امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان یک سرباز مرده ... (قسمت هفتم اضافه شد)
#1
دوس دارم دلیلی که تصمیم گرفتم یک همچین داستانی بنویسم بگم . چند وقت پیش بود که به صورت کاملا اتفاقی اسمم رو به سرباز مرده تغییر دادم .

توجه : همه نام ها و اتفاقات ساخته ذهن من می باشد . 

______________________________________________________________________________________________________________________________

به نام خدا

من جان واتسون هستم ...
در خانواده ای تقریبا ثروتمند به دنیا اومدم . چون در خانواده تک فرزند بودم خیلی با ناز بزرگ شدم . از کودکی به جنگ علاقه داشتم به طوری که همش آرزو داشتم در یک جنگ شرکت کنم . اما الان میفهمم که جنگ یعنی چی !!
در طول جنگ ویتنام چند باری به میدان جنگ رفتم اما بعد از مدت کوتاهی بر میگشتم . در یک مدتی که به خونه برگشتم مادرم رو مریض دیدم و تصمیم گرفتم دیگه به میدان جنگ نرم ( مادرش به بیماری نا علاجی مبتلا بود ) بعد از حدود دو ماه مادرم درگذشت ...
تصمیم گرفتم دوباره برگردم، اما این دفعه فرق می کرد چون دیگه مادری نداشتم که چشم به راهم باشه ! زمانی بود که ویتنامی ها باتلاقی برای آمریکایی ها بودند .
هر روز تو روزنامه و اخبار می شنیدم و می خوندم که وضعیت اونجا چقدر خرابه ... اما با همه این حرف ها من بازم دوست داشتم به میدان جنگ برم تا حداقل غم مرگ مادرم را فراموش کنم . به ویتنام رفتیم مانند جهنمی بود که خدا بر روی زمین آفریده بود ، آتش از همه جا می بارید . در نزدیکی جایی که ما بودیم خبر رسید  که یک روستا کوچک وجود داره . ما رو تو دسته های 8 نفری گذاشتند و هر گروه را به یک سمت فرستادند و من در گروهی افتادم که باید به روستا مل لای می رفتم . در راه همش نگران بودم و حس خوبی نداشتم تا اینکه به اون روستا رسیدم و با صحنه عجیبی روبه رو شدم ....

قسمت اول به پایان رسید . ( اگه مورد استقبال قرار بگیره ، قسمت دوم هم به زودی قرار میگیره )

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت دوم

در راه همش نگران بودم و حس خوبی نداشتم تا اینکه به اون روستا رسیدم و با صحنه عجیبی روبه رو شدم ....
زن،مرد،کودک،پیر و جوان همه مرده بودند . در روستا چیزی به غیر از خون دیده نمی شد . تازه آن زمان بود که فهمیدم جنگ چیست !!
یک صدایی شنیدم ، صدایی زنی بود که همش این کلمه را تکرار میکرد (
Giúp đỡ ) از یکی از هم گروهی هایم که به زبان ویتنامی مسلط بود پرسیدم که چه می گوید ؟
ویلسون ( هم گروهی ام ) گفت که کمک می خواهد . بعد از چند دقیقه آن زن را غرق در خون پیدا کردیم، زنی جوان ، بسیار زیبا و مو های بلند . مجذوب نگاه نگران او شدم .
سعی کردم طوری با او رفتار کنم تا ترس و دلهوره نداشته باشد . ویلسون از او دلیل قتل عام این روستا را جویا شد ، زن جوان گفت از قدیم ما با روستا مین سا که از قبیله ما خیلی بزرگتر است مشکل داشتیم تا اینکه آن ها از این فرصت که همه تقصیر را به گردن آمریکایی ها بندازند استفاده کردند . با چشمانی پر از اشک گفت : مادر،پدر و برادرم را ببینید جسدشان آن جاست . سکوت عجیبی بین همه ما جاری شده بود که ناگهان صدایی آمد ...

