05-15-2016, 09:02 PM
سلام گیمفاییهای عزیز! امیدوارم حالتان خوب باشد و هر کجا که هستید سلامت باشید. با مطلب اختصاصی و ویژهای در خدمت شما هستیم. حتما با سری بازیهای محبوب «شیطان هم میگرید» آشنایی دارید. این سری همیشه دارای داستانهایی هیجان انگیز و خیر و شر را تعریف میکرده است و در کنار گیمپلی سریع و لذت بخش، جایگاه ویژهای در بین بازیبازان دارد. حال، قصد داریم تا داستان قسمت اول این سری را که در سال ۲۰۰۱ بهوسیله شرکت کپکام منتشر شد در چند قسمت برایتان تعریف کنیم. این نکته قابل ذکر است که روایت سوم شخص داستان به زبان ادبی و دیالوگ بین شخصیتها به زبان گفتاری نوشته شده است. با قسمت اول داستان بازی Devil May Cry با ما همراه باشید.
[font=tahoma]زمان قدیم، دنیای زیرین
[/font]
[/font]
[font=tahoma]راویولی میخوری؟
[/font]
[/font]
[font=tahoma]پرستار بچه
[/font]
[/font]
[font=tahoma]پیتزای بدون زیتون و شب گرم
[/font]
[/font]
[font=tahoma]دانته شمشیر را از دورن سینهاش بیرون کشید سپس از زمین بلند شد. خیلی دردش نیامد، اولین بار نبود که شمشیری را از سینهاش بیرون میکشد. سالها پیش، شمشیر برادرش،«ورژیل» هم سینهاش را شکافته بود. با یک جهش سریع خودش را به زن رساند و شمشیر را روی گردنش گذاشت.
[/font]
[/font]
نظر فراموش نشود
[font=tahoma]زمان قدیم، دنیای زیرین
[/font]
«ماندس» روی جایگاه ویژه خود نشسته بود و به منظره رو به رویش نگاه میکرد. خیانت بهترین فرمانده ارتشاش نه تنها او را خشمگین کرده بود، بلکه او را بسیار ناراحت و نا امید جلوه میداد. شوالیه سیاه، اسپاردا، شمشیر خود را از نیان بر کشید و در مقابل جایگاه ویژه ماندس ایستاد.
ماندس به ارامی گفت:«تو انسانها چی دیدی که اینطور به اونها وابسته شدی؟ یعنی این حیوانات مردنی اینقدر برات مهم هستن که مقابل اربابت قد علم کنی؟
شوالیه سیاه یکی از شجاع ترین و دلیر ترین مبارزان سرزمین شیاطین بود. بدنش سراسر تیره بود و مانند یک صخره محکم جلوه میکرد. همچنین روی پیشانی دو شاخ پیچ خورده و برجسته داشت. اسپاردا با خشم و نفرت فریاد کشید:«حداق این حیوانات مردنی مثل تو دروغ گو و ظالم نیستند! امروز آخرین روز زندگینه.»
ماندس از جای خود بلند شد و از جایگاه خود پایین آمد. لباس سفید و روشنی به تن داشت و ریش بلند او باعث میشد تا مانند یک عالم خردمند جلوه کند. ماندس قرنهای زیادی بود که بر سرزمین زیرین شیاطین حکومت میکرد و این گونه خیانتها برایش چیز عجیبی نبودند. با چشم سوم خود که بین دو چشم و روی پیشانیاش قرار داشت به اسپاردا خیره شد. او این را میدانست که با از دست دادن اسپاردا، مدتها طول خواهد کشید تا فرماندهای لایق به سپاه خود بیاورد. دست خود را مشت کرد و بالا برد و در همین زمان یک نیزه بزرگ در دستش ظاهر گشت.
