معرفی شدن Red Dead Redemption 2 درحالیکه شش سال از انتشار نسخهی قبلیاش میگذشت، برای طرفدارهای این مجموعه اتفاق بزرگی بود؛ اما کمبود اطلاعات از این نسخه و تریلر کوتاهش که سرنخ واضحی نداشت، بهانهای شد تا به شش سال پیش برگردیم و تعدادی از جنبههای پنهان Red Dead Redemptionرا در زیر ذرهبین بگذاریم تا ثابت کنیم چرا این وسترن اسپاگتی فراتر از هفتتیرکشی چند گاوچران است. در ادامه برای تجدید میعاد با افسانهی جان مارستون، همراه گیمفا باشید.
چگونه یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم؟
یکی از چیزهایی که باعث بالا بردن ارزش Red Dead Redemption میشود، مراحل فرعیاش است که برخلاف قاعدهی مرسوم، تنها برای اتلاف وقت و افزایش میزان ساعات بازی در بطن اثر قرار نگرفته است. مراحل فرعی بازی با سابپلاتهای جمع و جورش در عین اینکه به موازات پلات اصلی حرکت میکند، گاهی در مقام یک پلات پرجزئیات جداگانه قرار میگیرد که خیلی هم هنرمندانه به پلات اصلی و کلی ماجرای جان مارستون متصل میشود؛ مانند مرحلهای که بازی ما را با شخصی به اسم «مرد عجیب/مرموز» بدون هیچ پیشینهای آشنا میکند؛ اما همین فرد متافیزیکال و عجیب که از پیشینهاش خبر نداریم و دیالوگهایش خیلی مینیمال است و دور از حرفهای روشنفکرمآبانه، بهراحتی میتواند در حد و اندازهی کاراکتر مرموز جیمن (از سری «هاف لایف») ظاهر شود.
مرموز بودن این شخصیت که ناشی از بیاطلاعی دربارهی نام و زندگی او میشود، سبب تشکیل چندین تئوری شده است که هیچکدامشان هم تأیید شده نیستند و تنها باید به چشم نظریههایی منسوب به ظن و گمان به آنها نگاه کرد. با نظر به قرائن و شواهد موجود، این شخص میتواند اشارهای باشد به سینتت پیتر یا حتی خود آن؛ به این دلیل که ماهیت وجودی خود را اینگونه توصیف میکند: «یک حسابدار… در راهی» که میتواند اشارهای به باوری رایج در اذهان اشخاص معتقد به دین مسیحیت باشد. بنا به استناد به این باور، سینت پیتر، قدیسی است که در کنار دروازههای بهشت به ارواحی که به آنجا وارد میشوند خوشآمدگویی کرده و اعمالشان را ثبت میکند. این تئوری از آنجا میزان صحتش بالاتر میرود که بعدها این شخص مرموز به جان مارستون میگوید که مسئول اعمال و رفتارهایش است؛ بنابراین او دارای مهمترین ویژگی سینت پیتر است و توصیف خودش به عنوان یک «حسابدار» اینگونه بیشتر از قبل با عقل جور در میآید. جملهی مرد مرموز در باب اینکه مسئول رفتارهای جان مارستون است، میتواند اشارهای هم به «قضاوت الهی» داشته باشد؛ معنای این قضاوت بهطور خلاصه بر این جمله استوار است: قضاوت الهی به معنای حکم و قضاوت خدا یا موجودات عالی دیگر مانند فرشتهها (سنت پیتر) درون یک دین.
در طول حضور مرد مرموز در مکزیک، میبینیم که او بهجای استفاده از اسب، از یک خر استفاده میکند که میتواند اشارهای داشته باشد به فروتنی و فقر/ازخودگذشتگی قدیسها که سادهزیست هستند. همچنین، آخرین ملاقات مارستون با مرد مرموز دقیقاً جایی صورت میگیرد که مارستون در نهایت به خاک سپرده میشود. مرد مرموز آنجا را به عنوان «یک نقطهی خوب» یاد میکند که جملهای است دوپهلو. اگر این مرد مرموز را سینت پیتر و کسی بدانیم که در نزدیکی دروازههای بهشت به ارواح خوشآمد میگوید، پس وقتی محل خاکسپاری مارستون را به عنوان نقطهای خوب یاد میکند، بدین معناست که جان مارستون بعد از مرگ وارد بهشت میشود؛ اما از جهتی دیگر، شاید سبنت پیتر میخواهد به جان مارستون بگوید که گناههای گذشتهاش بخشیده نشده و مرگش در این دنیا اتفاق خوبی است. اگر نظریهی دوم را قبول کنیم، بهطور احتمالی میشود گفت که مارستون به جهنم میرود.
ممکن است که سازندگان هیچیک از باورهای مذهبی را برای ساخت مرد مرموز استفاده نکرده باشند؛ یعنی مرد مرموز نه سینت پیتر باشد، نه شیطان و نه خدا؛ زیرا اگر در طول بازی شخص خوبی باشید یا شخص خیلی بد و گناهکار در دنیای بازی و تصمیمگیریها، در نهایت مرد مرموز همیشه به مارستون میگوید: «امیدوارم که پسرم شبیه به کسی مثل تو شود.» اگر مرد مرموز سینت پیتر باشد یا خدا و بر فرض ما در طول بازی درجهی افتخار و محبوبیت مارستون را بسیار پایین آورده باشیم و او را تبدیل کرده باشیم به هفتتیرکشی جانی، پس هیچگاه نباید مرد مرموز چنین دیالوگی را بگوید.
همچنین امکان دارد که مرد مرموز، تجسمی از احساس و تصمیمگیری بین نیک و بد مارستون باشد؛ ازآنجهت که وی همیشه مأموریتهایی را به مارستون محول میکند که مارستون باید در آن بین خر و شر تصمیم بگیرد. یک نکتهی عجیب در این مرد مرموز این است که او از تاریخچهی کامل زندگی جان مارستون و حتی آیندهاش کاملاً آگاه است و بسیار آگاهانه، مصمم و مطمئن صحبت میکند. وی قادر است بدون دیدن مارستون، او را شناسایی کند؛ بنابراین او دارای قدرتهایی ماورایی است که صحت فرضیهی سینت پیتر بودنش را بیشتر از قبل بالا میبرد. همینطور مرد مرموز در پاسخ به ناسزای «لعنت به تو» از سوی جان مارستون، خطاب به وی میگوید: «بله، خیلیها [لعنت میفرستند].» که میتواند اشارهای باشد بر توهینها و نوشتههای کفرآمیز مردم نسبت به خدا و ادیان مختلف.
مارستون در آخرین ملاقات با مرد مرموز، به او چهار بار گلوله شلیک میکند که هیچکدامشان روی او تأثیر نداشته و در نهایت مرد مرموز غیب میشود؛ اما گلولهی چهارم در هفتتیر مارستون گیر میافتد و این میتواند یک صحنهی استعارهای یا نمادین از مرگ اعضای خانوادهی جان باشد؛ یعنی یک گلوله برای عمو، یک گلوله برای ابیگل، یک گلوله برای جان و در نهایت یک گلوله برای جک که گیر میکند. گیر کردن تیر آخر، نشاندهندهی زنده ماندن جک (پسر جان) است.
مکانهایی که مارستون با مرد مرموز ملاقات میکند، مانند سه ملاقات مسیح با شیطان در مکانهای مختلف است؛ به همین دلیل، میشود گفت که پلات اصلی این کوئست برگرفته از داستان «وسوسههای مسیح» در کتاب مقدس مسیحیهاست. مسیح، اولین بار در یک محل بیابانی و سنگی با شیطان ملاقات کرد و مارستون نیز همینطور. دومین ملاقات شیطان و مسیح هم در جایی به نام «شهر مقدس» (اورشلیم) اتفاق افتاد. مارستون و مرد مرموز هم برای دومین بار در محلی به اسم Nuevo Paraiso یکدیگر را دیدند که با ترجمهی اسم این مکان به فارسی، به نام «بهشت جدید» برمیخوریم. همچنین، مرد مرموز در دومین ملاقات با ما، همراه با یک قاطر است و بنا به روایات، قاطر نمادی است از حضرت عیسی؛ زیرا وی با یک قاطر وارد اورشلیم یا همان شهر مقدس شد. آخرین ملاقات مسیح و شیطان نیز در مکانی با ارتفاع اتفاق افتاد که در آن همهی پادشاههای جهان دیده میشد. در بازی هم مارستون با مرد مرموز روی یک تپهی بلند و جلوی قلمروی او (جان) ملاقات میکند. با این تفاسیر، میتوان گفت که مرد مرموز همان «شیطان» است. مخصوصاً وقتی میفهمیم هیچوقت نمیتواند آتش بگیرد.
مرد مرموز، میتواند روح یکی از کسانی باشد که جان مارستون در گذشتهاش او را کشته است؛ زیرا مارستون در شهر «بلکواتر» شخصی که ادعا میکرد وی را میشناسد، میکشد. مرد مرموز هم در جایی به مارستون میگوید: «تو آدمهای خیلی مهمتری نسبت به من را فراموش کردی.» این جمله، شاید اشارهای است به اینکه مرد مرموز روح یکی از قربانیهایی است که به دست مارستون به قتل رسیده و حالا ظاهر شده تا وجدان مارستون را آزمایش کند؛ زیرا مأموریتهایی که مرد مرموز به او میسپارد، شامل تصمیمگیریهای اخلاقی و غیراخلاقی زیادی میشود. احتمالاً این مرد قربانی میخواهد مارستون را محک بزند تا ببیند ادعای او مبنی بر تغییر کردنش حقیقت بوده یا دروغ.
این مرد، میتواند برگرفته از افسانهی «مردهای سیاهپوش» باشد؛ با توجه به این داستان، مردهای عجیبی با لباسی سیاه بهطور تصادفی با افرادی برخورد میکنند که اتفاق ماوراءالطبیعهای را از سر گذرانده یا تجربه کردهاند. مردهای سیاهپوش دقیقاً مانند مرد مرموز قصهی بازی، تمام زندگی و گذشتهی کسانی که با آنها ملاقات میکنند را نیز میدانند. استیون کینگ با توجه به این مقوله، کتاب معروفی دارد به نام «برج تاریک: هفتتیرکش» (جلد اول) که قصهاش دربارهی هفتتیرکشی به نام رولاند دیسچِین (با تشابه به کاراکتر جان مارستون) است و با مرد سیاهپوشی روبهرو میشود. رولاند برای یافتن جواب سؤالهایش به سمت مرد سیاهپوش حمله میکند؛ مانند مارستون که به دلیل عدم جوابهای مرد مرموز به پرسشهایش، به سمت وی هفتتیر میکشد. همچنین آخر ملاقات رولاند با مرد سیاهپوش در یک قبرستان، شباهت جالبی به آخرین ملاقات مارستون و مرد مرموز دارد. هرچند که مارستون و مرد مرموز در یک قبرستان با هم روبهرو نشدند، ولی بههرحال مرد مرموز دقیقاً جایی ایستاد که مارستون به خاک سپرده شد.
فرضیهای دیگر وجود دارد که میگوید مرد مرموز، پدر جان مارستون است یا حداقل شخصی که قبلاً به او نزدیک بوده؛ زیرا در خانهی مارستون میشود تابلوی عکسهای شخصی را دید که شباهت بسیار زیادی به مرد مرموز دارد. اگر مرد مرموز شخص غریبهای بود، نمیتوانستیم عکسش را در خانهی مارستون ببینیم. البته شاید وجود این تابلو نماد این قضیه باشد که او مسئول تمام اعمال مارستون است و همواره او را برای ثبت کارهایش زیر نظر دارد؛ چون اگر به مکانهایی که مرد مرموز در آن ظاهر میشود دقت کنیم، میتوانیم متوجه شویم که او در تمام سه منطقهی بازی حضور پیدا کرده و با مارستون صحبت میکند. همچنین، به دلایلی این فرضیه که مرد مرموز پدر مارستون است بسیار بعید به نظر میرسد. در حقیقت، پدر جان خیلی سال پیش و زمانیکه جان تنها هشت سال داشت حین دعوا در یک بار کشته شد. علاوه بر این، پدر جان هر دو چشمش کور بود و بهخاطر اسکاتلندی بودن و تنفرش از انگلیس باید لهجهای اسکاتلندی داشته باشد و این صفات کاملاً در تضاد با خصوصیات مرد مرموز است.
اگر تمامی نقاطی که مرد مرموز ظاهر میشود را در مپ بازی به یکدیگر وصل کنیم، یک مثلث متوازی الاضلاع ایجاد میکند که میشود آن را نماد تثلیث مقدس نامید: نمادی از پدر، پسر و روح القدس. البته شاید هم اشارهای باشد به چشم جهانبین ایلومیناتی که میتواند ثابت کند مرد مرموز همان خداست یا فرشتهای که مسئول ثبت رفتار مارستون است. همچنین دلیل دیگری که میگوید مرد مرموز تجسم خداست، حرفهایش درباره حسابدار بودن است و همینطور استفاده از قاطر که نمادی است از پسر او یعنی عیسی. همینطور در ملاقات آخر، او مانند یک روحِ شکستناپذیر شده و غیب میشود. دلیل دیگری که بر این نظریه دامن میزند، مربوط میشود به اولین ملاقات مارستون و مرد مرموز که در آنجا مارستون میپرسد: «آیا میشناسمت؟» و سپس مرد مرموز جواب میدهد: «امیدوارم…»
محکمترین دلیلی که نظریهی «خدا بودن» مرد مرموز را اعتبار میبخشد، زمانی است که مارستون بنا به صحبتهای مرد مرموز، تصمیم میگیرد پولی را به راهبی بدهد. مارستون هنگام دادن پول به راهب خطاب به وی میگوید: «آیا این وظیفهی خدا نیست که از بندگانش دفاع کند، نه من؟» که راهب در پاسخ میگوید: «بله. خدا تو را برای من فرستاده تا به من کمک کنی.» سپس راهب به مارستون آیتمی را بهعنوان هدیه میدهد به اسم Obscuridad del Santo Andres که سبب محافظت سلامتی مارستون در مقابل گلولهها میشود.
… و به نامعلومی عشق بورزم
با همهی این نظریات، باز هم نمیشود بهطور قطعی فهمید که این مرد مرموز دقیقاً کیست. حتی اسم و پیشینهاش را هم نمیدانیم؛ اما آیا این عامل به شخصیتپردازی این کاراکتر ضربه میزند؟ آیا واقعاً اهمیت دارد که بدانیم او کیست و از حقیقت ماجرا تمام و کمال مطلع شویم؟ پاسخ به این پرسش برای هر کسی متفاوت است؛ اما برای من در پایان به این جمله به از فیثاغورس ختم میشود: «قبول است که ما همگی به دنبال سوفیا (حقیقت) هستیم؛ اما ما نمیتوانیم آن را پیدا کنیم؛ زیرا اگر انسانی به حقیقت برسد و تمام سؤالاتش جواب داده شود و دیگر هیچ شکی در ذهنیات او وجود نداشته باشد، آنگاه او محکوم به فناست. چون دیگر هدفی برای ماندن نخواهد داشت و هستیاش بیمعنا میشود. پس ما نمیتوانیم به حقیقت برسیم، بلکه ما عاشق حقیقت هستیم و دوست داریم به آن برسیم. ما سوفیست نیستیم و نخواهیم شد بلکه دوستدار سوفیا و در طلبش هستیم و نمیتوانیم به آن برسیم چرا که آن بسیار بالاست.»
و اینگونه بود که یاد گرفتم نگرانی را کنار گذاشته و به نامعلومی عشق بورزم.
داچ وندر لینده هم بهانهها و فلسفهی خودش را برای بقا در غرب وحشی دارد. از تیپ و ظاهرش کاملاً آشکار است که مردی هست وفادار به سنتهای دیرینهی غرب وحشی که در آن حکمفرماهایش گاوچرانها و گانگسترهای تا دندان مسلح هستند؛ اما باید در نظر گرفت که تفکر سنتی داچ، دیگر نمیتواند سنخیت و همنوایی با ارزشهای جدید بهوجود آمده داشته باشد. دنیای Red Dead Redemption در سال ۱۹۱۱ بهوقوع میپیوندد و اذهان باور به سنت هر روز کمرنگتر میشود. ۱۹۱۱ یعنی شروع شدن سیر نزولی و افول گاوچرانهای هفتتیرکش که ابهت و سخاوتشان را میان تبعه و شهروندهای شهرنشین و حتی قریهنشین از دست داده و اکنون در عقیدهی عمومی تبدیل شدهاند به اشخاص بیگانه با تمدن. لفظ «گاوچران» که در چند سال پیش مردم در سودایش به سر میبردند، اکنون لفظی است توهینآمیز.
شاید در بقیهی شهرهای دورافتادهی بازی و مکزیک، همچنان بتوان مردم و تودهای را با باور به سنتهای رایج پیدا کرد. ولیکن در جاهای دیگری مثل بلکواتر با نظر به پوشش مردها و زنها میتوان متوجه شد که آداب و رسوم آنها در تضاد آشکار با بقیهی شهرهای دورافتاده است. مردهای شیکپوش همراه با کت و شلوار و صورت اصلاح شده و صحبتهای مؤدبانه، جایگزین مردهایی شدهاند که کلاه کابوی به سر دارند و با لهجهای لاتی صحبت میکنند. در بلکواتر، خیابانها با دقت تمام سنگفرش شده است و پیشرفت فناوری در این شهر هویداست. خودروها جایگزین اسب و قاطر و ارابه شده است و نقش پلیس در پیگرد قانونی جرمها پررنگتر شده؛ اما وقتی از بلکواتر دورتر شوید، شهرهایی را میبینید که برخلاف بلکواتر پشتپا به سنتها نزده است.
جان مارستون عملیاتش را در شهرهای سنتی شروع میکند. سپس به مکزیک رفته و دوباره همان سنتها و ارزشهای همیشگی غرب وحشی را میبیند، ولی هنگامی که وارد غرب الیزابت میشود میتوانیم به شکل ماهرانهای تقابل سنت و مدرنیته و دوران رو به افول گاوچرانها را ببینیم. ولی در جنگلهای دوردست، گروه گانگستری داچ حرف اول و آخر را میزند. او کمر همت بسته تا با زور سلاح و تفنگ و حملههای مسلحانه و غارت و چپاول در بلکواتر، علیه تکنولوژی و پررنگتر شدن کنترل دولت و پلیس فدرال قیام کند؛ زیرا رو به زوال رفتن دنیای فعلی برای خود و گروهش گران تمام میشود و با نفوذ پلیس دیگر نخواهد توانست به زندگی متکی بر بقا و شکار و گاوچرانی اشراف داشته باشد. اتوپیای ذهن داچ — که از آن با عنوان «اتوپیای وحشی» یاد میکند — کاملاً سنتی است و تمام حملهها و دزدیهایش هم به همین جهت پیش میرود تا مدرنیتهی فعلی و دولت را از بین ببرد.
مارستون برخلاف دوست سابقش داچ، شخصی هست که از تفکر سنتی به باوری مدرن مهاجرت کرده است. فردی که همه را از تیغ گزند هفتتیرش میگذراند و همگام با تفکرات سنتی داچ حرکت میکرد، اکنون از آن حالت خارج شده و میخواهد فرد باتمدن و اخلاقمداری باشد که از هیاهوی غرب وحشی خارج شده و در حاشیهای امن با خانوادهاش زندگی کند؛ اما در این مسیر بنا به دستورهای ادگار راس، بهطور اجباری باید با داچ — که آخرین زمامدار عصر سنتی غرب وحشی است — مبارزه کند. مبارزهی داچ و جان بالاخره بالا گرفته تا فرجام، مارستون خود را در حالی میبیند که روی داچ هفتتیر کشیده و داچ هم در لبهی پرتگاهی ایستاده است. داچ در حالیکه میگوید آنها (پلیسها) دوباره هیولای جدیدی برای سرکوب پیدا میکنند، خود را از پرتگاه پرتاب کرده و دوران پادشاهی تفکر سنتیاش و اتوپیای وحشی او هم همزمان با وی سقوط کرده و همگی از بین میرود و غرب وحشی سنتی به کام مرگ فرو رفته و عصر مدرن آمریکا متولد میشود.
با اینکه Red Dead Redemption اساساً عنوانی نیست که بخواهد پیامهای بزرگی انتقال بدهد، ولی در زمینهی نشان دادن تقابل سنت و مدرنیته در کشمکش بین دو قطب مخالف بهخوبی عمل میکند و به شکل هنرمندانهای قتل سنت را به دست مدرنیته به تصویر میکشد. جالبتر از آن، این است که سنت به دست کسی کشته میشود که خودش نیز زمانی به آن وفادار بود.
چگونه یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم؟
یکی از چیزهایی که باعث بالا بردن ارزش Red Dead Redemption میشود، مراحل فرعیاش است که برخلاف قاعدهی مرسوم، تنها برای اتلاف وقت و افزایش میزان ساعات بازی در بطن اثر قرار نگرفته است. مراحل فرعی بازی با سابپلاتهای جمع و جورش در عین اینکه به موازات پلات اصلی حرکت میکند، گاهی در مقام یک پلات پرجزئیات جداگانه قرار میگیرد که خیلی هم هنرمندانه به پلات اصلی و کلی ماجرای جان مارستون متصل میشود؛ مانند مرحلهای که بازی ما را با شخصی به اسم «مرد عجیب/مرموز» بدون هیچ پیشینهای آشنا میکند؛ اما همین فرد متافیزیکال و عجیب که از پیشینهاش خبر نداریم و دیالوگهایش خیلی مینیمال است و دور از حرفهای روشنفکرمآبانه، بهراحتی میتواند در حد و اندازهی کاراکتر مرموز جیمن (از سری «هاف لایف») ظاهر شود.
مرموز بودن این شخصیت که ناشی از بیاطلاعی دربارهی نام و زندگی او میشود، سبب تشکیل چندین تئوری شده است که هیچکدامشان هم تأیید شده نیستند و تنها باید به چشم نظریههایی منسوب به ظن و گمان به آنها نگاه کرد. با نظر به قرائن و شواهد موجود، این شخص میتواند اشارهای باشد به سینتت پیتر یا حتی خود آن؛ به این دلیل که ماهیت وجودی خود را اینگونه توصیف میکند: «یک حسابدار… در راهی» که میتواند اشارهای به باوری رایج در اذهان اشخاص معتقد به دین مسیحیت باشد. بنا به استناد به این باور، سینت پیتر، قدیسی است که در کنار دروازههای بهشت به ارواحی که به آنجا وارد میشوند خوشآمدگویی کرده و اعمالشان را ثبت میکند. این تئوری از آنجا میزان صحتش بالاتر میرود که بعدها این شخص مرموز به جان مارستون میگوید که مسئول اعمال و رفتارهایش است؛ بنابراین او دارای مهمترین ویژگی سینت پیتر است و توصیف خودش به عنوان یک «حسابدار» اینگونه بیشتر از قبل با عقل جور در میآید. جملهی مرد مرموز در باب اینکه مسئول رفتارهای جان مارستون است، میتواند اشارهای هم به «قضاوت الهی» داشته باشد؛ معنای این قضاوت بهطور خلاصه بر این جمله استوار است: قضاوت الهی به معنای حکم و قضاوت خدا یا موجودات عالی دیگر مانند فرشتهها (سنت پیتر) درون یک دین.
مرد مرموز شاید با شلیک تیرهای زیاد بمیرد؛ اما با آتش هرگز. نکتهی جالب این است که انجام دادن کوئستهای این شخص در ۱۰۰٪ کردن بازی تأثیری ندارد.
علاوه بر این موارد، او به مارستون میگوید که «اشخاص بسیار مهمتری» را نسبت به خودش فراموش کرده است که میتواند گریزی باشد بر دیدگاه الهی/فلسفی آگنوستیک (ندانمگرایی) جان مارستون؛ به عبارت ساده، ندانمگرا به کسی نسبت داده میشود که دربارهی وجود یا عدم وجود خدا و بعد ماوراءالطبیعه در شک است. البته ندانمگرایی به دستههای مختلفی تقسیم میشود و مشخص نیست که مارستون در کدام دسته قرار میگیرد. باور به اینکه مارستون یک ندانمگراست از آنجا بیشتر قوت میگیرد که مارستون در خطاب به این سؤال بانی مکفارلن یعنی «آیا تو انسانی مذهبی هستی؟» اینطور جواب میدهد: «نه به معنای حسی واقعی. بعضی وقتها به خودم میگویم که اتفاقات با دلیل رخ میدهد؛ مانند سرنوشتی که من را به اینجا آورد، ولی هیچکس جز من راهم را نمیسازد.»در طول حضور مرد مرموز در مکزیک، میبینیم که او بهجای استفاده از اسب، از یک خر استفاده میکند که میتواند اشارهای داشته باشد به فروتنی و فقر/ازخودگذشتگی قدیسها که سادهزیست هستند. همچنین، آخرین ملاقات مارستون با مرد مرموز دقیقاً جایی صورت میگیرد که مارستون در نهایت به خاک سپرده میشود. مرد مرموز آنجا را به عنوان «یک نقطهی خوب» یاد میکند که جملهای است دوپهلو. اگر این مرد مرموز را سینت پیتر و کسی بدانیم که در نزدیکی دروازههای بهشت به ارواح خوشآمد میگوید، پس وقتی محل خاکسپاری مارستون را به عنوان نقطهای خوب یاد میکند، بدین معناست که جان مارستون بعد از مرگ وارد بهشت میشود؛ اما از جهتی دیگر، شاید سبنت پیتر میخواهد به جان مارستون بگوید که گناههای گذشتهاش بخشیده نشده و مرگش در این دنیا اتفاق خوبی است. اگر نظریهی دوم را قبول کنیم، بهطور احتمالی میشود گفت که مارستون به جهنم میرود.
ممکن است که سازندگان هیچیک از باورهای مذهبی را برای ساخت مرد مرموز استفاده نکرده باشند؛ یعنی مرد مرموز نه سینت پیتر باشد، نه شیطان و نه خدا؛ زیرا اگر در طول بازی شخص خوبی باشید یا شخص خیلی بد و گناهکار در دنیای بازی و تصمیمگیریها، در نهایت مرد مرموز همیشه به مارستون میگوید: «امیدوارم که پسرم شبیه به کسی مثل تو شود.» اگر مرد مرموز سینت پیتر باشد یا خدا و بر فرض ما در طول بازی درجهی افتخار و محبوبیت مارستون را بسیار پایین آورده باشیم و او را تبدیل کرده باشیم به هفتتیرکشی جانی، پس هیچگاه نباید مرد مرموز چنین دیالوگی را بگوید.
همچنین امکان دارد که مرد مرموز، تجسمی از احساس و تصمیمگیری بین نیک و بد مارستون باشد؛ ازآنجهت که وی همیشه مأموریتهایی را به مارستون محول میکند که مارستون باید در آن بین خر و شر تصمیم بگیرد. یک نکتهی عجیب در این مرد مرموز این است که او از تاریخچهی کامل زندگی جان مارستون و حتی آیندهاش کاملاً آگاه است و بسیار آگاهانه، مصمم و مطمئن صحبت میکند. وی قادر است بدون دیدن مارستون، او را شناسایی کند؛ بنابراین او دارای قدرتهایی ماورایی است که صحت فرضیهی سینت پیتر بودنش را بیشتر از قبل بالا میبرد. همینطور مرد مرموز در پاسخ به ناسزای «لعنت به تو» از سوی جان مارستون، خطاب به وی میگوید: «بله، خیلیها [لعنت میفرستند].» که میتواند اشارهای باشد بر توهینها و نوشتههای کفرآمیز مردم نسبت به خدا و ادیان مختلف.
در اواخر قرن ۱۹، شایعه شده بود که شیطان در قالب یک انسان با کت و شلوار و ریش سیاه به زمین آمده است و شاید مرد مرموز بر اساس این شایعه ساخته شده باشد.
مرد مرموز حتی میتواند تجسم مرگ باشد؛ یعنی همان فرشتهای که هنگام مرگ انسانها، با آنها ملاقات میکند. جان مارستون هم همیشه جاهایی با مرد مرموز روبهرو میشود که از حادثهای شدید و از خطر مرگ عبور کرده یا به آن نزدیک است؛ مانند آخرین ملاقاتشان که جایی بهوقوع میپیوندد که مارستون به خاک سپرده میشود. مارستون در آخرین ملاقات به مرد مرموز میگوید که تو مسئول کارهای من نیستی، ولی مرد مرموز میگوید: «اما خودت میخواهی» که نشان میدهد مرد مرموز از فداکاری جان مارستون — که منجر به مرگ جان میشود — خبردار است. همچنین گفتهی مرد مرموز درباره اینکه حسابدار اعمال مردم است خواهناخواه باعث قوی شدن اعتبار این تئوری میشود.مارستون در آخرین ملاقات با مرد مرموز، به او چهار بار گلوله شلیک میکند که هیچکدامشان روی او تأثیر نداشته و در نهایت مرد مرموز غیب میشود؛ اما گلولهی چهارم در هفتتیر مارستون گیر میافتد و این میتواند یک صحنهی استعارهای یا نمادین از مرگ اعضای خانوادهی جان باشد؛ یعنی یک گلوله برای عمو، یک گلوله برای ابیگل، یک گلوله برای جان و در نهایت یک گلوله برای جک که گیر میکند. گیر کردن تیر آخر، نشاندهندهی زنده ماندن جک (پسر جان) است.
مکانهایی که مارستون با مرد مرموز ملاقات میکند، مانند سه ملاقات مسیح با شیطان در مکانهای مختلف است؛ به همین دلیل، میشود گفت که پلات اصلی این کوئست برگرفته از داستان «وسوسههای مسیح» در کتاب مقدس مسیحیهاست. مسیح، اولین بار در یک محل بیابانی و سنگی با شیطان ملاقات کرد و مارستون نیز همینطور. دومین ملاقات شیطان و مسیح هم در جایی به نام «شهر مقدس» (اورشلیم) اتفاق افتاد. مارستون و مرد مرموز هم برای دومین بار در محلی به اسم Nuevo Paraiso یکدیگر را دیدند که با ترجمهی اسم این مکان به فارسی، به نام «بهشت جدید» برمیخوریم. همچنین، مرد مرموز در دومین ملاقات با ما، همراه با یک قاطر است و بنا به روایات، قاطر نمادی است از حضرت عیسی؛ زیرا وی با یک قاطر وارد اورشلیم یا همان شهر مقدس شد. آخرین ملاقات مسیح و شیطان نیز در مکانی با ارتفاع اتفاق افتاد که در آن همهی پادشاههای جهان دیده میشد. در بازی هم مارستون با مرد مرموز روی یک تپهی بلند و جلوی قلمروی او (جان) ملاقات میکند. با این تفاسیر، میتوان گفت که مرد مرموز همان «شیطان» است. مخصوصاً وقتی میفهمیم هیچوقت نمیتواند آتش بگیرد.
مرد مرموز، میتواند روح یکی از کسانی باشد که جان مارستون در گذشتهاش او را کشته است؛ زیرا مارستون در شهر «بلکواتر» شخصی که ادعا میکرد وی را میشناسد، میکشد. مرد مرموز هم در جایی به مارستون میگوید: «تو آدمهای خیلی مهمتری نسبت به من را فراموش کردی.» این جمله، شاید اشارهای است به اینکه مرد مرموز روح یکی از قربانیهایی است که به دست مارستون به قتل رسیده و حالا ظاهر شده تا وجدان مارستون را آزمایش کند؛ زیرا مأموریتهایی که مرد مرموز به او میسپارد، شامل تصمیمگیریهای اخلاقی و غیراخلاقی زیادی میشود. احتمالاً این مرد قربانی میخواهد مارستون را محک بزند تا ببیند ادعای او مبنی بر تغییر کردنش حقیقت بوده یا دروغ.
این مرد، میتواند برگرفته از افسانهی «مردهای سیاهپوش» باشد؛ با توجه به این داستان، مردهای عجیبی با لباسی سیاه بهطور تصادفی با افرادی برخورد میکنند که اتفاق ماوراءالطبیعهای را از سر گذرانده یا تجربه کردهاند. مردهای سیاهپوش دقیقاً مانند مرد مرموز قصهی بازی، تمام زندگی و گذشتهی کسانی که با آنها ملاقات میکنند را نیز میدانند. استیون کینگ با توجه به این مقوله، کتاب معروفی دارد به نام «برج تاریک: هفتتیرکش» (جلد اول) که قصهاش دربارهی هفتتیرکشی به نام رولاند دیسچِین (با تشابه به کاراکتر جان مارستون) است و با مرد سیاهپوشی روبهرو میشود. رولاند برای یافتن جواب سؤالهایش به سمت مرد سیاهپوش حمله میکند؛ مانند مارستون که به دلیل عدم جوابهای مرد مرموز به پرسشهایش، به سمت وی هفتتیر میکشد. همچنین آخر ملاقات رولاند با مرد سیاهپوش در یک قبرستان، شباهت جالبی به آخرین ملاقات مارستون و مرد مرموز دارد. هرچند که مارستون و مرد مرموز در یک قبرستان با هم روبهرو نشدند، ولی بههرحال مرد مرموز دقیقاً جایی ایستاد که مارستون به خاک سپرده شد.
امکان دارد که مرد مرموز بر اساس «عدد ۴۴» یا شیطان ساخته شده باشد؛ یعنی الهام گرفته از آخرین کتاب و اثر ناتمام مارک تواین به نام «غریبهٔ مرموز».
ممکن است که مرد مرموز یکی از خدایان آزتک باشد. در محتوای دانلودی Undead Nightmare، جان قادر است تا با یکی از الهههای آزتک ملاقات کند و بنابراین میتوان گفت که مرد مرموز یکی از صد خدایان آزتک است؛ اما دقیقاً مشخص نیست که کدام خداست. مرد مرموز در یکی از دیالوگهایش به پسر خود اشاره میکند، پس او یکی از آن خدایان آزتک است که فرزند دارد.فرضیهای دیگر وجود دارد که میگوید مرد مرموز، پدر جان مارستون است یا حداقل شخصی که قبلاً به او نزدیک بوده؛ زیرا در خانهی مارستون میشود تابلوی عکسهای شخصی را دید که شباهت بسیار زیادی به مرد مرموز دارد. اگر مرد مرموز شخص غریبهای بود، نمیتوانستیم عکسش را در خانهی مارستون ببینیم. البته شاید وجود این تابلو نماد این قضیه باشد که او مسئول تمام اعمال مارستون است و همواره او را برای ثبت کارهایش زیر نظر دارد؛ چون اگر به مکانهایی که مرد مرموز در آن ظاهر میشود دقت کنیم، میتوانیم متوجه شویم که او در تمام سه منطقهی بازی حضور پیدا کرده و با مارستون صحبت میکند. همچنین، به دلایلی این فرضیه که مرد مرموز پدر مارستون است بسیار بعید به نظر میرسد. در حقیقت، پدر جان خیلی سال پیش و زمانیکه جان تنها هشت سال داشت حین دعوا در یک بار کشته شد. علاوه بر این، پدر جان هر دو چشمش کور بود و بهخاطر اسکاتلندی بودن و تنفرش از انگلیس باید لهجهای اسکاتلندی داشته باشد و این صفات کاملاً در تضاد با خصوصیات مرد مرموز است.
اگر تمامی نقاطی که مرد مرموز ظاهر میشود را در مپ بازی به یکدیگر وصل کنیم، یک مثلث متوازی الاضلاع ایجاد میکند که میشود آن را نماد تثلیث مقدس نامید: نمادی از پدر، پسر و روح القدس. البته شاید هم اشارهای باشد به چشم جهانبین ایلومیناتی که میتواند ثابت کند مرد مرموز همان خداست یا فرشتهای که مسئول ثبت رفتار مارستون است. همچنین دلیل دیگری که میگوید مرد مرموز تجسم خداست، حرفهایش درباره حسابدار بودن است و همینطور استفاده از قاطر که نمادی است از پسر او یعنی عیسی. همینطور در ملاقات آخر، او مانند یک روحِ شکستناپذیر شده و غیب میشود. دلیل دیگری که بر این نظریه دامن میزند، مربوط میشود به اولین ملاقات مارستون و مرد مرموز که در آنجا مارستون میپرسد: «آیا میشناسمت؟» و سپس مرد مرموز جواب میدهد: «امیدوارم…»
محکمترین دلیلی که نظریهی «خدا بودن» مرد مرموز را اعتبار میبخشد، زمانی است که مارستون بنا به صحبتهای مرد مرموز، تصمیم میگیرد پولی را به راهبی بدهد. مارستون هنگام دادن پول به راهب خطاب به وی میگوید: «آیا این وظیفهی خدا نیست که از بندگانش دفاع کند، نه من؟» که راهب در پاسخ میگوید: «بله. خدا تو را برای من فرستاده تا به من کمک کنی.» سپس راهب به مارستون آیتمی را بهعنوان هدیه میدهد به اسم Obscuridad del Santo Andres که سبب محافظت سلامتی مارستون در مقابل گلولهها میشود.
شواهد دیگر میگوید که مرد مرموز همان فرشتهی مرگ، عزرائیل یا به زبانی دیگر گریم ریپر (Grim Reaper) است؛ چون طبق باوری رایج، او لباسی سیاه بر تن میکند، حسابدار ارواح و اعمال بقیه است، از زندگی اشخاص خبر دارد و همینطور میخواهد با قرار دادن مارستون در تصمیمگیریهایی بین خیر و شر، او را آزمایشی — احتمالاً الهی — کند تا بفهمد مارستون هنگام مواجه شدن با معضلات اخلاقی میتواند اخلاقمدارانه رفتار کند یا غیراخلاقی.
تئوری آخر، بر این اساس است که مرد مرموز بهعنوان مظهر وجدان مارستون، تنها زادهی ذهن اوست و در حقیقت هیچ وجود خارجی ندارد. دلایل اثبات این فرضیه، از آنجا سرچشمه میگیرد که مارستون هنگام پرسیدن اسم مرد، مرد مرموز در جواب به مارستون داستان تراژدیک قتل یک دختر به دست داچ را حین دزدی (در زندگی گذشتهی جان) یادآوری میکند؛ این بدین معناست که مارستون از دیدن قتل آن دختر عذاب وجدان گرفته و با ساخت مرد مرموز در ذهن خود و انداختن خودش در تصمیمگیریهای اخلاقی، سعی دارد تا با تصمیمگیریهای اخلاقمدارانه خود را از زندگی گذشتهاش دور کند. چیزی که صحت این فرضیه را بالا میبرد، زمانی است که کنترل جک را در پایان به دست میگیریم. با جک میشود تمامی مرحلههای فرعی باقیمانده را انجام داد، ولی مراحل مربوط به مرد مرموز برای جک ظاهر نمیشود و میتواند بیانگر این موضوع باشد که مرد مرموز تنها زادهی ذهن جان است و جک نمیتواند آن را ببیند. همچنین، زمانیکه مرد مرموز خطاب به مارستون میگوید که «دوست دارم پسرم شبیه کسی مثل تو شود»، میتوان گفت که این دیالوگ تمایل جان نسبت به این موضوع را نشان میدهد که وی دوست دارد پسرش (جک) مانند خودش بشود. در نهایت، جان خودش را به عنوان فردی لعنت شده معرفی میکند و تعداد زیادی از شخصیتها هم به او در جریان بازی لعنت میفرستند. زمانی هم که جان به مرد مرموز لعنت میفرستد، مرد مرموز در جواب میگوید که «خیلیها [لعنت میفرستند]» و این جمله دوباره میتواند ثابت کند که مرد مرموز زادهی تفکرات مارستون است؛ چیزی مانند فیلم «فایت کلاب» که در آن شخصیت بینام و نشان داستان، کاراکتر دیگری به نام تایلر دردن را در ذهن خود بهوجود آورده بود.… و به نامعلومی عشق بورزم
با همهی این نظریات، باز هم نمیشود بهطور قطعی فهمید که این مرد مرموز دقیقاً کیست. حتی اسم و پیشینهاش را هم نمیدانیم؛ اما آیا این عامل به شخصیتپردازی این کاراکتر ضربه میزند؟ آیا واقعاً اهمیت دارد که بدانیم او کیست و از حقیقت ماجرا تمام و کمال مطلع شویم؟ پاسخ به این پرسش برای هر کسی متفاوت است؛ اما برای من در پایان به این جمله به از فیثاغورس ختم میشود: «قبول است که ما همگی به دنبال سوفیا (حقیقت) هستیم؛ اما ما نمیتوانیم آن را پیدا کنیم؛ زیرا اگر انسانی به حقیقت برسد و تمام سؤالاتش جواب داده شود و دیگر هیچ شکی در ذهنیات او وجود نداشته باشد، آنگاه او محکوم به فناست. چون دیگر هدفی برای ماندن نخواهد داشت و هستیاش بیمعنا میشود. پس ما نمیتوانیم به حقیقت برسیم، بلکه ما عاشق حقیقت هستیم و دوست داریم به آن برسیم. ما سوفیست نیستیم و نخواهیم شد بلکه دوستدار سوفیا و در طلبش هستیم و نمیتوانیم به آن برسیم چرا که آن بسیار بالاست.»
و اینگونه بود که یاد گرفتم نگرانی را کنار گذاشته و به نامعلومی عشق بورزم.
سنت در سمت راست و مدرنیته در سمت چپ.
تقابل سنت و مدرنیته داچ وندر لینده هم بهانهها و فلسفهی خودش را برای بقا در غرب وحشی دارد. از تیپ و ظاهرش کاملاً آشکار است که مردی هست وفادار به سنتهای دیرینهی غرب وحشی که در آن حکمفرماهایش گاوچرانها و گانگسترهای تا دندان مسلح هستند؛ اما باید در نظر گرفت که تفکر سنتی داچ، دیگر نمیتواند سنخیت و همنوایی با ارزشهای جدید بهوجود آمده داشته باشد. دنیای Red Dead Redemption در سال ۱۹۱۱ بهوقوع میپیوندد و اذهان باور به سنت هر روز کمرنگتر میشود. ۱۹۱۱ یعنی شروع شدن سیر نزولی و افول گاوچرانهای هفتتیرکش که ابهت و سخاوتشان را میان تبعه و شهروندهای شهرنشین و حتی قریهنشین از دست داده و اکنون در عقیدهی عمومی تبدیل شدهاند به اشخاص بیگانه با تمدن. لفظ «گاوچران» که در چند سال پیش مردم در سودایش به سر میبردند، اکنون لفظی است توهینآمیز.
شاید در بقیهی شهرهای دورافتادهی بازی و مکزیک، همچنان بتوان مردم و تودهای را با باور به سنتهای رایج پیدا کرد. ولیکن در جاهای دیگری مثل بلکواتر با نظر به پوشش مردها و زنها میتوان متوجه شد که آداب و رسوم آنها در تضاد آشکار با بقیهی شهرهای دورافتاده است. مردهای شیکپوش همراه با کت و شلوار و صورت اصلاح شده و صحبتهای مؤدبانه، جایگزین مردهایی شدهاند که کلاه کابوی به سر دارند و با لهجهای لاتی صحبت میکنند. در بلکواتر، خیابانها با دقت تمام سنگفرش شده است و پیشرفت فناوری در این شهر هویداست. خودروها جایگزین اسب و قاطر و ارابه شده است و نقش پلیس در پیگرد قانونی جرمها پررنگتر شده؛ اما وقتی از بلکواتر دورتر شوید، شهرهایی را میبینید که برخلاف بلکواتر پشتپا به سنتها نزده است.
جان مارستون عملیاتش را در شهرهای سنتی شروع میکند. سپس به مکزیک رفته و دوباره همان سنتها و ارزشهای همیشگی غرب وحشی را میبیند، ولی هنگامی که وارد غرب الیزابت میشود میتوانیم به شکل ماهرانهای تقابل سنت و مدرنیته و دوران رو به افول گاوچرانها را ببینیم. ولی در جنگلهای دوردست، گروه گانگستری داچ حرف اول و آخر را میزند. او کمر همت بسته تا با زور سلاح و تفنگ و حملههای مسلحانه و غارت و چپاول در بلکواتر، علیه تکنولوژی و پررنگتر شدن کنترل دولت و پلیس فدرال قیام کند؛ زیرا رو به زوال رفتن دنیای فعلی برای خود و گروهش گران تمام میشود و با نفوذ پلیس دیگر نخواهد توانست به زندگی متکی بر بقا و شکار و گاوچرانی اشراف داشته باشد. اتوپیای ذهن داچ — که از آن با عنوان «اتوپیای وحشی» یاد میکند — کاملاً سنتی است و تمام حملهها و دزدیهایش هم به همین جهت پیش میرود تا مدرنیتهی فعلی و دولت را از بین ببرد.
مارستون برخلاف دوست سابقش داچ، شخصی هست که از تفکر سنتی به باوری مدرن مهاجرت کرده است. فردی که همه را از تیغ گزند هفتتیرش میگذراند و همگام با تفکرات سنتی داچ حرکت میکرد، اکنون از آن حالت خارج شده و میخواهد فرد باتمدن و اخلاقمداری باشد که از هیاهوی غرب وحشی خارج شده و در حاشیهای امن با خانوادهاش زندگی کند؛ اما در این مسیر بنا به دستورهای ادگار راس، بهطور اجباری باید با داچ — که آخرین زمامدار عصر سنتی غرب وحشی است — مبارزه کند. مبارزهی داچ و جان بالاخره بالا گرفته تا فرجام، مارستون خود را در حالی میبیند که روی داچ هفتتیر کشیده و داچ هم در لبهی پرتگاهی ایستاده است. داچ در حالیکه میگوید آنها (پلیسها) دوباره هیولای جدیدی برای سرکوب پیدا میکنند، خود را از پرتگاه پرتاب کرده و دوران پادشاهی تفکر سنتیاش و اتوپیای وحشی او هم همزمان با وی سقوط کرده و همگی از بین میرود و غرب وحشی سنتی به کام مرگ فرو رفته و عصر مدرن آمریکا متولد میشود.
با اینکه Red Dead Redemption اساساً عنوانی نیست که بخواهد پیامهای بزرگی انتقال بدهد، ولی در زمینهی نشان دادن تقابل سنت و مدرنیته در کشمکش بین دو قطب مخالف بهخوبی عمل میکند و به شکل هنرمندانهای قتل سنت را به دست مدرنیته به تصویر میکشد. جالبتر از آن، این است که سنت به دست کسی کشته میشود که خودش نیز زمانی به آن وفادار بود.
و در پایان، رستگاری…
منبع: Red Dead Wikia همراه با دخل و تصرف