09-20-2012, 08:41 PM
(آخرین ویرایش: 09-20-2012, 08:50 PM، توسط mafia 1980.)
الطایر:
در کودکی شاهد کشته شدن پدرش بوده.به همین دلیل از دوران کودکی تحت تعلیم اموزشهای اساسینی قرار میگیره و در زمان جوانی به قاتلی شجاع و بدون ترس تبدیل میشه.فردی که هر کس از بزبان اوردن اسمش لرزه بر اندامش می افتاده.الطایر هیچوقت بخاطر کینه ادم نکشت بلکه از روی عقیده ای که بهش ایمان داشت ادم میکشت.فردی بوده که خودشو با همه جریانات وفق میداده.المعلم فردی بوده که از کودکی به او اموزش داده و الطایر اونو بعنوان پدر دومش میشناخته.هر چیزی که المعلم به او میگفته رو قبول میکرده و اونو الگوی خودش قرار داده بوده.پس از جریاناتی که در جنگ صلیبی رخ میدهد و نداسته هایی که پس از کشتن یکسری ادم خاص بهشان پی میبرد مسیر زندگی او تغییر میکند.بله ان نداسته ها این بود که المعلم رییس شوالیه های تمپلار ها بوده که خود را اساسین جا زده.وقتی که الطایر با استاد خود روبرو میشود نه به عنوان دو یار بلکه بعنوان دو دشمن در روبروی هم قرار میگیرند.نتیجه مبارزه ای نفسگیر بین ان دو میشود که با شکست المعلم و کشته شدنش ادامه میابد.اما سرنوشت الطایر به همینجا ختم نشده و الطایر با دوست همیشگی خود سر کشته شدن المعلم و سیب عدن درگیر میشود و راه این دو از هم جدا میشود.دیگر اساسینها نیز یا از دوست الطایر پیروی میکنند یا از الطایر.الطایر بعد از گذشت سالها از کشته شدن المعلم عاشق نیز میشود.البته عاشق بود ولی این عشق علنی میشود و اساسینهایی که با الطایر دشمن بودند و دوستش عشق الطایر را میکشند و الطایر از قلعه دوران بچگی خود در ماسیاف فرار میکند.البته دارای چند پسر بوده که همگی نیز اساسین بوده اند.پس از ان اتفاق الطایر چندین سال به شهر کودکی خود برنمیگردد و دیگر مرد پیریست که نای دوران جوانی را ندارد ولی هنوز همان الطایر شجاع است.او با کمک اساسینهای طرفدار خود به ماسیاف برمیگردد و شورشی در شهر راه می افتد و الطایر با کشتن دوست دوران جوانی خود رهبری اساسینها را بر عهده میگیرد.او با ذکاوت خود دوباره اساسینها و شهر مصیاف را قدرتمند میکند ولی پیری او را به سمت مرگ نزدیک میکند.او در زمانی که میداند به مرگ نزدیک میشود تکه هایی از خاطرات خود را به افراد با وفای خود میدهد و همراه سیب عدن پس از خداحافظی از یاران خود به مکانی در زیر قلعه مصیاف میرود جایی که خود انجارا ساخته تا نوادگان اینده او به سراغ شیی مخرب بیایند.او شی را در محفظه مخصوصش میگذارد و روی صندلی مینشیند.بعد از مدتی او میمیرد .
