امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
روزی که عمو گیمی آمد...آغاز فصل دوم!(آپدیت می شود.)
#21
قسمت چهارم از فصل 1

- بزار بیبینم. هممم ،دها! پ من این رو بزارم کجای این وا مونده!

عمو گیمی که سخت بر آشفته شده بود دستی به این طرف و آن طرف لپ تاپ من کشید و وقتی درایو نوری ای نیافت جملات فوق را با لهجه بچه های پایین هاردی بیان کرد.خسته و کوفته روی صندلی من نشسته و دستش را تا مچ درون دماغش فرو برد.باور کنید اغراق نمی کنم در آن لحظه تنها ماموران ثبت گینس کم بود تا یک رکورد دیگر ثبت شود! از تصور این که قرار است با همان دست دکمه های کیبورد مرا فشار دهد ... خودتان بودید چه کار می کردید!

- آهای!حق نداری دیگه به کیبورد من دست بزنی!

عمو گیمی هم در کمال احترام زبونش را در آورد و مقداری صدا های دل انگیز و تف به مقدار کافی نصارمان کرد.خدا را شکر که صفحه نمایشگر بین ما بود و الا غرق می شدم.حوصله ام از نشستن در یک گوشه سر رفته بود و علاقه ای به دیدن اجرام سبز رنگی که عمو گیمی راه به راه به صفحه نمایشگرم می چسباند نداشتم.بلند شدم و به نزدیکی درخت رفتم.لگد زدم.درخت لرزید و نیمه مرض دار وجود مان هم حال کرد.یک بار دیگه و یک بار دیگه!بعضی از آیکون های میوه نما آن بالا می لرزیدند و چه منظره زیبایی ، آخ! یکی از میوه صاف خورد روی سرم و بعد روی زمین افتاد تنها توانستم کلمه " ASSASSIS CREED II"از روی آن بخوانم...

همه جا تاریک شد و من به این فکر فرو رفتم که چرا هر بازی ای موقع اجرا شدن اول یک صفحه سیاه نشان می دهد؟! خلاصه بعد از یکی دو دقیقه همه جا روشن شد(قربون سرعت پردازش نجومی دستگاه برم که واسه همه چی سه ساعت لفت می ده!) از اون طرف یه مرد با لباس سفید و یک تکه پارچه مشکی که روی دوشش بود جلو آمد و گفت:

- آی تمپلار بی صفت! الان دل و روده ات از حلقت می کشم بیرون! به من می گن اتزیو!

قبل از این که چیزی بگم با دیدن برق اون چیزکی که به دوتا دستاش بسته داد زدم:

- به جون خودم من تمپلار نیستم این یارو شوتم کرده این تو!

و بعد با دست عمو گیمی رو نشوندادم که با دماغ باز و دهان پر نه ببخشید دماغ پر و دهان باز به ما زل زده بود و با صدایی کلاه قرمزی وار و لبخندی که سعی می کرد مظلومانه باشه گفت:

- سلام اتزیو! چه طوری؟ خوبی نه؟

اتزیو هم یه لبخند انتقام گیرانه زد و با یک لحن الان پوست رو می کنمی گفت:

- بــــــــــــــــــــه عمو گیمی!شما کجا این جا کجا!این رفیقته؟

- آره این پسره رفیقمه.

یه حسی در اعماق قلبم می گفت این عمو گیمی که ما رو تا مرز فیتالیتی شدن برد واسه رضای خدا اعلان رفاقت نکرده!این شد که یهویی گفتم:

- اوهو! پشمک متحرک،من رو انداختی این تو، بردیم پیش اون وحشی ها ( از تمامی طرفداران مورتال عذر می خواهم ولی حقیقته خب!) حالا می گی رفیقمی!

- سخت نگیر بچه جون فوق فوقش کله ات رو می کنده ولی بگو که حالا رفیقیم!

انتقام چه قدر شیرینه ! زبونم رو تا جایی که می تونستم در آوردم. دور از فرهنگ هست ولی حال می ده![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]اتزیو که این حرکت ما رو دید یه نگاهی به عمو گیمی انداخت و گفت:

- چه قدر بهت گفتم برو با این یارو حرف بزن بزار من یه بازی دیگه ام باشم،چه قدر گفتم عمو گیمی!

عمو گیمی یه مقداری خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد:

- آدم حسابی کل دنیا رو بگردن خز شده تر از تو نیست حتی خز هم این قدر خز نیست!

یه حس اساسین گونه ای درونم متبلور شد و این جملات از دهانم در اومد که ای کاش در نمی اومد:

- کجاش خز ، من خودم شیش بار همین اساسین دو رو تموم کردم!

