09-03-2012, 01:53 PM
(آخرین ویرایش: 09-03-2012, 01:55 PM، توسط mohammad13.)
من رفتنی ام...
گفت: حاج آقا يه سوال دارم كه خيلي جوابش برام مهمه!
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم خوشحال مي شم بتونم كمكتون كنم.
گفت: من رفتني ام.
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم مي ميرم
گفتم: دكتر ديگه اي رفتي، خارج از كشور؟
گفت: نه. همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم كاري نمي شه كرد.
گفتم: خدا كريمه، ان شاالله كه بهت سلامتي مي ده.
با تعجب نگاه كرد و گفت: اگه من بميرم يعني خدا كريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نمي شه گولش زد.
گفتم: راست مي گي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من وقتي فهميدم دارم مي ميرم خيلي ناراحت شدم. از خونه بيرون نمي اومدم.
كارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن. تا اينكه يه روز به خودم گفتم تا كي منتظر مرگ باشم. خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون و مثل همه شروع به كار كردم. اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو كسي ديگه اي نداشت. خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نمي كرد...با خودم مي گفتم بذار دلشون خوش باشه كه سر من كلاه گذاشتن. آخه من رفتني ام و اونا انگار موندني. سرتونو درد نيارم، من كار مي كردم، اما حرص نداشتم. بين مردم بودم اما بهشون ظلم نمي كردم و دوستشون داشتم. ماشين عروس كه مي ديدم از ته دل شاد مي شدم و دعا مي كردم. گدا كه مي ديدم از ته دل غصه مي خوردم و بدون اينكه حساب كتاب كنم كمك مي كردم. مثل پير مردا براي همه جوونا آرزوي خوشبختي مي كردم. الغرض اينكه اين ماجرا منو آدم خوبي كرد و مهربون شدم. حالا سوالم اينه كه حالا كه من به خاطر مرگ خوب شدم، آيا خدا اين خوب شدن منو قبول مي كنه؟
گفتم: بله، اونجور كه مي دونم و به نظرم مي رسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه.
آرام آرام خداحافظي كرد و تشكر، وقتي داشت مي رفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست! بين يك روز تا چند هزار روز!
يه چرتكه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دكتر گفتم: مي تونيد كاري كنيد كه نميرم؟ گفتن: نه. گفتم: خارج چي؟ و باز گفتن: نه! خلاصه حاجي، ما رفتني هستيم. وقتش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد...
منبع
گفت: حاج آقا يه سوال دارم كه خيلي جوابش برام مهمه!
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم خوشحال مي شم بتونم كمكتون كنم.
گفت: من رفتني ام.
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم مي ميرم
گفتم: دكتر ديگه اي رفتي، خارج از كشور؟
گفت: نه. همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم كاري نمي شه كرد.
گفتم: خدا كريمه، ان شاالله كه بهت سلامتي مي ده.
با تعجب نگاه كرد و گفت: اگه من بميرم يعني خدا كريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نمي شه گولش زد.
گفتم: راست مي گي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من وقتي فهميدم دارم مي ميرم خيلي ناراحت شدم. از خونه بيرون نمي اومدم.
كارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن. تا اينكه يه روز به خودم گفتم تا كي منتظر مرگ باشم. خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون و مثل همه شروع به كار كردم. اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو كسي ديگه اي نداشت. خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نمي كرد...با خودم مي گفتم بذار دلشون خوش باشه كه سر من كلاه گذاشتن. آخه من رفتني ام و اونا انگار موندني. سرتونو درد نيارم، من كار مي كردم، اما حرص نداشتم. بين مردم بودم اما بهشون ظلم نمي كردم و دوستشون داشتم. ماشين عروس كه مي ديدم از ته دل شاد مي شدم و دعا مي كردم. گدا كه مي ديدم از ته دل غصه مي خوردم و بدون اينكه حساب كتاب كنم كمك مي كردم. مثل پير مردا براي همه جوونا آرزوي خوشبختي مي كردم. الغرض اينكه اين ماجرا منو آدم خوبي كرد و مهربون شدم. حالا سوالم اينه كه حالا كه من به خاطر مرگ خوب شدم، آيا خدا اين خوب شدن منو قبول مي كنه؟
گفتم: بله، اونجور كه مي دونم و به نظرم مي رسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه.
آرام آرام خداحافظي كرد و تشكر، وقتي داشت مي رفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست! بين يك روز تا چند هزار روز!
يه چرتكه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دكتر گفتم: مي تونيد كاري كنيد كه نميرم؟ گفتن: نه. گفتم: خارج چي؟ و باز گفتن: نه! خلاصه حاجي، ما رفتني هستيم. وقتش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد...
منبع