[font=tahoma]اسپاردا که مدتی بود انتظار چنین لحظهای را میکشید، شمشیرش را برای نبرد بالا آورد. ماندس نیزه را به سرعت پرتاب کرد و اسپاردا با حرکتی سریع تر نیزه را به دفع کرد و به طرف ماندس حمله ور شد. به شدت مصمم بود که ماندس را نابود کند و به پادشاهی او پایان دهد. حتی اگر در این راه جانش را از دست بدهد.[/font]
[font=tahoma]راویولی میخوری؟
[/font]
زن وارد رستوران شد؛ رستورانی که بیشتر به یک آشغال دونی شبیه بود و ریخت و قیافه مشتریان آن شبیه به اوباش خیابانی بود. در واقع این رستوران پاتوق جنایتکارها و آدم کشهای شهر است. پیش از اینکه وارد رستوران شود، همهمهای بین مشتریها بود و فضا به شدت شلوغ بود اما پس از وارد شدن زن، همه ساکت شدند. بیشتر مشتریان رستوران مرد بودند و عادت نداشتند زنی شیک پوش و خوش اندامی را در آنجا ببینند. از طرفی نیز همه تعجب کرده بودند که چرا او در آن موقع شب، عینک آفتابی بر چشم داشت! لبخندی زد و به طرف پیشخوان رفت. میدانست که صاحب این رستوران فردی ایتالیایی مهاجر به نام «انزو فرینو» است. انزو در دنیای خلافکاران نامی آشنا بود. با اینکه خودش تا به حال جرمی را مرتکب نشده بود اما یک رابط بین همه خلافکارهای شهر بود. خلافکارهایی که برای پول همه کار میکنند. او همچنین کار مردمی که میخواستند کار خود را غیر قانونی به پیش ببرند، راه میانداخت.
انزو پشت دخل نشسته بود و از دور او را برانداز میکرد. احتمالا به این فکر میکرد که مشتری جدید میخواهد راهی برای سر به نیست کردن شوهر پولدار بی عرضهاش پیدا کند تا میراث او را به جیب بزند. زن به آرامی و با اعتماد به نفس به انزور نزدیک شد و بدون مقدمه پرسید:«انزو تویی؟»
انزو پاسخ داد:«درست بهت آدرس دادن خانوم. کارت چیه؟ فکر نکنم اومده باشی راویولی بخوری.»
زن لبخند زد و روی صندلی رو به روی انزو نشست. اعتماد به نفس فوقالعادهای داشت و شبیه مبتدیها رفتار نمیکرد:«به من میگن تریش. دنبال یه نفری میگردم که میدونم فقط تو میتونی کمکم کنی پیداش کنم. تونی رِد گرِیو» انزو خیلی خودش را کنترل کرد تا واکنشی به این اسم نشان ندهد و خونسرد باقی بماند. تریش میدانست که انزو کاملا رد گریو را میشناسد. تریش ادامه داد:«نمیخواد نقش بازی کنی که نمیشناسیش…وقت هردومونو تلف نکن. میدونم براش کار جور میکنی، آدرسش رو میخوام.»
انزو با احتیاط گفت:«یه خانوم با کلاس مث تو با تونی چیکار داره؟ تونی آدم ناجوریه.»
-میدونم واسه همین دنبالش میگردم. اون کاری که من دارم فقط از عهده تونی برمیاد و نه هیچ کس دیگهای
-پس باید کار خیلی خاصی باشه. اما مواظب باش خانوم، تونی اعصاب معصاب ندارهها… یهو قاطی میکنه. در ضمن حواست باشه که چجوری باهاش تا میکنی. تونی رو نمیشه با پول خرید. تاج محل رو هم بهش بدی اما با کار حال نکنه محاله قبول کنه… از من گفتن بود. میدونی چرا بهش میگن رد گریو؟
-میدونم که همیشه یه اورکت قرمز میپوشه و همه رو میفرسته تخته قبرستون. همین برام کافیه… حالا آدرس لعنتیشو میدی بهم یا نه؟
[font=tahoma]انزو کمی به تریش خیره شد و حرفی نزد. مشخص بود که چه میخواهد. تریش یک دسته اسکناس تا نخورده از کیفاش بیرون کشید و روی میز گذاشت. انزو بلافاصله گفت:«بعله که میدم… خوبم میدم. مغازه درب و داغونی داره که هیچ تابلویی هم نداره. فک نکنم الان تو مغازه باشه.»[/font]
[font=tahoma]پرستار بچه
[/font]
یک حشره بسیار بزرگ رو به روی «دانته» در حالی که بال میزد، روی هوا معلق بود و با چشمهای زشت و قرمزش به او نگاه میکرد. هیولا شباهت زیادی به یک پشه بزرگ داشت که فرم بدنش به آدمیزاد میخورد. پشه بزرگ منتظر بود تا دانته حمله کند. در آن تاریکی زیر زمین متروکه، چشمهای حشره ترسناک تر از کل هیکل او بودند. دانته نگاهی به دختر بچهای که پشت او در تارهای سفید رنگی گرفتار شده بود و با ترس جیغ میکشید انداخت. دانته که تخصصی در آرام کردن بچهها نداشت گفت:«دختر جون، میدونم که نباید این صحنههای بالای ۱۸ سال ببینی اما در حال حاضر نمیشه سانسور کرد. جیغ زدن تو هم کمکی بهم نمیکنه. ببین من پشه کش که با خودم نیاوردم… مجبورم با همین شمشیری که دارم تیکه تیکهش کنم. تو چشاتو ببند که این صحنهها رو نبینی. قبوله؟»
دختر بچه نه تنها آرام نشد بلکه با صدای بلند تر جیغ زد.