آقا من این رو که گفتم چشمهای اتزیو اشکبار شد و یقه من رو گرفت و گفت:

- جون من تو تا حالا این خز شده رو شیش بار تموم کردی!

- آره با اجازه ات.

عمو گیمی که حرکات اتزیو را می دید رویش را برگرداند و گفت:

- اووو این دیگه چه ندید بدیدی خیر سرت فرانچیزی واسه خودت، جمع و جور کن خودت رو!

اتزیو با همان چشمان شکبار گفت:

- به تو می گن یه اساسین واقعی، بیا بریم یه چندتا فن یادت بدم!

و قبل از این که من بتوانم حرفی بزنم اتزیو یقه ام رو گرفت و کشید ولی خداییش همه خز شده این قدر عقده ای بازی در میارن!از گوشه چشمم دیدم عمو گیمی یک چیز هایی از کیفش در آورد و از صفحه کنار رفت.

اتزیو همینجور من رو می کشید تا این که به یک ساختمون بلند رسیدیم.هنوز نفهمیده بودم درست کجا هستم که یهو یه گونی کشیدن روی سرم.قلبم تند تند می زد.گفتم این خائن من رو آورده روی من تمرین کنه! اما چند لحظه بعد یه تیغه گونی ای که روی سرم بود رو شکافت. در پس گونی چهره خندان اتزیو بود که می گفت:

- این جوری بیشتر شبیه اساسین ها شدی حالا بیا بریم بالا!

خدا رو شکر که آن حوالی یک نردبان بود.به زحمت همراه او از ساختمان بالا رفتیم گرچه از روش هایی متفاوت!خلاصه پس از چند دقیقه بالای یکی از پشت بام های شهر فلورانس بودم که اتزیو دوباره یقه ما را گرفت و کشان کشان برد!(می خواست محبت آمیز رفتار کنه خیر سرش!) ما را برد یک ور پشت بام و گفت:

- برو اون گوشه وایسا.

ما هم بچه ساده و پاک و معصوم اطاعت کردیم! و او ادامه داد:

- خب حالا دست هات هم از هم باز کن. آفرین! حالا بپر!

- چی؟!

با شنیدن این حرف چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن!الان می تونید حال من رو تصور کنید! سی متر بالا تر از زمین روی لبه ی پشت بوم و مشغول لرزیدن!البته از اون پایین نگاه کردن ممکنه براتون سوء تفاهم ایجاد کنه مثل یکی از NPC ها که از اون پایین داد زد:

- آـــــــــی مرتیکه رفتی اون بالا داری حرکات موزون انجام می دی!من به عنوان یک شهروند پوستت رو می کنم!

و در چنین شرایطی کسی که شمشیر رو گرفته پشت گردنتون داد می زنه:

- عجبا!این NPC ها چه قدر پر رو شدن! بدم یه باگ بندازن بجونت!برو پررویی نکن!

NPC هم سرش را پایین انداخت و رفت.در طرف دیگر اتزیو شمشیرش را غلاف می کرد و به سمت من آمد و گفت:

- عآآآآآآآآآ، این عقاب رو نیگا کن!

من هم رویم رو برگدوندم و با کنجکاوی به دنبال عقاب گشتم. اما ناگهان کسی از پشت سر من رو هل داد و من با کله به پایین شوت شدم در حالی که فریاد می زدم:

- عآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

و به این می اندیشیدم که آیا همه کسانی که خود را از بالا به پایین انداخته اند همچین رفیق و معلمی داشتند...

***

از نظراتتون خـــــــــــــــــــــــیــــــــــلی ممنون!منتظر نظرات و پیشنهادات جدید هستم![img]images/smi/s0 (74).gif[/img]شما هم منتظر سورپرایز باشید![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]

در ضمن نظرتون راجع به آواتارجدیدم چیه؟![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]

زامبی ها را دوست داشته باشیم فردا![img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ
#22
کاش یکم بیشتر روش وقت میزاشتی
فکر کنم Assassins creed انتخاب خوبی برای این داستان نبود
ولی حتما ادامه بده ولی یکم بیشتر وقت بزار [img]images/smi/s0 (62).gif[/img]
 War Never Ends Quietly  
پاسخ
#23
خوب ولی در حد قبلی خنده دار نبود[img]images/smi/s0 (24).gif[/img][img]images/smi/s0 (24).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
موفق باشی[img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
اواتارتم قشنگه[img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
عمو گیمیه؟[img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img]
پاسخ
#24
داستان جالب و طولانی بود . به دلم نشست. فقط اینکه چی شد قرار بود The Evil Within رو نصب کنه بعد AC II شد؟[img]images/smi/s0 (60).gif[/img]
ادامه بده کارت خوبه[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]

