03-15-2013, 09:40 PM
(آخرین ویرایش: 03-15-2013, 10:35 PM، توسط ghostofsparta.)
در افسانه های یونان باستان آمده است که هنگام آفرینش خائوس به وجود آمد و سپس او گایا را به وجود آورد و گایا نیز ارانوس را زایید و با او ازدواج کرد و صاحب فرزنادانی چون تایتان ها، سایکلوب ها و هکاتوکایر ها شد. گایا پیشبینی کرده بود که ارانوس توسط پسرش سرنگون خواهد شد به همین دلیل او تمام تایتان ها و سایکلوب ها را در تارتاروس که زندان گاه زمین بود زندانی کرد و با خیال راحت به حکومت بر زمین پرداخت ولی مادرشان گایا که دلش برای آن ها سوخت، نابودی پدرشان را به آن ها پیشنهاد کرد. در این بین تنها کرونوس که یک تایتان بود شجاعت این کار را داشت. کرونوس با تخته سنگی که گایا درست کرده بود، هنگام بازگشت پدرش برای صرف شام، او را کشت و با کشته شدن اورانوس، آفرودایته به وجود آمد. کرونوس با خواهرش رئا ازدواج کرد و حاصل این ازدواج تولد زئوس، پسایدون، هیدیس، آرتیمس، هستیا وهرا بود.
ولی کرونوس نیز اشتباه پدرش را مرتکب شد و به غیر از تایتان ها، بقیه یعنی سایکلوب ها و هکاتوکایر ها را آزاد ننمود. گایا به کرونوس هشدار داد در صورت آزاد نکردن هکاتوکایر ها و سایکلوب ها از تارتاروس روزی به دست پسرش سرنگون خواهد شد. از این رو کرونوس نیز ترسید که مبادا به سرنوشت پدرش دچار شود. به همین دیل بود که تصمیم گرفت فرزندانش را در شکم خودش زندانی کند. وقتی که زمان برای خورده شدن آخرین بچه یعنی زئوس فرا رسید، رئا نمی توانست از دست دادنش را تحمل کند، به همین دیل برای نجات زئوس ترفند زد. هرا به عقابی دستور داد تا زئوس را به جزیره دور ببرد، دور از چشمان قدرتمند پدرش کرونوس. رئا به جای زئوس تخته سنگی را به کرونوس داد. این گایا بود که از زئوس محافظت کرد و در آزادی خواهران و برادرانش به او کمک کرد. ولی همین دلسوزی های احمقانه گایا بود که تا ابد تایتان ها را به خطر انداخت. زئوس به همه تایتان ها خیانت کرد، به خاطر تنها گناه پدرش، کرونوس.زئوس به همراه برادران و خواهرانش و اندک تایتان هایی مثل هیلیوس و پرومتئوس که به زئوس خدمت می کردند به نبرد با تایتان ها رفت. بین خدایان و تایتان ها قریب به 10 سال جنگ به طول انجامید. سرانجام زئوس سلاح قدرتمندی برای پایان دادن به جنگ پیدا کرد. شمشیر الیمپوس.
زئوس : من همه ی شما را تا ابد در تارتاروس محکوم می کنم.
شکست تایتان ها پایانی بود برای دوره و صلح میان انسان ها از بین میرفت. بدین ترتیب خدایان توانستن بر تایتان ها پیروز بشوند و به علت سکونت در الیمپوس به خدایان الیمپوس مشهور شدند.
زئوس : فرمان روای خدایان
پسایدون : خدای دریا ها
هیدیز : خدای جهان مردگان
هیلیوس : خدای خورشید
هرمس : پیام آور خدایان
اریس : خدای جنگ
آتنا : خدای عقل و شعور
آفرودایته : خدای ازدواج
هرا : خدای زنان
و مابقی خدایان کوچک.....
زئوس و خدایان برای حفظ الیمپوس که مبادا خدایی به الیمپوس حمله کند سراغ پاتروس ور دس سوم رفتند و جویای راه حل شدند. پاتروس وردس جعبه ای را پیشنهاد کرد تا خدایان قدرت هایشان را درون آن قرار دهند و در معبدی بنهانند و به پشت کرونوس در صحرای ارواح گمشده قرار دهند. ساخت جعبه به هفائیستوس واگذار شد. هفائیستوس خدای آتش بود. او جعبه را ساخت و کلیدش را دخترش یعنی پندورا قرار داد ولی زئوس آمد و هفائیستوس را که به نام به دلایلی که بعدا خواهم گفت کشت و پندورا را برد و زندانی کرد و پرومتئوس را به جای هفائیستوس قرار داد. زئوس همچنین به پرومتئوس هشدار داد مبادا آتش الیمپوس را به انسان های عادی هدیه کند ولی روزی هرمس پیش زئوس آمد و خبر اهدای آتش به انسان ها توسط پرومتئوس را داد. زئوس که سخت خشمگین شده بود دستور داد تا پرومتئوس را در زنجیری ببندند و هر روز عقابی جیگرش را بخورد و بیمرد و پس از اینکه مرد دوباره خوب شود تا عذاب بکشد. زئوس برای سرنوشت هم 3 تا خواهر یعنی لاهکسیس، کلوتو و اتروپوس را مامور سرنوشت انسان ها قرار داد و آن ها را ساکن جزیره خلقت کرد تا سرنوشت انسان ها را بریسند.
