اطلاعات انجمن AMIR WAZOWSKI |
تاریخ عضویت: |
12-30-2022 |
آخرین بازدید: |
08-11-2023, 03:02 PM |
کل ارسالها: |
4 (0.01 ارسال در هر روز | 0 درصد از کل ارسالها)
(یافتن تمامی ارسالها)
|
کل موضوعها: |
0 (0 موضوع در هر روز | 0 درصد از کل موضوعها) |
مدت زمان حضور در انجمن: |
1 ساعت, 29 دقیقه, 48 ثانیه |
تعداد کاربران معرفی کرده: |
0 |
|
4 (0.01 0.02 per day | 23523 percent of total 0.02) ( — ) |
|
0 (0 0 per day | 23907 percent of total 0) ( — ) |
| |
 |
اطلاعات اضافی دربارهی AMIR WAZOWSKI |
درباره من: |
《 به نام خدا 》 |
جنسیت: |
Male |
بازی های مورد علاقه شما؟: |
Assassin's Creed |
کارکتر های محبوب شما: |
اتزیو آئودیتوره، کارل جانسون(cj) |
پلتفرم های شما: |
|
|
|
|
RE: گفتمان اول آکادمی: هنر نگاه و تماشا |
2 |
|
|
hosein_ghazali نوشته است: (01-03-2023, 08:57 PM)
--
[hr]
گفتمان اول آکادمی
تمرین دوم
تمرین دوم گفتمان اول آکادمی، از شما میخواهد تا:
یک بازی جهانبازِ تقریباً پرجزئیات را اجرا کنید و پس از تجربۀ مدتی در جهان بازی، متنی را آماده کنید و در آن، از مشاهدات خود به کاملترین شکل ممکن و جزئیات بنویسید. فرض کنید به سفری دیجیتال رفتید و باید پس از آن، سفرنامۀ خود را بنویسید. از مشاهدات خود در شهرهای تاریخی قدیم یا امکان خیالی موجود در جهان بازی بنویسید. از هر برخوردی که توجه شما را جلب کرد و هر منظره و هرشخصیتی که دوست داشتید توصیفی بنویسید و خصوصیاتش را مشخص کنید.
مثال:
به شهر ولنتاین رفتم؛ در بدو ورود چوپانی دیدم که گله گوسفندش را به چراگاه میبرد. در ورودی شهر دوباره به انبوه گوسفندان و گاوهای نگهداری شده برخورد کردم و مزرعهداران و دامدارانی که با لباسهای گِلی و خاکی، در حال تماشای دامهای خود بودند و .....
برای انجام این تمرین یک هفته زمان وجود دارد. با تشکر
--
《 به نام خدا 》
سلام و درود خدمت همه شما دوستان عزیزم
امیدوارم هرجا که هستید سالم و سلامت باشید
امروز اومدم برای شما داستان سفر کوتاه و زیبام رو به دنیای وایکینگ ها تعریف کنم
سفری که هرچند کوتاه اما دلنشین و زیبا بود و تجربیات زیادی رو برای من به همراه داشت
داستان خودم رو با نقش آفرینی در نقش مردی به نام eivor که بخاطر اینکه در کودکی توسط گرگ گاز گرفته شده بود به wolf kissed معروف بود شروع کردم. مردی از سرزمین های شمال با هیکلی تنومند، مو های بافته شده و محاسن بلند و تتو هایی روی صورتش. ایور لباس هایی شبیه به بقیه جنگجویان شمالی و وایکینگ ها داشت؛ لباسی بلند به همراه پوست یک حیوان خز دار که دور گردنش پیچیده بود. روی کمر خود یک سپر به همراه بقیه ابزار آلات مبارزه اش مانند تبر هایش را داشت و البته که یک هیدن بلید که به شکل اشتباه روی دستش بسته شده بود ((((:
سفرم را درس شهر کوچکی به نام fornburg آغاز کردم
شهری کوچک و کوهپایه ای که در مجاورت دریا قرار داشت و مانند اکثر شهر های حوزه اسکاندیناوی با برف پوشیده شده بود.
در نگاه اول ساختار شهری بسیار زیبا بود
خانه های چوبی با سقف های شیروانی که دیوارهایشان با چیز هایی مانند جمجمه حیواناتی مثل گوزن و البته سپر های گرد تزئین شده بود.
در همان ابتدای ورودم به شهر، در بندرگاه یک دختربچه را دیدم که اندکی برایم عجیب بود. زیرا معمولا در بازی ها به دلایل مختلفی شاهد حضور شخصیت های اصلی یا npc های کودک یا نوجوان نیستیم. وقتی او را دیدم سوالی برایم بوجود آمد، اینکه آیا او damage میخورد؟?
پس با این تفکر شیطانی به او نزدیک شدم و این موضوع رو به صورت عملی امتحان کردم
که البته همونطور که میتونید پیشبینی کنید نتیجه آزمایش منفی بود و آسیبی به آن دختربچه وارد نشد ...
آنقدر از بندرگاه دور نشده بودم که شاهد صحنه جالبی شدم
دیدم که خدمه کشتی پیاده شدهاند و با هم به سمت جایی در حرکت هستند؛ کنجکاو شدم که کجا میروند، پس به دنبالشان رفتم.
در آستانه یک کوه بلند به جایی مانند یک سرباز خانه رسیدیم
جایی تقریبا کوچک که از چند چادر و یک غار در دل کوه تشکیل شده بود. در سرباز خانه تعدادی از سرباز ها مشغول تمرین بودن و با شمشیر خود به یک تنه درخت ضربه میزدند، عدهای دیگر با یکدیگر حرف میزدند و تعدادی از سرباز ها هم قربانی تنبلی بازیسازان بودند و عملا هیچ کاری نمیکردند (:
همانگونه که گفتم، یک غار هم آنجا وجود داشت
وارد آن شدم و صحنه های جالبی را دیدم
آنجا یک غار کوچک بود که در وسطش آتشی روشن کرده بودند و تعدادی از سرباز ها دور آن نشسته و با هم گفت و گو میکردند.
وقت گذرانی در میان سربازان کافی بود
به هر حال آنها هم نیاز به استراحت دارند (:
به جاهای دیگر شهر رفتم
اولین جایی که به چشمم خورد، زمین تمرینی بود که برای اولین بار در بازی درون آن به تمرین با هیدن بلید پرداختیم.
آن طرف زمین تمرین، چندین مغازه وجود داشت که تعدادی از آنها نظرن را جلب کردند.
به طور مثال دقیقا پشت زمین تمرین یک ماهی فروشی بود که زنی در آن مشغول آماده کردن ماهی های صید شده بود.
جلو رفتم و با او همکلام شدم؛ ایور از او درباره اوضاع کارش پرسید و زن پاسخ داد که امروز نتوانسته ماهی بگیرد، زیرا قایق هایی که از آب میگذرند، آب را ناآرام میکنند و به همین سبب ماهی ها از صید زن فرار میکنند. وقتی که داشتند درباره ماهی گیری صحبت میکردند، در میان بحث ایور مزاح میفرماید و میگوید که حوصله ماهی گیری ندارد و ترجیه میدهد این کار رو با تیر و کمانش انجام بدهد! زن ماهی گیر هم از این ایده بدش نمی آید و میگوید که به امتحانش می ارزد.
کمی آن طرف تر صحنه جالبی را دیدم؛ قایقی نیمه کاره و مردی که سخت در حال تلاش برای درست کردن آن بود. جلو رفتم و با او نیز همکلام شدم. بنظر ایور از قدیم او را میشناخته زیرا با اشاره به یک داستان و تشبیه کردن آن مرد به آن داستان گفت که بنظر هیچوقت قرار نیست ساخت این قایق تمام شود! آن مرد هم با لحنی کمی جدی رو به ایور کرد و گفت: تو چوب خوب واسه من گیر بیار من دو روزه اینو تموم میکنم. اه!
ایور هم قول داد که اگه چوب مناسب پیدا کرد برای او بیاورد.
اما ایور جان بزار به عنوان کسی که کنترلت میکنه پیش بینیت کنم: تو هیچوقت به دنبال چوب نمیری و هیچوقت هیچ چوبی رو پیدا نمیکنی و اگر هم پیدا کردی احتمالا یادت رفته که به این مرد قولی داده بودی و در نتیجه خودت سبب پایان نیافتن کار قایق میشوی!
در هر حال، به راهم ادامه دادم
آن سمت شهر خبری از خانه نبود و همه مغازه بودند.
یکی فروشگاهی داشت، یکی آهنگر بود و .... در کل که هر کس دنبال کار خودش بود.
جلوتر که رفتم ناگهان دروازه های جهنم رو رو به خودم باز دیدم!!! شاید منظورم رو متوجه نشوید ولی بگذارید توضیح بدهم.
دیدم زنی به نام tekla در حال کری خواندن است و مردم را به مسابقه شراب خوری دعوت میکند!
اولش بر نفس دنیوی ام غلبه کردم و سعی کردم از آن دور شوم، اما وقتی کری خوانی های پیاپی او را دیدم، گفتم وقتش است که او را ضایع کنم تا دیگر نخواهد این کار های حرام را انجام دهد.