آواترتم خوب نیست. فاجعه پشت فاجعه[img]images/smi/s0 (86).gif[/img] یه آواتار جالب بزار[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
پاسخ
#25
باز هم عالی[img]images/smi/s0 (62).gif[/img][img]images/smi/s0 (62).gif[/img]

راستی the evil within چی شد؟[img]images/smi/s0 (60).gif[/img]

عجب اواتار شیطانی داری[img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img]

موفق باشی[img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
                                                                            [تصویر:  htnr9se8fowa8gsi6cjj.jpg]          
پاسخ
#26
خیــلی ممنون از همه![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]

معلومه از آواتارم هم خیلی خوشتون اومده[img]images/smi/s0 (25).gif[/img] در ضمن the evill whithin هم براش برنامه دارم!در خود داستان هم چون دستگاه درایو نوری نداشت عمو گیمی به فکر یه چاره است چاره ای چالش برانگیز![img]images/smi/s0 (83).gif[/img]

قمست جدیدی تا شنبه آینده نمی آد به جز زامبی های فردا ولی منتظر یه داستان خوب باشید از همه نظرات ممنون![img]images/smi/s0 (74).gif[/img]

منتظر پیشنهاد ها برای فصل دوم هستم![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ
#27
ماشالا همچین مخت فوران میکنه واسه داستان که نگو افرین افرین....[img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (37).gif[/img]
پس از خواندن این داستان همی خشتک درانیدیم!!![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
وقتی برنده میشوی، نیازی به توضیح نداری! وقتی می بازی چیزی برای توضیح دادن نداری!

وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
                                           
                                                    آدولف هیتلر
پاسخ
#28
فصل دوم:

خب شاید بین زمین و هوا معلق بودن و سقوط با شتاب ده متر بر ثانیه،تاثیر چندانی روی روحیه ی پولادینم نداشت اما ماشین غول پیکری که با سرعتی سرسام آور مردم رو به چپ و راست پرت می کرد،موفق شده بود خم به ابروانم بیاورد.البته این که این غول بی شاخ و دم از کجا آمده بود...خب تا وقتی که من را از بیست سانتی زمین گرفت و جلوی صورتش گذاشت برای من هم سوال بود،اما درست وقتی که با هام چشم در صورت شدیم و بنده لوگوی INTEL CORE I5 را روی پیشونی مبارکش برانداز کردم و این کلمات که به طور کل غلط نگارشی داشت از دهانشون خارج شد ملتفت شدم:

- من خسته از تو!خسته از این کلاه بر سر دار ها!FU*E YOU! از جلو چشمم خفه شو!

خیلی حس بدی داشتم از این که تا به این حد در تربیت لب تاپم سهل انگاری کرده بودم.با این حال قبل از این که نتیجه اون هم برقی که ریختم تو باتریش رو ببینم دوباره شوت شدم و گر شوت باید،باید این سان!هیچ لذتی به این اندازه شیرین نبود که با ژست سوپرمن وار به سمت صفحه نمایش و صورت عموگیمی که به نحوی غریب مظطرب به نظر می رسید را ندارد آن هم در شرایطی که نمی دانید برای چه چیزی شوت شده اید!

باور کنید دوباره ایستادن روی کف اتاقم با اون پیژامه راه راه(حداقل از گل گلی که بهتره![img]images/smi/s0 (83).gif[/img]) احساسی به من می داد که ... که ... لطفا در این بخش از خلاقیت خودتون استفاده کنید مال من دیگه آخراشه!ولی این احساس مجهول تا وقتی که یک شیء عجیب به پس کله بنده اثابت کرد و بنده رو به یک بی هوشی چند ساعته برد،بیشتر پایدار نموند و همه جا تیره و تار شد.

بعد از چند ساعت که با تقلا چشمانم رو باز کردم،با یک چهره آشنا و کمی تا قسمتی منفور رو به رو شدم که ریش شصت و پنج سانتی اش را به دور گردنش پیجانده بود و سعی می کرد که لبخندی ملیح بزند(من که شخصا عضویتش رو در گروه داعش را با اون سر و وضع تایید می کردم!) که صد البته بیشتر به نظر می رسید می خواهد دندان هایش را به دندانپزشک نشان دهد.راجع به بوی دهانش هم نمی شود چیزی گفت.نگران کننده ترین مسئله دهان نیمه باز عمو گیمی بود که با صورت من تنها سه انگشت فاصله داشت و حالا تصور کنید که با صدایی نسبتا بلند می گفت:

- حالت خوبه بچه!

- آره..آره خوبم.

- خوبـــــــــــــــــــــــــه!

خدا می داند که با ادای هر کلمه ای که به زبان می آورد چه قدر سوراخ لایه اوزون را عریض تر می کرد.اما با تمام این حرف ها هنوز آن قدر عقلم سرجایش بود که از خوشحالی عمو گیمی از سلامتیم تعجب کنم.قیافه ای نسبتا متعجب به خودم گرفتم و گفتم:

- چه طو..

اما قبل از این که کامل حرفم را بزنم جواب داد:

- خو می دونی پسر جون،وقتی خواب بودی این لب تاپت یه کم قاطی کرد و خو [img]images/smi/s0 (25).gif[/img]

چشم هایم را تنگ کردم و گفتم:

- خب چی؟

با دو دست وحشیانه ریش هایش را خاراند و یک موجود کوچولو را که بی تشابه به سوسک نبود را بیرون کشیده و از پنجره به بیرون پرتاب کرد و خودش هم به همان جهت اشاره کرد.پنجره؟!پنجره چه ربطی به لپ تاب من داشت؟خیلی آرام از جایم بلند شدم،سرم هنوز زق زق می کرد و اندکی سر گیجه داشتم.به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم لپ تاپم میان کوچه خورد و خاک شیر شده بود و  صفحه نمایشش  به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم شده بود.

لب تاپ خیلی محشری نبود ولی خب به هر حال آن قدر ها هم بد نبود.حداقل تنها وسیله ارتباطی من با اخبار و دنیای گیم بود با بهت ،خشم و بد بختی گفتم:

- کی این کارو کرد؟

بلند فریاد زدم،دلم می خواست عمو گیمی فقط یک کلمه بگوید تا همان کاری که او با لب تاپم کرده را عینا با او انجام دهم پس دوباره فریاد زدم:

- کی بود؟

- ما بودیم آقا، ببخشید!

صدایش شبیه صدای عمو گیمی نبود،حقیقتا بیشتر شبیه صدای مردی جوان بود.از روی کنجکاوی لحظه ای سرم را برگرداندم و ...

- لئون!لئون، اسکات، کندی!

- آقا فقط من نبودم. اینا هم بودن آقا!

سپس دستش را دراز کرد و یک نفر را به سمت خودش کشید:

- این یکی شون آقا!

- کراتوس!

- غلط کردیم آقا!تو رو خدا ما رو ببخشید آقا!

آن قدر مبهوت دو مردی که در برابرم بودند شده بودم که حتی صدای آژیر پلیس که از خیابان می آمد هم نتوانست من را به خودم بیاورد...


***

بابت تاخیر ها معذرت و پوزش فراوووووووووووووووووووووووووووووووون!دنبال دو تا مردم که بیان سایه ها می آیند و زامبی ها را دوست داشته باشیم رو تقبل کنند!آ باریکلا جوون های با استعداد مملکت! نظر هم فراموش نره!

 
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ
#29
جالب بود[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
پاسخ
#30
سلام دوست عزیز
خیلی خوشحالم که دوباره داری داستان قرار میدی چون واقعا داستان های قشنگی میدی.
داستانت خوب بود و فقط یه ایراد میتونم ازش بگیرم اونم اینه که نقطه ی فراز و نشیب حساسی نداشت و اینکه برای پایان داستان نقطه ی اوجی برای داستان قرار ندادی.حالا نمی دونم مشکل از منه که اینا رو متوجه نشدم و یا چیزه دیگه ولی به هر جهت خیلی خوشحال شدم که برگشتی و داری داستان میزاری و اگه مشکلی برات پیش نمیاد اون داستانی رو هم که گفتی دیگه نمیزاری رو ادامه اش رو بزار چون من خیلی دوست داشتم اون داستان رو خیلی هیجان انگیز بود.
ممنون بابت داستان های زیبات
پیروز و سربلند باشید.
 
[تصویر:  bazb_thevideogamegallery_29143_1200x1697.jpg]
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Lightbulb سایه ها می آیند...به زودی فصل دوم{ آغاز تغییر...} adam76 25 8,814 11-21-2014, 08:20 PM
آخرین ارسال: mammad78
  زامبی ها را دوست داشته باشیم!(آپدیت می شود!) adam76 19 6,761 10-22-2014, 12:49 AM
آخرین ارسال: mammad78

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان