امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یک داستان کوتاه
#1
سلام یک داستان گذاشتم بخونید ولی منبع نداره یعنی یک فایل word بود که هیچ آدرسی نداشت.ببخشید.
در رويا ديدم که با خدا حرف ميزنم
او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟
گفتم ....اگر وقت داشته باشید....

لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟
پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟

پاسخ داد:
آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...
عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....
آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند
سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند؛ سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره صرف می کنند...
چنان با هیجان به آینده فکر می کنند که از حال غافل می شوند
به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده
آن ها طوری زندگی می کنند؛انگار هیچ وقت نمی میرند
و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند

ما برای لحظاتی سکوت کردیم


سپس من پرسیدم..
مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟
پاسخ داد: یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند
ولی می توانند طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند
یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند
یاد بگیرند ...دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی
یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید

یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند
یاد بگیرند وبدانند ..دونفر می توانند به یک چیز نگاه کنند ولی برداشت آن ها متفاوت باشد
یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند


سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم آیا چیز دیگری هم وجود دارد که مایل باشی فرزندانت بدانند؟
خداوند لبخندی زد و پاسخ داد: فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم..........برای همیشه
#2
اگر از این جور چیزا داشتی بازم بذارConfused25:Confused74:Confused29:
#3
من این داستان رو خیلی خوندم. خیلی زیباست. زده بودن رو پنل مدرسه! Confused41:
#4
Confused62:Confused62:Confused62:Confused62:
    

[تصویر:  26055552758238308166.jpg]\cell \lastrow\row}
 
#5
من رفتنی ام...

گفت: حاج آقا يه سوال دارم كه خيلي جوابش برام مهمه!
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم خوشحال مي شم بتونم كمكتون كنم.
گفت: من رفتني ام.
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم مي ميرم
گفتم: دكتر ديگه اي رفتي، خارج از كشور؟
گفت: نه. همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم كاري نمي شه كرد.
گفتم: خدا كريمه، ان شاالله كه بهت سلامتي مي ده.
با تعجب نگاه كرد و گفت: اگه من بميرم يعني خدا كريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نمي شه گولش زد.
گفتم: راست مي گي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من وقتي فهميدم دارم مي ميرم خيلي ناراحت شدم. از خونه بيرون نمي اومدم.
كارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن. تا اينكه يه روز به خودم گفتم تا كي منتظر مرگ باشم. خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون و مثل همه شروع به كار كردم. اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو كسي ديگه اي نداشت. خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نمي كرد...با خودم مي گفتم بذار دلشون خوش باشه كه سر من كلاه گذاشتن. آخه من رفتني ام و اونا انگار موندني. سرتونو درد نيارم، من كار مي كردم، اما حرص نداشتم. بين مردم بودم اما بهشون ظلم نمي كردم و دوستشون داشتم. ماشين عروس كه مي ديدم از ته دل شاد مي شدم و دعا مي كردم. گدا كه مي ديدم از ته دل غصه مي خوردم و بدون اينكه حساب كتاب كنم كمك مي كردم. مثل پير مردا براي همه جوونا آرزوي خوشبختي مي كردم. الغرض اينكه اين ماجرا منو آدم خوبي كرد و مهربون شدم. حالا سوالم اينه كه حالا كه من به خاطر مرگ خوب شدم، آيا خدا اين خوب شدن منو قبول مي كنه؟
گفتم: بله، اونجور كه مي دونم و به نظرم مي رسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه.
آرام آرام خداحافظي كرد و تشكر، وقتي داشت مي رفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست! بين يك روز تا چند هزار روز!
يه چرتكه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دكتر گفتم: مي تونيد كاري كنيد كه نميرم؟ گفتن: نه. گفتم: خارج چي؟ و باز گفتن: نه! خلاصه حاجي، ما رفتني هستيم. وقتش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد...

منبع
#6
خیلی داستانای قشتگی بود.ممنون Confused22:Confused22:
[تصویر:  fm02cwg3jiqhntv56q1j.jpg]
 
#7
دوستان اگر موافقید با کمک هم این تاپیک رو ادامه بدیم . هرکس می تونه یک داستان کوتاه و زیبا وآموزنده بزاره.
#8
بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم ....
بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام! Confused41:Confused41:Confused41:

اینم هست ولی غم انگیزه!!! Confused41:Confused41:Confused41:Confused41:
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

و تامل ......

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
#9
از عشقی زمینی تا رسیدن به خدا

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد .

رنج این عشق آن را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به او نمی یافت .

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت ،

به او گفت : پادشاه ، اهل معرفت است ، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغت می آید .

جوان ، به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست .

در همان جا از وی خواست تا به خواستگاری دخترش بیاید .

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار وی تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت .

بعد از مدت ها جستجو او را یافت . گفت : " تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ؛ چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد ، از آن فرار کردی ؟ "

جوان گفت : " اگر بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ،

چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم ؟ "
#10
محمد جان خیلی داستانهای قشنگی بود.Confused62:Confused74:
میلاد داستان های تو هم عالی بود.Confused62:Confused74:
سپاس از هر دوی شماConfused74:Confused62:
[تصویر:  41.jpg]


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Exclamation اسپویل!داستان بازی اساسین کرید یونیتی و سرنوشت الیز ps 4 ever 1 1,355 07-22-2015, 06:53 PM
آخرین ارسال: Old Snake
  گزارش تصویری/ داستان واقعی اسباب بازی kasra 4 1,894 02-07-2013, 10:35 PM
آخرین ارسال: spartacus
  داستان بازی (آپدیت شده) Darksiders II:Death Lives NS game 1 1,498 09-10-2012, 04:04 PM
آخرین ارسال: dark
  داستان بازی Darksiders NS game 2 4,383 08-27-2012, 10:47 PM
آخرین ارسال: anti mage
  داستان کوتاه MR.TANGO 10 3,573 08-27-2012, 03:07 PM
آخرین ارسال: MR.TANGO

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان