03-13-2016, 06:51 PM
(آخرین ویرایش: 03-13-2016, 07:08 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
به نام خدا
نام داستان : ترس در مدرسه.
سبک داستان : ترسناک .
نویسنده : امیر محمد رضوانی سنگسری.
قسمت چهارم(مرگ)
چاقو را به هوا انداخت و به صورت برعکس در دستانش قرار داد.
سپس آنرا برروی سینهی امیر قرار داد و گفت : آرام باش . سپس رویش را برگرداند و رفت .
آرامآرام دست خانباشی را گرفت و در حالی که اشکش را با دستانش پاک میکرد دور میشد.
فیض : اون ته یه نور میبینم ... فکر میکنم آسانسوره ... بریم سمتش .
صدای آه و ناله و سرفه های امیر از وسط سالن شنیده میشد و در فضا میپیچید .
آنها وارد آسانسور شدند ... خون از سقف آسانسور میپیچید و برروی دیوارش با خون نوشته شده بود "مرگ" .
فیض هنوز امیر را برروی تخت میدید که سرفه و آه و ناله میکرد.
خانباشی دستش را محکم برروی طبقهی زیر زمین فشارمیداد.
خانباشی : اه چرا این آسانسور پایین نمیره ؟؟.
سپس چندین بار برروی دکمه فشار داد.
فیض او را آرام کرد و گفت : جلورو نگاه کن.
یک انسان از طبقه ی بالا وسط سالن افتاد ... سپس کم کم به سمت تخت امیر میخزید و خرخر میکرد.
در های آسانسور بسته شد و آنها به سمت پایین رفتند.
.
در باز شد ... فقط یک تونل با نور کمی در مقابل آنها بود ... تونل فقط با یک چراغ روشن بود و اثری از امنیت در آن دیده نمیشد.
فلشهایی با خون برروی دیوار کشیده شده بود و آنهارا هدایت میکرد.
ویلچر ها و صندلی هایی برروی زمین قرار داشتند و راه را برای آنها سخت میکردند.
فیض : این شیشهها چی هستن این اطراف؟ .
خانباشی : میرم چکشون کنم .
خانباشی نزدیک و نزدیک تر شد ... دستانش را برروی شیشه قرار داد و چشمانش را نزدیک کرد.
یکی از آن دهانش را باز کرد و با سرعت به شیشه کوبید.
خانباشی برروی زمین افتاد ... با دستانش خودش را به عقب میکشید.
خانباشی : اه اون آشغال ... نزدیک بود سکته کنم .
فیض : بهتره بریم باو .
آنها از تونل رد شدند و به آزمایشگاه بسیار بزرگی رسیدند که کاملا روشن بود.
خانباشی : اونارو ببین ... بهتره پشت اون میز قایم بشیم.
چهار آزمایشگر با روپوش سفید انسان مردهای را برروی میز قرار دادند و مادهی سفید رنگی را وارد مغز او کردند.
یکی از آنها روی میز کوبید و گفت : بازم به نتیجه نرسید و اون داره تبدیل میشه ... بندازیدش تو قفس.
فیض : فکر کنم اینا گند زدن به شهر .
سپس فیض تکانی خورد و وسایلی که برروی میز قرار داشتند برروی زمین ریختند و شکستند ... صدا پیچید.
آنها به میز خیره شدند و آرام آرام به سمت در رفتند و در پشت سر آن ها بسته شد .
خانباشی : بیا اون ماده ی لعنتی رو نابود کنیم.
فیض : فکر بدی نیست.
آن ها از پله به پایین آمدند و آرام آرام به سمت میزی که برروی آن مواد وجود داشت نزدیک میشدند.تمام در های شیشهای باز شدند و بخاری از داخل آن ها خارج شد.
فیض : فکر کنم باید تشهد بگیم .
آن ها به بیرون افتادند و آرام آرام با صدای خرخر به آن ها نزدیک شدند . وسایل جلو رویشان برروی زمین میافتاد و میشکست.
فیض و خانباشی برروی زمین افتادند و آرام آرام خود را به عقب می کشیدند ... دست آن ها به چیز سفتی خورد.
خانباشی : این یه کانال کولره.
در را به سختی بازکردند و اول خانباشی داخل آن رفت و رویش را به سمت فیض که خیره شده بود برگرداند و گفت : بدو بریم دیگه.
فیض آرام در حال وارد شدن به کانال بود و خم شده بود که وارد شود ... ناگهان پای اون کشیده شد ... سرش برروی زمین خورد و با بینی خون آلود برده شد. خانباشی به سرعت می خزید و از اون دور میشد.
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112