08-19-2015, 05:19 PM
(آخرین ویرایش: 08-19-2015, 05:45 PM، توسط Zoom Hunter.)
سلام. یک طنز قبلا نوشته بودم که دیدم کسی خوشش نمیاد گفتم اون داستانو ول کنم و به سمت داستان های جدی و ترسناک روی بیارم. این داستان درباره پسری هست که بازی کامپیوتری کرده و شیفته داستان بازی شده و اون هم می خواد یک داستان بنویسه. این داستان کمی ترسناک تخیلی هم هست و .... خودتون می خونید.
این داستان کمی از الن ویک الهام گرفته شده و ممکنه روایت بازی های دیگه هم توش باشند.
بعد از بازی کردن محمد اون تصمیم به نوشتن یک داستان می کنه و تنها سبکی که به ذهنش میرسه ترسناک بود اون شروع به نوشتن داستان بازگشت از مرگ بود و کاغذ و قلم هم اماده بود. داستان شروع می شه. در روزگاری مردم در یک روستا زندگی می کردند، خوش بودند و سر حال. در میان انها پسری بنام هیل (Heal) بود. او در یک خانواده فقیری زندگی می کرد. ولی پدر و مادر او بسیار کار می کردند و خرجه درس خواندن پسرشان را میدادند.
روز ها گذشت تا اینکه خبر رسید یک کسی می خواهد کل روستا را بخرد و درست در زمانی بود که هیل مشغول رفتن به سربازی بود. هیل به سربازی می رود و در انجا دوستی به نام کروس(Kroos) پیدا می کند. انها بهترین دوست همدیگر می شوند و پس از سربازی مشغول بازگشت به خانه می شوند. در راه هیل به کروس می گوید: هوا خیلی سرده. شبم که هست پدر و مادرم بخاری ندارن که خودشون رو گرم کنند. جاده هم که مه گرفتست، هیچ کسی نمیتونه کسی رو ببینه. کروس: اره فقط باید یه دونه روح و گرگینه تو خخیابون باشن تا ست کامل شه. نترس اینا همه خرافات هست بیا شعر گوش بدیم. و کروس دستش را به سمت رادیو می برد و روشن می کند ولی صدایی پخش نمی شود. هیل: احتمالا طوفان اومده برج های رادیویی قطع شدن. انها نزدیک به روستا می شوند اما.... اما در جاده کسی هست و کروس برای اینکه با او برخورد نکند مجبور می شود ماشین را چپ کند. انها به دره ای سقوط می کنند و همدیگر را گم. هیل با خود چراغ قوه و چاقویی داشت. او کروس را صدا می کندولی جوابی نمی شنود. هیل بسیار ترسیده است و همش می گوید چیزی نیست... خدا پیشم هست. او به سمت خانه اش حرکت می کند او تقریبا راه را گم کرده است و برای خود راه می رود. او جلوتر می رود و میبیند علف ها و گل ها تکان می خورند. او جلوتر می رود و می بیند...
خب دوستان امیدوارم از داستان لذت برده باشین. هر نظری دارید بگین تا در قسمت بعد انجام بشه. مشکلات داستان رو بگید تا بهتر بشه.
کسی نظری نداره
میخوام نظرتون رو بدونم
این داستان کمی از الن ویک الهام گرفته شده و ممکنه روایت بازی های دیگه هم توش باشند.
بعد از بازی کردن محمد اون تصمیم به نوشتن یک داستان می کنه و تنها سبکی که به ذهنش میرسه ترسناک بود اون شروع به نوشتن داستان بازگشت از مرگ بود و کاغذ و قلم هم اماده بود. داستان شروع می شه. در روزگاری مردم در یک روستا زندگی می کردند، خوش بودند و سر حال. در میان انها پسری بنام هیل (Heal) بود. او در یک خانواده فقیری زندگی می کرد. ولی پدر و مادر او بسیار کار می کردند و خرجه درس خواندن پسرشان را میدادند.
روز ها گذشت تا اینکه خبر رسید یک کسی می خواهد کل روستا را بخرد و درست در زمانی بود که هیل مشغول رفتن به سربازی بود. هیل به سربازی می رود و در انجا دوستی به نام کروس(Kroos) پیدا می کند. انها بهترین دوست همدیگر می شوند و پس از سربازی مشغول بازگشت به خانه می شوند. در راه هیل به کروس می گوید: هوا خیلی سرده. شبم که هست پدر و مادرم بخاری ندارن که خودشون رو گرم کنند. جاده هم که مه گرفتست، هیچ کسی نمیتونه کسی رو ببینه. کروس: اره فقط باید یه دونه روح و گرگینه تو خخیابون باشن تا ست کامل شه. نترس اینا همه خرافات هست بیا شعر گوش بدیم. و کروس دستش را به سمت رادیو می برد و روشن می کند ولی صدایی پخش نمی شود. هیل: احتمالا طوفان اومده برج های رادیویی قطع شدن. انها نزدیک به روستا می شوند اما.... اما در جاده کسی هست و کروس برای اینکه با او برخورد نکند مجبور می شود ماشین را چپ کند. انها به دره ای سقوط می کنند و همدیگر را گم. هیل با خود چراغ قوه و چاقویی داشت. او کروس را صدا می کندولی جوابی نمی شنود. هیل بسیار ترسیده است و همش می گوید چیزی نیست... خدا پیشم هست. او به سمت خانه اش حرکت می کند او تقریبا راه را گم کرده است و برای خود راه می رود. او جلوتر می رود و میبیند علف ها و گل ها تکان می خورند. او جلوتر می رود و می بیند...
خب دوستان امیدوارم از داستان لذت برده باشین. هر نظری دارید بگین تا در قسمت بعد انجام بشه. مشکلات داستان رو بگید تا بهتر بشه.
کسی نظری نداره
میخوام نظرتون رو بدونم