ادامه در قسمت سوم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
قسمت سوم

 با چشمانی پر از اشک گفت : مادر،پدر و برادرم را ببینید جسدشان آن جاست . سکوت عجیبی بین همه ما جاری شده بود که ناگهان صدایی آمد ...
در کناره ای پناه گرفتیم ، دخترک با لحنی اندوه بار گفت آن ها دنبال من اند .  پرسیدم چرا ؟ گفت من دختر رئیس این قبیله ام ، مطمئنم برای کشتن من امدند .
با نگاهی محبت آمیز گفتم نمیگذارم از این به بعد یک تار مو از تو کم شود . دخترک نفس راحتی کشید . حدودا 10 سرباز مسلح در حال گشتن منطقه بودند که ناگهان به انها هجوم بردیم ، تک تک انها را کشتیم . در حالی که داشتیم برای برگشت آماده می شدیم ناگهان ویلسون گفت: ویلیام کجاست ؟ ( ویلیام کم سن و سال ترین عضو گروه ) بود . برگشتم جسد او را دیدم ، غم در جشمان تک تک ما ها موج میزد . سعی می کردم قوی باشم، اما قدرتم کجا بود ؟ چگونه میتوانستم سر تیر خورده ویلیام را فراموش کنم ؟ به همدیگر قول دادیم که حتما برای جسد او برگردیم . حدود 4 کیلومتر تا قرارگاه فاصله بود ، باید تا آنجا زنده می رفتیم . دختر جوان ایستاد ، دلیلش را جویا شدم . گفت اگر من را به کمپ خودتان ببرید مطمئنا زندانی خواهم شد ، من این را نمیخواهم . گفتم : کار دیگری از دست ما بر نمی آید . با لحنی جدی : میخواهی بمان میخواهی با ما بیا ، تصمیم با توست . شروع به حرکت کردم دخترک نیامد . توجه نکردم تا شاید تصمیمش عوض شود . 200 متر که رفتیم دیگر نتواستم ادامه دهم ، مهر آن دختر بدجوری به دلم نشسته بود . به همه گفتم شما بروید من هم می آیم . همه خواستار این بودن که من بر نگردم اما من تصمیم را گرفته بودم ...
برگشتم ، در راه مدام صدا های بلندی که به زبان ویتنامی بود می شنیدم . دلم شور میزد، نکند آن دختر را گرفته باشند ؟ کمی دیگر به عقب برگشتم که ....

ادامه در قسمت 4
______________________________________________________________________________________________________________

در راه مدام صدا های بلندی که به زبان ویتنامی بود می شنیدم . دلم شور میزد، نکند آن دختر را گرفته باشند ؟ کمی دیگر به عقب برگشتم که ....
چیزی که فکرش را می کردم درست بود ، چند سرباز مسلح دخترک را کشان کشان میبردند . چه کار می توانسم بکنم ؟ من تنها یک نفر بودم و آنها حداقل 5 نفر بودند .
تصمیم گرفت هر طور که شده او را نجات دهم .
در میان درختان پناه گرفتم و دریک فرصت مناسب به آنها هجوم بردم آن قد مشغول تیر اندازی بودم که متوجه نشدم تیر خوردم . با سختی های بسیار 5 سرباز را کشتم .
خون ریزی شدیدی داشتم ، انگار که شلوار خون پوشیده ام ! دختر جوان با لحنی ناراحت گفت : حالت خوب است ؟ گفتم بد تر از اینا را دیدم . کمی از پارچ آستینش پاره کرد و در حالی که داشت بر نقطه ای که تیر خورده بود می بست ، از او پرسیدم نامت چیست ؟ با لهجه غلیظ ویتنامی گفت گیسا (!) . گفتم قوم و خویش دیگری نداری تا تو را پیش آنها ببرم ؟ گفت : عمویم . در 10 کیلومتری اینجا زندگی می کند ، او می تواند زخمت را درمان کند . من با لحنی جدی : منظور من زخمم نبود ، منظور آن بود که تو را به محلی امن ببرم . لبخند ملایمی بر صورتش نقش بست . زیبا ترین لبخندی بود که در عمرم دیده بودم . با اینکه با سختی می توانستم راه بروم بلند شدم و به راهمان ادامه دادیم . چند کیلومتر که رفتیم دردم شدید تر شد ، دیگر نمی توانستم راه بروم . چشمم سیاهی رفت و به زمین افتادم ، گیسا نگران بالای سرم ایستاده بود و مدام اسمم را صدا می زد (‌از روی پیرهنی که پوشیدم بودم اسمم را دیده بود ) ، بیهوش شدم . بعد از چند وقت بیدار شدم و خود را در کلبه ای دیدم . گیسا در حال مراقبت از من بود ، خون زیادی از دست داده بودم . و تقریبا نای حرف زدن نداشتم ، ناگهان 3 سرباز مسلح که دشمن بودند داخل آمدند و ....