-«باشه…سر راه که داریم بر میگردیم برایت بستنی میخرم. خوبه؟ ولی پولش رو از بابات میگیرم….پوووف امان از دست این بچه پولدارا… و پشهها»
هیولا جیغ کشید و دانته را تحریک به حمله کرد. دانته میدانست کاسهای زیر نیم کاسه است. چرا هیولا حمله نمیکرد؟ دانته شمشیر به دست ایستاده بود و از صدای جیغها و وزوز بالهای پشه عصبانی شده بود. از طرفی مردد بود که به جلو برود زیرا میدانست که هیولا دامی پهن کرده است.
دانته لجظهای به شمشیرش خیره شد و سپس آن را در غلاف گذاشت. غلاف شمشیر را پشت اور کتاش چسبانده بود. همیشه یک اور کت قرمز بلند میپوشید و طوری جیبهایش را تغییر داده بود که بتواند انواع و اقسام سلاحهای مورد نیازش را در آنها بچپاند. از جیبهای کناری اور کت، دو کلت مدل ام ۱۹۱۱ بیرون آورد. کلتی که عادت داشت با دست چپاش بگیرد سیاه بود و «آبنوس» (Ebony) نام داشت. کلت دست راستش سفید بود و به آن «عاج» (Ivory) میگفت. کلتها را «نل گلدنشتاین» برایش درست کرده بود. دانته عادت داشت تا در هر ماموریت تعدادی از سلاحهای گران قیمتاش را درب و داغان کند. به همین دلیل نل کلتها را طوری ساخته بود که زیر دست دانته دوام بیاورند.
دانته زیر لب گفت:«گور بابای کلاس!» و با هر دو کلت به طرف هیولا شلیک کرد. هیولا انتظار چنین چیزی را نداشت. چند ثانیهای بیشتر طول نکشید که هر دو خشاب کلت کلتها خالی شوند و جنازه سوراخ سوراخ شده هیولا روی زمین بیفتد. به محض مردن حشره، تارهای سفید رنگی دورش پیچیده شدند. دانته فهمید که اگر جلو میرفت، او در این دام گرفتار میشد.
برگشت و به طرف دختر بچه رفت. با دست تارهای چشبناک دور او را کند و زیر لب گفت:«معلوم نیست از کی تا حالا پشهها تار عنکبوت میسازن.»
دخترک دیگر جیغ نزد. تمام راه از زیرزمین بیمارستان متروک تا ایستگاه مترو ساکت بود و بستنی میخورد. دانته بالاخره فهمید چگونه باید یک بچه را ساکت کرد. جلوی ایستگاه، «بانو» (Lady) انتظارش را میکشید. اسم واقعیاش «مری» بود اما چون از پدرش نفرت داشت ترجیح میداد با نامی که پدرش روی او گذاشته بود صدایش نکنند. دانته دحترک را به بانو تحویل داد و گفت:«چرا موشک اندازت رو با خودت نیاوردی؟»
بانو به سردی جواب داد:«مجبور شدم با مترو بیام، تو مترو جا نمیشد. خب دیگه کاری نداری؟»
-«احیانا دست مزدی چیزی که قرار نیست بهم بدی؟ گفتی که باباهه حاضره چهار پنج هزارتایی پول بده.»
