داستان بازی THE LAST OF US -
مقدمه
گرافیک عالی,داستان فوق العاده , انحصاری PS3 , ناتی داگ ,چندین هفته متوالی صدر نشینی در جدول فروش همه و همه و این که خیلی ها فرصت تجربه اش را نداشته ا ند و خیلی ها درحالیکه این بازی باگ های ریزی نظیر سایه زنی و فرو رفتن اشیا درون هم داشته به آن نمره ی کامل رو دادند چون اعتقاد داشتند که این بازی پا از مرز بازی های هم دوران خودش فراتر گذاشته است. به احتمال 99.99%به یاد بازی فوق العاده ی THE LAST OF US خواهید افتاد!!به هر حال من دراین جا کاری به گرافیک و گیم پلی ندارم بلکه می خواهم به داستان این بازی بپردازم چون که خیلی ها بازی اش نکرده اند و خیلی ها به دلیل گرافیک و گیم پلی به داستان آن توجه نداشته اند و این زمان را برای بازگو کردن انتخاب کردم که به احتمال زیاد هرکه می خواسته این بازی را به اتمام برساند در این چند هفته که از انتشار این بازی می گذرد این بازی را به اتمام رسانده باشد
گذشته
بازی از جایی تاریک شروع می شود..دختری خواب است...مردی در را باز می کند و وارد خانه می شود
مرد در طول راه می رود به نظر می رسد که از چیزی نگران است و با صدای آرام با موبایلش صحبت می کند
جوئل:تامی .. تامی ..گوش کن .. اون پیمان کاره .. اون پیمان کار..باشه؟؟ من نمی تونم اون شغلو از دست بدم .. من می فهم..اجازه بده فردا صبح راجبش حرف بزنیم .. باشه؟؟ .. شب بخیر.
و بعد چراغ رو روشن می کند و اتاقی نمایان می شود ودخترک که روی کاناپه و در انتظار چیزی یا کسی خوابش برده از خواب بیدار می شود
سارا:هی
جوئل:برو اونور تر
سارا:با کارت سرگرمی.. آره؟؟
پدر و دختر کنار هم نشسته اند و پدر از این که دخترکش تا این موقع از تاریکی در تخت خواب خودش نیست متعجب است و علت را از دخترش
می پرسد
جوئل:هنوز داری چی کار می کنی؟؟.. دیر وقته
سارا:ساعت چنده؟
جوئل:خیلی از وقت خوابت گذشته
سارا:اما فقط امروزه
جوئل:عسلم..الان نه لطفا.. من خسته ام
سارا با ذوق و شوق بسیار در کنار کاناپه به دنبال چیزی می رود و بعد از مدتی جعبه ای به اندازه ی یک دست
و آن را به پدرش می دهد
سارا:ایناهاش
جوئل:این چیه
سارا:کادوی تولدت
جوئل جعبه را می گیرد و با دقت تمام بررسی و در آن را باز کرد وساعت مچی زیبایی دید و اخم هایش در هم رفت
سارا:تو همیشه از خراب بودن ساعتت گلایه می کردی
سارا:میدونی .. من فکر کردم .....دوسش داری؟؟
جوئل:عزیزم .. این خیلی خوشگله ولی ... فکر کنم ساعته خوابیده باشه
سارا هول می شود و درست جوئل را می گیرد و به ساعت نگاه می کند
سارا:نه .. نشده
سارا ساعت را نگاه می کند که ببیند گفته پدرش درست است یا نه
سارا:چی ... نه نه نه نه
و ساعت را می بیند که که به خوبی کار می کند و به شوخی پی می برد و دوباره روی کاناپه لم می دهد
سارا:ها..ها..ها
جوئل: حالا پولشو از کجا آوردی؟؟
سارا:آره ..شما می خواهید
ببعد با هم تلویزیون نگاه می کنند
بعد از مدتی سارا به خواب می رود و جوئل او را به رخت خواب می برد و صورتش را نوازش می کند و او را می بوسد
جوئل:شب بخیر دخترم
و بعد از مدتی دختر با صدا ی تلفن از خواب می پرد و تلفن را جواب می دهد
تامی:سارا .. عزیزم تلفنو به به پدرت
سارا:عمو تامی ساعت چنده
تامی:من همین لالن با ید با پدرت حرف بزنم.. یه چیز هایی هست که...
و بعد تلفن قطع می شود
سارا:عمو تامی؟؟ ..الو....
بعد سارا بلند می شود و به خود کش و قوسی می دهد تا خستگی اش دربه رود
سارا:ماجرا چی بود؟؟
روی میزش کارتی پیدا می کند و افسوس می خورد
در انجا روزنامه ای پیدا می کند و ان را می خواند
خوشه پذیرش در بیمارستان منطقه: افزایش راز آلود آلودگی
به راهش ادامه می رسد در اتاق پدرش تلویزیونی روشن بود و گزارشگری را نشان میداد ..که می گفت:
به نظر می رسد که آنچه ما در ابتدا به عنوان شورش گزارش شده..
سارا:تو اینجایی؟؟
گزارشگر:بیماری همه گیر در سراسر کشور..
سارا:کجایی پس؟؟
گزارشگر:ما گزارش را دریافت کرده ام که قربانیان تحت تاثیر عفونت علائم نشان می دهد افزایش پرخاشگری و...
