"Gods Of Olympus Have Abandoned Me"
«اولین جمله کریتوس در اولین نسخه از بازی»
داستان زندگی کریتوس از همان ابتدا هم با تاریکی هایی همراه است. با خیانت هایی همراه است. با توهین هایی همراه است. کریتوس بعد از به دنیا آمدن، همراه با برادر و مادر خود زندگی می کرد و پدری که اثری از وی نبود. کریتوس پدرش را نمیشناخت. او را ندیده و بود کسی هم از پدر وی اطلاعی نداشت. پس مداوما مورد تهمت هایی نسبت به خود و خانواده اش قرار میگرفت. از همان ابتدا کریتوس همه این کینه ها را در قلب خود جمع کرد. کینه هایی که شاید نمیدانست روزی قلب پدرش را خواهد شکافت. او از همان ابتدا خوی جنگجویی و مبارز خود را تقویت کرد. همین باعث شد تا پس از بزرگ شدن، وی سرآمدی در عرصه رزم و جنگ برای وطنش محسوب شود. در کنارش برادرش وجود داشت، کسی که همانند کریتوس نتوانست کینه به دل گیرد. نتوانست همانند وی بزرگ شود. نتوانست همچون کریتوس دست به کارهای بزرگ بزند و در نهایت نیز عمرش را مکانی نامعلوم به انتها برد.
اما کریتوس میجنگید. برای انتقام میجنگید. برای کینه هایی که در دلش داشت. ولی نام جنگهای او جنگ برای شکوه اسپارتان بود. شکوهی که باطنش در کینه های کودکی کریتوس نهفته بود. پس از جنگ های متوالی و پیروزی های مکرر، کریتوس دیگر غیرقابل توقف شده بود. هر سپاهی از وی و سربازانش و نا اسپارتان وحشت داشت. ولی میدانیم که همیشه دست بالای دست بسیار است. پس از پیروزی های پیاپی، بالاخره کریتوس در محکی سخت قرار گرفت. او تصمیمی را برگزید که سختی های زیادی در پی داشت ولی این تصمیم در یک لحظه رخ. چند ثانیه فرصت داشت تا بین ادامه زندگی و یا دو نیم شدن توسط دشمن یکی را انتخاب کند. او انتخابش را کرد.
دوباره کمی به عقب برمیگردم. کریتوس در یکی از جنگ های خود با سپاه اندک خود به مبارزه با بربرها رفت. شاید این غرور کریتوس بود که باعث شد هشدارهای سربازانش را نایدیده بگیرد و با این لشکر اندک به جنگ دشمن برود. جنگ شروع شد و کریتوس لحظه به لحظه تنها تر شد و بالاخره زمانی رسید که فقط کریتوس و سایه اش برای شکوه اسپارتان میجگیدند. فرمانده سپاه دشمن وی را در محاصره سربازان خود قرار داد. دیگر راهی برای کریتوس نبود. مرگ لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد. لحظه ای که سایه مرگ از سایه خودش هم به اون نزدیک تر بود، کریتوس دستش را بلند کرد : "آروس! منو نجات بده. من از این پس بنده تو خواهم بود."
سرنوشت کریتوس شاید در همین یک جمله نهفته بود. آروس خدای جنگ بود. یکی از خدایان شروری که نمیتوانست توان کریتوس را در آشوب و برهم ریزی نادیده بگیرد. زمان متوقف میشود و دست های کریتوس به زنجیر شرارت بسته میشود. زنجیری که شاید یک سلاح خوب به نظر میرسید ولی در اصل این سلاح نبود. این شرارت بود. بی رحمی بود. خونخواری آروس بود. همین شمشیر ها که در آن لحظه سر دشمن کریتوس را از بدنش جدا کرد، روزی هم عزیزان کریتوس را راهی دنیای مردگان کرد.