ادامه در قسمت 5
________________________________________________________________________________________________________________

قسمت 5گیسا در حال مراقبت از من بود ، خون زیادی از دست داده بودم . و تقریبا نای حرف زدن نداشتم ، ناگهان 3 سرباز مسلح که دشمن بودند داخل آمدند و ....
حتی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم ، احساس ناتوانی می کردم . دوباره بی هوش شدم ، بعد از چند ساعت وقتی که به هوش اومدم . جسد عموی گیسا را دیدم .
چطور من هنوز زنده ام ؟ چرا مرا نکشتند ؟ فقط خدا می داند . درد پایم کم شده بوده ، می خواستم  گیسا را دوباره نجات دهم ، در راه گردن بند یاقوت اون را یافتم به گردنم انداختم و به راه افتادم . تنها بودم در سرزمین دشمن . لباس هایم را عوض کردم ، ترجیح دادم تا به عنوان یک سرباز آمریکایی شناخته نشوم . به راه افتادم از هر کسی که می دیدم نشانی قبیله مین سا را جویا می شدم . اما هیچکس جوابم را نداد . تا اینکه در آخر یک پیره مرد یک نقشه به من داد ، به سمت مین سا به راه افتادم .
ترس در وجودم موج میزد ، سعی می کردم قوی باشم . نمیخواستم مرگ او را ببینم . احساسم به او در این مدت کوتاه مانند احساس دو مرغ عشق بود . اهمیت نمیدادم ، به احساساتی که مرا ضعیف می کرد . کمی به جلو رفتم که ناگهان دوستانم را دیدم ، بسیار خوشحال شدم .
خدا به من محبت دارد ؟ یا این تنها شانس است ؟ به آنها ماجرا را گفتم . تصمیم گرفتند مرا همراهی کنند . به مین سا رسیدم . تقریبا 20 نگهبان مسلح دیده می شد . 
از یک طرف خوشحال بودم که تنها نیستم اما نمیخواستم انها را نیز از دست بدهم ! اولین بار بود که این احساس را داشتم . حسی نو ، در این شرایط . 2 ساعت به طلوع خورشید مانده بود . باید حمله می کردیم . ناگهان ویلسون که داشت با دوربین داخل قبیله را نگاه می کرد گفت : کاری از دستمان بر نمی آید جان . تا چند لحظه دیگر کشته می شود . قلبم ایستاد ، یا حداقل فکر میکردم که ایستاده . چه کار کنم ؟ دیگر کنترلم دست خودم نبود . تنهایی به راه افتادم داشتم با سرعت به سمت محلی که میخواستند او را تیر باران کنند میرفتم که .....

ادامه در قسمت 6

_____________________________________________________________________________________________________________________
قسمت ششم 