زیاد از تعریف خدایان الیمپوس نپردازیم چون ماجرایشان زیاد هست مثلا هرا در کوردکی با هرکول دشمن بود و به هرکول سمی داد و هرکول دیوانه شد و یا روزی اکرسیوس به الیمپوس لشکر کشی نمود و اکروسیوس پرسئوس را درون تابوتی قرار داد و به دریا انداخت و ....
از بحث خدایان الیمپوس خارج می شویم و به دهکده ای دور تار از الیمپوس می ریم چون من اگر تک تک افسانه هرکول و پرسئوس را تعریف کنم وقت نخواهد شد تا بقیه این مقاله را نیز بنویسم.
در دور تر از الیمپوس و در یک دهکده بزرگ یونان یعنی اسپارتا دو کودک به نام کریتوس و دیموس چشم به جهان گشودند. وقتی که دو برادر بزرگ شدند، تصمیم گرفتند برای به شهرت رسیدن اسپارتا جنگ یاد بگیرند و تمام روز تمرین کنند. در این بین کریتوس همیشه دیموس را شکست می داد.
کریتوس : یک جنگجوی اسپارتانی هیچ وقت پشتش به زمین نمی افتند. تو یک جنگ جوی اسپارتانی هستی. نیستی؟
دیموس : بله کریتوس.
همیشه در ذهن کریتوس این بود که پدرش کیست ولی هر بار که سراغ پدرش را از مادرش می گرفت، جواب نا مفهومی می شنید.
دو جنگ جو، کریتوس و دیموس بزرگ شدند. کریتوس به برادرش دیموس قول داده بود که همیشه از او محافظت خواهد کرد. ولی آن روز هیچ وقت اتفاق نیفتاد. پس از نبرد میان تایتان ها، اریس و آتنا به اسپارتا حمله کردند تا دو جنگجو، کریتوس و دیموس را ببرند که علت آن را بعدا خواهید فهمید. وقتی که اریس دیموس را گرفت، کریتوس برا نجات برادرش رفت ولی اریس با شمشیرش او را به جایی پرت کرد و زخم عمیقی روی پیشانی کریتوس به وجود آمد. اریس برای گرفتن کریتوس به او نزدیک شد ولی آتنا نگذاشت.
آتنا : بس کن اریس، پدرمان ما را برای جدا کردن جنگجو فرستاده بود. لازم نیست کریتوس را بگیری.
اریس : مگر ندیده بودی پدرمان ترسیده بود؟
آتنا : ولی کافی هست. برویم.
دیموس از چشمان برادرش کریتوس دور شد. اریس او را به دامنه مرگ برد و محافظت از دیموس را به عهده داناتوس و دخترش گذاشت. سالیان سال گذشت و اسپارتا باز سازی شد و کریتوس برای نگه داری یاد و خاطره برادرش، برخی از جاهای بدن و سرش را به رنگ قرمز خالکوبی کرد. پس از مدتی کریتوس به علت داشتن مهارت های جنگی فرماندهی لشکر 50 نفره اسپارتا را بر عهده گرفت ولی این عدد پس از مدتی به هزاران نفر رسید و همه برای اسپارتا و شکوهش می جنگیدند. کریتوس ازدواج گرده بود و صاحب زن و دختری به نام کلایویپ بود. زنش تنها کسی بود که در مقابل خشونت های او می ایستاد.
زن کریتوس : کی این جنگ ها را خاتمه می دهی، کریتوس
کریتوس : زمانی که جهانیان اسپارتا را بشناسند.
زن کریتوس : تو این جنگ ها را برای خودت می کنی.
ولی کریتوس به زنش توجهی نمی کرد. طولی نکشید که نام اسپارتا بر سر زبان ها افتاد ولی این زیاد دوام نیاورد تا هنگامی که جنگ با باربار ها رسید. کریتوس دید که باربار ها چندبرابرا اسپارتانی ها هستند ولی راه برگشتی نداشت. او فرمان جنگ صادر کرد. سربازان اسپارتا یکی یکی به قتل می رسیدند در حالی که فرمانده جوانشان داشت به پایان دوران با شکوهش می رسید. وقتی که کریتوس برای برای بریدن سر به فرمانده بربر ها بردند، کریتوس که خود را مقابل دشمن عاجز دید از خدای جنگ اریس کمک خواست.
کریتوس : اریس، دشمن مرا از بین ببر و زندگی من مال تو خواهد شد.
آسمان دونیم شد و خدای جنگ از کوه الیمپوس ظهور کرد. اریس به دنبال بنده ای بود تا بتواند آرزو های رنگینش یعنی بر جای نشستن به جای پدرش زئوس را برآورده کند. حالا اریس شانس بسیار بزرگی به دست آورده بود و بنده ای بهتر از کریتوس نبود.
کریتوس : جان من از این پس مال تو هست و از این روز به بعد هر دستوری و یا هر شهری را که به خواهی من به آتش خواهم کشید.
