10-29-2016, 11:04 PM
بخش اول از قسمت دوم : در پناه پروانگان
اسمانی بود ابی و دلانگیز، ابر هایی شیری رنگ و تکه تکه را در دل خود به ارامی جرکت میداد. تلالویی مشخص از خورشید فروزان همچون نگین هایی از جنس الماس، بر روی دشت های هموار فرو میپاشید. گاهی جویباری از اب زلال قاصدک های در پرواز را باخود همراه میساخت. دشت ها پر بود از علفزار های سبز که با گل های سرخ و ابی، همچون دامن چیندار زن های محلی جلوه میکرد. بازیگوشی آهوان کوچک در کنار سخرهای سنگی دسته ای از پروانگان رابه دور دزختی کهنسال پراکنده کرد، گویی درخت سالخورده اما همیشه سبز، همچون بتی بود برای پروانگان هزار رنگ.
کودکی خندان از بلندای درخت پیر، سواحل نیلگون دوردست را مینگریست. اوکه با دیدن پروانه ها برق شوقی در چشمانش نمایان بود به ارامی از شاخه درخت اویزان شد و روی چمن های شاداب پرید. نگاهی به چوب دستی تکیه داده شده به تنه درخت انداخت و ارام به سمت ان پیشرفت. چوب دستی ای بود تراشیده شده از چوب بلوط که سرش را با کهنه لباس های مادرش، همانند تله ای برای پروانگان ساخته بود. چوب دستی را با ملایمت در دست گرفت و یک آن به سمت پروانه ها هجوم برد. پروانه ها در پهنه ی دشت شیبدار به پایین سرازیر شدند و کودکی که پیراهن کهنه اش در تنش زار میزد بدنبال انها میدوید.
بعد از جست وخیز های فراوان،خسته و از نفسافتاده خود را روی بوته هایی از گلهای نارنجی رنگ انداخت، همچنانکه نسیم ملایم موهای طلاییش را نوازش میکرد به ابر های پف کرده اسمان خیره گشته بود. به یاد اورد که درون تله چوب دستیش چند پروانه صید کرده. مادرش که زنی زیبا با موهای قهوه ای بلند، چشمانی ابی و صورتی با کک و مک های ریز بود، ساعاتی پیش با حالتی اشفته اورا از خواب بلند کرده بود و از او خواسته بود که مثل همیشه به دشتزار برود و پروانه هایی زیبا برای او بیاورد، او اصلا متوجه چهره اشفته مادرش نشده بود و همچون کودکی معصوم و خندان، کفش های چرمی خودرا پوشیده بود و به دل دشتزار های خارج از دهکده امده بود. وقتی به یاد اورد که مادرش در ازای پروانه ها قول سواری با اسب سفید مزرعه را داده بود، سراسیمه تور چوب دستیش را گشاد. از زیبایی پروانه ها به وجد امده بود، یکی با بالهای سرخ رنگ، دیگری هچون رنگین کمانی و بعضی همچون سبزی مرغزار.
پروانه ای را دردست گرفته بود و درحالیکه محو زیبایی ان شده بود به ارامی با نوک انگشتان کوچکش بالهای رنگینش را نوازش میکرد. او با خود میگفت: " نمیتوانم انهارا برای تزیین کلاه خواهرم به مادر بدهم " " انها وقتی سوار بر بادها پرواز میکنند زیباترند ". پروانه هارا ازاد کرد، دستانش را زیر سرش گزاشت چشمانش را بست و سعی کرد چهره پدرش را بیاداورد.
کودک در ترسیم چهره پدر ناموفق بود که صدای نزدیک شدن سواری اورا برآشفت. سوار تقریبا به بالای سرش رسیده بود که چشمانش را باز کرد، اسبی قهوه ای رنگ بود که لکه های سپیدی بر روی ساق پاهایش داشت.نور زیاد چشمان کودک را کم سو کرده بود،او چهره سوار را درپشت تابش افتاب نمیدید. وقتی چشمش به پیراهن پشمین سوار افتاد که لکه های خون رویش نقش بسته است، ایستاد و جلوی نور را با دست کوچکش گرفت. حال او چهره ی اشنای سوار را میدید، برادرش بود که هراسان با تبری خون الود بر غلاف پشتش، گفت: " زود باش یارون (Yaron) انها بدنبالمان هستند " دستش را دراز کرد و کودک را در پشت خود نهاد، ابصار اسب را همچون شلاقی بر یالهای پشتش کوبید. کودک درحالیکه جلوی روی خود تبری خون الود را میدید، تاب پرسش نداشت وبا برادرش به تاخت به سمت جنگلهای دوردست میرفت.
خورشید درحال غروب بود و اسب همچنان میتازید، یارون که به عضلات تنومند برادرش تکیه کرده بود و لباس خود را اعشته به خون تبر میدید، باصدایی لرزان از برادرش پرسید: " کجا میرویم سورن (Sorn) ؟ " " من به مادر قول داده بودم که پروانه هایی شکار کنم، او از من عصبانی است؟ " " انها زیبا بودند، ازادشان کردم، باور کن باز هم میتوانم بگیرمشان". سورن که همچنان به مقصد پیش رویش چشم دوخته بود گفت: " باید جای امنی پیدا کنیم انها بدنبالمان هستند، اما نگران نباش نمیگزارم به تو اسیبی برسانند ". برادرش جنگجوی قهاری بود او سالها در هنگ مرزی سالدورن (Saldorn ) دوشادوش جنگ سالاران و سربازان از پادشاهی کازویر دفاع کرده بود. ضخم های بیشمار روی بازوانش، هرکدام از جنگی خونبار بجای مانده بود. اما از وقتی یارون به یاد میاورد او شکارچی بود که جای پدر را پر کرده بود. گاهی به مادر در خرد کردن چوب ها کمک میکرد و گاهی برای خواهر زیبا و مهربانشان لباس هایی از پوست خرس وببر میدوخت.
یارون با چهره کودکانه اش بار دیگر پرسید: " پس مادر چی؟، پس چرا فیون رو به جای امن نمیبریم؟ "و سورن پس از سکوتی تلخ با صدایی نا مطمعن گفت: " انها جایشان امن است! انها دیگر اسیبی نمیبینند ".