کریتوس بنده سرکشی های آروس شد. دیگر نه شکوه اسپارتان بلکه خونخواهی های آروس هدف وی بود. این شمشیرهای زنجیر به دست مادران و کودکان زیادی را از هم جدا کرد ولی اینها برای کریتوس اهمیتی نداشت. کشتارهای ادامه دار گشت و سرانجام به سرزمین مادری خود رسید. اینجا دیگر آروس هم نمیتوانست جلوی وی را بگیرد. مگر میشود آن همه کینه هایی که کریتوس از کودکی پر دردش به یاد داشت اکنون از یاد برود؟ این بهترین اتقام برای کریتوس بود. کل شهر و اهالی اش باید نابود شوند. این دستور کریتوس بود. شاید هیچ نبردی و هیچ انتقامی به این اندازه خونین نبود. هیچ جنگی به این اندازه بوی کینه نداشت. کریتوس از کشتن این افراد سیر نمیشد. آخرین لذت انتقام زمانی بود که او وارد کلیسایی شد تا آخرین افراد موجود در دهکده را هم به درک واصل کند؛ اما پیرزنی مقابل وی را گرفت. او به کریتوس یادآوری کرد که کارهایش مایه شرم و ننگ است. او به وی هشدار داد که وارد کلیسا نشود. اما نمیشد جلوی آن حسد ها را گرفت. کریتوس یک قدم تا به انتها بردن لذت انتقامش فاصله داشت. پس پیرزن را کنار زد و وارد کلیسا شد. همه افراد داخل کلیسا قتل عام شدن. کریتوس قدم زنان در حال ترک کلیسا بود. حس او در آن لحظه غیرقابل وصف بود. همه چیز تمام شده بود. همه این کینه ها به لذت انتقام بدل گشته بود. ولی ناگهان چه شد که کریتوس سرش را پایین انداخت و به دو جسدی که در حال جان دادن بودند نگاه کرد؟ چرا در این لحظه دوباره حس تنفر تمام وجود کریتوس را فرا گرفت؟
او در حال پا گذاشتن روی جسد و زنش و تنها دخترش بود. تنها یادگارهای کریتوس به دستان خودش جان خود را تسلیم کردند. کریتوس دیگر نتوانست خود را نگه دارد. از کلیسا خارج شد و زانو زد. دوباره پیرزن سراغش آمد. کریتوس دیگر توان شنیدن زخم زبان های وی را نداشت. او کل دهکده را نابود کرده بود تا کینه هایی که از زخم زبان های دوران کودکی برعهده داشت از بین برود. ولی دوباره گرفتار شد. گرفتار اعمال خودش شد. پیرزن جسد زن و فرزند کریتوس را خاکستر کرد و پوست کریتوس را به رنگ خاکستر آن ها در آورد. نمادی حک شده بر بدن کریتوس که از هر زخم زبانی بر وی بدتر بود. نمادی که نشان میداد چه کارهایی کثیفی توسط کریتوس انجام شده است. آروس دوباره نزد وی آمد و وعده قدرت به او داد ولی دیگر اینها کارساز نبود. کریتوس که پیش از این برای آروس میجنگید، اکنون باید مقابل وی قرار میگرفت. اینها همه نقشه های آروس بود. او از اول هم همه اینها را پیش بینی کرده بود. اما دیگر کریتوس قدرتی برای مبارزه نداشت. باید مدتی صبر میکرد. باید مدتی می ایستاد و دوباره خود را پر از کینه میکرد. کینه ای اینبار علیه شرارت. کینه ای که اینبار قرار بود علیه خدایان استفاده شود. این کینه باید به قدری باشد که کریتوس بتواند در برابر قدرت آنان ایستادگی کند.
منتظر قسمت دوم باشید...
«اولین جمله کریتوس در اولین نسخه از بازی»
داستان زندگی کریتوس از همان ابتدا هم با تاریکی هایی همراه است. با خیانت هایی همراه است. با توهین هایی همراه است. کریتوس بعد از به دنیا آمدن، همراه با برادر و مادر خود زندگی می کرد و پدری که اثری از وی نبود. کریتوس پدرش را نمیشناخت. او را ندیده و بود کسی هم از پدر وی اطلاعی نداشت. پس مداوما مورد تهمت هایی نسبت به خود و خانواده اش قرار میگرفت. از همان ابتدا کریتوس همه این کینه ها را در قلب خود جمع کرد. کینه هایی که شاید نمیدانست روزی قلب پدرش را خواهد شکافت. او از همان ابتدا خوی جنگجویی و مبارز خود را تقویت کرد. همین باعث شد تا پس از بزرگ شدن، وی سرآمدی در عرصه رزم و جنگ برای وطنش محسوب شود. در کنارش برادرش وجود داشت، کسی که همانند کریتوس نتوانست کینه به دل گیرد. نتوانست همانند وی بزرگ شود. نتوانست همچون کریتوس دست به کارهای بزرگ بزند و در نهایت نیز عمرش را مکانی نامعلوم به انتها برد.
اما کریتوس میجنگید. برای انتقام میجنگید. برای کینه هایی که در دلش داشت. ولی نام جنگهای او جنگ برای شکوه اسپارتان بود. شکوهی که باطنش در کینه های کودکی کریتوس نهفته بود. پس از جنگ های متوالی و پیروزی های مکرر، کریتوس دیگر غیرقابل توقف شده بود. هر سپاهی از وی و سربازانش و نا اسپارتان وحشت داشت. ولی میدانیم که همیشه دست بالای دست بسیار است. پس از پیروزی های پیاپی، بالاخره کریتوس در محکی سخت قرار گرفت. او تصمیمی را برگزید که سختی های زیادی در پی داشت ولی این تصمیم در یک لحظه رخ. چند ثانیه فرصت داشت تا بین ادامه زندگی و یا دو نیم شدن توسط دشمن یکی را انتخاب کند. او انتخابش را کرد.