اریس دستور داد تا از جهنم شمشیر هایی که سال قبل به هارپی ها دستور داده بود بسازند را بیاورند. این شمشیر دو تایی بود که به دست کریتوس زنجیر شد تا یاد آور بندگی کریتوس بر اریس باشد و حالا کریتوس با این صلاح قدرتمندش توانست سر فرمانده بربر ها را از تن جدا کند. اریس هم با قدرتش تمام بربر ها را نابود کرد. از آن روز به بعد کریتوس دیگر متعلق به خود نبود بلکه متعلق به خدای جنگی بود که 25 سال پیش برادرش را ازش گرفته بود در حالی که خود کریتوس خبر نداش این اریس بود که برادرش را ازش گرفته و حتی خبر نداشت که چه حقه ای با این کمکش داشته است. به هر حال به اصل داستان برویم. کریتوس شهر ها را یکی پس از دیگری فتح می کرد و مردمان زیادی را به خاک و خون می کشید. هیچ کس از او در امان نبود و سرانجام نامش بر سر زبان خدایان الیمپوس نیز افتاد. ولی روزی اریس دستور داد تا به دهکده ای که متعلق به آتنا بود، حمله کند. کریتوس و سربازانش پس از قتل عام سپاه دهکده، به دهکده تجواز کردند و هر کسی را که مقابل خود می دیدند به خاک و خون می کشیدند. سرانجام موقع حمله به معبد دهکده شد. ولی قبل از این که وارد معبد شود پیشگویی که احتمالا گایا بود جلوی او را گرفت.
پیشگو : خوب گوش کن کریتوس. خطری در این معبد هست که خودت نمی دانی و اگر حمله کنی و برگردی به شدت پشیمان خواهی شد.
ولی کریتوس گوشش به شنیدن پند های پیرزن پیشگو بدهکار نبود.او با وحشایانه به داخل معبد حجوم برد و به کشتار مردمان بی گناه شروع کرد و وقتی دست از کشتنشان کشید که جسد بی جان زن و دخترش کلایویپ را دید.
کریتوس : زنم! دخترم! این چطور ممکنه؟ آن ها در اسپارتا بودند.
اریس : خوب گوش کن کریتوس! زن و دخترت حالا مردند و پشیمانی هیچ سودی ندارد. تو به زودی به جنگجویی بزرگی تبدیل خواهی شد.
ولی کریتوس نا امیدانه بدون توجه به اریس از معبد خارج شد.
کریتوس : اریس!
پیشگو : کریتوس. این روز ثابت کردی که تو وحشی ترین حیوان در زمین هستی. خاکستر های زن و دختر تو در بدن تو می ماند و هیچ وقت پاک نخواهد شد تا همه بدانند که تو چه قدر خون خواهر بودی.
و خاکستر های جسد زن و بچه کریتوس روی بدن کریتوس به غیر از جاهای قرمزش نقش بست و بعد از آن روز به بعد روح اپسارتا متولد شد. کریتوس، روح اسپارتا پس از این که توسط حیله اریس زن و بچه اش را کشت کابوس های جنایتش هر روز آزار می داند که روزی آتنا از شکار بر می گذشت و مردی را دید که بدنش شبیه روح است. نزدیک او رفت. دید که روح اسپارتا هست و به شدت دارد از کابوس هایش عذاب می کشد.
آتنا : کریتوس. اگر تو به خدایان چند سال خدمت کنی میتوانی امیدی به نجات داشته باشی.
کریتوس : و پس از این که دوران خدمتم تمام شدف
این کابوسها پایان می بخشند. وظیفه ات را انجام بده کریتوس و خدایان گناهان تو را خواهند بخشید.
و پس از آن روز به بعد کریتوس موظف شد تا تا در ازای خدمت به خدایان الیمپوس، امیدوار به پایان یافتن کابوس هایش باشد. سالیان سال کریتوس به خدایان خدمت می کرد تا این که خبر حمله ایرانی ها به آتیکا رسید. خدایان الیمپوس سخت نگران شدند و خدایان به کریتوس دستور دادند تا شهر را از چنگ ایرانی ها بگیرد. کریتوس به نبرد رفت سر انجام پس از جنگ های پیاپی با سربازان ایرانی فرمانده شان را پیدا کرد.کرد.
سردار ایرانی : سلام یونانی برای چه بدینجا آمده ای؟ لابد می خواهی ایرانی ها به تو ادب یاد بدهند! بزودی آیتکا مال ایران می شود.
کریتوس : من از طرف خدایان الیمپوس آمده ام تا پیغامشان را به تو برسانم که نمی توانی در برابرشان با ایستی؟
سردار ایرانی : چی؟ تو فقط یک پیغام رسانی اسپارتان. این پیغام را به خدایان کوچکت برسان که به زودی شکست خواهند خورد.
کریتوس به جنگ او رفت توانست او را از پای در بیاورد.
سردار ایرانی : لطفا... لطفا... با جان من کاری نداشته باش. ثروتم را بگیر
کریتوس : من ثروتت را نمی خواهم. جانت را میگیرم.
کریتوس با جعبه او را کشت ولی سرانجام آسمان تاریک شد. کریتوس می دانست که این نشانی از طرف خدایان نیست.
سرانجام آتنا به نمایندگی خدایان آمد.
آتنا : کریتوس ! کریتوس !
کریتوس : دارد چه اتفاقی می افتد آتنا؟
آتنا : کریتوس ! ما به تو نیاز داریم. هیلیوس گم شده و آسمان به تاریکی رفته.
کریتوس : حالا از من چه می خواهی؟
آتنا : هیلیوس را پیدا کن و به آسمان برگردان. بدون هیلیوس همه جا تاریک خواهد شد.
