امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
انشا در مورد بازی های رایانه ای
#1
بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه دوست داشتم در مورد بازی ها انشا بنویسم ، مطلب بنویسم یا شاید هم تغییرشون بدم.
این کار رو روی کاغذ پیاده کردم و تو کلاس هم خوندم ، جالب تر اینکه نمره ی خوبی هم گرفتم.
خب تو این تاپیک قصد داریم به انشا های شما در مورد بازی های رایانه ای بپردازیم و اگر چیزی نوشتید اینجا قرار بدید.
اسپم ممنوع.
اگر انشای شما دارای اسپویل هست در بالای آن بنویسید.
هدف ما اینجا پیدا کردن ایده هاست ، ایده هایی که شاید دارن حیف میشن.
دوست داریم دوستانمان در نویسندگی قوی تر بشند.
اول از خودم شروع میکنم و اولین انشا که در مورد Detroit become human هست رو مینویسم.
شروع انشا :

 

((این آیندست ، آینده‌ای که در آن رباط ها احساس دارند .

من هم یکی از آن‌ها هستم ، یک رباط که بین انسان‌ها آمد تا درک کند ، زندگی کند ، درخشش آفتاب را برروی صورت زیبایش احساس کند.

ولی جامعه آنطور نبود که تصورش را می‌کردم . آن تاریک بود و سر ، وحشی و نا عادلانه و پر از خشونت و نا امیدی .

به جای صدای عشق و صمیمیت صدای دیگر به گوش می‌رسد ، صدای داد و فریاد.

داد و فریادی که عشق را از جامعه محو کرده و جای آن را به خشونت داده.

در آسمان خاکستری قطار‌های پرسرعت و نوک تیزی را می‌بینم.

نمی‌دانم به کجا می‌روند و چه می‌کنند و اهمیتی هم برایم ندارد.

آسمان‌خراش‌هایی را میبینم که چیزی نمانده آسمان را سوراخ کنند و به ستارگان برسند.

باران می‌بارد ، بارانی که مانتوی آبی رنگم را خیس می‌کند و قطرات شفاف آن برروی آسفالت سرد و نم‌ناکی می‌ریزد که ماشین‌هایی با چرخ های فولادین و بدنه‌ای آهنین از روی آن می‌گذرند.

گودال های کم‌عمق برروی زمین در حال پر شدن هستند و آب درون آن ها با قدم های مردم به اطراف می‌پاشد.

رباط ها شبیه انسان شده اند ، شبیه و شبیه تر و باز هم شبیه تر.

تنها راه شناخت آن‌ها دایره‌هایی آبی رنگ برروی گوش و و کنار چشمان آن هاست.

جعبه‌هایی را می‌بینم ، جعبه‌هایی که رباط ها در آن با گرفتن ژست هایی در انتظار خریده شدن هستند و چشمان سرشار از نا امیدی‌شان را به مردم دوخته اند که دل یکی از آن ها به رحم بیفتد و برای اون هزینه کند.

برده‌داری ، برده‌داری و باز هم برده‌داری چیزی که به سبک مدرن در حال انجام شدن است.

شما به محض ساخته شدن فقط باید کار کنید ، کار کنید برای یک عده خودخواه که می‌خواهند در آرامش باشند.

مردی را می‌بینم که یخه‌ی یکی از هم نوعانم را گرفته و به اون دشنام می‌دهد و توجهی به قلب و احساسات او ندارد ، مردم هم در اطراف او جمع شده‌اند و او را تشویق می‌کنند. آیا این انسانیت است ؟

نور قرمز رنگی چشمانم را اذیت می‌کند ، دستانم را جلوی صورتم می‌گیرم تا اذیت نشوم و بتوانم اطراف را ببینم.

سرباز هایی را می‌بینم که با چاقو رباط های خطاکار و فرسوده را سلاخی می‌کنند و درون وسیله ای می‌اندازند که با تیغ های برنده اش فولاد را هم خورد می‌کند و برایش هیچ چیز مهم نیست.

سریع تر باید از این شکنجه‌گاه ترسناک و خونین به جایی امن فرار کنم .

جایی که در آن خبری از دشنام و سلاخی نیست.
جایی که در رگ مردمانش عشق و احساسات در جریان است ، سرزمینی که در آن عشق نباشد مرده است.))
انشای دومم را در مورد the last of us نوشتم.
اسپویل
.
.
.
(([font=Arial, sans-serif] 
[/font]

تا حالا به این فکر کردید که از چه چیزی ‌می‌ترسید؟من یک مقدار به این موضوع فکر کرده‌ام.