دوباره کمی به عقب برمیگردم. کریتوس در یکی از جنگ های خود با سپاه اندک خود به مبارزه با بربرها رفت. شاید این غرور کریتوس بود که باعث شد هشدارهای سربازانش را نایدیده بگیرد و با این لشکر اندک به جنگ دشمن برود. جنگ شروع شد و کریتوس لحظه به لحظه تنها تر شد و بالاخره زمانی رسید که فقط کریتوس و سایه اش برای شکوه اسپارتان میجگیدند. فرمانده سپاه دشمن وی را در محاصره سربازان خود قرار داد. دیگر راهی برای کریتوس نبود. مرگ لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد. لحظه ای که سایه مرگ از سایه خودش هم به اون نزدیک تر بود، کریتوس دستش را بلند کرد : "آروس! منو نجات بده. من از این پس بنده تو خواهم بود."
سرنوشت کریتوس شاید در همین یک جمله نهفته بود. آروس خدای جنگ بود. یکی از خدایان شروری که نمیتوانست توان کریتوس را در آشوب و برهم ریزی نادیده بگیرد. زمان متوقف میشود و دست های کریتوس به زنجیر شرارت بسته میشود. زنجیری که شاید یک سلاح خوب به نظر میرسید ولی در اصل این سلاح نبود. این شرارت بود. بی رحمی بود. خونخواری آروس بود. همین شمشیر ها که در آن لحظه سر دشمن کریتوس را از بدنش جدا کرد، روزی هم عزیزان کریتوس را راهی دنیای مردگان کرد.
کریتوس بنده سرکشی های آروس شد. دیگر نه شکوه اسپارتان بلکه خونخواهی های آروس هدف وی بود. این شمشیرهای زنجیر به دست مادران و کودکان زیادی را از هم جدا کرد ولی اینها برای کریتوس اهمیتی نداشت. کشتارهای ادامه دار گشت و سرانجام به سرزمین مادری خود رسید. اینجا دیگر آروس هم نمیتوانست جلوی وی را بگیرد. مگر میشود آن همه کینه هایی که کریتوس از کودکی پر دردش به یاد داشت اکنون از یاد برود؟ این بهترین اتقام برای کریتوس بود. کل شهر و اهالی اش باید نابود شوند. این دستور کریتوس بود. شاید هیچ نبردی و هیچ انتقامی به این اندازه خونین نبود. هیچ جنگی به این اندازه بوی کینه نداشت. کریتوس از کشتن این افراد سیر نمیشد. آخرین لذت انتقام زمانی بود که او وارد کلیسایی شد تا آخرین افراد موجود در دهکده را هم به درک واصل کند؛ اما پیرزنی مقابل وی را گرفت. او به کریتوس یادآوری کرد که کارهایش مایه شرم و ننگ است. او به وی هشدار داد که وارد کلیسا نشود. اما نمیشد جلوی آن حسد ها را گرفت. کریتوس یک قدم تا به انتها بردن لذت انتقامش فاصله داشت. پس پیرزن را کنار زد و وارد کلیسا شد. همه افراد داخل کلیسا قتل عام شدن. کریتوس قدم زنان در حال ترک کلیسا بود. حس او در آن لحظه غیرقابل وصف بود. همه چیز تمام شده بود. همه این کینه ها به لذت انتقام بدل گشته بود. ولی ناگهان چه شد که کریتوس سرش را پایین انداخت و به دو جسدی که در حال جان دادن بودند نگاه کرد؟ چرا در این لحظه دوباره حس تنفر تمام وجود کریتوس را فرا گرفت؟
او در حال پا گذاشتن روی جسد و زنش و تنها دخترش بود. تنها یادگارهای کریتوس به دستان خودش جان خود را تسلیم کردند. کریتوس دیگر نتوانست خود را نگه دارد. از کلیسا خارج شد و زانو زد. دوباره پیرزن سراغش آمد. کریتوس دیگر توان شنیدن زخم زبان های وی را نداشت. او کل دهکده را نابود کرده بود تا کینه هایی که از زخم زبان های دوران کودکی برعهده داشت از بین برود. ولی دوباره گرفتار شد. گرفتار اعمال خودش شد. پیرزن جسد زن و فرزند کریتوس را خاکستر کرد و پوست کریتوس را به رنگ خاکستر آن ها در آورد. نمادی حک شده بر بدن کریتوس که از هر زخم زبانی بر وی بدتر بود. نمادی که نشان میداد چه کارهایی کثیفی توسط کریتوس انجام شده است. آروس دوباره نزد وی آمد و وعده قدرت به او داد ولی دیگر اینها کارساز نبود. کریتوس که پیش از این برای آروس میجنگید، اکنون باید مقابل وی قرار میگرفت. اینها همه نقشه های آروس بود. او از اول هم همه اینها را پیش بینی کرده بود. اما دیگر کریتوس قدرتی برای مبارزه نداشت. باید مدتی صبر میکرد. باید مدتی می ایستاد و دوباره خود را پر از کینه میکرد. کینه ای اینبار علیه شرارت. کینه ای که اینبار قرار بود علیه خدایان استفاده شود. این کینه باید به قدری باشد که کریتوس بتواند در برابر قدرت آنان ایستادگی کند.
منتظر قسمت دوم باشید...