اتزیو :
ازیو ادمی دل رحم و خانواده دوستی بود. هیچکس فکر نمیکرد اون بچه یه زمانی تبدیل به اسطوره ای بزرگ بشه.بعد از دیدن اون جنین ما دوران جوانی ازیو رو دیدیم.دورانی که با بچه های محله خودش با دیگر بچه ها دعوا میکردند.زمانی که فکرش مشغول درگیریهای خانوادش نبود.اما دیری نپایید که این خوشیها و خوشگذرانیها جای خودشونو به فرار از دست دولت دادند.پدر او جیاوونی که عضو فرقه اساسینها بود و کسی از هویت واقعی او خبری نداشت حالا تمام فلورانس تشنه به خون او بودند.پدرش روزی به او وظیفه رساندن پیام به یک جایی را داد ولی ازیو نمیدانست این دست تقدیر است که از خانواده اش دور بماند.وقتی او وظیفه پدرش را انجام داد و به خانه برگشت اصلا انتظار اتفاق پیش رویش را نداشت.بله دولت پدر و دو برادر عزیزش را به زندان برده بودند و فردا انها اعدام میشدند.مادر و خواهر او هم نگران و مضطرب بودند.او با هزار بدبختی خود را به پنجره سلول پدر و برادرانش رساند و پدرش به او گفت که در اتاقش چی مخفیست و ازیو باید چه کار کند.همچنین به او گفت که خونسرد باشد و امیدوار.او به جایی که پدرش گفت رفت و وقتی ان صندوقچه را پیدا کرد لباسی عجیب پیدا کرد.ان لباس مخصوص اساسینها یعنی پدرش بود.او لباس را پوشید و شمشیر را برداشت و نامه ای از سوی پدرش به دوست پدرش داد.کسی که پدرش خیلی به او اعتماد داشت در صورتیکه نادرست بود.طبق ان نامه پدرش باید از اعدام معاف میشد.ازیو با خوشحالی تمام ان نامه را داد فکر میکرد که فردا پدرش و برادرنش را در خانه میبیند در حالیکه اینطور نشد و فردا طبق برنامه انها در پای اعدام بودند.ازیو جوان بود و نمیتوانست بخوبی همه چیز را تجزیه کند.باورش نمیشد که خانوادش جلو چشمانش در حال نابودیست و او کاری نمیتواند بکند.در ان هنگام از همه متنفر بود.از خود که چرا بیکار است در ان هنگام.ناگهان دستور اعدام صادر شد و 3 تن از اعضای خانواده اش جلو چشمانش به دار اویخته شدند.بی اختیار شمشیرش را کشید و دل را به دریا زد.بسوی ان 3 تنی که در حال جان دادن بودند شتافت و هر که بر سر راه خود بود را کنار میزد ولی سربازان جلوی اورا گرفتند و قصد کشتن اورا کردند.او نتوانست خانواده خویش را نجات دهد و از مهلکه فرار کرد.گیج بود و نمیدانست چه کاری کند!!به پیش لیوناردو داوینچی دوست خود رفت.ان خنجری که در ان صندوقچه پیدا کرده بود را به داوینچی داد و داوینچی ازیو را دلگرمی داد و ان خنجر را نیز درست کرد.ناگهان سربازی در خانه داوینچی پیدا شد.حال ازیو ان خنجر مخفی را بدست کرده بود و مخفی شده بود تا ببینید قضیه از چیست.داوینچی سرباز را به حیاط خانه اش راهنمایی کرد و بعد از مدتی بین سرباز و داوینچی درگیری پیش امد و همان موقع ازیو از پشت سرباز را کشت.
کانر:
متولد شده به پدر انگلیسی و مادر موهاک، کانر در میان قبیله مادرش بزرگ شد و به شدت در طول دوران کودکی اش رنج برده است. این درگیری به اوج خود رسید هنگامی که روستا توسط اروپایی ها نابود شد، کانر به دنبال عدالت برای مردم خود و مبارزه با استبداد به هر جا که او آن را دیدم. تلاش او در نهایت به پیوستن به ترتیب آدمکش در سال 1770 منجر شده است. پنج سال بعد، جنگ های انقلاب آمریکا، فوران و کانر خود را به جانبداری رهبران انقلابیون آمریکا، از جمله جورج واشنگتن و بنجامین فرانکلین. در این زمان، او همچنین با چهره های دیگر، قابل توجه مانند چارلز لی و گیلبرت DU Motier، بهتر است به عنوان «لافایت شناخته می شود، و نیز پل ریور و ساموئل آدامز است.توانایی های کانر:کانر میتواند از درخت بالا برود و از طریق پنجره های بازی در شهر از دشمنان خود فرار کند.همچنین او یک تبر باز حرفه ای است.او یک سرخپوست است و شما در نسخه سوم بازی اساسینز کرید با او هستید.