امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پسر اسپاردا؛ داستان بازی Devil May Cry | قسمت دوم
#1
سلام گیمفایی‌های عزیز! امیدوارم حالتان خوب باشد و هر کجا که هستید سلامت باشید. با مطلب اختصاصی و ویژه‌ای در خدمت شما هستیم. حتما با سری بازی‌های محبوب «شیطان هم می‌گرید» آشنایی دارید. این سری همیشه دارای داستا‌ن‌هایی هیجان انگیز و خیر و شر را تعریف می‌کرده است و در کنار گیم‌پلی سریع و لذت بخش، جایگاه ویژه‌ای در بین بازی‌بازان دارد. حال، قصد داریم تا داستان قسمت اول این سری را که در سال ۲۰۰۱ به‌وسیله شرکت کپکام منتشر شد در چند قسمت برایتان تعریف کنیم. این نکته قابل ذکر است که روایت سوم شخص  داستان به زبان ادبی و دیالوگ بین شخصیت‌ها به زبان گفتاری نوشته شده است. با قسمت دوم داستان بازی Devil May Cry با ما همراه باشید.

آن‌چه در قسمت قبل رخ داد:
تریش: «به من میگن تریش. دنبال یه نفری می‌گردم که میدونم فقط تو میتونی کمکم کنی پیداش کنم. تونی رِد گرِیو»
دانته:«ماموریت انجام شد… عین آب خوردن بود… دارم بر می‌گردم.»
انزو:«مواظب باش. یه خانوم مشکوک دنبالت می‌گشت… اومده بود رستوران.»
تریش:«از پسر شوالیه سیاه، اسپاردا، بیشتر از این انتظار داشتم… مگه بابا جونت بهت یاد نداده چطوری دعوا کنی؟»
تریش:«تو پسر اسپاردا هستی. تنها کسی هستی که می‌تونه دنیا رو نجات بده. شرورترین موجودی که تا حالا تو تاریخ شیاطین بوده داره برای جنگ آماده می‌شه و تنها کسی که احتمال داره بتونه جلوشو بگیره تویی»
دانته:«حالا کجا باید بریم؟»
تریش:«یه جایی به نام جزیره ماله. خیلی دور نیست اما جای خطرناکیه… باید با قایق بریم.»

[تصویر:  dmc2.jpg]