سارا:اونجا (بیمارستان)نزدیکه
آتش نشانی در تلویزیون می گوید:
ما نیاز دازیم که همه از این منطقه بزن بیرون ..همین حالا
آتش نشان دیگری گفت: اینجا یه نشت گاز داریم
آتش نشان قبلی گفت:هی ... بجنب
گزارشگر:این جا داره اغتشاش ایجاد میشه
آتش نشان گفت: از اینجا دور شو
وبعد انجا منفجر می شود و تصویر تلویزون برفکی می شود
سارا:اون چی بود؟
سارا پنجره را نگاه می کند و در فاصله ی کمی دور تر دودی بلندمی شود
سارا:اوه خدای من
و با هراس پدرش را صدا می زند و بعد به طبقه ی پایین می رود
سارا:بابا؟؟ ... اینجا داره چه اتفاقی داره می افته؟؟
زمانی که به طبقه ی پایین می رسد چند ماشین پلیس از کنار خانه آنها رد می شود.
خانه را به دنبال پدرش جست و جو می کند
بعد به آشپزخانه می رود و موبایل پدرش را پیدا می کند.
سارا:هشت تماس ازدست رفته؟؟!!
و سارا نوشته گوشی را خواند:کدوم گوری هستی؟ به من زنگ بزن ...من تو راهم
بعد از آن بر روی در یخچال نوشته ای پیدا می کند به این مضمون:
من امشب دیر میام خدوت برو غذا سفارش بده
صبح میبینمت
پدرت
سارا:اون کجاست؟؟
بعد به محل کار پدر می رود و ناگهان پدرش از در وارد می شود
سارا:اینجایی
جوئل:سارا ..حالت خوبه؟
سارا:آره
جوئل از کشوی میزش جعبه ای را بیرون می آورد
جوئل:کسی اینجا نیومد؟؟
سارا:نه .. کی می خواد بیاد اینجا؟
جوئل:نزدیک در ها نرو...فقط عقب بمون
سارا:بابا..داری منو می ترسونی...داره چه اتفاقی می افته اینجا؟؟
جوئل:کوپرهان....یه چیزی با اینها جور درنمی آد...فکر کنم مریض شدن
سارا:چه نوع مریضی؟
جوئل:یا عیسی...جیمی
سارا:پدر
جوئل:بیا عسلم ..بیا اینجا
یکی از از دوستان جوئل به نام جیمی که در شهر کار می کرده وآنجا الوده می شود
در شیشه ای را می شکند
جوئل:همه چی مرتبه...جیمی
جوئل:همون عقل بمون
جوئل:جیمی دارم بهت اخطار می دم
جوئل:اوه .. خدای من
آن موجود به جوئل حمله می کند وجوئل او را میکشد
جوئل:برو..برو
بعد سارا را به گوشه ای می برد
سارا:تو بهش شلیک کردی
جوئل:سارا....
سارا:من اونو همین امروز صبح دیدم
جوئل:سارا ..به من گوش بده..داره اتفاقات بدی ما افته..ما باید از اینجا بریم ..می فهمی منو
سارا:آره
جوئل:تامی!! .... بامن.. بیا سارا بامن بیا
خانه پر از نور می شود که جوئل می فهمد که برادرش با ماشین به آنها رسیده است
سارا:باشه
جوئل دست سارا گرفت و باهم از خانه بیرون رفتند
تامی:کدوم گوری بودی؟؟...هیچ ایده ای نداری که اینجا داره چه اتفاقی می افته ؟؟
جوئل: من یه نظریه دارم..
تامی جویل رو می بند که سر تا پایش خونی است
تامی:آشغال مقدس!! تمام سر و صورتت پره خونه
جوئل:برو تو ماشیم بشین ..عزیزم
جوئل:مهم نیست ..بیا فقط از اینجا بریم
تامی:اونامی گن نصف مردم عقلشونو از دست دادند
جوئل:می تونیم فقط بریم لطفا؟؟؟
تامی:یه نوع انگل یا یه چیز شبیه به اون...میتونی به من بگی چی شده؟
همگی سوار ماشین می شوند تامی پشت فرمون می شود و ماشین حرکت می کند
جوئل:بعدا
تامی:هی سارا ..چه طوری؟عسلم
سارا:من خوبم
ماشین شروع به حرکت در جاده می کند
سارا:میشه رادیو بشنویم ببینیم چه خبره؟؟
تامی:بله .. چرا که نه؟؟
سارا:مرسی
تامی رادیو را روشن می کند ولی خبری از رادیو نیست
تامی:نه موبایل ..نه رادیو دیگه از بهتر نمیشه
همین طور که آن ها در جاده حرکت می کنند مردم در کنار جاده آواره شدند و در حال فرار هستند
تامی:اون گفتن کجا بریم؟
جوئل:اون گفت که ارتش جاده رو بسته .. نمی تونیم برییم تراویس کانری..واین به این معنیه که ما باید از اینجا بریم بیرون از خیابان هفتادویک برو
تعدادی ماشین پلیس از خیابان هفتاد و یک به سرعت در حال گذشتن بودن
تامی:هفتاد و یک...این اونجایی که دارم می رم(یعنی دارم می رم همون خیابون)
سارا:اونا گفتن چند نفر مردن؟
تامی:خیلی زیاد .. اینو فهمیدم که یک خانواده توی خونشون تیکه پاره شدن
جوئل:تامی!!(یعنی تموم کن)
تامی:باشه.........ببخشید
جوئل:یا عیسی مسیح!!چه جوری این اتفاق افتاده
تامی:اونا هیچ سر نخی ندارن
ماشین به راه خاکی می پیچد
تامی:ولی ما تو شهر تنها نیستیم
تامی:اونا اول گفتن که فقط تو جنوب اتفاق افتاده
تامی:ولی الان تو سواحل غربی ,توسواحل شرقی...
