04-09-2016, 02:49 PM
(آخرین ویرایش: 04-09-2016, 11:21 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه دوست داشتم در مورد بازی ها انشا بنویسم ، مطلب بنویسم یا شاید هم تغییرشون بدم.
این کار رو روی کاغذ پیاده کردم و تو کلاس هم خوندم ، جالب تر اینکه نمره ی خوبی هم گرفتم.
خب تو این تاپیک قصد داریم به انشا های شما در مورد بازی های رایانه ای بپردازیم و اگر چیزی نوشتید اینجا قرار بدید.
اسپم ممنوع.
اگر انشای شما دارای اسپویل هست در بالای آن بنویسید.
هدف ما اینجا پیدا کردن ایده هاست ، ایده هایی که شاید دارن حیف میشن.
دوست داریم دوستانمان در نویسندگی قوی تر بشند.
اول از خودم شروع میکنم و اولین انشا که در مورد Detroit become human هست رو مینویسم.
شروع انشا :
((این آیندست ، آیندهای که در آن رباط ها احساس دارند .
من هم یکی از آنها هستم ، یک رباط که بین انسانها آمد تا درک کند ، زندگی کند ، درخشش آفتاب را برروی صورت زیبایش احساس کند.
ولی جامعه آنطور نبود که تصورش را میکردم . آن تاریک بود و سر ، وحشی و نا عادلانه و پر از خشونت و نا امیدی .
به جای صدای عشق و صمیمیت صدای دیگر به گوش میرسد ، صدای داد و فریاد.
داد و فریادی که عشق را از جامعه محو کرده و جای آن را به خشونت داده.
در آسمان خاکستری قطارهای پرسرعت و نوک تیزی را میبینم.
نمیدانم به کجا میروند و چه میکنند و اهمیتی هم برایم ندارد.
آسمانخراشهایی را میبینم که چیزی نمانده آسمان را سوراخ کنند و به ستارگان برسند.
باران میبارد ، بارانی که مانتوی آبی رنگم را خیس میکند و قطرات شفاف آن برروی آسفالت سرد و نمناکی میریزد که ماشینهایی با چرخ های فولادین و بدنهای آهنین از روی آن میگذرند.
گودال های کمعمق برروی زمین در حال پر شدن هستند و آب درون آن ها با قدم های مردم به اطراف میپاشد.
رباط ها شبیه انسان شده اند ، شبیه و شبیه تر و باز هم شبیه تر.
تنها راه شناخت آنها دایرههایی آبی رنگ برروی گوش و و کنار چشمان آن هاست.
جعبههایی را میبینم ، جعبههایی که رباط ها در آن با گرفتن ژست هایی در انتظار خریده شدن هستند و چشمان سرشار از نا امیدیشان را به مردم دوخته اند که دل یکی از آن ها به رحم بیفتد و برای اون هزینه کند.
بردهداری ، بردهداری و باز هم بردهداری چیزی که به سبک مدرن در حال انجام شدن است.
شما به محض ساخته شدن فقط باید کار کنید ، کار کنید برای یک عده خودخواه که میخواهند در آرامش باشند.
مردی را میبینم که یخهی یکی از هم نوعانم را گرفته و به اون دشنام میدهد و توجهی به قلب و احساسات او ندارد ، مردم هم در اطراف او جمع شدهاند و او را تشویق میکنند. آیا این انسانیت است ؟
نور قرمز رنگی چشمانم را اذیت میکند ، دستانم را جلوی صورتم میگیرم تا اذیت نشوم و بتوانم اطراف را ببینم.
سرباز هایی را میبینم که با چاقو رباط های خطاکار و فرسوده را سلاخی میکنند و درون وسیله ای میاندازند که با تیغ های برنده اش فولاد را هم خورد میکند و برایش هیچ چیز مهم نیست.
سریع تر باید از این شکنجهگاه ترسناک و خونین به جایی امن فرار کنم .
جایی که در آن خبری از دشنام و سلاخی نیست.
جایی که در رگ مردمانش عشق و احساسات در جریان است ، سرزمینی که در آن عشق نباشد مرده است.))
انشای دومم را در مورد the last of us نوشتم.
اسپویل
.
.
.
(([font=Arial, sans-serif]
[/font]
تا حالا به این فکر کردید که از چه چیزی میترسید؟من یک مقدار به این موضوع فکر کردهام.
من از عقرب های زهرآگین میترسم . نه صبر کن ببینم ، من از تنهایی میترسم.
چیزی که مثل سایه به دنبال من است. میدانید چرا؟
چون من در سرزمینی بی رحم زندگی میکنم. در سرزمینی که خورشید حدود بیست سال پیش با منفجر شدن کامیون حاوی ویروس غروب کرد و دیگر خبری از طلوع آن نشد. طلوعی که شاید به خیلی ها امید میداد. امید به زندگی،امید به عشق و امید به بقا.
من دنیایی دارم که قانون جنگل بر آن حاکم است . درسته منظورم همان بکش تا کشته نشی هست.
البته اگر واقعا در این دنیا بودید چیزی جز یک مشت حیوان انسان نما نمیدیدید.
حیوان هایی که سر چیزهایی بی ارزش مانند مهمات یا شایدم بی دلیل به جون هم میافتند و همه دیگر را تیکه پاره میکنند.
بعضی وقت ها از خودم میپرسم انسانیت کجاست؟شاید انسانیت از ترس حیوانیت این دنیا را ترک کرده.
دگر امید در قلب مردم جایی ندارد.همیشه سعی میکردم با فرار از تنهایی امید را در قلبم وارد کنم.
ولی بعد از مدتی متوجه شدم که تنهایی جزیی از زندگی من است ، یک جز جدا ناشدنی.
حال دیگر بیخیال امید و انسان بودن شده ام،حال فقط سعی میکنم زنده بمانم.یک زندگی بدون امید.
من حتی مهر مادری هم درک نکردم،مهری که تقریبا همه آن را درک کرده اند. من از اول تنها بوده ام.
[font=Arial, sans-serif]درسته ، من در دنیای پس از آخرالزمان زندگی میکنم))[/font]
[/font]
تا حالا به این فکر کردید که از چه چیزی میترسید؟من یک مقدار به این موضوع فکر کردهام.
من از عقرب های زهرآگین میترسم . نه صبر کن ببینم ، من از تنهایی میترسم.
چیزی که مثل سایه به دنبال من است. میدانید چرا؟
چون من در سرزمینی بی رحم زندگی میکنم. در سرزمینی که خورشید حدود بیست سال پیش با منفجر شدن کامیون حاوی ویروس غروب کرد و دیگر خبری از طلوع آن نشد. طلوعی که شاید به خیلی ها امید میداد. امید به زندگی،امید به عشق و امید به بقا.
من دنیایی دارم که قانون جنگل بر آن حاکم است . درسته منظورم همان بکش تا کشته نشی هست.
البته اگر واقعا در این دنیا بودید چیزی جز یک مشت حیوان انسان نما نمیدیدید.
حیوان هایی که سر چیزهایی بی ارزش مانند مهمات یا شایدم بی دلیل به جون هم میافتند و همه دیگر را تیکه پاره میکنند.
بعضی وقت ها از خودم میپرسم انسانیت کجاست؟شاید انسانیت از ترس حیوانیت این دنیا را ترک کرده.
دگر امید در قلب مردم جایی ندارد.همیشه سعی میکردم با فرار از تنهایی امید را در قلبم وارد کنم.
ولی بعد از مدتی متوجه شدم که تنهایی جزیی از زندگی من است ، یک جز جدا ناشدنی.
حال دیگر بیخیال امید و انسان بودن شده ام،حال فقط سعی میکنم زنده بمانم.یک زندگی بدون امید.
من حتی مهر مادری هم درک نکردم،مهری که تقریبا همه آن را درک کرده اند. من از اول تنها بوده ام.
[font=Arial, sans-serif]درسته ، من در دنیای پس از آخرالزمان زندگی میکنم))[/font]
[font=Arial, sans-serif]خواهش میکنم اگر ایده ای دارید اینحا قرار بدید.[/font]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112