 چه کار کنم ؟ دیگر کنترلم دست خودم نبود . تنهایی به راه افتادم داشتم با سرعت به سمت محلی که میخواستند او را تیر باران کنند میرفتم که .....
سم ( یکی از اعضای گروه ) گفت : من با تو می آیم . با این جمله سم شاد شدم ، بقیه نیز به دنبال من به راه افتادند . هوا سرد بود ... نمیخواستم جسدم روی زمین سرد بی افتد . اما بیخیال جانم شدم حدود نیم ساعت تیراندازی ادامه داشت . تا اینکه تک تک دشمنان از پا در آمدند . به سمت گیسا دویدم ، رنگ و رخش پریده بود . دستانش را باز کردم ، نمی توانست راه برود . زمان تلافی فرا رسیده بود . بر روی دوشم انداختمش ، دوستانم مرا پوشش می دادند در راه نیرو های دشمن مدام مزاحم ما می شد .
در متروکه ای پناه گرفتیم . به گیسا کمی آب دادم ، نمیدانست چطور از من تشکر کند که گفتم تشکر لازم نیست دینم را ادا کردم . تا صبح بیدار بودم ، نمیتوانستم از او چشم بردارم . صبح شد و همگی بیدار شدند . با گیسا تصمیم گرفتیم که مقر فرماندهی آمریکا برگردیم . قبل از رفتن همه لباس های خود را عوض کردند . به راه افتادیم ، بعد از چند ساعت پیاده روی به مقر فرماندهی نزدیک شدیم . بدن دخترک میلرزید ، نگران بود . دستانش را گرفتم و قول دادم که نمی گذارم آسیبی به او برسد . ترسم از این بود که گیسا را اذیت کنند اصلا فکرش را نمی کردم که مقر اصلی در کار نیست ! ویلسون گفت: نه امکان ندارد ... من از فرمانده قول گرفتم تا غروب خورشید منتظرمان بماند .
7 سرباز ، یک زن زیبا ، در کشور دشمن . عالیست ... از این بهتر نمی شود . انگار که گیسا از این خبر خوشحال شده بود (!) . تلفن هایمان را در لباس هایمان جا گذاشتیم . 7 مرد ، یک گوشی هم همراهشان نیست . در بدترین وضعیت ممکن بودیم ، دو روز بود که چیزی به غیر از آب نخورده بودیم . خسته ، گشنه و درمانده بودیم .
کجا برویم ؟ در منطقه دشمن ؟ 7 نفری میزدیم به دل دریا و می جنگیدیم تا بمیریم ؟ کمی گذشت ... صدای ماشین می آمد آن هم به تعداد زیاد . در جنگل مخفی شدیم .
گیسا با تعجب تمام به یک نفر نگاه می کرد ، ناگهان به سمت آنها دوید . گفتم الان است که تیر باران شود ... در حال دویدن بود که ....

ادامه در قسمت 7

__________________________________________________________________________________________________________________
قسمت 7

گیسا با تعجب تمام به یک نفر نگاه می کرد ، ناگهان به سمت آنها دوید . گفتم الان است که تیر باران شود ... در حال دویدن بود که ....[align=center]ترس تمام وجودم را فرا گرفت، با کمال تعجب یکی از آنها را صدا زد و بعد از رسیدن به او به آغوشش گرفت . مثل اینکه آشنایش بود . بار دیگر شانس آوردیم ...
نمیدانستم باز هم از این شانس ها خواهیم داشت یا نه ! ما را به (‌نامزدش ) معرفی کرد و گفت که اگر این مردان نبودند من هم اینجا نبودم . مرد جوان نیز برای
قدر دانی ، ما را به خانه اش دعوت کرد . نمی توانستیم قبول نکنیم . با این که تمام دوستانم شاد بودند من خیلی ناراحت بودم . کسی که دوستش دارم  با مرد دیگر ..
همه ی خیالاتم نقش بر آب شد . از یک طرف هم حس خوبی نسبت به این مرد نداشتم . چرا باید سربازان آمریکایی را به خانه اش راه بدهد ؟ از کجا میدانست ما کجا هستیم ؟ به دوستانم هشدار دادم که قضیه بو دار است . از اتاق هایمان خارج شدیم . و منتظر ماندیم ... نزدیک صبح بود که سربازان به داخل اتاق ریختند . فکرم درست بود . من بیشتر از خودم نگران گیسا بودم . بار دیگر از دوستانم جدا شدم . سعی به پیدا کردن گیسا کردم ، نبود که نبود . یک نفر از کارکنان را گروگان گرفته و از او محل گیسا را جویا شدم . با صدایی لرزان گفت با آقا (‌نامزد گیسا) به بیرون رفته اند . گفتم کجا ؟‌ گفت :‌در نزدیکی اینجا چشمه آب گرمی وجود دارد به آنجا رفته اند . قصد داشتم تنهایی بروم اما وقتی از خانه به بیرون رفتم . دوستانم را دیدم ، احساس بهتری داشتم . به چشمه آب گرم رسیدیم که ....

ادامه در قسمت 8


 
[تصویر:  anime-psycho-pass_1436198.jpg]
#2
خوب بود اگه میتونی قسمت بعدی هم بزار[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
#3
(12-22-2014, 11:07 AM)'mortal kombat' نوشته است: خوب بود اگه میتونی قسمت بعدی هم بزار[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]

 
اگه مورد استقبال بگیره مطمئنا قسمت های بعد هم قرار میگیره [img]images/smi/s0 (74).gif[/img]


 
[تصویر:  anime-psycho-pass_1436198.jpg]
#4
آفرین آرین جان ممنون ببت داستانت 
خیلی بود بود طبع داستان سرایت هم کم کم داره گل میکنه و ذهن خیلی باز و خلاقی و تخیل پردازی قوی ای برای داستان سرایی داری که واقعا چیز خوبیه.
امیدوارم همینطور به کارت ادامه بدی و هم این داستان رو آپدیت کنی و هم داستان های جذاب دیگری رو ازت شاهد باشی.
با سپاسی بی پایان
مجید نصر اصفهانی آذر 1393
[تصویر:  bazb_thevideogamegallery_29143_1200x1697.jpg]
#5
(12-22-2014, 11:14 AM)'مجید نصر' نوشته است: آفرین آرین جان ممنون ببت داستانت 
خیلی بود بود طبع داستان سرایت هم کم کم داره گل میکنه و ذهن خیلی باز و خلاقی و تخیل پردازی قوی ای برای داستان سرایی داری که واقعا چیز خوبیه.
امیدوارم همینطور به کارت ادامه بدی و هم این داستان رو آپدیت کنی و هم داستان های جذاب دیگری رو ازت شاهد باشی.
با سپاسی بی پایان
مجید نصر اصفهانی آذر 1393

 

مطمئن باشید آخرین داستان نخواهد بود .
سپاس فراوان بابت نظرتون [img]images/smi/s0 (74).gif[/img]

 
[تصویر:  anime-psycho-pass_1436198.jpg]
#6
واسه داستان ممنونم و کی حوصله خوندن داره[img]images/smi/s0 (67).gif[/img]
[تصویر:  36222795918070891517.png]
#7
داستان خیلی عالی بودش ادامه بده[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
#8
خوب بود ولی کوتاه
آره من برگشتم، ولی میرم و دوباره میام
#9
(12-22-2014, 04:29 PM)'mr. sam fisher' نوشته است: خوب بود ولی کوتاه

 
قسمت دوم امشب منتشر میشه .
میخواستم فردا منتشر کنم اما چون استقبال دوستان خوب بود امشب آپدیت میشه .[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]


 
[تصویر:  anime-psycho-pass_1436198.jpg]
#10
اسمش دستیار شرلوک هولمز درسته؟


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  زندگی گیمری: فوتبالیست های Ps2 | قسمت اول (آیتم ویدئویی) BlazingFallGames 0 1,535 06-15-2016, 06:25 PM
آخرین ارسال: BlazingFallGames
  سینما+ | قسمت سیزدهم (بخش دوم) Mohammad Reza Sahraee 1 1,910 11-03-2015, 10:55 PM
آخرین ارسال: isapor123
  سینما+| قسمت سیزده (بخش اول) Mohammad Reza Sahraee 9 3,479 10-10-2015, 09:15 AM
آخرین ارسال: hossein225
  سینما+| قسمت دوازده (بخش اول) Mohammad Reza Sahraee 9 3,341 10-05-2015, 01:05 AM
آخرین ارسال: Last Warrior
  سینما +| قسمت دوازده ( بخش دوم) ユニーク 2 1,830 09-29-2015, 08:54 AM
آخرین ارسال: isapor123

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان