تحلیلی بر فیلم Arrival
-----------------------------------------------------------
در سال ۲۰۱۶ در میان معدود فیلمهایی که در ژانر علمی – تخیلی منتشر شدند، فیلم Arrival از جمله فیلمهایی بود که توانست کاملا به چشم بیاید و رضایت منتقدین و صدالبته عموم مردم را به دست آورد. حال میخواهیم نگاهی تحلیلی و موشکافانه به داستان و روند آن داشته باشیم.از دوستان عزیز خواهش میکنم که اگر فیلم رو ندیدن این مطلب رو مطالعه نکنن، چون داستان فیلم براشون اسپویل میشه
فیلم Arrival را باید جزو آن دسته از فیلمهایی دانست که با پایان بندی باشکوه و خارقالعادهاش، هر بینندهای را میخکوب میکند و به زبان خودمانیتر، بدجوری به تماشاگر فیلم رَکَب میزند. صحبت را از پایانِ فیلم شروع کردیم، چون در واقع تازه در سکانسهای آخر است که میفهمیم جریان از چه قرار بوده است و کارگردان فیلم با نوع روایتش، چقدر رندانه ما را فریب میداده است.
شروع داستان شاید چندان انقلابی و هیجان انگیز نباشد. مثل بسیاری از فیلمهای علمی – تخیلی، چند شئِ غولپیکر و کپسولی شکل در چند نقطه از زمین فرود میآیند و نگاه کل جهان را به سوی خود جلب میکنند. البته در ابتدای فیلم، شاهد صحبتهای لوئیس (با بازی اِیمی آدامز) حول به دنیا آمدن و مرگ دخترش در دوران نوجوانی به خاطر سرطان هستیم که دیالوگهایش از همان آغازِ کار بوی رمز و راز میدهند. لوئیس در چندثانیه اول فیلم از این میگوید که دیگر آغاز و پایان برای او معنایی ندارد. اگر پس از پایان فیلم دوباره به اولین صحنهای که لوئیس دستِ نوزادش را در دست گرفته است، بازگردید، نگرانی عمیقی را در چهره و چشمان او خواهید دید؛ در حالی که اصولا باید یک خوشحالی و لذت بی حد و حصری در چهره او مشاهده میشد. فیلم از همین ابتدای کار میخواهد به ما نشان دهد که لوئیس نگران چیزی است. چیزی که احتمالا در آینده دخترش میبیند. شک ندارم که پایان فیلم هرچقدر برایتان غمانگیز و احساسی بوده باشد، تماشای دوباره شروعِ فیلم Arrival با موسیقی بینظیرش شما را بیش از پیش از دگرگون خواهد ساخت.گذشته از یک دقیقه و چند ثانیه اول، همانطور که اشاره کردم با یک شروع تقریبا کلیشهای مواجه هستیم. دکتر لوئیس بنکس، زبانشناس عالِم و بادانشی است که در دانشگاه تدریس میکند و در میانه کلاسش متوجه حضور بیگانگان در سرزمینش میشود. به خانهاش برمیگردد، در حالی که فکرش در پی این موضوع است. ساعاتی بعد، یکی از فرماندهان ارشدِ ارتش که سابقه آشنایی با لوئیس بنکس را دارد، از وی برای برقراری ارتباط با بیگانگان درخواست کمک میکند. تا اینجای فیلم چیز چندان زیادی دستگیر ما نمیشود. البته اینکه ارتش آمریکا تصمیم میگیرد قبل از انجام هر اقدام مسلحانهای علیه این سفینههای عجیب و غریب، با آنان ارتباط برقرار کند، از تفاوتهای بارز فیلم است. کارگردان از همین ابتدا میخواهد ترجیح دادن صلح طلبی و گفتگو را به راهکارهای نظامی، نشان بدهد.
کمی که داستان به سمت جلو حرکت کند، پس از آشنایی با ایان دانلی، فیزیکدانی که قرار است همراهِ لوئیس باشد، اولین ملاقات با فضاییها به وقوع میپیوندد. در حال حرکت به سمت سفینه فضایی، صدای نفسهایی که لوئیس میکشد و اضطرابی که در چهره او نمایان است، کاملا به بیننده القا میشود. در هنگام تماشای این صحنه از فیلم Arrival نمیتوانید استرس و هیجانی که برای دیدن این بیگانگان دارید را نادیده بگیرید. جدای از این، روش رفتن آنها به داخل سفینه و تغییر گرانشی که در آن وجود دارد، از جذابیتهای دیگر فیلم است. زمان ملاقات فرا میرسد. قبلا هم سرهنگ وِبِر به لوئیس گفته بود که این موجودات بیگانه پشت یک صفحه شیشه مانند قرار دارند و امکان ارتباط نزدیک و لمسی وجود ندارد. اولین چیزی که از بیگانگان میبینیم، چند پای دراز و نازک در میان انبوهی از مِه است که اصلا این نمیدانیم اینها پا هستند یا دست. دکتر بنکس در ابتدا سعی در برقراری ارتباط کلامی دارد؛ اما حقیقتا صدایی که به گوشش میرسد چندان آشنا و مهربانانه نیستند. ملاقات اول اگر چه چندان موفق نبود؛ اما به گفته وِبِر برای بار اول فراتر از انتظار بود. هضم کردن چیزی که در دیدار اول دیده میشود، هم برای لوئیس و هم برای تماشاگران فیلم سخت است. شاید با خود بگویید که او چطور قرار است از پشت یک شیشه پر از دود و مِه، بدون اینکه حتی به طور کامل فضاییها را ببیند، آنان را به حرف بیاورد و از آنها بپرسد که هدفشان از آمدن به زمین چیست؟
روشی که لوئیس پیشنهاد میدهد، ایدهای خلاقانه و جالب است. او تصمیم میگیرد زبان خودش را به بیاموزد و بدین طریق سوالاتش را از آنان بپرسد. چیزی که اگر نگاهی به تاریخ دور و دراز زندگی انسان در کره زمین داشته باشیم، ازملزومات زندگی صلح طلبانه است. از طرفی دیگر، انتخاب لوئیس به این دلیل هوشمندانه است که او تصمیم میگیرد به جای اینکه زمان محدود خود را روی اصوات عجیب و غریب متمرکز کند و آنها را رمزگشایی نماید، ترجیح میدهد طرف مقابلش را به تفکر و پیروی از زبانش فرا بخواند و حداقل در طرح کردن سوالاتش، سوتفاهمی پیش نیاید.لوئیس کلمه Human (انسان) را روی وایت برد خودش مینویسد و آن را به بیگانگان نشان میدهد و با ایما و اشاره سعی میکند به آنها بفهماند که چیزی که روی این بُرد نوشته شده است، اشارهای نسبت به خودش است. همین کار باعث میشود تا موجودات بیگانه کمی جلوتر بیایند و مهمتر از آن یک نماد دایرهای شکل را روی صفحه شیشهای ایجاد کنند. این مسئله که پیشرفت بزرگی در جهان محسوب میشود، همه را به تکاپو وامیدارد و سرانجام براساس تحقیقاتی که صورت گرفته است، مشخص میشود این موجودات هپتاپاد نام دارند.
در واقع نمادهای دایرهای شکل از سوی هپتاپادها را میتواند کلمات آنان برای برقراری ارتباط استفاده کرد؛ اما چرا باید از یک نماد دایرهای شکل استفاده شود؟ وقتی فیلم کمی جلوتر برود، لوئیس جمله مهمی را به سرهنگ وِبِر میگوید و آن این است:
نقلقول:این جمله به ظاهر عجیب و کوتاه شاید بسیاری از اهداف فیلم را در خود جای داده است. به طور کلی، زمان برای ما انسانها چیزی خطی به شمار میرود. یعنی یک شروع دارد و همانند یک خط در یک نقطه پایان مییابد؛ اما منظور از زمان غیرخطی چیست؟ اصولا دو نوع دیدگاه و تئوری بارز برای زمان غیرخطی وجود دارد. بیایید زمان را به تعداد بیشماری از «زمانِ حال» تقسیم کنیم. در واقع، یک روز پیش در موقع خودش برای ما زمان حال بود، همین الان هم برای ما زمان حال است و یک ساعت بعد هم برای ما زمان حال خواهد بود. چیزی که هر یک از این زمانهای حال را میسازد، تصمیمات ماست. برای مثال به این موضوع فکر کنید که شما میتوانید برای پنج دقیقه خود چه کاری را انجام دهید. مثلا شما تصمیم میگیرید پنج دقیقه بعد از جای خود بلند شوید، یا اینکه پنج دقیقه بعد بخوابید یا اینکه با کسی تماس بگیرید یا…. هرکدام از این تصمیمات در واقع تشکیل دهنده «زمانِ حالِ شما» در پنج دقیقه بعد است. بنابراین اگر به طور کلی در چنین حالتی شخصی بخواهد آینده را ببیند (البته دقت کنید که منظور ما دیدن آینده است نه سفر به آینده) باید نه تنها از تصمیمات آینده خودش باخبر باشد؛ بلکه تمام تصمیمات دیگر انسانهای روی زمین را هم بداند. اما تئوری دومی که برای زمان غیرخطی وجود دارد، گردش زمان بصورت دایرهای است. یعنی زندگی هر کس در نقطهای شروع میشود و سپس پایان مییابد و دوباره از نقطه شروع اولیه، آغاز میشود. دقیقا همانند شروع از یک نقطه دایره و طی کردنِ آن و دوباره رسیدن به همان نقطه. نکته جالب این است که در چنین حالتی، دیدن آینده به مراتب راحتتر و آسان تر است و در واقع میتوان به جای «دیدن آینده» از لفظِ «به یاد آوردن آینده» استفاده کرد و احتمالا نمادهای دایرهای شکلی که هپتاپادها با آن ارتباط برقرار میکنند، نشانهای برای پیبردن به زمان غیرخطی آنان است. به ویژه اینکه، وقتی لوئیس به تنهایی و از نزدیک با یکی از هپتاپادها روبرو میشود، این جمله را از وی میشنود که قرار است در آیندهای نزدیک این دست از موجودات به بیگانه، برای ادامه بقا به کمک انسانها نیاز پیدا کنند؛ پس به همین دلیل تصمیم میگیرند تا هدیهای مانند دیدن آینده را برای انسانها بیاورند. البته نمیخواهم با قاطعیت بگویم که منظور کارگردان از زمان غیرخطی، تکرار زمان بصورت دایرهای است؛ اما این نمادهای دایرهای را قطعا میتوان اشارهای به این موضوع دانست.زمان برای هپتاپادها خطی نیست.
