بسمه تعالی
the last of us بی شک از ماندگار ترین بازی های تاریخ به شمار می آید اما یک ایرادی دارد آن هم این است که این بازی انحصارا برای ps3 ساخته شده است حال ما اقدام به نوشتن داستان کردیم حال قسمت چهارم را بخوانید و لذت ببرید بعد از اینکه جوئل با تکه چوب ها سوراخ بزرگ رو دیوار را پوشاند به دنبال تس رفت .آ نجا پر بود از تکه های چوب و بتون های فروریخته در طبقه ی پایین تر بود که راه آن ها را مشکل می کرد آن ها به نقطه ای رسیدند که رفتن به طرف دیگر ممکن نبودتس:لعنتی...چوب افتاد زمین...میشه بیاریش؟جوئل:باشه..می رم میارمش جوئل از کنار به طبقه پایین می رود و چوبی پهن را بلند می کندتس:اینجا..بدش به منجوئل:یه کم سنگینهتس:فک کنم می تونم از پسش بربیامجوئل:باشه آن را به تس می دهد او از روی چوب به طرف دیگر می رودتس:بیا بالا ...باید بریمجوئل:امروز شبیه رئیسا شدی!!تس بی اعتنا گفت:داریم نزدیک می شیم جوئل از زیر آجر های سست شده به اتاق دیگر ی می رود و به طبقه بالا می رودو او هم به طرف دیگر می رود و آنهابه راه خود به پایین ساختمان از پله های پله ها خارج ساختمان پایین می روندوبه محوطه ی وسیعی می رسند تس سریع به سمت کوچه ای می رودجوئل:اینقدر عجله نکن بزار مطمئن شیم سربازی این دوروبرا نیستتس بعد از بررسی اطراف با اطمینان می گوید:کسی نیست..بیااز میان گیاهان وحشی و خود رو معلوم بود که کسی تا مدت ها از اینجا عبور نکرده بود. جوئل و تس آن کوچه به کوچه دیگری منتهی می شد که در انتهای آن کوچه فنسی بود که به وسیله ی پله های پله ها خارج ساختمان خمیده شده بود و معلوم بود کسی برای عبور کردن قسمتی از فنس را بریده بود رد شدند..وارد خانه ای تاریک می شوند ..جوئل چراغ قوه اش را روشن می کند تا محیط روشن شودتس:درو ببندبه راه خود ادامه می دهند و به اتاق دیگری می رود رو پیشخوان مهمات بودتس:برشون دار نیاز میشه .وبعدبه دری آهنی می کوبد.بعد از چند لحظه پسری در را تا نیمه باز می کندتس:هی مرد کوچک..مطمئن شو که این اطراف خبری نیست..نه سرباز ونه آدم های رابرت.وچیزی را به آن بچه می دهد و آهی می کشد و به نرده ای تکیه می دهدجوئل:تو می دونی اون منتظرماست؟تس:خب..باعث می شه قضیه جالب تر شهصدایی از پشت در می آیدتس:می تونیم بریم...بیاوارد محلی می شود پر از آدم ها یی که ایستاده و یا نشسته بیرون خانه هایشان که با تیر و تخته هایی که بایک ضربه می شکنند به جوئل و تس نگاه می کنند.فنسی که جلوی دو سگ گرسنه را گرفته بود و روی آن نوشته شده بود پانزده کارت برای هر کدامو مردی کنار آن ایستاده بود به تس گفت:هی یه مدیه می گذره دیگه به ما سر نمی زنی
تس:اون کوفتی چیه؟و آن مرد در جواب گفت: به تو هیچ ربطی نداره در انتهای آن خانه ها به اتوبوسی ختم می شو د که سمتی از صندلی ها کنده شده بود و سمت دیگر با پارچه هایی پوشیده شده بود در سمت راست که با تکه آهن های پوشیده شده بود معلوم بود که کلوب دعوا بود و دو مرد در حال کتک زدن یکدیگر بودنددر انتهای اتوبوس مردی راه جوئل را سد می کند و می گوید: فک می کنی داری کجا داری می ری؟تس وازد اتوبوس می شود و به او می گوید:بشین سر جاتآن مرد از سر راه کنار می رود و می گوید:هی تس!ببخشید نفهمیدم که شما دوتا باهمید!می تونید بریدآنه از اتوبوس خارج می شوند جوئل می پرسد:اون کی بود؟تس:یه سردرد قدیمی!نپرس خواهشا..تس به سمت مردی که در کنار دروازه ای که با فنس درست شده بود می رود و جوئل به دنبال او.
the last of us بی شک از ماندگار ترین بازی های تاریخ به شمار می آید اما یک ایرادی دارد آن هم این است که این بازی انحصارا برای ps3 ساخته شده است حال ما اقدام به نوشتن داستان کردیم حال قسمت چهارم را بخوانید و لذت ببرید بعد از اینکه جوئل با تکه چوب ها سوراخ بزرگ رو دیوار را پوشاند به دنبال تس رفت .آ نجا پر بود از تکه های چوب و بتون های فروریخته در طبقه ی پایین تر بود که راه آن ها را مشکل می کرد آن ها به نقطه ای رسیدند که رفتن به طرف دیگر ممکن نبودتس:لعنتی...چوب افتاد زمین...میشه بیاریش؟جوئل:باشه..می رم میارمش جوئل از کنار به طبقه پایین می رود و چوبی پهن را بلند می کندتس:اینجا..بدش به منجوئل:یه کم سنگینهتس:فک کنم می تونم از پسش بربیامجوئل:باشه آن را به تس می دهد او از روی چوب به طرف دیگر می رودتس:بیا بالا ...باید بریمجوئل:امروز شبیه رئیسا شدی!!تس بی اعتنا گفت:داریم نزدیک می شیم جوئل از زیر آجر های سست شده به اتاق دیگر ی می رود و به طبقه بالا می رودو او هم به طرف دیگر می رود و آنهابه راه خود به پایین ساختمان از پله های پله ها خارج ساختمان پایین می روندوبه محوطه ی وسیعی می رسند تس سریع به سمت کوچه ای می رودجوئل:اینقدر عجله نکن بزار مطمئن شیم سربازی این دوروبرا نیستتس بعد از بررسی اطراف با اطمینان می گوید:کسی نیست..بیااز میان گیاهان وحشی و خود رو معلوم بود که کسی تا مدت ها از اینجا عبور نکرده بود. جوئل و تس آن کوچه به کوچه دیگری منتهی می شد که در انتهای آن کوچه فنسی بود که به وسیله ی پله های پله ها خارج ساختمان خمیده شده بود و معلوم بود کسی برای عبور کردن قسمتی از فنس را بریده بود رد شدند..وارد خانه ای تاریک می شوند ..جوئل چراغ قوه اش را روشن می کند تا محیط روشن شودتس:درو ببندبه راه خود ادامه می دهند و به اتاق دیگری می رود رو پیشخوان مهمات بودتس:برشون دار نیاز میشه .وبعدبه دری آهنی می کوبد.بعد از چند لحظه پسری در را تا نیمه باز می کندتس:هی مرد کوچک..مطمئن شو که این اطراف خبری نیست..نه سرباز ونه آدم های رابرت.وچیزی را به آن بچه می دهد و آهی می کشد و به نرده ای تکیه می دهدجوئل:تو می دونی اون منتظرماست؟تس:خب..باعث می شه قضیه جالب تر شهصدایی از پشت در می آیدتس:می تونیم بریم...بیاوارد محلی می شود پر از آدم ها یی که ایستاده و یا نشسته بیرون خانه هایشان که با تیر و تخته هایی که بایک ضربه می شکنند به جوئل و تس نگاه می کنند.فنسی که جلوی دو سگ گرسنه را گرفته بود و روی آن نوشته شده بود پانزده کارت برای هر کدامو مردی کنار آن ایستاده بود به تس گفت:هی یه مدیه می گذره دیگه به ما سر نمی زنی
تس:اون کوفتی چیه؟و آن مرد در جواب گفت: به تو هیچ ربطی نداره در انتهای آن خانه ها به اتوبوسی ختم می شو د که سمتی از صندلی ها کنده شده بود و سمت دیگر با پارچه هایی پوشیده شده بود در سمت راست که با تکه آهن های پوشیده شده بود معلوم بود که کلوب دعوا بود و دو مرد در حال کتک زدن یکدیگر بودنددر انتهای اتوبوس مردی راه جوئل را سد می کند و می گوید: فک می کنی داری کجا داری می ری؟تس وازد اتوبوس می شود و به او می گوید:بشین سر جاتآن مرد از سر راه کنار می رود و می گوید:هی تس!ببخشید نفهمیدم که شما دوتا باهمید!می تونید بریدآنه از اتوبوس خارج می شوند جوئل می پرسد:اون کی بود؟تس:یه سردرد قدیمی!نپرس خواهشا..تس به سمت مردی که در کنار دروازه ای که با فنس درست شده بود می رود و جوئل به دنبال او.
خوشحالم که برگشتم