رفتم و مسابقه را شروع کردم
مسابقه اینطور بود که باید ۳ لیوان بزرگ شراب را میخوردی و هرکه زودتر این کار را انجام میداد برنده میشد.
مسابقه شروع شد و با هم به رقابت پرداختیم
مسابقه ای حساس، نفسگیر و جنجالی.
مسابقه ای پایاپای و نزدیک.
گاهی شرکت کننده اول جلو می افتاد و گاهی شرکت کننده دوم.
اشتباه نکنید، این گزارش فینال لیگ قهرمانان اروپا نیست بلکه شرح یک مسابقه شراب خوری است!
در نهایت همانطور که دوست داشتم و شما و خودم انتظار داشتیم، من مسابقه را باختم و خداروشکر نتوانستم در این مسابقه حرام پیروز بشوم
آن زن اکنون پیروز شد
اما وقتی که مُرد، سر پل صراط این منم که پیروز میشم!
به هر حال نمکدان بودن کافی است، به ادامه داستان میپردازیم (:
همانطور که در ابتدا گفتم اینجا یک شهر کوهپایهای هست و هرچه جلوتر میرویم، ارتفاع بیشتر میشود
و البته هرجه جلوتر میرفتم بیشتر وارد محیط های مسکونی میشدم
در این محیط ها معمولا اتفاقات جالبی در انتظارمان است
به طور مثال در همان ابتدا به مرد قصه گویی برخوردم که برای عدهای که جلویش نشسته بودند قصه هایی را تعریف میکرد، قصه هایی درباره اودین و میدگارد و آزگارد که من چیزی ازشون نفهمیدم، ولی همینقدر فهمیدم که داستان هایش اینقدر جذاب و زیبا بوده که یکی از افرادی که به قصه گوش میداد، ناگهان وسط قصه بلند شد و رفت!
آره دیگه خلاصه که ... (:
به پیشروی در شهر ادامه دادم
کنجکاو شدم که ببینم داخل خانه های شهر چگونه است
پس وارد یکی از خانه ها شدم
حقیقتا چیز چشم گیری وجود نداشت، زمین با کاه پوشیده شده بود، تعدادی هیزم جهت جلوگیری از یخ زدن در هوای اسکاندیناوی در کنار دیوار بود و تعدادی کمد و طبقه که چیز خاصی در آنها نبود.
وقتی از خانه خارج شدم متوجه شدم اینقدر پیشروی کرده ام که به انتهای شهر رسیده ام!
دروازه شهر، دروازه ای که معمولا مردم عادی نزدیک آن نمیشوند و فقط تعدادی سرباز وظیفه در حال خدمت کردن به مرز و بومشان هستند آنجا وجود دارند.
سربازانی که هنگام نگهبانی از شهر به آهنگ انجام وظیفه از آقای سروش nobody(ملقب به هیچکس) گوش میدادن!
کل شهر را گشته بودم جز یکجا
جایی که در همان نگاه اول کاملا قابل دیدن است، یعنی longhouse. خانه ای بزرگ با ظاهری عجیب که در مرکز شهر قرار داشت و محل زندگی پادشاه و خانواده اش و صد البته محل جشن و پایکوبی است.
واردش که شدم فضای جالبی داشت
آفتاب بیرون به چوب های قرمز رنگ دیوار میتابید و نور زیبایی بازتاب داده میشد.
تعدادی نوازنده در گوشه ای نشسته بودند و آهنگ های محلی آنجا را مینواختند.
ظاهر آنجا بسیار زیبا بود
جدا از معماری بی نظیرش، تزئین شدن دیوار ها با جمجمه حیوانات و سپر های وایکینگ ها جلوه زیبایی به longhouse دادا بود. و البته لوستر هایی که با عاج احتمالا فیل ساخته شده بودند و درون آنها شمع گذاشته شده بود.
اندکی آنجا نشستم و به نوای دلنشین ساز های محلی گوش دادم. سپس از آنجا خارج شدم و به ادامه ماجراجویی پرداختم.
نزدیک به غروب آفتاب بود و من تقریبا همه جای شهر را گشته بودم. پس ایده ای به سرم زد.
به نوک قلّه بلند ترین کوه اطراف شهر رفتم و از آنجا شاهد همه چیز بودم. آنجا شهر کوچکی بود و از بالای کوه با یک نگاه میشد همه جا را دید. نور های کوچکی که در شهر روشن بود جلوه جذابی داشت. تقریبا شب شده بود و شهر داشت به سکوت فرو میرفت. من نیز در سکوت کم کم این سفر پر ماجرا را به اتمام رساندم .....
در نهایت هم بسیار سپاسگذارم که وقت گذاشتید و داستان من رو خواندید (:
شب و روزگار خوش. |
|