ماشین از روبروی خانه ی چوبی در حال سوختن می گذرد تمام خانه غرق در آتش بود
تامی:جهنم مقدس!!!
تامی:اون مزرعه ی لوویس بود..امیدوارم اون این آتیش رو ایجاد کرده باشه
جوئل:من مطمئنم که خودش اینکارو کرده
باش ندیدن حرف ها سارا سوالی در ذهنش ایجاد می شود
سارا:ایا ما مریضیم؟؟
جوئل:نه..نه.معلومه که نه
سارا:از کجا می دونی؟
تامی به جای جوئل جواب می هد:فقط آدمای توی شهر مریض شدند..ما خوبیم
سارا:جیمی تو شهر کار نمیکه؟
جوئل:آره درسته..اون تو شهر کار می کرد
از اطراف جاده مشخص می شود که آنها به شهر که آخر الزمانی شده نزدیک می شوند
تامی:ما خوبیم..به من اعتماد کن
سارا:باشه
در راه آن ها تعدادی آدم می بیند که کنار جاده ایستادند و دست تکان می دهند
تامی:بذار ببینیم چی میخوان
جوئل:فکر می کنی داری چه غلطی می کنی؟به روندنت ادامه بده
تامی:داری شوخی میکنی بامن جوئل؟
جوئل:آره(یعنی چرا ما باید نگه داریم؟)
سارا:اما ما توی ماشین به اندازه کافی جا داریم
مرد کنار جاده فریاد می زند:هی نگهدار
جوئل:به روندنت ادامه بده
مرد کنار جاده فریاد می زند:هی نگهدار
جوئل:تو اون چیزی رو که من می بینم نمی بینی ...حالا یه نفر دیگه سوارشون می کنه
سارا:ما باید کمکشون می کردیم
آنها وارد شهر می شوند و در همین هنگام آمبولانسی از کنار آنها رد می شود آنها مستقیم رفتند ولی در جلویشان پر از ماشین بود که تا جایی که چشم می دید ادمه داشت که باعث تعجب انها شد..تامی خیلی عصبانی شده بو
تامی:همه و مادراشون فکر های یکسانی داشتند
جوئل:ما می تونیم دور بزنیم و ..
در همین حال راننده ماشین جلوی آنها از ماشینش پیاده میشود و داد میزند:لعنتی ها راه برید .واز میان بوته های بلند اطراف مو جوداتی به او حمله ور می شود و راننده و هرکس درون ماشین بود را تکه پاره کردند
صدا وحشتناک آن مرد باعث وحشت انها شد
تامی شکه شده بود .. جوئل او را تکان داد تا او را از شوک خارج کند
جوئل:تامی!!!!!...تامی!!!!
تامی:آشغال مقدس
همان موجود به ماشین انها حمله ور می شود
انها دور میزنند و از چهارراه از راه دیگری می رود
تامی:چه اتفاق لعنتیی افتاده؟؟..تو هم اونو دیدی.این را فریاد می زند و گاز می دهد
جوئل:آره... آره دیدمش
تامی:خدا لعنتش کنه
جوئل:اینجا دور بزن..اینجا دور بزن
ماشین دور می زند
مردم در جهت مخالف فرار می کند که باعث کند شدن حرکت ماشین می شود
جوئل:بجنبین مردم از سر راه ما بیرید کنار..
سارا با دیدن این همه مردم در حال دیودن تعجب می کند
سارا:اینا از چی فرار می کنن؟
جوئل:مارواز اینجا ببر
تامی:دارم تمام سعیمو می کنم
ناگهان شخصی به ماشین برخورد می کند
جوئل:ما نمی تونیم اینجا واستیم تامی
تامی:من نمی تونم به داخل برونم
جوئل:پس دور بزن
تامی:اونا پشت سرم هم هستند
جوئل:اونجا ..اونجا
تامی: صبر کن
جوئل:برو
سارا:موظب باش
آن ها از مردم بالاخره رد می شوند و به راه ادامه می دهند که ناگهان ماشینی به آن ها می زند و ماشین آن ها چپ می کند
سارا به هوش می اید و با ترس پدرش را تکان می دهد تا اورا بهوش بیاورد
سارا:هی ....هی
جوئل:چیه؟
جوئل بهوش می آید ودر آن طرف خیابان ماشینی را می بیند که درون آن موجودی به جان مرد داخل آن افتاده است و همین او را نگران سارامی کند
جوئل:اون عقب مون ...اون عقب بمون دخترم
سارا:من حالم خوبه
جوئل با پا شیشه ی جلوی ماشین را می شکند
وقتی از ماشین بیرون می آید موجودی به او حمله می کند
در این زمان تامی سر می رسد و آن موجود را از پا در می آورد
سارا:بابا!!
جوئل:من اینجام ..من اینجام ..بجنب دستتو بده من
سارا موقعی که از ماشین بیرون می آید لنگ می زند واحساس درد شدیدی می کند
جوئل:چی شده؟؟
سارا:پام صدمه دیده
جوئل:چقدر ؟؟
سارا:خیلی زیاد
تامی به عقب نگاه می کند و موجودات زیادی می بیندذ و با وحشت به جوئل می گوید
ما باید بدویم
جوئل:اوه خدای من
جوئل اسلحه اش را به تامی می دهد
جوئل:از ما مراقبت کن
و بعد سارا بلند می کند و در میان مردم وحشت زده و نا امید را می بیند که در فرار می کنند فرار میکند
جوئل:خودتو نگه دار
سارا:من می ترسم
سر چهار راه ماشینی به پمپ بنزین برخورد می کند و منفجر می شود و مردم وحشیانه تر می دوند
تامی:به دویدن ادامه بدید
آنها به خیابان دیگری تغییر مسیر می دهند
در راه به ساختمانی در حال آتش مواجه می شوند
سارا:چند نفر دارن می سوزند!!
جوئل:سارا نگاه نکن!!
سارا:اونا چرا دارن اینکار رومی کنند.با گریه این را می گوید
جوئل:به اونا نگاه نکن
آنها تا آخر خیابان می روند که راه بسته می شود
تامی:بیاید از این طرف
تامی به داخل کوچه ای اشاره می کند آنها به داخل آن کوچه می روند
تامی در را برای آنها باز می کند ناگهان موجودی به جوئل حمله
می کند
تامی او را می کشد آنها به راه خود ادمه می دهند
تامی:خدا لعنتشون کنه
جوئل:ما تقریبا اونجاییم دخترم!! وسعی می کند به دخترش امید دهد
آن ها به رستورانی می رسند
ومی بینند که موجوداتی از آن از آن طرف دیوار به این طرف می آیند
تامی:اونا دارن میان تو!!
آن ها به داخل رستوران فرار می کنند
تامی در را می بندد
تامی:بیرین سمت بزرگ راه!!
جوئل:چی؟؟
تامی:برو سارا با توئه(تو باید از سارا محافظت کنی)فریاد می زند
من از پسشون بر می آم
سارا:عمو تامی!!
تامی:اونجا می بینمت....بجنب
آن ها از در پشتی فرار می کنند
سارا:بابا ما نمی تونیم اونو تنهاش بذاریم.
جوئل:اتفاقی برای اون نمی افته...ما تقریبا اونجاییم
به راه خود ادامه می دهند
جوئل:اونا دارن نزدیک تر می شن
در راه چند موجود به دنبال جوئل می افتند
ناگهان کسی با تیر آن مو جودات را می کشد
جوئل:ما جامون امنه
معلوم می شود کسی که موجودات را کشته یک سرباز بود
جوئل به ما مور می گوید:هی...من به کمک نیاز دارم
سرباز:همون جایی که هستی وایسا
جوئل:خواهش می کنم ..این دخترمه .. فکر کنم پاش شکسته
سرباز:همون جا وایسا
جوئل کمی عقب تر رفت مکث کرد و گفت:هی ..گوش کن ...ما مریض نیستیم
سرباز با بیسیم صحبت می کند:
یه زن و مرد غیر نظامی در محیط خارجی....لطفا بگید چه کار کنم
در این هنگام که جوئل و سارا منتظر بودند سارا گفت:پس عمو تامی چی؟
جوئل:بذار بریم یه جای امن بعد من میرم دنبالش .. باشه؟
سرباز:قربان یه دختر کوچولو هست اونجا
و با حالت ناراحتی ادامه داد:اما.....
سرباز:بله قربان
جوئل:هوی یارو !!من تمام این مدت تو جهنم بودم ...باشه من فقط نیاز دارم به...
سرباز حالت شلیک گرفت
جوئل:اوه ..لعنتی
سرباز شلیک می کند و جوئل جا خالی می دهد و دخترش از دست او رها می شود و به گوشه ای می افتد
سرباز به بالا ی سر جوئل می اید
جوئل:نه ..خواهش می کنم
و صدای شلیک می آید...
تامی سرباز را می کشد
تامی:اوه..نه..
جوئل شتابان به بالا سر سارا می رود
جوئل:سارا
سارا ناله می کند
جوئل:دستاتو تکون بده دخترم
جوئل:میدون دخترم میدونم..
سارا گریه می کند ..
جوئل:به من گوش بده..من می دونم صدمه دیده
جوئل:تو خوب میشی دخترم ...بامن بمون...
جوئل:می خووام بلندت کنم ....
سارا بیشتر ناله می کند
جوئل:میدونم ... میدونم...بجنب .. خواهش می کنم ..میدونم
در همین هنگام سارا میمیرد
جوئل:سارا....(فریاد می زند)
جوئل:دخترم...این کارو بامن نکن
جوئل:تو رو خدا با من این کارو نکن....نه ....نه(با ناراحتی می گوید)
جوئل:نه..نه...نه....نه خواهش می کنم
جوئل:اوه خدا...خواهش می کنم...این کارو با من نکن
و بعد داستان قطع می شود و تیراژ بازی پخش می شود
قسمت دوم
مقدمه
گرافیک عالی,داستان فوق العاده , انحصاری PS3 , ناتی داگ ,چندین هفته متوالی صدر نشینی در جدول فروش همه و همه و این که خیلی ها فرصت تجربه اش را نداشته ا ند و خیلی ها درحالیکه این بازی باگ های ریزی نظیر سایه زنی و فرو رفتن اشیا درون هم داشته به آن نمره ی کامل رو دادند چون اعتقاد داشتند که این بازی پا از مرز بازی های هم دوران خودش فراتر گذاشته است. به احتمال 99.99%به یاد بازی فوق العاده ی THE LAST OF US خواهید افتاد!!به هر حال من دراین جا کاری به گرافیک و گیم پلی ندارم بلکه می خواهم به داستان این بازی بپردازم چون که خیلی ها بازی اش نکرده اند و خیلی ها به دلیل گرافیک و گیم پلی به داستان آن توجه نداشته اند و این زمان را برای بازگو کردن انتخاب کردم که به احتمال زیاد هرکه می خواسته این بازی را به اتمام برساند در این چند هفته که از انتشار این بازی می گذرد این بازی را به اتمام رسانده باشد
گذشته
بازی از جایی تاریک شروع می شود..دختری خواب است...مردی در را باز می کند و وارد خانه می شود
مرد در طول راه می رود به نظر می رسد که از چیزی نگران است و با صدای آرام با موبایلش صحبت می کند
جوئل:تامی .. تامی ..گوش کن .. اون پیمان کاره .. اون پیمان کار..باشه؟؟ من نمی تونم اون شغلو از دست بدم .. من می فهم..اجازه بده فردا صبح راجبش حرف بزنیم .. باشه؟؟ .. شب بخیر.
و بعد چراغ رو روشن می کند و اتاقی نمایان می شود ودخترک که روی کاناپه و در انتظار چیزی یا کسی خوابش برده از خواب بیدار می شود
سارا:هی
جوئل:برو اونور تر
سارا:با کارت سرگرمی.. آره؟؟
پدر و دختر کنار هم نشسته اند و پدر از این که دخترکش تا این موقع از تاریکی در تخت خواب خودش نیست متعجب است و علت را از دخترش
می پرسد
جوئل:هنوز داری چی کار می کنی؟؟.. دیر وقته
سارا:ساعت چنده؟
جوئل:خیلی از وقت خوابت گذشته
سارا:اما فقط امروزه
جوئل:عسلم..الان نه لطفا.. من خسته ام
سارا با ذوق و شوق بسیار در کنار کاناپه به دنبال چیزی می رود و بعد از مدتی جعبه ای به اندازه ی یک دست
و آن را به پدرش می دهد
سارا:ایناهاش
جوئل:این چیه
سارا:کادوی تولدت
جوئل جعبه را می گیرد و با دقت تمام بررسی و در آن را باز کرد وساعت مچی زیبایی دید و اخم هایش در هم رفت
سارا:تو همیشه از خراب بودن ساعتت گلایه می کردی
سارا:میدونی .. من فکر کردم .....دوسش داری؟؟
جوئل:عزیزم .. این خیلی خوشگله ولی ... فکر کنم ساعته خوابیده باشه
سارا هول می شود و درست جوئل را می گیرد و به ساعت نگاه می کند
سارا:نه .. نشده
سارا ساعت را نگاه می کند که ببیند گفته پدرش درست است یا نه
سارا:چی ... نه نه نه نه
و ساعت را می بیند که که به خوبی کار می کند و به شوخی پی می برد و دوباره روی کاناپه لم می دهد
سارا:ها..ها..ها
جوئل: حالا پولشو از کجا آوردی؟؟
- دارو ..دارو های هادرکور فروختم
سارا:آره ..شما می خواهید
ببعد با هم تلویزیون نگاه می کنند
بعد از مدتی سارا به خواب می رود و جوئل او را به رخت خواب می برد و صورتش را نوازش می کند و او را می بوسد
جوئل:شب بخیر دخترم
و بعد از مدتی دختر با صدا ی تلفن از خواب می پرد و تلفن را جواب می دهد
تامی:سارا .. عزیزم تلفنو به به پدرت
سارا:عمو تامی ساعت چنده
تامی:من همین لالن با ید با پدرت حرف بزنم.. یه چیز هایی هست که...
و بعد تلفن قطع می شود
سارا:عمو تامی؟؟ ..الو....
بعد سارا بلند می شود و به خود کش و قوسی می دهد تا خستگی اش دربه رود
سارا:ماجرا چی بود؟؟
روی میزش کارتی پیدا می کند و افسوس می خورد
- اه.. یادم رفت اینو بهش بدم
در انجا روزنامه ای پیدا می کند و ان را می خواند
خوشه پذیرش در بیمارستان منطقه: افزایش راز آلود آلودگی
به راهش ادامه می رسد در اتاق پدرش تلویزیونی روشن بود و گزارشگری را نشان میداد ..که می گفت:
به نظر می رسد که آنچه ما در ابتدا به عنوان شورش گزارش شده..
سارا:تو اینجایی؟؟
گزارشگر:بیماری همه گیر در سراسر کشور..
سارا:کجایی پس؟؟
گزارشگر:ما گزارش را دریافت کرده ام که قربانیان تحت تاثیر عفونت علائم نشان می دهد افزایش پرخاشگری و...
سارا:اونجا (بیمارستان)نزدیکه
آتش نشانی در تلویزیون می گوید:
ما نیاز دازیم که همه از این منطقه بزن بیرون ..همین حالا
آتش نشان دیگری گفت: اینجا یه نشت گاز داریم
آتش نشان قبلی گفت:هی ... بجنب
گزارشگر:این جا داره اغتشاش ایجاد میشه
آتش نشان گفت: از اینجا دور شو
وبعد انجا منفجر می شود و تصویر تلویزون برفکی می شود
سارا:اون چی بود؟
سارا پنجره را نگاه می کند و در فاصله ی کمی دور تر دودی بلندمی شود
سارا:اوه خدای من
و با هراس پدرش را صدا می زند و بعد به طبقه ی پایین می رود
سارا:بابا؟؟ ... اینجا داره چه اتفاقی داره می افته؟؟
زمانی که به طبقه ی پایین می رسد چند ماشین پلیس از کنار خانه آنها رد می شود.
خانه را به دنبال پدرش جست و جو می کند
بعد به آشپزخانه می رود و موبایل پدرش را پیدا می کند.
سارا:هشت تماس ازدست رفته؟؟!!
و سارا نوشته گوشی را خواند:کدوم گوری هستی؟ به من زنگ بزن ...من تو راهم
بعد از آن بر روی در یخچال نوشته ای پیدا می کند به این مضمون:
من امشب دیر میام خدوت برو غذا سفارش بده
صبح میبینمت
پدرت
سارا:اون کجاست؟؟
بعد به محل کار پدر می رود و ناگهان پدرش از در وارد می شود
سارا:اینجایی
جوئل:سارا ..حالت خوبه؟
سارا:آره
جوئل از کشوی میزش جعبه ای را بیرون می آورد
جوئل:کسی اینجا نیومد؟؟
سارا:نه .. کی می خواد بیاد اینجا؟
جوئل:نزدیک در ها نرو...فقط عقب بمون
سارا:بابا..داری منو می ترسونی...داره چه اتفاقی می افته اینجا؟؟
جوئل:کوپرهان....یه چیزی با اینها جور درنمی آد...فکر کنم مریض شدن
سارا:چه نوع مریضی؟
جوئل:یا عیسی...جیمی
سارا:پدر
جوئل:بیا عسلم ..بیا اینجا
یکی از از دوستان جوئل به نام جیمی که در شهر کار می کرده وآنجا الوده می شود
در شیشه ای را می شکند
جوئل:همه چی مرتبه...جیمی
جوئل:همون عقل بمون
جوئل:جیمی دارم بهت اخطار می دم
جوئل:اوه .. خدای من
آن موجود به جوئل حمله می کند وجوئل او را میکشد
جوئل:برو..برو
بعد سارا را به گوشه ای می برد
سارا:تو بهش شلیک کردی
جوئل:سارا....
سارا:من اونو همین امروز صبح دیدم
جوئل:سارا ..به من گوش بده..داره اتفاقات بدی ما افته..ما باید از اینجا بریم ..می فهمی منو
سارا:آره
جوئل:تامی!! .... بامن.. بیا سارا بامن بیا
خانه پر از نور می شود که جوئل می فهمد که برادرش با ماشین به آنها رسیده است
سارا:باشه
جوئل دست سارا گرفت و باهم از خانه بیرون رفتند
تامی:کدوم گوری بودی؟؟...هیچ ایده ای نداری که اینجا داره چه اتفاقی می افته ؟؟
جوئل: من یه نظریه دارم..
تامی جویل رو می بند که سر تا پایش خونی است
تامی:آشغال مقدس!! تمام سر و صورتت پره خونه
جوئل:برو تو ماشیم بشین ..عزیزم
جوئل:مهم نیست ..بیا فقط از اینجا بریم
تامی:اونامی گن نصف مردم عقلشونو از دست دادند
جوئل:می تونیم فقط بریم لطفا؟؟؟
تامی:یه نوع انگل یا یه چیز شبیه به اون...میتونی به من بگی چی شده؟
همگی سوار ماشین می شوند تامی پشت فرمون می شود و ماشین حرکت می کند
جوئل:بعدا
تامی:هی سارا ..چه طوری؟عسلم
سارا:من خوبم
ماشین شروع به حرکت در جاده می کند
سارا:میشه رادیو بشنویم ببینیم چه خبره؟؟
تامی:بله .. چرا که نه؟؟
سارا:مرسی
تامی رادیو را روشن می کند ولی خبری از رادیو نیست
تامی:نه موبایل ..نه رادیو دیگه از بهتر نمیشه
همین طور که آن ها در جاده حرکت می کنند مردم در کنار جاده آواره شدند و در حال فرار هستند
تامی:اون گفتن کجا بریم؟
جوئل:اون گفت که ارتش جاده رو بسته .. نمی تونیم برییم تراویس کانری..واین به این معنیه که ما باید از اینجا بریم بیرون از خیابان هفتادویک برو
تعدادی ماشین پلیس از خیابان هفتاد و یک به سرعت در حال گذشتن بودن
تامی:هفتاد و یک...این اونجایی که دارم می رم(یعنی دارم می رم همون خیابون)
سارا:اونا گفتن چند نفر مردن؟
تامی:خیلی زیاد .. اینو فهمیدم که یک خانواده توی خونشون تیکه پاره شدن
جوئل:تامی!!(یعنی تموم کن)
تامی:باشه.........ببخشید
جوئل:یا عیسی مسیح!!چه جوری این اتفاق افتاده
تامی:اونا هیچ سر نخی ندارن
ماشین به راه خاکی می پیچد
تامی:ولی ما تو شهر تنها نیستیم
تامی:اونا اول گفتن که فقط تو جنوب اتفاق افتاده
تامی:ولی الان تو سواحل غربی ,توسواحل شرقی...
ماشین از روبروی خانه ی چوبی در حال سوختن می گذرد تمام خانه غرق در آتش بود
تامی:جهنم مقدس!!!
تامی:اون مزرعه ی لوویس بود..امیدوارم اون این آتیش رو ایجاد کرده باشه
جوئل:من مطمئنم که خودش اینکارو کرده
باش ندیدن حرف ها سارا سوالی در ذهنش ایجاد می شود
سارا:ایا ما مریضیم؟؟
جوئل:نه..نه.معلومه که نه
سارا:از کجا می دونی؟
تامی به جای جوئل جواب می هد:فقط آدمای توی شهر مریض شدند..ما خوبیم
سارا:جیمی تو شهر کار نمیکه؟
جوئل:آره درسته..اون تو شهر کار می کرد
از اطراف جاده مشخص می شود که آنها به شهر که آخر الزمانی شده نزدیک می شوند
تامی:ما خوبیم..به من اعتماد کن
سارا:باشه
در راه آن ها تعدادی آدم می بیند که کنار جاده ایستادند و دست تکان می دهند
تامی:بذار ببینیم چی میخوان
جوئل:فکر می کنی داری چه غلطی می کنی؟به روندنت ادامه بده
تامی:داری شوخی میکنی بامن جوئل؟
جوئل:آره(یعنی چرا ما باید نگه داریم؟)
سارا:اما ما توی ماشین به اندازه کافی جا داریم
مرد کنار جاده فریاد می زند:هی نگهدار
جوئل:به روندنت ادامه بده
مرد کنار جاده فریاد می زند:هی نگهدار
جوئل:تو اون چیزی رو که من می بینم نمی بینی ...حالا یه نفر دیگه سوارشون می کنه
سارا:ما باید کمکشون می کردیم
آنها وارد شهر می شوند و در همین هنگام آمبولانسی از کنار آنها رد می شود آنها مستقیم رفتند ولی در جلویشان پر از ماشین بود که تا جایی که چشم می دید ادمه داشت که باعث تعجب انها شد..تامی خیلی عصبانی شده بو
تامی:همه و مادراشون فکر های یکسانی داشتند
جوئل:ما می تونیم دور بزنیم و ..
در همین حال راننده ماشین جلوی آنها از ماشینش پیاده میشود و داد میزند:لعنتی ها راه برید .واز میان بوته های بلند اطراف مو جوداتی به او حمله ور می شود و راننده و هرکس درون ماشین بود را تکه پاره کردند
صدا وحشتناک آن مرد باعث وحشت انها شد
تامی شکه شده بود .. جوئل او را تکان داد تا او را از شوک خارج کند
جوئل:تامی!!!!!...تامی!!!!
تامی:آشغال مقدس
همان موجود به ماشین انها حمله ور می شود
انها دور میزنند و از چهارراه از راه دیگری می رود
تامی:چه اتفاق لعنتیی افتاده؟؟..تو هم اونو دیدی.این را فریاد می زند و گاز می دهد
جوئل:آره... آره دیدمش
تامی:خدا لعنتش کنه
جوئل:اینجا دور بزن..اینجا دور بزن
ماشین دور می زند
مردم در جهت مخالف فرار می کند که باعث کند شدن حرکت ماشین می شود
جوئل:بجنبین مردم از سر راه ما بیرید کنار..
سارا با دیدن این همه مردم در حال دیودن تعجب می کند
سارا:اینا از چی فرار می کنن؟
جوئل:مارواز اینجا ببر
تامی:دارم تمام سعیمو می کنم
ناگهان شخصی به ماشین برخورد می کند
جوئل:ما نمی تونیم اینجا واستیم تامی
تامی:من نمی تونم به داخل برونم
جوئل:پس دور بزن
تامی:اونا پشت سرم هم هستند
جوئل:اونجا ..اونجا
تامی: صبر کن
جوئل:برو
سارا:موظب باش
آن ها از مردم بالاخره رد می شوند و به راه ادامه می دهند که ناگهان ماشینی به آن ها می زند و ماشین آن ها چپ می کند
سارا به هوش می اید و با ترس پدرش را تکان می دهد تا اورا بهوش بیاورد
سارا:هی ....هی
جوئل:چیه؟
جوئل بهوش می آید ودر آن طرف خیابان ماشینی را می بیند که درون آن موجودی به جان مرد داخل آن افتاده است و همین او را نگران سارامی کند
جوئل:اون عقب مون ...اون عقب بمون دخترم
سارا:من حالم خوبه
جوئل با پا شیشه ی جلوی ماشین را می شکند
وقتی از ماشین بیرون می آید موجودی به او حمله می کند
در این زمان تامی سر می رسد و آن موجود را از پا در می آورد
سارا:بابا!!
جوئل:من اینجام ..من اینجام ..بجنب دستتو بده من
سارا موقعی که از ماشین بیرون می آید لنگ می زند واحساس درد شدیدی می کند
جوئل:چی شده؟؟
سارا:پام صدمه دیده
جوئل:چقدر ؟؟
سارا:خیلی زیاد
تامی به عقب نگاه می کند و موجودات زیادی می بیندذ و با وحشت به جوئل می گوید
ما باید بدویم
جوئل:اوه خدای من
جوئل اسلحه اش را به تامی می دهد
جوئل:از ما مراقبت کن
و بعد سارا بلند می کند و در میان مردم وحشت زده و نا امید را می بیند که در فرار می کنند فرار میکند
جوئل:خودتو نگه دار
سارا:من می ترسم
سر چهار راه ماشینی به پمپ بنزین برخورد می کند و منفجر می شود و مردم وحشیانه تر می دوند
تامی:به دویدن ادامه بدید
آنها به خیابان دیگری تغییر مسیر می دهند
در راه به ساختمانی در حال آتش مواجه می شوند
سارا:چند نفر دارن می سوزند!!
جوئل:سارا نگاه نکن!!
سارا:اونا چرا دارن اینکار رومی کنند.با گریه این را می گوید
جوئل:به اونا نگاه نکن
آنها تا آخر خیابان می روند که راه بسته می شود
تامی:بیاید از این طرف
تامی به داخل کوچه ای اشاره می کند آنها به داخل آن کوچه می روند
تامی در را برای آنها باز می کند ناگهان موجودی به جوئل حمله
می کند
تامی او را می کشد آنها به راه خود ادمه می دهند
تامی:خدا لعنتشون کنه
جوئل:ما تقریبا اونجاییم دخترم!! وسعی می کند به دخترش امید دهد
آن ها به رستورانی می رسند
ومی بینند که موجوداتی از آن از آن طرف دیوار به این طرف می آیند
تامی:اونا دارن میان تو!!
آن ها به داخل رستوران فرار می کنند
تامی در را می بندد
تامی:بیرین سمت بزرگ راه!!
جوئل:چی؟؟
تامی:برو سارا با توئه(تو باید از سارا محافظت کنی)فریاد می زند
من از پسشون بر می آم
سارا:عمو تامی!!
تامی:اونجا می بینمت....بجنب
آن ها از در پشتی فرار می کنند
سارا:بابا ما نمی تونیم اونو تنهاش بذاریم.
جوئل:اتفاقی برای اون نمی افته...ما تقریبا اونجاییم
به راه خود ادامه می دهند
جوئل:اونا دارن نزدیک تر می شن
در راه چند موجود به دنبال جوئل می افتند
ناگهان کسی با تیر آن مو جودات را می کشد
جوئل:ما جامون امنه
معلوم می شود کسی که موجودات را کشته یک سرباز بود
جوئل به ما مور می گوید:هی...من به کمک نیاز دارم
سرباز:همون جایی که هستی وایسا
جوئل:خواهش می کنم ..این دخترمه .. فکر کنم پاش شکسته
سرباز:همون جا وایسا
جوئل کمی عقب تر رفت مکث کرد و گفت:هی ..گوش کن ...ما مریض نیستیم
سرباز با بیسیم صحبت می کند:
یه زن و مرد غیر نظامی در محیط خارجی....لطفا بگید چه کار کنم
در این هنگام که جوئل و سارا منتظر بودند سارا گفت:پس عمو تامی چی؟
جوئل:بذار بریم یه جای امن بعد من میرم دنبالش .. باشه؟
سرباز:قربان یه دختر کوچولو هست اونجا
و با حالت ناراحتی ادامه داد:اما.....
سرباز:بله قربان
جوئل:هوی یارو !!من تمام این مدت تو جهنم بودم ...باشه من فقط نیاز دارم به...
سرباز حالت شلیک گرفت
جوئل:اوه ..لعنتی
سرباز شلیک می کند و جوئل جا خالی می دهد و دخترش از دست او رها می شود و به گوشه ای می افتد
سرباز به بالا ی سر جوئل می اید
جوئل:نه ..خواهش می کنم
و صدای شلیک می آید...
تامی سرباز را می کشد
تامی:اوه..نه..
جوئل شتابان به بالا سر سارا می رود
جوئل:سارا
سارا ناله می کند
جوئل:دستاتو تکون بده دخترم
جوئل:میدون دخترم میدونم..
سارا گریه می کند ..
جوئل:به من گوش بده..من می دونم صدمه دیده
جوئل:تو خوب میشی دخترم ...بامن بمون...
جوئل:می خووام بلندت کنم ....
سارا بیشتر ناله می کند
جوئل:میدونم ... میدونم...بجنب .. خواهش می کنم ..میدونم
در همین هنگام سارا میمیرد
جوئل:سارا....(فریاد می زند)
جوئل:دخترم...این کارو بامن نکن
جوئل:تو رو خدا با من این کارو نکن....نه ....نه(با ناراحتی می گوید)
جوئل:نه..نه...نه....نه خواهش می کنم
جوئل:اوه خدا...خواهش می کنم...این کارو با من نکن
و بعد داستان قطع می شود و تیراژ بازی پخش می شود
قسمت دوم
خوشحالم که برگشتم