-«میده ولی همهشو برمیدارم. مثکه یادت نیست چوب خطت چقدر پر شده؟»
-«ینی هنوز قرضام تموم نشده؟ واقعا؟ بابا حداقل پول اون بستنی که براش خریدم بده!»
بانو جوابی نداد. فقط دست دخترک را گرفت و از پلههای ایستگاه مترو پایین رفت. دانته زیر لبی یک ناسزای بسیار زشت نثار او کرد به طرف کوچه پشتی ایستگاه مترو به راه افتاد. موتور اسپورت قرمزش را آن جا پارک کرده بود. اصلا برایش مهم نبود که چقدر بابت این کار پول گیر بانو میآید و اصولا چقدر به او بدهکار است؛ این کار را دوست داشت، از کشتن هیولاها لذت میبرد و دوست داشت همگیشان را نابود کند.
سر راه یک تلفن عمومی دید. با خودش گفت بهتر است به انزو زنگ بزند، شاید انزو کار دیگری برایش داشته باشد، از این کار که چیزی گیرش نیامد. سکه را داخل تلفن انداخت و شماره گرفت. پس از چند لحظه صدای انزو را شنید:«کیه؟»
-«یه ذره مودب تر بلد نیستی جواب بدی؟»
-«مشتریهای من ادب و از این صیغهها حالیشون نیست. چه خبره تونی؟»
-«ماموریت انجام شد… عین آب خوردن بود… دارم بر میگردم.»
-«مواظب باش. یه خانوم مشکوک دنبالت میگشت… اومده بود رستوران.»
-«خوشگل بود؟»
-«مشکوک بود!»
[font=tahoma]-«خیلی خوب مرسی که خبر دادی… قربون تو»[/font]
[font=tahoma]پیتزای بدون زیتون و شب گرم
[/font]
دانته سوار بر موتور به سرعت در خیابان حرکت میکرد. دانته از هوای شب در گرم خوشش نمیآمد. شبها باید هوا خنک باشد. هوای گرم در شب مانند پیتزای بدون زیتون است. آدم پیتزا میگیرد که با هر گاز طعم تلخ زیتون زیر زبانش بیاید، نه اینکه بخواهد یک ربع سوسیس آشغال و استیک بخورد. آدم شب میرود بیرون که هوای خنک به سرش بخورد نه اینکه گرما زده بشود.؛ به خصوص بی ارام مثل امشب که مه کامل در آسمان خودنمایی میکند و میدرخشد.
موتور را جلوی دفتر کارش پارک کرد. نگاهی به اطراف انداخت. همیشه عادت داشت تا اطرافش را بپاید. از بچگی یاد گرفته بود که دنبال چیزهای مشکوک باشد. مردم عادی هر روز از جلوی صدها چیز مشکوک میگذشتند بدون اینکه بدانند اینها مربوط به هیولاها هستند. چیزهایی مثل گربههای پشمالوی خوشگل، کلیدهایی که توسط صاحبانشان به زمین انداخته شدهاند، کیسههای زباله سیاهی که اشکال عجیبی دارند و درونشان دیده نمیشوند و خیلی چیزهای دیگر. چیزهای مشکوک همیشه یک ارتباطی به هیولاها داشتند اما در حال حاضر هیچ چیز مشکوک و غیر مشکوکی دیده نمیشد. هیچ جنبندهای نبود.
وارد دفتر کارش شد. منظره کثیف و به هم ریخته اتاق، چیز جدیدی نبود. روی میز کار به جز تلفن و قاب عکسی از مادرش «اوا» (Eva) چیز دیگری نبود. اما اصل کار اطراف میز بود که پر از آشغال و اثاثیه قرار داشت. شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و در دیوار فرو کرد. فکر میکرد که اینگونه سریعتر به دستش میآورد. این، شمشیر پدرش بود و برای بدست آوردنش دردسرهای زیادی کشیده بود. ناگهان تلفن شروع کرد به زنگ زدن. دانته روی صندلی پشت میزش نشست و گوشی را برداشت:«دفتر کار شیطان هم میگرید، بفرمیایین.»
صدایی کلفت و ناصاف از آن طرف خط گفت:«یه کار نون و آب دار برات دارم.»
دانته سریع پاسخ داد:«شرمنده… تعطیلیم. ساعت ۹ به بعد کار نمیکنیم. فردا زنگ بزنین.» و گوشی را گذاشت. مشتریهایی که انزو برایش جور میکردند همگی نام رمز را میگفتند و او علاقهای به مشتریهای آزاد نداشت. معمولا آدمهای بی پول و بدبختی به تورش میخوردند.
روی صندلی لم داد و پاهایش را برروی میز گذاشت. با خود فکر میکرد که یک زن مشکوک چه کاری میتواند با تونی رد گریو داشته باشد. از این نام مستعار خوشش میآمد. احساس میکرد بیشتر توجه آدمها را جلب میکند. به خصوص که همیشه اور کت قرمز به تن داشت. در همین افکار بود که ناگهان صدای موتورش را بیرون از اتاق شنید. همین که خواست از جایش بلند شود، موتور در دفترش را متلاشی کرد و به داخل آمد. برروی موتور زنی سوار بود که مشخصا موتور سواری بلد نبود و فقط بلد بود گاز بدهد. همین کافی بود تا در دفترش با خاک یکسان شود.
زن پیراهن سیاهی به تن و شلواری چسبان به پا داشت. لاغر و قد بلند بود و موهای بور و لختی داشت. عینک آفتابی گران قیمتش نیز در آن موقع شب خودنمایی میکرد. خیلی خونسرد از موتور پیاده شد؛ انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده باشد. دانته در حالی که سعی میکرد خود را آرام جلوه دهد، به این فکر میکرد که در متلاشی شده دفترش آن قدر ها هم خوب نبوده و شاید میراث باستانی آن را از او به غنیمت بگیرد. با لحن بی خیالی گفت:«یادم نمیاد زنگ در خراب بوده باشه.»
زن با لحنی بیخیال تر پاسخ داد:«معذرت میخوام اما کارم خیلی فوریه. وقت نداشتم در بزنم.»
-«اگه کارت خیلی فوریه دستشویی اون پشته… ببخشید زنونه مردونه نداره… در ضمن سیفون رو هم حتما بکش.»
زن به مزهپراکنیهای دانته اهمیتی نداد. جلوتر آمد و گفت:«تو دانتهای مگه نه؟ شنیدم تخصصت تو انجام کارهای کثیفه.»
دانته با شنیدن نام واقعیاش از زبان یک غریبه یکه خورد. به طرف شمشیرش رفت و آن را از دیوار درآورد:«خب بستگی داره کی بپرسه.»
زن جلو آمد و در چند قدمی دانته ایستاد:«مهم نیست. مگه به این جور چیزا عادت نداری؟»
«چه جور چیزایی…» زن نگذاشت حرف دانته تمام شود. با پای چپ ضربه بسیار سریعی را به شکم دانته زد. دانته غافل گیر شد و شمشیر از دستش افتاد. شدت ضربه به قدری زیاد بود که دانته به عقب پرت شد برروی میزش افتاد و میز به دو نصف تبدیل شد. پس از از دست دادن در دفترش، از دست دادن میز کارش دیگر قابل تحمل نبود. برای خریدن این میز مجبور شده بود از بانو پول قرض کند و یک هفته پیتزا نخورد. زن شمشیر را در هوا قاپید و به سمت دانته پرتاب کرد. شمشیر سینه دانته را شکافت و او را به رمین دوخت. زن خندهای شیطانی کرد و گفت:«از این جور چیزا! از پسر شوالیه سیاه، اسپاردا، بیشتر از این انتظار داشتم… مگه بابا جونت بهت یاد نداده چطوری دعوا کنی؟»
دانته خواست جواب بدهد اما حرکت بعدی زن او را شوکه کرد. زن به سراغ موتور سیکلت دانته رفت و به راحتی آن را بلند کرد. دانته با چشمهای گرد شده گفت:«بیخیال! جون من بیخیال! در دفترم رو داغون کردی هیچی نگفتم… میزم رو شکوندی هیچی نگفتم… اون موتور خیلی پول بالاش رفته… اون رو ول کن.»
[font=tahoma]زن حرفهای دانته را به شدت کم اهمیت شمرد و موتور با به سمت او پرت کرد. دانته سریع کلتهایش را درآورد و به سمت موتور شلیک کرد. موتور هنوز از زن دور نشده بود که شتابش گرفته شد و نزدیک بود روی خود زن بیفتد که زن با حرکتی سریع جاخالی داد.[/font]
[font=tahoma]دانته شمشیر را از دورن سینهاش بیرون کشید سپس از زمین بلند شد. خیلی دردش نیامد، اولین بار نبود که شمشیری را از سینهاش بیرون میکشد. سالها پیش، شمشیر برادرش،«ورژیل» هم سینهاش را شکافته بود. با یک جهش سریع خودش را به زن رساند و شمشیر را روی گردنش گذاشت.
[/font]
«تو کی هستی؟ قبل از اینکه روی سگم بالا بیاد حرف بزن!»
-«اسم من تریشه. ببخشید باید میفهمیدم که تو خود دانته هستی… باید قدرتتو با چشمای خودم میدیدم.»
-«از کجا منو میشناسی؟»
-«تو پسر اسپاردا هستی. تنها کسی هستی که میتونه دنیا رو نجات بده. شرورترین موجودی که تا حالا تو تاریخ شیاطین بوده داره برای جنگ آماده میشه و تنها کسی که احتمال داره بتونه جلوشو بگیره تویی… ماندس میخواد به دنیای انسانها حمله کنه.»
دانته برای چند لحظه ساکت شد و چهرهاش در هم رفت. صدای از هم باز شدن قطعات موتور بیچاره هنوز به گوش میرسید. با صدای خشک و جدی پرسید:«ماندس؟ همون هیولایی که پدرم رو زندونی کرد؟ چطور میشه برگشته باشه؟»
تریش با احتیاط از روی زمین بلند شد. کاملا مشخص بود که شنیدن اسم ماندس، آتش خشم و انتقام را در وجود دانته روشن کرده بود. تنها هدق دانته در زندگی، پیدا کردن ماندس و گرفتن انتقام بود. اگر گفتههای تریش درست باشند، ماندس تنها داشت کار را برای دانته راحت تر میکرد. تریش عینک آفتابیاش را از چهره برداشت. دانته با نگاه کردن به چهره تریش در جایش خشکش زد. چهره تریش شباهت بسیار زیادی به چهره مادر دانته داشت. دانته به سرعت شمشیر را روی گلوی تریش گذاشت و گفت:«از جات تکون نخور هیولا! نمیدونم کی هستی و از کدوم دنیای جهنمی اینجا اومدی اما حق نداشتی صورت مادر منو بدزدی.»
تریش که در ترس در صدایش احساس میشد پاسخ داد:«منو ببخش! باید مطمئن میشدم که تو خود دانته هستی. چاره دیگهای نداشتم. اما من دشمنت نیستم…باور کن. نباید بذاریم ماندس دنیای شیاطین رو باز کنه.»
-«فرقی نمیکنه که دوست باشی یا دشمن. پاتو چپ بذاری حسابتو میرسم. حالا کجا باید بریم؟» دانته شمشیر را پایین آورد.
تریش با صدای هیجان انگیزی گفت:«یه جایی به نام جزیره ماله. خیلی دور نیست اما جای خطرناکیه… باید با قایق بریم.
-«کی راه بیفتیم؟
پایان
آنچه در قسمت بعد رخ خواهد داد:
-«پس این اون جزیرهایه که میگفتی؟»
-«حس خوبی نسبت به این قلعه قدیمی ندارم… انگار یکی داره نگامون میکنه»
-«مثل اینکه قرار نیست زنده از اینجا بیرون بریم.»
-«هیچوقت فکر نمیکردم چند تا عروسک گیرم بندازن.»
[font=tahoma]بهزودی…[/font]
نظر فراموش نشود
Darkness travels along my sight...Opening the windows to reveal the light
BAT#