06-10-2013, 09:09 PM
به نام خدا.
جنگ... عاملی برای نشان دادن تحمل انسان! جنگ هیچ وقت خوب نیست! نه برای من نه برای تو نه برای کاپیتان پرایس و نه برای مکتاویش...
الان وقتش میشد... یک .. دو ....سه! همراه همه ی جمعیت حمله کردم.به اسلحه ی دوربین دارم همشونو به جهنم میفرستادم. گلوله ها پس از دیگری و بمب ها هم پس از دیگری منفجر میشدند. مردمان بدبخت قتل عام میشدند. ولی ناگهان چشمم به هلکوپتری افتاد که هر کسی را که میدید قتل عام میکرد و جلو میامد. به دورو برم نگاه کردم تا سرپناهی بیابم و ناگهان جشمم به مغازه ای افتاد. به ان نگاه کردم و
سوپ هم که انگار فکرمو خوانده بودمرا هل داد تاحرکت کنم. سریع دویدیم ولی ناگهان تا هلکوپتر به ما نزدیک شد شیرجه زدیم و شیشه راشکستیم.پس از اینکه حالمان جا اومد از پله های ساختمان پایین رفتیم. مردمانی رو دیدیم که سعی در این داشتند که عزیزان خود را درمان کنند...به بیرون ساختمان رفتیم و جنگیدیم.تا اینکه به مقصد نهایی یعنی کلیسا رسیدیم....
.
.
دوربینو چسبوندمو فشانگارو گذاشتم و با دوربین به سمت ساختمان بزرگ نگاه کردم. پرایس به من علامت داد. منم دو تا سربازی که داشتن ول میچرخیدنو کشتم. ناگهان ماکاروف به روی سیستم رادیوییمون اومد و گفت: پرایس متاسفم! . و سپس ساختمان روبروییمون خراب شد.
فهمیدم چی میخواد بشه ولی دیر شده بود. من و سوپ به سمت شیشه رفتیم و ناگهان ساختمانی که توش بودیم خراب شد و سوپ منو هل داد به سمت پایین و اون هم همراه امواج قدرتمند انفجار به سمت پایین پرت شد...
ناگهان به هوش امدم. سریع از جایم بلند شدم و دیدم پرایس همچون مادری دلسوز سعی میکند سوپ را از زیر اوار بردارد. من هم به کمکش رفتم. دیدم سوپ بیهوش است و به شدت زخمی شده است اورا به کول گرفته و به مخفی گاه بردیم...
.
.
سوپ اخرین نفس ها ی عمرش رو میکشه... پرایس دیگه به هیچ چیز فکر نمیکند. و سعی در این دارد که سوپ بتونه باز هم زندگی کنه ولی خودش هم میداند که دیگر راه برگشتی نیست. ناگهان سوپ به سختی سرفه میکند و به من میگه:ماکاروف میدونه تو کی هستی!
اینجاست که پرایس میفهمه ماجرا از چه قراره و جلوی خودش رو میگیره.و حالا فداکار ترین شخصیت با ماجرا های هیجان انگیزش دارفانی رو وداع گفت و تنها جمله ای که پرایس تونست بگه این بودکه:
همه جا گلوله... ما برای نجات کی به این معدن امدیم؟؟؟ نمیدانم و نمیخواهم بدانم.فقط میخواهم از اینجا بروم و اسایش داشته باشم!
بعد از اینکه مرد را نجات دادیم جنبه ی واقعی جنگ برام نمایش داده شد... با همین چشمان اشک الود و خسته ام دیدم که چطور سندمن و یارش برای نجات ما فدا شدن... دیدم... مرگ سوپ را دیدم... همه چی را دیدم...
با گوش ها و چشمانم شنیدم و دیدم که پرایس با خشم و کینه از جای خود بلند شدوگفت:
هلیکوپتری با چندتا بمب انداز و مسلسل نیمه ای که ماتوش بودیمو به اتش گرفت. ناگهان همه چیز منفجر شد و وقتی به بدنم نگاه کردم دیدم میله ای فولادی بدنم را سوراخ کرده. لعنتی فرستادم و به پرایس گفتم بدون من بره... شاید میتونستم رستگار بشم...
.
.
.
پایان.
خب این اولین مقاله ام بود.نظرتونو درباره اش بگیدو اشکالاتمو هم بگید.
راستی از غلط املایی هام از شما عذر میخواهم[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
جنگ... عاملی برای نشان دادن تحمل انسان! جنگ هیچ وقت خوب نیست! نه برای من نه برای تو نه برای کاپیتان پرایس و نه برای مکتاویش...
####
هیس! اروم بیاین. در فاضلابو باز کردم و به همراه پرایس و مکتاویش به داخلش رفتم. نوری به چشم خورد. بعد از عادت کردن فهمیدم که جمعیتی شورشگر در فاضلابن..صدای خشاب عوض کردن توی راهرو پیچیده بود. با سوپ به ارامی از نردبان بالارفتیم.ارام ارام ... مانند فرشتگان مرگ... کسانی بودند که به بچه ی بی پدر و همسری بی شوهر توجه نمیکردند. من مجبور بودم.. ولی زمانی هم به میل خودم 30000 ادم رو قتل عام کرده بودم.... از روی سطل زباره پریدم و کمین گرفتم.الان وقتش میشد... یک .. دو ....سه! همراه همه ی جمعیت حمله کردم.به اسلحه ی دوربین دارم همشونو به جهنم میفرستادم. گلوله ها پس از دیگری و بمب ها هم پس از دیگری منفجر میشدند. مردمان بدبخت قتل عام میشدند. ولی ناگهان چشمم به هلکوپتری افتاد که هر کسی را که میدید قتل عام میکرد و جلو میامد. به دورو برم نگاه کردم تا سرپناهی بیابم و ناگهان جشمم به مغازه ای افتاد. به ان نگاه کردم و
سوپ هم که انگار فکرمو خوانده بودمرا هل داد تاحرکت کنم. سریع دویدیم ولی ناگهان تا هلکوپتر به ما نزدیک شد شیرجه زدیم و شیشه راشکستیم.پس از اینکه حالمان جا اومد از پله های ساختمان پایین رفتیم. مردمانی رو دیدیم که سعی در این داشتند که عزیزان خود را درمان کنند...به بیرون ساختمان رفتیم و جنگیدیم.تا اینکه به مقصد نهایی یعنی کلیسا رسیدیم....
.
.
دوربینو چسبوندمو فشانگارو گذاشتم و با دوربین به سمت ساختمان بزرگ نگاه کردم. پرایس به من علامت داد. منم دو تا سربازی که داشتن ول میچرخیدنو کشتم. ناگهان ماکاروف به روی سیستم رادیوییمون اومد و گفت: پرایس متاسفم! . و سپس ساختمان روبروییمون خراب شد.
فهمیدم چی میخواد بشه ولی دیر شده بود. من و سوپ به سمت شیشه رفتیم و ناگهان ساختمانی که توش بودیم خراب شد و سوپ منو هل داد به سمت پایین و اون هم همراه امواج قدرتمند انفجار به سمت پایین پرت شد...
ناگهان به هوش امدم. سریع از جایم بلند شدم و دیدم پرایس همچون مادری دلسوز سعی میکند سوپ را از زیر اوار بردارد. من هم به کمکش رفتم. دیدم سوپ بیهوش است و به شدت زخمی شده است اورا به کول گرفته و به مخفی گاه بردیم...
.
.
سوپ اخرین نفس ها ی عمرش رو میکشه... پرایس دیگه به هیچ چیز فکر نمیکند. و سعی در این دارد که سوپ بتونه باز هم زندگی کنه ولی خودش هم میداند که دیگر راه برگشتی نیست. ناگهان سوپ به سختی سرفه میکند و به من میگه:ماکاروف میدونه تو کی هستی!
اینجاست که پرایس میفهمه ماجرا از چه قراره و جلوی خودش رو میگیره.و حالا فداکار ترین شخصیت با ماجرا های هیجان انگیزش دارفانی رو وداع گفت و تنها جمله ای که پرایس تونست بگه این بودکه:
متاسفم سوپ!
...همه جا گلوله... ما برای نجات کی به این معدن امدیم؟؟؟ نمیدانم و نمیخواهم بدانم.فقط میخواهم از اینجا بروم و اسایش داشته باشم!
بعد از اینکه مرد را نجات دادیم جنبه ی واقعی جنگ برام نمایش داده شد... با همین چشمان اشک الود و خسته ام دیدم که چطور سندمن و یارش برای نجات ما فدا شدن... دیدم... مرگ سوپ را دیدم... همه چی را دیدم...
با گوش ها و چشمانم شنیدم و دیدم که پرایس با خشم و کینه از جای خود بلند شدوگفت:
فقط برای سوپ...
وقتی فهمیدیم که ماکاروف کجا پنهان شده مثل دو تا غول اهنی رفتیم تمامشونو قتل عام کردیم.ولی ان ها سوپرای برای ما داشتند...هلیکوپتری با چندتا بمب انداز و مسلسل نیمه ای که ماتوش بودیمو به اتش گرفت. ناگهان همه چیز منفجر شد و وقتی به بدنم نگاه کردم دیدم میله ای فولادی بدنم را سوراخ کرده. لعنتی فرستادم و به پرایس گفتم بدون من بره... شاید میتونستم رستگار بشم...
.
.
.
در حال پرایس: با خودم تکرار کردم: فقط برای سوپ فقط برای سوپ فقط برای سوپ!!!!! به روی هلکوپتر پریدم.کنترل هواپیمارو به دست گرفتم و لی داشت سقوط میکرد. ناگهان سقوط کرد و من و ماکاروف به کناری پرت شدیم. وقتی به هوش امدم دیدم اسلحه ای بین ماست. به سختی حرکت کردم تا ورش دارم ولی ماکاروف که زود تر رسیده بود اسلحه را برداشت و به شمت من گرفت. مرگ را جلوی چشمانم دیدم که ناگهان یوری با گلوله ای ماکاروف را ذخمی کرد. ولی ماکاروف... او را کشت. اتش خشم مرا سوزوند. پریدم و طنابی ر به گردنش بستم و ناگهان تصور سوپ در ذهنم امد ...یادش افتادم و شیشه را شکستم و سیگار زیبایم را برداشتم و روشن کردم. تمومه ... اصلا خوش حال نبودم ولی احساس اسایش میکردم... شاید تنها چیزی که من داشتم.. همون سیگارم بود... فقط برای سوپ!
پایان.
خب این اولین مقاله ام بود.نظرتونو درباره اش بگیدو اشکالاتمو هم بگید.
راستی از غلط املایی هام از شما عذر میخواهم[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]