جزیره اسرار آمیز
براده‌های نور خورشید برروی صخره‌های جزیره ماله افتادند. خورشید آرام آرام طلوع می‌کرد و حال، دانته بهتر می‌توانست اطرافش را ببیند. جزیره ماله پر بود از صخره‌های تیز و بزرگ. سفر شبانه دانته و تریش خسته کننده بود اما حالا که پایشان را به جزیره گذاشته بودند، دانته احساس بهتری داشت. ماله یک جزیره کوچک صخره‌ای بود که در وسط آن قلعه‌ای قرون وسطایی و متروکه قرار داشت. تریش و دانته قصد داشتند تا آن‌جا تحقیقات خود را آغاز کنند اما قبل از آن، پای یک دروازه چوبی بسیار بزرگ در میان بود. روی دروازه علاومت‌ها حروف نا مفهومی به چشم می‌خورد که دانته مطمئن بود از رسوم و حروف شیطان پرستی است.
تریش گفت:«بیست سال پیش اعضای یه فرقه عجیب این جزیره رو تسخیر کردن. کسی تحویلشون نمی‌گرفت… مثل بقیه احمقایی بودن که به شیطان و موجودات شیطانی علاقه داشتن. مخفی‌گاهشون توی زیرزمین قلعه بود… برا خودشون ماندس رو می‌پرستیدن و کاری هم به کسی نداشتن اما کم‌کم اوضاع خطرناک شد. کسی دقیقا نمیدونه اعضای این گروه چی کار کردن اما ظاهرا باعث شدن دروازه دنیای زیرزمینی سست بشه. بعد از یه مدت همه‌شون ناپدید شدن و دیگه هیچ‌کس ازشون خبردار نشد. ظاهرا کارایی که کردن باعث شده تا ماندس راهی برای ورود به دنیای انسان‌ها پیدا کنه… پدرت، اسپاردا دو هزار سال پیش ماندس رو شکست داد و دروازه دنیای شیاطین رو بست. نباید بذاریم ماندس موفق بشه.»
دانته پاسخ داد:«برام مهم نیست… فقط می‌خوام ماندس رو ببینم و خودم بکشمش.»
تریش به آرامی گفت:«اعتماد به نفست خیلی بالاست… اون‌قدرها که فکر می‌کنی کار آسونی نیست‌ها. ماندس الکی پادشاه دنیای زیرزمینی نشده.»
دانته که انگار حرف‌های تریش را نشنیده بود، یکی از درها را به جلو هل داد اما اتفاقی رخ نداد. با بی حوصلگی گفت:«نمیدونم چرا کسی عادت نداره که کلید رو زیر پا دری بذاره… همیشه باید از زور کمک بگیرم؟.»
شمشیر را درآورد و با قدرت آن را حرکت داد. دروازه از وسط به دو نیم تقسیم شد و دو لنگه در روی زمین افتادند. تریش گفت:«خب ظاهرا مشکلی برا پیدا کردن راه ورودی نداری. فک کنم باید از هم جدا بشیم تا زودتر قلعه رو بگردیم. تو همین راه رو ادامه بده، من از یه طرف دیگه میرم.»
دانته گفت:«کدوم طرف.» اما دیگر دیر شده بود. تریش با یک پرش بلند از دانته دور شد. اگر دانته یک درصد فکر می‌کرد که تریش انسان است، با این پرش بلند و غیر عادی کاملا مطمئن شد که او یک انسان نیست. تریش بدون زحمت خاصی بیش از ۱۰-۱۵ متر به هوا می‌پرید و از روی صخره‌های بلند جزیره عبور می‌کرد. دانته هم اگر می‌خواست، می‌توانست با پرش‌های بلند این کار را انجام دهد اما دلیلی برای آن نداشت. از رفتن ناگهانی تریش ناراحت نبود زیرا این برای دانته تازگی نداشت. زن‌ها معمولا خیلی دور و بر دانته دوام نمی‌آوردند و از طرفی در تنهایی بهتر کار می‌کرد. خورشید بالا آمده بود و هوا گرم شده بود. دانته متعجب بود که چطور ممکن است زیر این نور آفتاب کور کننده با هیولاها و موجودات شیطانی بجنگد. این‌گونه موجودات جایشان در مکان‌های تاریک و مخوف بود.
کمی جلوتر به دیوارهای سنگی قلعه قدیمی رسید. ظاهرا از در پشتی وارد شده بودند و در پشت قلعه، راهی برای ورود به آن دیده نمی‌شد. دانته ابتدا کمی به اطراف نگاه کرد اما نتیجه گرفت که استفاده از روش‌های سنتی بسیار بهتر است. شمشیرش را بالا آورد و با قدرت به درون دیوار فرو کرد. شمشیر اسپاردا را می‌شد در هر چیزی فرو کرد؛ از سنگ گرفته تا فولاد، با یک حرکت سریع شمشیر در هم می‌شکستند. شکاف عمیقی در دیوار ایجاد شد. وقت آن بود که کمی از قدرت‌های فرا بشری‌اش کمک بگیرد.
پدرش یک هیولا و مادرش یک انسان بود. به همین دلیل دانته و برادر دوقلویش، ورژیل، بخشی از قدرت‌های فرا بشری پدرشان را به ارث برده بودند. از بچگی یاد گرفته بودند که قدرت‌هایشان را کنترل کنند و فقط در «مواقع لزوم» از آن‌ها استفاده کنند. برای دانته این «مواقع لزوم» شامل بیشتر مواقع می‌شد.
شعله آبی رنگی اطراف دستش ظاهر شد. دستش را مشت کرد و بدون اینکه به عقب ببرد، محکم به دیوار کوبید. بخشی از سنگ‌های دیوار فرو ریخت و راهی به داخل قلعه باز شد. با احتیاط وارد شد. راهی که باز کرده بود به سالن مرکزی ساختمان می‌رسید. وارد سالن که شد تازه متوجه سکوت عجیبی در قلعه شده بود. مجسمه بسیار بزرگی از یک پیرمرد قوی هیکل سفید پوش با ریش‌های بلند در کنار یکی از دیوارها قرار داشت. دانته اول گمان می‌کرد که مجسمه «زئوس»، خدای یونانی است اما وقتی دید پیرمرد سه چشم دارد متوجه شد که آن مجسمه ماندس است. البته شباهت زئوس و ماندس تنها به ظاهر خلاصه می‌شد و برعکس زئوس، ماندس به هیچ وجه اهل فامیل بازی و روابط زناشویی و این چیزها نبود. شاید آن چشم سوم باعث شده بود ماندس بینش بیشتری داشته باشد و دوران حکومتش بیشتر از زئوس به طول بینجامد.
[تصویر:  dmchdrevpic1.jpg]