من از عقرب های زهرآگین می‌ترسم . نه صبر کن ببینم ، من از تنهایی می‌ترسم.

چیزی که مثل سایه به دنبال من است. می‌دانید چرا؟

چون من در سرزمینی بی رحم زندگی می‌کنم. در سرزمینی که خورشید حدود بیست سال پیش با منفجر شدن کامیون حاوی ویروس غروب کرد و دیگر خبری از طلوع آن نشد. طلوعی که شاید به خیلی ها امید می‌داد. امید به زندگی،امید به عشق و امید به بقا.

من دنیایی دارم که قانون جنگل بر آن حاکم است . درسته منظورم همان بکش تا کشته نشی هست.

البته اگر واقعا در این دنیا بودید چیزی جز یک مشت حیوان انسان نما نمی‌دیدید.

حیوان هایی که سر چیزهایی بی ارزش مانند مهمات یا شایدم بی دلیل به جون هم می‌افتند و همه دیگر را تیکه پاره می‌کنند.

بعضی وقت ها از خودم می‌پرسم انسانیت کجاست؟شاید انسانیت از ترس حیوانیت این دنیا را ترک کرده.

دگر امید در قلب مردم جایی ندارد.همیشه سعی می‌کردم با فرار از تنهایی امید را در قلبم وارد کنم.

ولی بعد از مدتی متوجه شدم که تنهایی جزیی از زندگی من است ، یک جز جدا ناشدنی.

حال دیگر بیخیال امید و انسان بودن شده ام،حال فقط سعی می‌کنم زنده بمانم.یک زندگی بدون امید.

من حتی مهر مادری هم درک نکردم،مهری که تقریبا همه آن را درک کرده اند. من از اول تنها بوده ام.
[font=Arial, sans-serif]درسته ، من در دنیای پس از آخرالزمان زندگی می‌کنم))[/font]
[font=Arial, sans-serif]خواهش میکنم اگر ایده ای دارید اینحا قرار بدید.[/font]
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ
#2
اسپویل
.
.
سلام.اگه راستشو بخواید من تا الان بازی های نسبتا کمی انجام دادم بخاطر اینکه کنسولی نداشتم ولی فعلا یه پی سی نسبتا ضعیف دارم که بازی که در ادامه در موردش میگم رو با اون انجام دادم....
اولای کلاس چهارم بودم و تازه مدرسه ها شروع شده بودن.اون زمان دوست صمیمیم اسمش "نیما" بود.نیما هم یه کامپیوتر تو مایه های کامپیوتر من داشت..یه روز قرار گذاشتیم که زنگ آخر دم در مدرسه بازی "کالاف دیوتی مدرن وارفیر3" رو بهم بده..
بازی ای که اگه صد ها بازی دیگه هم انجام بدم،خاطره تجربه این بازی از ذهنم نمیره..
بازی ای که از نظر من شاهکار بود!به قول اون مقاله "گور پدر نقد" بعضی بازی ها رو باید درک کرد..نه نقد!
بازی رو که نصب کردم...برام اومد که میخوای بازی رو چه سطحی باشه..منم با اعتماد به نفس کامل "easy" رو انتخاب کردم..چونکه اون زمان زیاد بازی کردن بلد نبودم...
یکی از قسمتایی از بازی که تاثییر زیادی روی من گذاشت اون سکانس بود که ما و دوستمون توی یه ساختمون بودیم و داشتیم به ساختمون جلویی تیراندازی میکردیم!اون لحظه ما میفهمیم یه بمب ساعتی تو ساختمونیه که ما توش هستیم و برای نجات جون خودمون و دستمون،دوستمون رو از پنجره ساختمون هل میدیم پایین و خودمونم پرتاب میکنیم به سمت پایین!ما خداروشکر اتفاقی برامون نیفتاد..ولی دوستمون..دوستمون آسیب شدیدی دیده بود..اون پایین یه دوست دیگمون هم قرار داشت که همیشه یه کلاه سرش بود..اون از فرت عصبانیت یه گلوله اون لحظه حروممون کرد..اون لحظه بود که آدم از خود بیخود میشد!اون سکانس خیلی حرف واسه گفتن داره ..که اگه یه کلمه در موردش بگم اون یه کلمه اندازه هزار تا جمله ارزش داره:
رفاقت...
بله..ما و یار دیگریمون هردومون یه کار انجام دادیم برای رفیقمون..ما از مرگ نجاتش دادیم..و دوست دیگری که اون لحظه کاری از دستش برنمیومد.....درسته اون گلوله دردناک بود..ولی پر از عشق رفاقت بود..عشق و رفاقتی که به همه ی دنیا می ارزه!!


هممون تویه زندگی یه رفیق داریم که خیلی برامون عزیزه..منم یه رفیق "داشتم" به اسم نیما که از آخر پارسال دیگه ندیدمش..لطفا همگی یه صلوات برای شادی روح دوستم نیما بفرستید.....
ببخشید اگه بد بود...
پاسخ
#3
  سلام دوستان. قبل از هرچیزی جاداره یک سری توضیح در مورد پستی که دوست خوبم امیر محمد جان ایجاد کردند بدم. سعی کنید همیشه برای انشاء و یا داستانی که می‌نویسید ارزش قائل بشین، منظورم اینه که این پست رو با بخش "خاطره نویسی" اشتباه نگیرید! بهتره برای اینکه مطلبتون مورد استقبال قرار بگیره، اولا براش وقت بذارید و جنبه‌های مختلف اون رو مورد بررسی قرار بدین و درثانی، همیشه سعی کنید دست‌نوشته‌هاتون جنبه‌ی مثبتی داشته باشه و در نهایت به یک هدف روشنی ختم بشه. به هرحال هدف از این حرفم اینه که برای نوشته‌هاتون ارزش قائل بشید.

و اما اصل موضوع... بنده هم تو این مدت بیکار نبودم و سعی کردم یک داستان درخور توجه رو برای کاربران شریف گیمفا آماده کنم که امیدوارم براتون لذت بخش باشه. در صورتی که این پست مورد حمایت قرار بگیره قطعا نسخه‌ی کاملی از اون رو در یک تاپیک جداگانه ایجاد خواهم کرد. به هرحال این پست همون‌طور که امیر محمد جان عرض کردن، مکان مناسبی برای سنجش ایده‌هاست... به هرحال امیدوارم خوشتون بیاد.
توجه: داستان پیش روی شما درواقع اولین مقاله‌ی بنده در انجمن هست! جالبه بدونید که بنده با چنین وضعیت نگارشی، نویسندگی رو شروع کردم (هرچند هنوز خودم رو نویسنده‌ی بزرگی نمی‌دونم). به هرحال متن زیر تصحیح شده‌ی اولین مقاله‌ی بنده در انجمن با نام "من یک گیمر هستم" هست که امیدوارم با درست شدن مساله‌ی نگارشی (به‌جز تصحیح فعل "می‌باشد")، مورد توجه دوستان قرار بگیره....

زندگی در عرض چند دقیقه!

  واقعا دنیای عجیبی شده است. زمان درحال سپری شدن می‌باشد و تکنولوژی همان چیزی است که هرگز از پای نمی‌ایستد. روزگاری را به‌یاد دارم که یک محله برای دیدن مسابقات فوتبال به دور یک تلوزیون چند اینچی می‌نشستند و با تمام وجود از تماشای آن لذت می‌بردند. اما زمانه عوض شده است! همان تلوزیون‌های کوچکی که یک محله برای تماشای آن سر و گردن می‌شکستند، اکنون جای خودرا به سینما‌های خانگی داده‌اند که شاید! شاید کسی هر از چند گاهی یک نگاهی به آن بیاندازد. اما زندگی و دنیایی که ما در آن حضور داریم خیلی فرق می‌کند. تفاوتش در این است که ما همگی گیمریم و در دنیایی زندگی می‌کنیم که محیطش هیچ‌گاه تکراری نخواهد شد. شاید به خودتان بگویید که این مقدمه‌ی نسبتا ادبی و عارفانه چه موضوعی را درپیش دارد!؟ هرچه که باشد، بدانید که به خواندنش می‌ارزد...
  
آنچه گذشت!
  زندگی یک "گیمر" همان‌ جایی است که ماجراجویی‌اش را به وسعت Tomb Rider، خاطرات جنگش را به تلخی Call Of Duty MW، حتی زیبایی‌اش را به عشق در The Last OF Us مدیون است. به‌راستی که دنیای ما زیباست. دقیقا زمانی که در جامعه، افسوس نداشتن‌ها تبدیل به عادت شده است و هرکسی نداشته‌هایش را به رخ می‌کشد، در این دنیا همه‌چیز به زیبایی عشقی است که در The Last Of Us توصیف می‌وشد، به تلخی موفقیتی است که با خون دوستانمان در Call Of Duty بدست می‌آوریم. اینجا همه چیز به‌زیبایی بهشت است. دقیقا زندگی را در عرض چند دقیقه تجربه خواهیم کرد! اما در کنار تمام این زیبایی‌هایی که از آن گفتیم، تلخی‌ها نیز در دلمان جا خوش کرده‌اند. تلخی‌هایی که دست‌پخت خودمان هستند و این‌ ماییم که آن‌را وارد زندگی پاک گیمری کرده‌ایم. روزگاری که در آن هیچ ارزشی برای جامعه‌ی بازی‌بازان قائل نمی‌شوند. حالا به گذشته فکر کنید!!؛ واقعا که گذشته‌ها گذشت...
   گاهی اوقات وقتی به گذشته فکر می‌کنم، به خودم می‌گویم: هیچ اهمیتی ندارد که زندگی ما چقدر فراز و نشیب دارد، مهم آن است که یک گیمر واقعی هیچ‌گاه در این افت و خیزهای روزگار Game Over نخواهد شد. همان گیمری که به حوادث روزگار می‌گوید "Restart Match"! یعنی از اول، یعنی شکست همان پیروزی افتخار آمیزی است که ما در آینده به آن خواهیم رسید. چراکه یادمان داده‌اند "خواستن، توانستن است".
   آری ما همگی گیمریم. نه آن کسی که جامعه و خانواده‌هایمان به ما می‌گویند، آن گیمری که نتنها برای زندگی خودش می‌جنگد، بلکه برای پیروزی و موفقیت در جامعه‌ی خویش نیز در تلاش است. در آخر یادمان باشید که بازی‌ها تنها رویایی از زندگی واقعی هستند و چه خوب است که بدانیم، اینجا برنده کسی است که بتواند قهرمان دنیای خودش باشد. کسی چه می‌داند، شاید ماهم در وجود خودمان کوجیمای نهفته‌ای داشته باشیم که خیلی وقت است منتظر یک جرقه است، جرقه‌ای که مارا به سمت موفقیت می‌کشاند. در آخر یادمان باشد که Game Over شدن در بازی‌ها چندان مهم نیست، آنچیز که واقعا ارزشمند است این می‌باشد که در زندگی واقعی ثابت کنیم که شکست برای یک گیمر حرفه‌ای معنا ندارد. پس پیش به سوی آینده‌ای که برای آن آفریده شده‌ایم.

یاحق
کاری از سجاد محمدی پور...
هر آنچه خواندید دل‌نوشته‌ای بود از زبان یک گیمر... موفق باشید S0 (74)





پاسخ
#4
 انشایی از هورایزون
شاید کوتاه باشد ولی دنیای زیبایی دارد.


از کودکی دوست داشتم نقاشی هایی که برروی غارهایمان کشیده شده‌اند را درک کنم ، شاید خیلی اتفاق افتاده که ساعت ها پیش آن ها نشسته ام و در دنیای آن ها غرق شده‌ام و سعی ای هم برای بیرون آمدن از آن ها نکرده ام.
در آن‌ها چیزایی را میبینم که شباهت زیادی به درخت دارند ، بسیار بلند هستند و چیزی نمانده تا به ستارگان برسند.
مردمانی را می‌بینم که بسیار عجیب اند و بدون ذره‌ای احساس با وسایل سنگ مانندی که در دست دارند به اطراف حرکت می‌کنند و از کنار هم میگذرند. بعضی وقت ها به این فکر می‌کنم که آیا آن‌ها نیاکان ما هستند؟ برایم مهم نیست چون آن‌ها به هیچ وجه به فکر ما نبوده‌اند.
وسایلی ساختند که جز کشتار ما هیچ فایده‌ای برای ما نداشته‌اند و مارا به نزدیکی انقراض برده اند .
وسایلی باهوش و با بدنه‌‌ای بسیار سفت که بعضی از آن ها بسیار بزرگ هستند و بعضی هم کوچک ، که حتی حرکات کوچک مارا هم تشخیص می‌دهند و بعد از مدتی رنگ نوری که در نوک صورت آن ها هست  تغییر می‌کند.
خیلی دوست دارم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم و از ته دلم فریاد بزنم "چه می‌کنید با ما؟ چرا ذره ای به ما رحم نمی کنید؟"
مواقعی که به بیرون میروم به این فکر می‌کنم که چرا باید آن‌سوی این همه زیبایی همچین موجوداتی وجود داشته باشند؟آنان چرا این‌هارو ساختند؟ برای خدمت یا وسیله ی کشتار؟
دنیای من تلفیقی از هنر و خطر است ، خطری که شاید نیاکان مارا هم به مرز نابودی کشانده.
از پدرم مبارزه را آموختم ، ساخت سلاح را آموختم تا از خودم دفاع کنم ، دفاع از جونم ، دفاع از خانوادم و دفاع از هویتم.
همیشه سعی کردم با دفاع کردن به حقیقت پی ببرم.
حقیقت این نقاشی ها ، حقیقت این موجودات و حقیقت همه چیز.
حقیقتی که با زندگی من درآمیخته و نمی‌توانم از آن فرار کنم. زندگی زیباست و پر رمز و راز و از همه مهم تر پر خطر.
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ
#5
انشایی از ویچر 


دارم درباره ی دنیایی بزرگ و زیبا حرف میزنم دنیایی که دارای دشت ها کوه ها جنگل ها و مزرعه های بزرگ و زیبایی است.
دنیایی که طلوع وغروب خورشید ان بسیار دیدنیست. دنیایی که شهر های کوچک وبزرگی دارد و مردم این شهر ها مردمی هستند که کل روز کار میکنند. ماهی گیری که بعد از صید ماهی خود را میفروشد اهنگری که وسایل جنگی میفروشد خواننده ای که در میخانه میخوند و مینوازد و با اهنگ خود اشک شنونده را در میارد . اما تمامی این زیبایی ها درشب به پایان میرسند زمانی که تاریکی کل این دنیای زیبا را دربرمیگیرد. حالا دیگر کسی جرعت نمیکند از خانه اش بیرون رود .هیولاها پدیدار میشوند و به دنبال قربانی میگردنند. مردی که یه رودخانه میرود تا اب بردارد قربانی میشود .
پسری که هنگام چوپانی توسط هیولایی ترسناک کشته میشود پدری که هنگام بازگشت به خانه در راه قربانی میشود.
افراد زیادی توسط این هیولاها قربانی میشوند خانواده های انها هیچ خبری از انها ندارند و لحظه شماری میکنند که کسایی که از دست دادند هرچه زود تر برگردنند. تنها کاری که میتوانند بکنتد پخش کردن علامیه درکل شهر است تا کسی به ان ها کمک کند ولی هیچکس نیست که کمک کند به جز یک نفر . مردی مو سفید کسی که همیشه با اسبش در این دنیا سفر میکند
کسی که هرروزش ازبین بردن این هیولاهاست. کسی که انقدر بدنش زخم شده که دیگه جای سالم در بدنش نمانده است. کسی که هرکی اورا میبیند مسخره اش میکندوحرف های بی مفهومی به او میزند.وتنها کاری که این مرد میتواند بکند یا ان رفتار هارا نادیده بگیرد یا با ان افراد درگیر شود . کار او جمع کردن علامیه های کسایی است که توسط هیولاها قربانی شده اند. به سراغ کسی که علامیه را زده میرود و اطلاعاتی از او میگیرد و به دنبال هیولای که ادمی بی گناه را کشته است میرود. ریسک و خرج زیادی میکند . وبالاخره هیولارا پیدا میکندبه سختی با ان هیولا مبارزه میکند زخمی 
میشودودرد میکشد ولی بالاخره هیولا را از بین میبرد . سر هیولا را قطع میکند و به سراغ گرفتن دستمزذش میرود 
دستمزدی که انقدر کم است که ارزش این همه ریسک وخطر را ندارد. ولی کاری نمیتواند بکند این سرنوشت این مرد است سرنوشتی که خودش ان را انتخاب نکرده است.      
[تصویر:  ceb35c2332302.jpg]
پاسخ
#6
 
 بسم الله الرحمن الرحیم
انشایی با اقتباس از تلو که شاید بتوان آن را به وضع امروزه ی جهان نسبت داد.
اسپویل
.
.
.

منظره‌ی زیباییست ، قدم زنان به سمت زرافه ای ‌می‌روم که به آرامش برگ سبز رنگی را از درخت می‌کند و می بلعد و با چشمان سیاهش به من خیره شده.
موهای طلایی رنگم را از پشت می‌بندم و دستم را دراز می‌کنم تا پوست نارنجی رنگش را نوازش کنم.
پوست لطیف و نرمی دارد ، خیلی بامزست . از دور صدایی شیپور مانندی می‌شنوم . صدای انتظار ، صدای خطر . او دستانم را رها می‌کند و آرام آرام به دنبال جایی امن می‌رود ، جایی که شاید از دست آن ها در امان باشد.
فکر می‌کنم خورشید قصد دارد مرا با تاریکی شب تنها بگذارد و به پوشت کوه فرار کند ، شاید او هم تحمل دیدن بدبختی مارا نداشته باشد.
دیگر خبری از آن موجودات بامزه و نارنجی رنگ نیست ، آن ها در میان درختان گم شدند و رفتند و رفتند. رفتنی که شاید بدون بازگشت باشد.
منطقه ی بی 333 ، شاید بتوانم آن جا در امان باشم.
آسمان غمگین است و چیزی تا ریختن اشک او نماند ،اشک برای یک نسل منقرض شده.
صدای جیغشان را از تاریکی خانه ها می‌شنوم ، حس می‌کنم ترس مرا تازیانه می‌زند و قصد خفه کردن مرا دارد. باید آرام بروم تا صدایم را نشنوند ، از کنارم خرگوش ها با سرعت می‌گذرند تا به منطقه ای امن برسند.
نسیمی که قصد داشت صورتم را نوازش کند ، حال لحظه به لحظه خشمگین تر می‌شود.
برگ درختان از شدت ترس کم رنگ می‌شوند ، وای به حال سنجاب هایی که به آنان پناه می‌برند ، پناه به درختی شکست خورده.
ننور مهتاب از پشت درختان به صورتم می‌تابد،همه چیز بودی ناامیدی و خطر می دهد.
آرزو می‌کنم که کاش همیشه صبح بود و من به جای ناامیدی درخشش نور آفتاب را بر پوستم می‌دیدم. شب ها به جای خواب آرزوی مرگ می‌کنم ، فقط مرگ است که به من امید زندگی می‌دهد که روزی از این جهنم خلاص می‌شوم و پا به آزادی بگذارم . چرا دنیای من اینگونه است؟چرااااا؟
از ور صدای مردمی را در منطقه می‌شنوم که به دنبال امید می‌گردند ، امیدی که سال ها گم شده. مامور ها بچه‌های کوچک را از مادرانشان جدا می‌کنند و مادران هم نیز سعی می‌کنند با جیغ و فریاد بچه هایشان را نجات دهند ولی خبری از نجات نیست.
کاش من هم مادری داشتم که موهایم را  نوازش می‌کرد ، مادری که دلیلی برای زنده موندن بهم می‌داد ، کسی که شاید برام می‌جنگید.
گدایان ، گدایان ، دلم به حالشان می‌سوزد ، مردمانی شکست خورده و کثیف که در حسرت چرک کف دستی هستند که آنان را امشب در امان نگه دارد.
آتش از زیر زمین زبانه می‌کشد ، لاشه‌های مرده ی انسان هارا در زیر زمین می‌سوزانند.
دوستم هنری را میبینم که لنگ لنگان در کنار خیابان راه می‌رود و از دست اون بچه ها فرار می‌کند ، بچه هایی که به خاطر چرک کف دست قصد جونش را داشتند.
دست اورا به پشت گردنم می اندازم و او را به خانه می‌برم و برروی تختی فنر در رفته می‌گذارم.
خود نیز برروی کاناپه ای دراز می‌کشم و به قطرات گریه های ابر برروی شیشه می‌نگرم.
با صدای تیر اندازی شدیدی از خواب می‌پرم ، فکر کنم باز هم مثل پناهگاه قبلی بهمون حمله شده.
به خیابان می‌دوم ، اسفالت گلگون است و آتش همه جارا فرا گرفته . خیابان ها جای سوزن انداختن هم نیست .
آن ها به سوی مردم می‌روند و صورتشان را از جا می‌کنند . هر سو را می‌نگرم خبری از هنری نیست. باید به جایی امن فرار کنم ، تا به امیدی در دریای ناامیدی دست پیدا کنم.
عرق کنان از شهر خارج می‌شوم و برروی تنه درختی که به نظر با خون سیراب شده می‌نشینم.
فکر کنم نجات یافتم ، باید به دنبال چیزی به راه بیوفتم که آن را امید می‌نامند.
باید به دنبال چیزی به راه بیوفتم که آن را دلیلی برای زندگی می‌نامند.
تمام
منتظر اردر و کوانتوم از نگاه من باشید
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان