تر ... یه جیزی که خودم هم از نوشتنش لذت ببرم من خودم یه همچین ایده ای رو پیدا کردم و به خاطر همین سعی کردم سریع تر اینو تمومش کنم و شوقی براش نداشتم از طرفی هم این قسمت شاید یک آزمایش بود برای تست کردن روایت اول شخص. چون تو اول شخص بودن من حس میکنم روایت احساسات و توصیف محیط دستم باز تره البته مقداری هم به ترس و دیالوگ ها صدمه دید به هر حال به داستان بعدی هیچ عنصر اول شخصی اضافه نمی کنم. شاید هم داستان بعدی رو فردا یا پس فردا یا چند روز دیگه منتشرش کردم. اون در نظر خودم هم خیلی بهتره ممنون سجاد جان تو بعدی جبران می کنم |