جدا از این بحث، اگر بخواهیم کمی نقادانه به فیلم Arrival نگاه کنیم باید به برخی از نکات منفی آن از جمله بیپاسخ گذاشتن بسیاری سوالات اشاره کنیم. برای مثال همین غیرخطی بودن زمان نکته بارزی از این مسئله است. شما تا پایان فیلم نمیدانید که تئوری کارگردان برای غیرخطی بودن زمان چیست و اساس و اصول تفکراتِ وی در این مورد چه چیز است. برای مثال وقتی در پایان فیلم متوجه میشویم هر چیزی که لوئیس در طول صحبت با هپتاپادها از دخترش میدیده است، مربوط به آینده اوست، این سوال در ذهن ما ایجاد میشود که آیا واقعا لوئیس توانایی تغییر تصمیماتش را ندارد؟ آیا لوئیس نمیتواند از ازدواج با ایان صرفنظر کند و یا حداقل بچهای از او نداشته باشد؟ فیلم به این سوالات پاسخ قاطعی نمیدهد. از طرفی ما میتوانیم بگوییم که زمان برای لوئیس یک سیکل تکرارشونده بوده است و او نمیتواند تصمیماتش را تغییر دهد که شاید چندان قابل باور نباشد. از طرفی هم میتوانیم به این مسئله فکر کنیم که لوئیس تصمیم میگیرد بدون توجه به چیزهایی که در آینده برای وی و دخترش رخ خواهد داد، زندگیش را طوری که دوست دارد، پیش ببرد و خواستههایش را نادیده نگیرد.
علاوه بر مورد بالا، فیلم Arrival سوالات زیاد دیگری را نیز در ذهن بیننده بیجواب میگذارد. اساسیترین مورد این است که اصلا این موجودات چه چیزی هستند و از کجا میآیند؟ چرا این موجودات قرار است در آینده به کمک انسانها نیاز داشته باشند؟ چه چیزی باعث شد که یکی از هپتاپادها در اواخر فیلم در حال مرگ باشد؟ و چندین سوال مهم دیگر که کارگردان پاسخِ آنها را فدای رسیدن به دیگر قسمتهای فیلم کرده است.
اگر یک بخش از فیلم Arrival حول برقراری ارتباط انسان با هپتاپادها باشد، قطعا بخش دیگرِ آن مربوط به برقراری ارتباط انسانها با یکدیگر است. اصلا یکی از دلایلی که ۱۲ سفینه بزرگ از بیگانگان در ۱۲ نقطه مختلف زمین فرود میآید، به تصویر کشیدن ارتباطات ضعیف، سست و خودخواهانه انسانها با یکدیگر است. از همان ابتدای فیلم تا لحظه آخر دائما میشنویم که مقامِ بلندپایه چینیها قصد یورش نظامی به سفینه بیگانگان را دارد و به هیچ وجه هم از این تصمیم منصرف نمیشود. اگرچه در ابتدای کار ارتباط با نقاط مختلف زمین موثر به نظر میرسد؛ اما از زمانی که هر کدام از کشورها ارتباط خود را با سایر نقاط جهان قطع میکند، بحرانی بزرگ میان خود انسانها به وجود میآید. در واقع این را میتوان به نوعی تلنگر فیلم به انسانها نیز تلقی کرد. وقتی انسانها در شرایط بحرانی به درد هم نمیخورند، چطور انتظار میرود که به هپتاپادها کمک کنند؟فیلم Arrival در سال ۲۰۱۶، بهترین فیلم در ژانر علمی – تخیلی بود و قطعا آن را میتوان جزو یکی از برترینهای ژانر خودش در تاریخ هم دانست. موسیقی کمنظیر فیلم، در کنار بازی خوب اِیمی آدامز و روایت جالب داستان که با پایانِ تکان دهندهاش به خوبی مخاطب را شگفتزده میکند، فیلم Arrival را در فهرستِ فیلمهایی قرار میدهد که نباید تماشای آن را بیش از این به تاخیر انداخت. فیلم مفاهیم بسیاری را در خود جای داده است و اگرچه در برخی از مقاطع، سوالات زیادی را بیپاسخ میگذارد؛ اما به قدری خوب و جذاب پیش میرود که بیننده را حتی بدون دریافت پاسخهایش هم از خود راضی نگه میدارد و بعد از تماشای فیلم، حس خوبی به شما دست میدهد که حقیقتا از دیدن فیلم لذت بردهاید.