عروسک بازی
وسط سالن اصلی مجسمه یک جنگ‌جوی نیزه به دست دید که سوار بر اسب بود.از پشت مجسمه راه پله‌ای به بالکن‌های طبقه دوم سالن می‌رفت. یک دایره شیشه‌ای روی سقف و بالای سر مجسمه ساخته شده بود که نور بیرون را به داخل سالن می‌رساند. شیشه‌ها رنگی بودند و باعث می‌شدند هر بخش از سالن زیر نور خورشید به رنگی متتفاوت دیده شود. قلعه معماری کاملا گوتیکی داشت و احتمالا از قرن‌ها قبل به همین شکل باقی مانده بود. البته واضح بود که بخش‌هایی از قلعه به مرور زمان فروریخته بودند.
در ضلع جنوبی سالن  دو در با تزئینات هنری به چشم می‌خوردند. یکی از درها سبز و دیگری قرمز بود. از آن‌جایی که رنگ اورکت دانته نیز قرمیز بود، ترجیح داد اول از در قرمز رنگ شروع کند. اما همین که دستگیره در را چرخاند، صدایی از گوشه دیگر سالن شنید. صدا از همان جایی می‌آمد که دانته دیوار را شکافته بود. در کمال تعجب دید که دیوار ترمیم شده و دیگر اثری از خرابی به چشم نمی‌خورد. اگر این‌طور بود، دانته دیگر نمی‌توانست به هیچ چیز اعتماد کند، حتی دیوارها. نگاهی به بالکن طبقه دوم انداخت. اگر در و دیوار می‌توانستند خودشان را ترمیم کنند پس چرا بالکن طبقه دوم هم‌چنان خراب مانده بود؟
ماجراجویی‌اش داشت جالب تر می‌شد. در قرمز را باز کرد و وارد شد. اما منظره‌ای که در اتاق دید حالش را گرفت. آخرین چیزی که انتظار داشت در یک قلعه قرون وسطایی جن زده ببیند، یک هواپیمای ملخی بود. ظاهرا ساکنان قبلی هیچ حس زیبایی شناسی نداشتند. در چنین قلعه‌ای با معماری هنری، نباید یک اتاق را با هواپیمای ملخی تزیین کرد. با یک نگاه فهمید که مدل  هاینکل ۵۱ است که آلمان‌ها در زمان جنگ جهانی  دوم از آن استفاده می‌کردند. دانته عاشق هواپیماهای قدیمی بود و در زمان نوجوانی وقت زیادی را به تحقیق راجع به آن‌ها اختصاص می‌داد.
هواپیما روی داربست فلزی قرار داشت و به نظر تمیز و آماده پرواز می‌رسید. راندن این هواپیما کار سختی نبودو دانته تا به حال در عمرش این کار را نکرده بود اما تمام قوانین را می‌دانست. نکته‌ای که توجه دانته را بیشتر به خود جلب می‌کرد، عروسک‌های چوبی تزیین شده متعددی بودند که بالای هواپیما از سقف آویزان شده بودند. عروسک‌ها به اندازه انسان بزرگ بودند و لباس‌های گشاد و رنگارنگی تنشان بود. عروسک‌ها کله چوبی ترسناکی داشتند و به جای چشم، حفره‌های سیاه توخالی روی صورتشان دیده می‌شد.
چیز مشکوک دیگری در اتاق به چشمش نخورد، اما در اتاقی که عروسک‌هایی به اندازه انسان از سقفش آویزان باشند و به عنوان دکوراسیون از هواپیمای ملخی استفاده شده باشد، مشکوک بودن معنای واقعیش را از دست می‌دهد. در کوچکی در طرف دیگر اتاق بود. دانته به طرف در راه افتاد اما صدای خفیفی از پشت سرش بلند شد.
در کسری از ثانیه سرش را دزدید. چند چاقوی کوچک از بالای سرش رد شدند و در قاب فرو رفتند. دانته برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. عروسک‌های خیمه شب بازی بدون هیچ سر و صدایی از سقف پایین آمده بودند. ظاهرا این عروسک‌ها در چاقو پرت کردن مهارت زیادی داشند. دانته زیرلب به خودش بد و بیراه گفت که چرا این عروسک‌های خیمه شب بازی را جزو دسته چیز‌های مشکوک حساب نکرده است.
عروسک‌ها طوری حرکت می‌کردند که انگار چند دست نامرئی از بالا آن‌ها را هدایت می‌کنند. دانته شمشیر کشید و نزدیک ترین عروسک را از وسط به دو نیم کرد. عروسک بی حرکت روی زمین افتاد. دو عروسک دیگر به او نزدیک و آماده پرت کردن چاقو شدند. دانته به هوا پرید و با شمشیر مجکم روی سر یکی از دو عروسک جلویی فرود آمد. عروسک دیگر تلاش کرد با پا لگدی به دانته بزند اما دانته خیلی سریع‌تر از او بود و با شمشیر پایش را قطع کرد.
دو هدف بعدی دورتر بودند و بهتر بود از دو دوست قدیمی‌اش ایبونی و آیوری کمک بگیرد. لگدی به عروسک یک پا زد و در همان حال شمشیر را غلاف کرد. چهار چاقو پرواز کنان به طرفش آمدند. آن‌قدری فرصت داشت که اسلحه بکشد اما فرصت تیراندازی نداشت. به همین دلیل با لوله‌های دو اسلحه چاقوها را دفع کرد. عروسک‌های شیطانی آماده پرتاب دیگری بودند اما در یک چشم به هم زدن، دو خشاب کامل گلوله‌های کالیبر ۰/۴۵ وارد بدن‌های چوبی‌شان شده و تکه تکه‌شان کردند.
دانته به سرعت خشاب اسلحه‌ها را عوض کرد و منتظر موج بعدی حمله شد، اما دیگر خبری از عروسک‌های خیمه شب بازی نبود. باید بیشتر احتیاط می‌کرد. نباید می‌گذاشت چیزی غافل‌گیرش کند. با شک و تردید باز هم به هواپیمای ملخی نگاه کرد اما دیگر خطری تهدیدش نمی‌کرد و با راحت شدن خیالش، از اتاق بیرون رفت.
[تصویر:  1917607-646887_20120405_001.jpg]

اسمت چیه کوچولو؟
پشت در یک راهروی دراز بود. راهرو مسیری منحنی شکل را طی می‌کرد و انتهایش را نمی‌شد دید. دیوار راهرو پر بود از نقاشی‌های ریز و درشت. تعدادی زره شوالیه گوشه و کنار راهرو را تزئین کرده بود. از آن‌جایی که هیچ چیز قابل توجهی در راهرو دیده نمی‌شد، دانته با سرعت بیشتری حرکت کرد و سعی کرد به جای تماشا کردن مناظر عجیب و غریب تابلوها، حواسش را بیشتر جمع کند. باید به دنبال شی یا مکانی می‌گشت که دروازه بین شیاطین و انسان‌ها باشد. چیزی باعث شده بود هیولاها به دنیای انسان‌ها پا بگذارند و دانته باید آن چیز را پیدا می‌کرد. انتهای راهرو به در  بزرگی ختم می‌شد که رویش انواع و اقسام شخصیت‌های شیطانی و ترسناک کنده کاری شده بود. به این امید که چیزی بهتر از چند عروسک خیمه شب بازی انتظارش را بکشند، در را بار کرد و وارد شد.
از نوع معماری سالن به سرعت متوجه شد که وارد یک جور کلیسا شده است. سقف سالن بسیار بلند بود و دو ردیف ستون سنگی سالن را تزیین کرده بودند. در انتهای سالن پنجره بلندی قرار داشت و زیرش محلی را برای عبادت و دعا درست کرده بوند. دانته می‌توانست تصور کند که چطور رهبر فرقه زیر پنجره می‌ایستاده و دعا می‌خوانده و دیگران رو به او دعا را تکرار می‌کردند. این کلیسا به خودی خود، مکان مناسبی برای مخفی کردن یک شی مهم بود. دانته با دقت اطراف را نگاه کرد و به محراب نزدیک شد. در جست و جوی کتاب یا دست نوشته‌ای بود سرمخی به او بدهد.
پس از چند دقیقه گشت و گذار در کلیسا به این نتیجه رسید که شور و اشتیاقش بیهوده بوده و از این‌جا چیزی گیرش نمی‌آید. همین که تصمیم گرفت برگردد و جست و جو را از بخش دیگری از قلعه پی بگیرد، صدای مهیبی بلند شد و بخشی از دیوار کلیسا فرو ریخت. دانته خودش را از زیر سنگ‌ها کنار کشید و عامل خرد شدن دیوار را دید. یک عنکبوت بسیار بزرگ که هیلکل‌اش حداقل سه برابر دانته بود جلویش ایستاد. البته شباهت این جانور با عنکبوت فقط در تعداد پاهایش محدود می‌شد. بدن هیولا ترکیبی بود از سنگ و گدازه‌های آتشین. رگه‌هایی از گدازه‌های داغ در میان پوست سنگی جانور جریان داشت و سر گرد و زشت عنکبوت چندین عدد چشم قرمز رنگ داشت.
[تصویر:  133476834858913222713_2012y04m19d_015847967.jpg]