کریتوس عازم سفر جدیدی شد. او می بایست هیلیوس را پیدا می کرد. او توانست هیلیوس را پیدا کند ولی خودش به جهنم سقوط کرد. او سر انجام با زحمات زیاد کشتی ارواح را پیدا کرد که به کمک آن کشتی می شد راهی به برزخ پیدا کرد. ولی نا خدایی به نام کرون از این کشتی محافظت می کرد.
کرون : بنده خدایان ! این دور و برا برای چی می پلکی؟هیچ کس اجازه نداره به دنیای زندگان برگرده.
کریتوس : گوش کن. من از طرف خدایان الیمپوس آمده و و وظیفه دارم تا هیلیوس را پیدا کنم.
کرون : به هر حال هیدیس به من گفته است به هیچکس اجازه ندهم برگردد.
کریتوس دید که حرفاش اثری ندارد. به جنگ او رفت لی قدرت بسیار زیاد کرون باعث از پای در آمدن او شد.
کرون : خودت راه خودت را انتخاب کن. روح اسپارتا ! هاهاهاها !
او کریتوس را از آتش های جهنم به پایین پرتاب کرد. ماموران جهنم کریتوس را در زنجیری بستند. ولی کریتوس به هوش آمد و زنجیر ها را پاره کرد. او اطلس را دید که به شدت در عذابی که زئوس قرار داده بود هست. ولی وقتی که رفت تا طنابی بیاورد از آنجا رد شود دید زنجیر باز شده است و خبری از اطلس نیست. کریتوس از خودش پرسید :
کریتوس : چه کسی زنجیر های این غول را باز کرده است؟
او سر انجام با زحمات زیاد توانست دوباره به کشتی ارواح برسد تا شاید امیدی به فرار از دوزخ پیدا کند.
کرون : دوباره تو؟
کریتوس : من دیگر مثل قبل زیاد مهربان نخواهم بود.
دستان تارتاروس حریف من نخواهند شد.
ولی این بار کریتوس بود که موفق به کشتن کرون شد. او سرانجام با کمک کشتی خودش را به برزخ رسانید.
کریتوس حس کرد که صدای دخترش کلایویپ می آید.
کریتوس : کلایویپ؟ کجایی عزیزم؟
ولی او پرسفونه را دید که دارد نی می نوازد.
کریتوس : دخترم کجاست پرسفونه؟
پرسفونه؟ دخترت؟ همان دختری 7 سال قبل به قتل رساندی حالا به دنبالش آمده ای؟ باید قدرت هایت را تسلیم من کنی تا بتوانی را را ببینی.
کریتوس بلافاصله قدرت هایش را تسلیم نمود. او دخترش را دید.
کریتوس : کلایویپ؟
کلایویپ : پدر؟ برای چی رفته بودی؟
کریتوس : من هیچ کجا نرفته بودم عزیزم. پدرت اینجاست.
پرسفونه : بالاخره دختر و پدر به هم دیگر رسیدند ولی دنیا دارد به اتمام می رسد. من اطلس را آزاد کردم و او با قدرت هیلیوس در حال نابودی اولیپوس هست.
کریتوس : تو؟ ولی چرا؟
پرسفونه : فکر می کنی من با میل خودم با هیدیس ازدواج کردم. هیدیس با اجاره برادرش زئوس مرا دزدید و من هم مورد خیانت آن ها قرار گرفته ام و باید انتقامم را بگیرم.
کریتوس :
کریتوس دانست که سرنوشتش ماندن با کلایویپ نیست و و نجات دنیا مهمتر از کلایپویپ هست و همچنین فهمید که پرسفونه به او کلک زده. به همین دلیل قدرت هایش را باز پس گرفت.
او دوباره راهی نبرد با پرسفونه شد.
پرسفونه : اسپارتان شاهد پایان دنیا باش.
کریتوس به بال های پرسفونه وصل شد و او را تعقیب کرد تا به اطلس رسیدند. کریتوس پرسفونه را کشت و پرسفونه دیگر وجود نداشت.
پرسفونه : عذاب های تو هیچ وقت پایان نخواهند یافت، روح اسپارتا !
کریتوس همچنین اطلس را به زنجیر بست تا ابد زمین را در دوش خود نگه دارد.
اطلس : شاید تو فکر می کنی که خدایان الیمپوس به تو کمک خواهند کرد؟ ولی من از تو می پرسم : خدایان تو کجا هستند کریتوس؟ چرا برای کمک به تو نیامدند؟
کریتوس : من به کمک از جانب خدایان نیازی ندارم. من به آن ها خدمت کردم و آن ها هم سر قولشان هستند که خاطرات گذشته من را ببخشند.
اطلس : قول خدایان به چه قدری می خورد؟
کریتوس : چیزی که من دارم دارم اطلس.
اطلس : ما دوباره هم دیگر را ملاقات خواهیم کرد. یه روزی تو از کاری که کردی به شدت پشیمان خواهی شد. سرنوشت ما را دوباره به هم خواهند رساند.
و بدین ترتیب بود که اطلس محکوم شد تا ابد آسمان ها را در دوش خود نگه دارد. پرسفونه، زن هیدیز هم دیگر وجود نداشت. کریتوس توانست موفقیت بزرگی را به دست بیاورد. او توانست خدای خورشید، هیلیوس را نجات بدهد و دوباره به آسمان برگرداند تا زمین دوباره روشن شود. کریتوس خودش را از برزخ به زمین رساند و از شدت خستگی روی کوه الیمپوس خوابید.
هیلیوس : این سال رو هم خوب به ما خدمت کرد، آتنا.
آتنا : او فراتر از یک انسان و ضعیف تر از یک خدا هست.
هیلیوس : او ضعیف هست، می تواند تا آخر زنده بماند.
آتنا : او زنده هست و دارد از خستگی خوابش می برد.
و بدین تریتیب کریتوس توانست یک خدمت بزرگی دیگر را به خدایان بکند.
ادامه دارد....
پدرم دورمد این رو نوشتم . خدا بهم رحم کنه که قسمت بعدشو هم بنویسم
ولی کرونوس نیز اشتباه پدرش را مرتکب شد و به غیر از تایتان ها، بقیه یعنی سایکلوب ها و هکاتوکایر ها را آزاد ننمود. گایا به کرونوس هشدار داد در صورت آزاد نکردن هکاتوکایر ها و سایکلوب ها از تارتاروس روزی به دست پسرش سرنگون خواهد شد. از این رو کرونوس نیز ترسید که مبادا به سرنوشت پدرش دچار شود. به همین دیل بود که تصمیم گرفت فرزندانش را در شکم خودش زندانی کند. وقتی که زمان برای خورده شدن آخرین بچه یعنی زئوس فرا رسید، رئا نمی توانست از دست دادنش را تحمل کند، به همین دیل برای نجات زئوس ترفند زد. هرا به عقابی دستور داد تا زئوس را به جزیره دور ببرد، دور از چشمان قدرتمند پدرش کرونوس. رئا به جای زئوس تخته سنگی را به کرونوس داد. این گایا بود که از زئوس محافظت کرد و در آزادی خواهران و برادرانش به او کمک کرد. ولی همین دلسوزی های احمقانه گایا بود که تا ابد تایتان ها را به خطر انداخت. زئوس به همه تایتان ها خیانت کرد، به خاطر تنها گناه پدرش، کرونوس.زئوس به همراه برادران و خواهرانش و اندک تایتان هایی مثل هیلیوس و پرومتئوس که به زئوس خدمت می کردند به نبرد با تایتان ها رفت. بین خدایان و تایتان ها قریب به 10 سال جنگ به طول انجامید. سرانجام زئوس سلاح قدرتمندی برای پایان دادن به جنگ پیدا کرد. شمشیر الیمپوس.
زئوس : من همه ی شما را تا ابد در تارتاروس محکوم می کنم.
شکست تایتان ها پایانی بود برای دوره و صلح میان انسان ها از بین میرفت. بدین ترتیب خدایان توانستن بر تایتان ها پیروز بشوند و به علت سکونت در الیمپوس به خدایان الیمپوس مشهور شدند.
زئوس : فرمان روای خدایان
پسایدون : خدای دریا ها
هیدیز : خدای جهان مردگان
هیلیوس : خدای خورشید
هرمس : پیام آور خدایان
اریس : خدای جنگ
آتنا : خدای عقل و شعور
آفرودایته : خدای ازدواج
هرا : خدای زنان
و مابقی خدایان کوچک.....
زئوس و خدایان برای حفظ الیمپوس که مبادا خدایی به الیمپوس حمله کند سراغ پاتروس ور دس سوم رفتند و جویای راه حل شدند. پاتروس وردس جعبه ای را پیشنهاد کرد تا خدایان قدرت هایشان را درون آن قرار دهند و در معبدی بنهانند و به پشت کرونوس در صحرای ارواح گمشده قرار دهند. ساخت جعبه به هفائیستوس واگذار شد. هفائیستوس خدای آتش بود. او جعبه را ساخت و کلیدش را دخترش یعنی پندورا قرار داد ولی زئوس آمد و هفائیستوس را که به نام به دلایلی که بعدا خواهم گفت کشت و پندورا را برد و زندانی کرد و پرومتئوس را به جای هفائیستوس قرار داد. زئوس همچنین به پرومتئوس هشدار داد مبادا آتش الیمپوس را به انسان های عادی هدیه کند ولی روزی هرمس پیش زئوس آمد و خبر اهدای آتش به انسان ها توسط پرومتئوس را داد. زئوس که سخت خشمگین شده بود دستور داد تا پرومتئوس را در زنجیری ببندند و هر روز عقابی جیگرش را بخورد و بیمرد و پس از اینکه مرد دوباره خوب شود تا عذاب بکشد. زئوس برای سرنوشت هم 3 تا خواهر یعنی لاهکسیس، کلوتو و اتروپوس را مامور سرنوشت انسان ها قرار داد و آن ها را ساکن جزیره خلقت کرد تا سرنوشت انسان ها را بریسند.
زیاد از تعریف خدایان الیمپوس نپردازیم چون ماجرایشان زیاد هست مثلا هرا در کوردکی با هرکول دشمن بود و به هرکول سمی داد و هرکول دیوانه شد و یا روزی اکرسیوس به الیمپوس لشکر کشی نمود و اکروسیوس پرسئوس را درون تابوتی قرار داد و به دریا انداخت و ....
از بحث خدایان الیمپوس خارج می شویم و به دهکده ای دور تار از الیمپوس می ریم چون من اگر تک تک افسانه هرکول و پرسئوس را تعریف کنم وقت نخواهد شد تا بقیه این مقاله را نیز بنویسم.
در دور تر از الیمپوس و در یک دهکده بزرگ یونان یعنی اسپارتا دو کودک به نام کریتوس و دیموس چشم به جهان گشودند. وقتی که دو برادر بزرگ شدند، تصمیم گرفتند برای به شهرت رسیدن اسپارتا جنگ یاد بگیرند و تمام روز تمرین کنند. در این بین کریتوس همیشه دیموس را شکست می داد.
کریتوس : یک جنگجوی اسپارتانی هیچ وقت پشتش به زمین نمی افتند. تو یک جنگ جوی اسپارتانی هستی. نیستی؟
دیموس : بله کریتوس.
همیشه در ذهن کریتوس این بود که پدرش کیست ولی هر بار که سراغ پدرش را از مادرش می گرفت، جواب نا مفهومی می شنید.
دو جنگ جو، کریتوس و دیموس بزرگ شدند. کریتوس به برادرش دیموس قول داده بود که همیشه از او محافظت خواهد کرد. ولی آن روز هیچ وقت اتفاق نیفتاد. پس از نبرد میان تایتان ها، اریس و آتنا به اسپارتا حمله کردند تا دو جنگجو، کریتوس و دیموس را ببرند که علت آن را بعدا خواهید فهمید. وقتی که اریس دیموس را گرفت، کریتوس برا نجات برادرش رفت ولی اریس با شمشیرش او را به جایی پرت کرد و زخم عمیقی روی پیشانی کریتوس به وجود آمد. اریس برای گرفتن کریتوس به او نزدیک شد ولی آتنا نگذاشت.
آتنا : بس کن اریس، پدرمان ما را برای جدا کردن جنگجو فرستاده بود. لازم نیست کریتوس را بگیری.
اریس : مگر ندیده بودی پدرمان ترسیده بود؟
آتنا : ولی کافی هست. برویم.
دیموس از چشمان برادرش کریتوس دور شد. اریس او را به دامنه مرگ برد و محافظت از دیموس را به عهده داناتوس و دخترش گذاشت. سالیان سال گذشت و اسپارتا باز سازی شد و کریتوس برای نگه داری یاد و خاطره برادرش، برخی از جاهای بدن و سرش را به رنگ قرمز خالکوبی کرد. پس از مدتی کریتوس به علت داشتن مهارت های جنگی فرماندهی لشکر 50 نفره اسپارتا را بر عهده گرفت ولی این عدد پس از مدتی به هزاران نفر رسید و همه برای اسپارتا و شکوهش می جنگیدند. کریتوس ازدواج گرده بود و صاحب زن و دختری به نام کلایویپ بود. زنش تنها کسی بود که در مقابل خشونت های او می ایستاد.
زن کریتوس : کی این جنگ ها را خاتمه می دهی، کریتوس
کریتوس : زمانی که جهانیان اسپارتا را بشناسند.
زن کریتوس : تو این جنگ ها را برای خودت می کنی.
ولی کریتوس به زنش توجهی نمی کرد. طولی نکشید که نام اسپارتا بر سر زبان ها افتاد ولی این زیاد دوام نیاورد تا هنگامی که جنگ با باربار ها رسید. کریتوس دید که باربار ها چندبرابرا اسپارتانی ها هستند ولی راه برگشتی نداشت. او فرمان جنگ صادر کرد. سربازان اسپارتا یکی یکی به قتل می رسیدند در حالی که فرمانده جوانشان داشت به پایان دوران با شکوهش می رسید. وقتی که کریتوس برای برای بریدن سر به فرمانده بربر ها بردند، کریتوس که خود را مقابل دشمن عاجز دید از خدای جنگ اریس کمک خواست.
کریتوس : اریس، دشمن مرا از بین ببر و زندگی من مال تو خواهد شد.
آسمان دونیم شد و خدای جنگ از کوه الیمپوس ظهور کرد. اریس به دنبال بنده ای بود تا بتواند آرزو های رنگینش یعنی بر جای نشستن به جای پدرش زئوس را برآورده کند. حالا اریس شانس بسیار بزرگی به دست آورده بود و بنده ای بهتر از کریتوس نبود.
کریتوس : جان من از این پس مال تو هست و از این روز به بعد هر دستوری و یا هر شهری را که به خواهی من به آتش خواهم کشید.
اریس دستور داد تا از جهنم شمشیر هایی که سال قبل به هارپی ها دستور داده بود بسازند را بیاورند. این شمشیر دو تایی بود که به دست کریتوس زنجیر شد تا یاد آور بندگی کریتوس بر اریس باشد و حالا کریتوس با این صلاح قدرتمندش توانست سر فرمانده بربر ها را از تن جدا کند. اریس هم با قدرتش تمام بربر ها را نابود کرد. از آن روز به بعد کریتوس دیگر متعلق به خود نبود بلکه متعلق به خدای جنگی بود که 25 سال پیش برادرش را ازش گرفته بود در حالی که خود کریتوس خبر نداش این اریس بود که برادرش را ازش گرفته و حتی خبر نداشت که چه حقه ای با این کمکش داشته است. به هر حال به اصل داستان برویم. کریتوس شهر ها را یکی پس از دیگری فتح می کرد و مردمان زیادی را به خاک و خون می کشید. هیچ کس از او در امان نبود و سرانجام نامش بر سر زبان خدایان الیمپوس نیز افتاد. ولی روزی اریس دستور داد تا به دهکده ای که متعلق به آتنا بود، حمله کند. کریتوس و سربازانش پس از قتل عام سپاه دهکده، به دهکده تجواز کردند و هر کسی را که مقابل خود می دیدند به خاک و خون می کشیدند. سرانجام موقع حمله به معبد دهکده شد. ولی قبل از این که وارد معبد شود پیشگویی که احتمالا گایا بود جلوی او را گرفت.
پیشگو : خوب گوش کن کریتوس. خطری در این معبد هست که خودت نمی دانی و اگر حمله کنی و برگردی به شدت پشیمان خواهی شد.
ولی کریتوس گوشش به شنیدن پند های پیرزن پیشگو بدهکار نبود.او با وحشایانه به داخل معبد حجوم برد و به کشتار مردمان بی گناه شروع کرد و وقتی دست از کشتنشان کشید که جسد بی جان زن و دخترش کلایویپ را دید.
کریتوس : زنم! دخترم! این چطور ممکنه؟ آن ها در اسپارتا بودند.
اریس : خوب گوش کن کریتوس! زن و دخترت حالا مردند و پشیمانی هیچ سودی ندارد. تو به زودی به جنگجویی بزرگی تبدیل خواهی شد.
ولی کریتوس نا امیدانه بدون توجه به اریس از معبد خارج شد.
کریتوس : اریس!
پیشگو : کریتوس. این روز ثابت کردی که تو وحشی ترین حیوان در زمین هستی. خاکستر های زن و دختر تو در بدن تو می ماند و هیچ وقت پاک نخواهد شد تا همه بدانند که تو چه قدر خون خواهر بودی.
و خاکستر های جسد زن و بچه کریتوس روی بدن کریتوس به غیر از جاهای قرمزش نقش بست و بعد از آن روز به بعد روح اپسارتا متولد شد. کریتوس، روح اسپارتا پس از این که توسط حیله اریس زن و بچه اش را کشت کابوس های جنایتش هر روز آزار می داند که روزی آتنا از شکار بر می گذشت و مردی را دید که بدنش شبیه روح است. نزدیک او رفت. دید که روح اسپارتا هست و به شدت دارد از کابوس هایش عذاب می کشد.
آتنا : کریتوس. اگر تو به خدایان چند سال خدمت کنی میتوانی امیدی به نجات داشته باشی.
کریتوس : و پس از این که دوران خدمتم تمام شدف
این کابوسها پایان می بخشند. وظیفه ات را انجام بده کریتوس و خدایان گناهان تو را خواهند بخشید.
و پس از آن روز به بعد کریتوس موظف شد تا تا در ازای خدمت به خدایان الیمپوس، امیدوار به پایان یافتن کابوس هایش باشد. سالیان سال کریتوس به خدایان خدمت می کرد تا این که خبر حمله ایرانی ها به آتیکا رسید. خدایان الیمپوس سخت نگران شدند و خدایان به کریتوس دستور دادند تا شهر را از چنگ ایرانی ها بگیرد. کریتوس به نبرد رفت سر انجام پس از جنگ های پیاپی با سربازان ایرانی فرمانده شان را پیدا کرد.کرد.
سردار ایرانی : سلام یونانی برای چه بدینجا آمده ای؟ لابد می خواهی ایرانی ها به تو ادب یاد بدهند! بزودی آیتکا مال ایران می شود.
کریتوس : من از طرف خدایان الیمپوس آمده ام تا پیغامشان را به تو برسانم که نمی توانی در برابرشان با ایستی؟
سردار ایرانی : چی؟ تو فقط یک پیغام رسانی اسپارتان. این پیغام را به خدایان کوچکت برسان که به زودی شکست خواهند خورد.
کریتوس به جنگ او رفت توانست او را از پای در بیاورد.
سردار ایرانی : لطفا... لطفا... با جان من کاری نداشته باش. ثروتم را بگیر
کریتوس : من ثروتت را نمی خواهم. جانت را میگیرم.
کریتوس با جعبه او را کشت ولی سرانجام آسمان تاریک شد. کریتوس می دانست که این نشانی از طرف خدایان نیست.
سرانجام آتنا به نمایندگی خدایان آمد.
آتنا : کریتوس ! کریتوس !
کریتوس : دارد چه اتفاقی می افتد آتنا؟
آتنا : کریتوس ! ما به تو نیاز داریم. هیلیوس گم شده و آسمان به تاریکی رفته.
کریتوس : حالا از من چه می خواهی؟
آتنا : هیلیوس را پیدا کن و به آسمان برگردان. بدون هیلیوس همه جا تاریک خواهد شد.
کریتوس عازم سفر جدیدی شد. او می بایست هیلیوس را پیدا می کرد. او توانست هیلیوس را پیدا کند ولی خودش به جهنم سقوط کرد. او سر انجام با زحمات زیاد کشتی ارواح را پیدا کرد که به کمک آن کشتی می شد راهی به برزخ پیدا کرد. ولی نا خدایی به نام کرون از این کشتی محافظت می کرد.
کرون : بنده خدایان ! این دور و برا برای چی می پلکی؟هیچ کس اجازه نداره به دنیای زندگان برگرده.
کریتوس : گوش کن. من از طرف خدایان الیمپوس آمده و و وظیفه دارم تا هیلیوس را پیدا کنم.
کرون : به هر حال هیدیس به من گفته است به هیچکس اجازه ندهم برگردد.
کریتوس دید که حرفاش اثری ندارد. به جنگ او رفت لی قدرت بسیار زیاد کرون باعث از پای در آمدن او شد.
کرون : خودت راه خودت را انتخاب کن. روح اسپارتا ! هاهاهاها !
او کریتوس را از آتش های جهنم به پایین پرتاب کرد. ماموران جهنم کریتوس را در زنجیری بستند. ولی کریتوس به هوش آمد و زنجیر ها را پاره کرد. او اطلس را دید که به شدت در عذابی که زئوس قرار داده بود هست. ولی وقتی که رفت تا طنابی بیاورد از آنجا رد شود دید زنجیر باز شده است و خبری از اطلس نیست. کریتوس از خودش پرسید :
کریتوس : چه کسی زنجیر های این غول را باز کرده است؟
او سر انجام با زحمات زیاد توانست دوباره به کشتی ارواح برسد تا شاید امیدی به فرار از دوزخ پیدا کند.
کرون : دوباره تو؟
کریتوس : من دیگر مثل قبل زیاد مهربان نخواهم بود.
دستان تارتاروس حریف من نخواهند شد.
ولی این بار کریتوس بود که موفق به کشتن کرون شد. او سرانجام با کمک کشتی خودش را به برزخ رسانید.
کریتوس حس کرد که صدای دخترش کلایویپ می آید.
کریتوس : کلایویپ؟ کجایی عزیزم؟
ولی او پرسفونه را دید که دارد نی می نوازد.
کریتوس : دخترم کجاست پرسفونه؟
پرسفونه؟ دخترت؟ همان دختری 7 سال قبل به قتل رساندی حالا به دنبالش آمده ای؟ باید قدرت هایت را تسلیم من کنی تا بتوانی را را ببینی.
کریتوس بلافاصله قدرت هایش را تسلیم نمود. او دخترش را دید.
کریتوس : کلایویپ؟
کلایویپ : پدر؟ برای چی رفته بودی؟
کریتوس : من هیچ کجا نرفته بودم عزیزم. پدرت اینجاست.
پرسفونه : بالاخره دختر و پدر به هم دیگر رسیدند ولی دنیا دارد به اتمام می رسد. من اطلس را آزاد کردم و او با قدرت هیلیوس در حال نابودی اولیپوس هست.
کریتوس : تو؟ ولی چرا؟
پرسفونه : فکر می کنی من با میل خودم با هیدیس ازدواج کردم. هیدیس با اجاره برادرش زئوس مرا دزدید و من هم مورد خیانت آن ها قرار گرفته ام و باید انتقامم را بگیرم.
کریتوس :
کریتوس دانست که سرنوشتش ماندن با کلایویپ نیست و و نجات دنیا مهمتر از کلایپویپ هست و همچنین فهمید که پرسفونه به او کلک زده. به همین دلیل قدرت هایش را باز پس گرفت.
او دوباره راهی نبرد با پرسفونه شد.
پرسفونه : اسپارتان شاهد پایان دنیا باش.
کریتوس به بال های پرسفونه وصل شد و او را تعقیب کرد تا به اطلس رسیدند. کریتوس پرسفونه را کشت و پرسفونه دیگر وجود نداشت.
پرسفونه : عذاب های تو هیچ وقت پایان نخواهند یافت، روح اسپارتا !
کریتوس همچنین اطلس را به زنجیر بست تا ابد زمین را در دوش خود نگه دارد.
اطلس : شاید تو فکر می کنی که خدایان الیمپوس به تو کمک خواهند کرد؟ ولی من از تو می پرسم : خدایان تو کجا هستند کریتوس؟ چرا برای کمک به تو نیامدند؟
کریتوس : من به کمک از جانب خدایان نیازی ندارم. من به آن ها خدمت کردم و آن ها هم سر قولشان هستند که خاطرات گذشته من را ببخشند.
اطلس : قول خدایان به چه قدری می خورد؟
کریتوس : چیزی که من دارم دارم اطلس.
اطلس : ما دوباره هم دیگر را ملاقات خواهیم کرد. یه روزی تو از کاری که کردی به شدت پشیمان خواهی شد. سرنوشت ما را دوباره به هم خواهند رساند.
و بدین ترتیب بود که اطلس محکوم شد تا ابد آسمان ها را در دوش خود نگه دارد. پرسفونه، زن هیدیز هم دیگر وجود نداشت. کریتوس توانست موفقیت بزرگی را به دست بیاورد. او توانست خدای خورشید، هیلیوس را نجات بدهد و دوباره به آسمان برگرداند تا زمین دوباره روشن شود. کریتوس خودش را از برزخ به زمین رساند و از شدت خستگی روی کوه الیمپوس خوابید.
هیلیوس : این سال رو هم خوب به ما خدمت کرد، آتنا.
آتنا : او فراتر از یک انسان و ضعیف تر از یک خدا هست.
هیلیوس : او ضعیف هست، می تواند تا آخر زنده بماند.
آتنا : او زنده هست و دارد از خستگی خوابش می برد.
و بدین تریتیب کریتوس توانست یک خدمت بزرگی دیگر را به خدایان بکند.
ادامه دارد....
پدرم دورمد این رو نوشتم . خدا بهم رحم کنه که قسمت بعدشو هم بنویسم
آن جگجویی به نام کریتوس آن که از دست او در امان نبودند، الیمپوس