04-08-2017, 01:32 PM
بسم تعالی
وقایع اتفاقیه ؛ پیشگفتار
درست از آنجا به یاد دارم که کودکی بازیگوش با رنگین کمانی از آرزوهای بلندپروازانه که روز به روز نقش تازهای به هفت رنگ خود میافزود و به شیوه نوینی سیر تکاملی خود را طی میکرد، بودم.
دستانم را مشت میکنم و پلکهایم را بسته و به چشمانم فشار میآورم تا شاید از کارناوال تراژدیها عبور کرده و به نور کم سوی کودکیهای نهفته درون ذهنم دست یابم. آه، چه انتظار بیهودهای...!
مگر اسم تو را هم میتوان ذهن گذاشت؟ ذهنی که هویت خود را فراموش کرده که ذهن نیست، Recycle Bin پاک شده است!
دستانِ به یکدیگر ریسمان شده خود را محکمتر میفشارم؛ باید یادت بیاید برای چه آمدهای، برای چه تلاش میکنی و برای چه از بین خواهی رفت. در همین حالی که مغز و قلبم درگیر شدهاند و هرکدام گذشته تلخ و اشتباهات دیگری را به رخ میکشد، کتابی را ورق میزنم، کتابی گوهربار که کلماتِ به صف کشیده شده آن دلربایی میکند. قلبم تلنگر دیگری به مغزم میزند. میبایست تا قبل از آنکه مجادلهای جبران ناپذیر به وجود بیاید کاری میکردم.
چه خوب که قبلا سوت ممتد را از مجنونی که در آن روز سرد و بارانی همراه با لیلی خود برای توقف تاکسی ندا داد، آموخته بودم. با به صدا در آمدن سوت پایان، قلبم دلشکستهتر از هر موقع به همان گوشه دنجِ همیشگی رفت. بیچاره دلم، هر روز استخوانیتر میشود! آخرین باری که به آن جوان سفید پوشِ عینکی مراجعه کردم با آوردن کلمات قلمبه و سلمبه که به گمانم باعث لرزش تن دهخدا در گور شد، علتش را رژیم غذایی خواند؛ اما به تفسیر من، رژیمی که باعث شود قلبم هرروز استخوانیتر شود از رژیم اشغالگر قدس هم بیرحمتر است!
سرم را بر میگردانم و مغزم را در حال تلو تلو خوردن میبینم. گامهایم را بلندتر برمیدارم و خود را به زیر دوشش میرسانم. به مانند همیشه خود را منطقی و سرحال نشان میدهد اما از چشمانش میخوانم که امواج اقیانوسی ناآرام آماده یورش به ساحل است. کمی که با او هم سخن شدم متوجه بعض بزرگی در گلویش گشتم. نمیدانستم چه باید بگویم که که مستریح حال او شوم. حالِ خرابِ او، کاشانه ویرانم را خرابتر کرد. تا به خود آمدم انگشتش را برروی لبانم به نشانی سکوت گذاشت و گفت: بعد از مرگ تو، قسمت سمت چپ من تا هشت دقیقه زنده خواهد ماند و تمام گذشته را به صورت یک خواب مرور خواهی کرد. آن لحظه برای آخرین بار به یادت و به دیدارت میآید...
این را گفت و دیگر گرمی و حرارت جسمش را برروی دوشم احساس نکردم.
وقتی قلب سنگی و مغز بیمنطق و از رده خارج شده خود را اینگونه آشفته و پریشان دیدم به ستوه آمدم. تا کی تجربیات خود را برروی کاغذ نیاورم؟ باید بگویم! تا شاید سرگذشت خویش، چراغ راهنمایی باشد برای نوجوانان و جوانان امروزی. قلم را از زیر تلنبار کتابها و جزوات دانشگاهی بیرون کشیدم تا بنویسم حال دِل این پریشان را؛ آنچه که وقایع اتفاقیه نام گرفت.
وقایع اتفاقیه ؛ پیشگفتار
درست از آنجا به یاد دارم که کودکی بازیگوش با رنگین کمانی از آرزوهای بلندپروازانه که روز به روز نقش تازهای به هفت رنگ خود میافزود و به شیوه نوینی سیر تکاملی خود را طی میکرد، بودم.
دستانم را مشت میکنم و پلکهایم را بسته و به چشمانم فشار میآورم تا شاید از کارناوال تراژدیها عبور کرده و به نور کم سوی کودکیهای نهفته درون ذهنم دست یابم. آه، چه انتظار بیهودهای...!
مگر اسم تو را هم میتوان ذهن گذاشت؟ ذهنی که هویت خود را فراموش کرده که ذهن نیست، Recycle Bin پاک شده است!
دستانِ به یکدیگر ریسمان شده خود را محکمتر میفشارم؛ باید یادت بیاید برای چه آمدهای، برای چه تلاش میکنی و برای چه از بین خواهی رفت. در همین حالی که مغز و قلبم درگیر شدهاند و هرکدام گذشته تلخ و اشتباهات دیگری را به رخ میکشد، کتابی را ورق میزنم، کتابی گوهربار که کلماتِ به صف کشیده شده آن دلربایی میکند. قلبم تلنگر دیگری به مغزم میزند. میبایست تا قبل از آنکه مجادلهای جبران ناپذیر به وجود بیاید کاری میکردم.
چه خوب که قبلا سوت ممتد را از مجنونی که در آن روز سرد و بارانی همراه با لیلی خود برای توقف تاکسی ندا داد، آموخته بودم. با به صدا در آمدن سوت پایان، قلبم دلشکستهتر از هر موقع به همان گوشه دنجِ همیشگی رفت. بیچاره دلم، هر روز استخوانیتر میشود! آخرین باری که به آن جوان سفید پوشِ عینکی مراجعه کردم با آوردن کلمات قلمبه و سلمبه که به گمانم باعث لرزش تن دهخدا در گور شد، علتش را رژیم غذایی خواند؛ اما به تفسیر من، رژیمی که باعث شود قلبم هرروز استخوانیتر شود از رژیم اشغالگر قدس هم بیرحمتر است!
سرم را بر میگردانم و مغزم را در حال تلو تلو خوردن میبینم. گامهایم را بلندتر برمیدارم و خود را به زیر دوشش میرسانم. به مانند همیشه خود را منطقی و سرحال نشان میدهد اما از چشمانش میخوانم که امواج اقیانوسی ناآرام آماده یورش به ساحل است. کمی که با او هم سخن شدم متوجه بعض بزرگی در گلویش گشتم. نمیدانستم چه باید بگویم که که مستریح حال او شوم. حالِ خرابِ او، کاشانه ویرانم را خرابتر کرد. تا به خود آمدم انگشتش را برروی لبانم به نشانی سکوت گذاشت و گفت: بعد از مرگ تو، قسمت سمت چپ من تا هشت دقیقه زنده خواهد ماند و تمام گذشته را به صورت یک خواب مرور خواهی کرد. آن لحظه برای آخرین بار به یادت و به دیدارت میآید...
این را گفت و دیگر گرمی و حرارت جسمش را برروی دوشم احساس نکردم.
وقتی قلب سنگی و مغز بیمنطق و از رده خارج شده خود را اینگونه آشفته و پریشان دیدم به ستوه آمدم. تا کی تجربیات خود را برروی کاغذ نیاورم؟ باید بگویم! تا شاید سرگذشت خویش، چراغ راهنمایی باشد برای نوجوانان و جوانان امروزی. قلم را از زیر تلنبار کتابها و جزوات دانشگاهی بیرون کشیدم تا بنویسم حال دِل این پریشان را؛ آنچه که وقایع اتفاقیه نام گرفت.
اینستاگرام: Hamedzahedi_ir
واتساپ: 09360649125
یاد باد آن روزگاران
یاد باد
واتساپ: 09360649125
یاد باد آن روزگاران
یاد باد
[url=bazyrayane.ir][/url]فروشگاه اینترنتی بانوی من