دانته به هیچ وجه به ذهنش خطور نمی‌کرد که سطح هوشی چنین موجودی آن‌قدر باشد که بتواند حرف بزند. اما در کمال تعجب عنکبوت غول‌آسا به صدا درآمد و با صدای بسیار کلفت و خش داری گفت:«یک شکار بی ارزش دیگه… قسم می‌خورم که احساس کردم موجود بزرگ‌تر و لایق‌تری به قلمرو من قدم گذاشته.»
دانته که متوجه شد عنکبوت جزء هیولاهای متمدن و فرهیخته دنیای شیاطین است، کمی جلوتر رفت تا او را از نزدیک وارسی کند. در همان حال گفت:«نه! بد نیست. تا چند بلدی بشماری؟ نسبت به اون پشه‌های بی مصرف خیلی باهوش تری. اسمت چیه کوچولو؟» حرارت زیادی از بدن عنکبوت متصاعد می‌شد. دانته آن‌قدر جلو رفت که توانست با انگشت تقه‌ای به پای عنکبوت بزند و سختی آن را بسنجد. در همان حال آماده بود که در صورت هر گونه حرکت غیر منتظره دشمن عقب نشینی کند. سال‌ها تجربه رویارویی با هیولاهای دنیای شیاطین به او آموزش داده بود که هیولاها یا حرف نمی‌زنند و بی وقفه حمله می‌کنند یا زیادی حرف می‌زنند و حوصله‌اش را سر می‌برند. این جانور به وضوح از دسته دوم بود.
هیولا پاسخ داد:« فقط انسان‌های بی‌خاصیت هستن که ممکنه اسم منو نشنیده باشن. هیکل نحیفی داری اما احساس می‌کنم رقیب قوی و سرسختی باشی. مدت‌هاست که با حریفی مناسب نجنگیدم.»
دانته عقب رفت و عنکبوت را نگاه کرد. پوست‌اش سخت بود و به نظر نمی‌رسید حمله مستقیم به اعضای بدنش نتیجه خوبی داشته باشد. بهترین راه حمله به سر و چشم‌ها بود. برای این‌ که حواس هیولا را بیشتر پرت کند گفت:«پشه‌های دیشب مثل عنکبوت تار می‌تنیدن. هههه… تو کف موندم ببینم تو که عنکبوتی چه شیرین‌ کاری‌ای بلدی.» هیولا پاسخی نداد. در عوض دانته متوجه شد که یک پای اضافی از پشت هیولا بیرون آمد. خوب که دقت کرد متوجه شد این عضو اضافه پا نیست بلکه دم عنکبوت است. دم او مثل عقرب‌ها نوک تیز بود. دانته به دم خیره شده بود که ناگهان نوک دم با سرعت به طرف دانته آمد.
هیولا نبرد را آغاز کرده بود. دانته به کناری پرید و به طرف هیولا هجوم برد. عنکبوت دهانش را باز کرد. از درون دهانش یک گلوله آتشین به سمت دانته شلیک شد. دانته همین‌طور که به طرف عنکبوت هجوم می‌برد، گلوله آتشین را با شمشیر دفع کرد. نیروی جادویی شمشیر اسپاردا به راحتی می‌توانست چنین حمله‌هایی را دفع کند. با شمشیر به صورت عنکبوت حمله کرد اما عنکبوت دست‌هایش را به سرعت جلوی صورتش گرفت. شمشیر به دست‌های سنگی عنکبوت برخورد کرد. پوست سخت هیولا ضربه شمشیر را دفع کرد و دانته تعادلش را از دست داد. پیش از آن‌که دانته بتواند خودش را جمع و جور کند، یکی از پاهای عنکبوت از کنار محکم به او خورد و به عقب پرتاب شد.
دانته به سرعت تعادلش را به‌دست آورد و تصمیم گرفت نبرد را از راه دور ادامه دهد. ایبونی و آیوری را بیرون کشید و شلیک کرد. هیولا با دو دست صورتش را پوشاند و دمش را در هوا تکان داد؛ گلوله‌های دفع شدند. دانته احساس کرد چیزی زیر پایش تکان می‌خورد. در کسری از ثانیه با یک جهش بلند خودش را کنار کشید و درست در همان‌جایی که روی زمین ایستاده بود، ستونی از آتش به بالا فوران کرد.
دانته روی زمین فرود آمد اما دوباره لرزشی زیر پایش احساس کرد. نمی‌توانست لحظه‌ای روی زمین بایستد. با سرعت دور سالن کلیسا دوید. همان‌طور که می‌دوید پشت سرش ستون‌های آتش از زمین بیرون می‌زدند. تصمیم گرفت کمی از قدرت‌های پدری‌اش کمک بگیرد. روی عضلات پاهایش تمرکز کرد. شعله‌های آبی رنگی دور پاهایش جمع شدند و سرعت دویدنش بیشتر شد. فاصله‌اش با آخرین ستون آتشی که از زمین بیرون می‌زد، بیشتر شده بود.

[تصویر:  81NgF9G1TLL._SL1280_.jpg]

همان‌طور که دور سالن کلیسا  و عنکبوت بزرگ می‌دوید، به صورت او شلیک می‌کرد. گلوله‌ها بی وقفه به دست‌های هیولا می‌خوردند. دانته را شلیک را متوقف و خشاب‌های کلت‌هایش را پر کرد. با همان سرعتی که می‌دوید به طرف یک دیوار رفت و توانست چند قدم از آن بالا برود. پیش از آن‌که جاذبه زمین بتواند دوباره او را به زمین بازگرداند، پایش را به دیوار فشار داد و محکم به عقب پرید. این حرکت او را در موقعیت برتری نسبت به حریف قرار داد. دانته می‌توانست از بالا به خوبی چشم‌های عنکبوت را ببیند. یک لحظه کافی بود تا هدف بگیرد و شلیک کند.
انگار همه چیز اهسته شده بود. دانته با سرعت کمی از بالای سر هیولا عبور می‌کرد و عنکبوت نیز تنها در حال دنبال کردن او بود. گلوله‌های یکی پس از دیگری وارد چشم‌های حریف شدند. عنکبوت فریادی از درد کشید و خودش را حمع کرد. دانته روی زمین فرد آمد و پیش از آن‌که دوباره حمله را آغاز کند، متوجه شد حریف در حال عقب نشینی است. گدازه‌های روی دست و پای عنکبوت همه بدنش را گرفتند و ناگهان کل هیکل او تبدیل به گدازه‌های مایع بی شکل شد و روی زمین ریخت. دانته خودش را عقب کشید تا گدازه‌ها اورکت نازنین‌اش را نسوزانند گدازه‌ها جذب زمین شدند و عنکبوت همان‌گونه که ناگهانی آمده بود، کاملا ناگهانی فرار کرد.
دانته اطراف را نگاه کرد. عنکبوت یکی از دیوارهای کلیسا را خراب کرده بود. از این راه می‌توانست بدون برگشتن به راهروی قبلی مسیرش را ادامه دهد. زیر لب گفت:«کارمون کم کم داره شروع میشه.» و پیش از این‌که حفره‌ای که عنکبوت در دیوار ایجاد کرده بود ترمیم شود، وارد آن شد.
 
شوالیه مرگ
شوالیه سیاه داخل استخر را نگاه کرد. استخر پر بود از خون. شوالیه می‌توانست از داخل استخبر، هر جایی را که می‌خواست ببیند. در حال حاضر داشت داخل قلعه را می‌دید. پسر جوانی سرسختانه با «فانتوم» (Phantom) می‌جنگید و به سرعت توانست جانور دست آموز ماندس را کور کند. فانتوم موفق شد به موقع از مهلکه فرار کند اما توانایی‌های پسر، شوالیه را کاملا تحت تاثیر قرار داده بود. شوالیه سیاه دو شاخ روی پیشانی‌اش داشت که پیچ خورده و جلو آمده بودند. زره و کلاه خود سیاهش کاملا چهره و بدن او را پوشانده بود. نبرد فانتوم را به دقت تماشا کرد و سپس سرش را بالا آورد.
اسخر وسط یک تالار بسیار بزرگ و با شکوه واقع شده بود. کف مرمری صاف و صیقلی تالار کوچک‌ترین نوری را منعکس می‌کرد و باعث شده بود تالار بسیار نورانی به نظر برسد. رو به روی استخر جایگاه ویژه ماندس قرار داشت که روی آن مجسمه‌ای از ماندس سه چشم در حالت نشسته قرار داشت. هر سه چشم ماندس به رنگ قرمز می‌درخشیدند.
ماندس گفت:«پسر بسیار زرنگیه. مگه نه؟»
شوالیه پاسخ داد:«بله سرورم! نباید دشمن رو دست کم گرفت.»
-«هنوز هم ازش می‌ترسی؟»
-«نلو آنجلو از هیچ کس واهمه‌ای نداره.»
-«امیدوارم این‌طور باشه. فرمانده نیروهای ماندس نباید از هیچ موجودی واهمه داشته باشه. همون‌طور که گفتی این پسر رو نباید دست کم گرفت. دوست دارم بدونم کدوم یک از شما تو نبرد رو در رو پیروز می‌شه.»
-«امیدوارم شما رو سرافراز کنم سرورم. پاسخ اعتمادی که به من کردید رو خواهید گرفت.»
-«شکاف بین دنیاها برای عبور من تنگ و باریکه اما تو می‌تونی به راحتی به دنیای انسان‌ها بری… برو و ماموریتت رو انجام بده.»
شوالیه سیاه جلوی ماندس تعظیم کرد و گفت:«بله سرورم… فقط برای خدمت به شما زنده‌ام.»

[تصویر:  nelo_angelo_battle_3_03_by_nigraangelo-d7akjjy.jpg]

پایان
 
آن‌چه در قسمت بعد رخ خواهد داد:
دانته:«کجا بودی خانم؟»
تریش:«پس فانتوم تونسته به دنیای ما راه پیدا کنه.»
دانته:«این جا آخرین جایی بود که انتظار داشتم یه آدم حسابی ببینم… بلدی از اون شمشیر استفاده کنی؟»
نلو آنجلو:«نمیذارم از چنگم فرار کنی… ارباب ماندس کشتن تو رو به من سپرده… نا امیدش نمیکنم.»
فانتوم:«ترسوی بزدل… فرار نکن بذار مردونه بجنگیم.»
دانته:«دفعه آخری که یه مرد ازتون دیدم دمشو گذاشت رو کولش رفت.»
دانته:«گریفون کیه؟»
فانتوم:«فقط این رو بدون که همه‌مون رو تیکه پاره میکنه….»
قسمت سوم را به هیچ وجه از دست ندهید. به زودی…

[تصویر:  photo_2016-05-11_05-01-07.jpg]
[تصویر:  y0m7deepvqx6.jpg]

Darkness travels along my sight...Opening the windows to reveal the light
BAT#
پاسخ


پیام‌های داخل این موضوع
پسر اسپاردا؛ داستان بازی Devil May Cry | قسمت دوم - توسط B.A.T - 05-17-2016, 04:23 AM

موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  تاپیک جامع اسپویل داستان بازی های ویدیویی Devil Prince 106 49,353 05-17-2023, 12:38 AM
آخرین ارسال: Ali Gudarzi
  بررسی بازی The Quarry : فیلم خوب، بازی معمولی علی امینی 0 1,095 06-14-2022, 03:46 PM
آخرین ارسال: علی امینی
  زمین بازی خدایان،نقد بازی INJUSTICE GODS AMONG US Funny Man 29 14,503 11-28-2020, 06:39 AM
آخرین ارسال: saeid15
  ویدیوی بررسی تاریخچه و داستان بازی هیتمن به زبان فارسی mrdot2010 0 1,911 11-05-2020, 01:54 AM
آخرین ارسال: mrdot2010
  دنیای خمیری (نقدی کوتاه از بازی بیاد ماندنی neverhood)+دانلود بازی ALAN PAYNE 14 9,508 04-11-2020, 02:31 PM
آخرین ارسال: peyman_eun

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان