12-21-2014, 06:46 PM
(آخرین ویرایش: 12-23-2014, 04:14 PM، توسط mr. sam fisher.)
به نام خدا
داستان یک گیمر که نتوانست گیمر بماند تاریخ انتشار 30آذر ماه سال 1393
درینگ درینگ.سینا :(بله مامان) مامان :(سلام پسرم.خوبی .این ps4 رو با بازی gtav سفارش دادی .)
سینا :(ممنون خوبم .بله لطفا پولش رو بده میام حساب می کنم با هات )
مادر گفت:( چشم .1 ساعت دیگه برا شام بیا خونه)
سینا :(باشه)
بزارید خودم رو معرفی کنم .من سینا هستم 18 سالمه .و اخلاق شوخی دارم و عاشق گیم هستم.
داستان از اونجا شروع می شه که یه روز عصر سینا تو ساحل نزدیک خونه اش داره بازی می کنی وبعد که بازیش تمام می شه که بیاد خونه و ساحل هم خالی بود.در مه یکی به سویش میاد.سینا موبایلش رو سفت می گیره تو دستش که به سمت آن فرد شلیک کند که ناگهان متوجه می شود که آن فرد عموش است که آن را عمو پو صدا می زد.
عمو پو یه بیماری داشت که بیش تر اوقات سرفه می کرد.
عمو پو در دستمالش سرفه کرد و با لحنی ناراحت گفت :( سینا باید خبری بد رو به گم برات) سینا گفت :( من آماده ام . چه اتفاقی اوفتاده .)عمو:(خانه ات آتیش گرفته و پدر و مادرت فوت کردن.)سینا زد زیر گریه و بعد آقای پو گفت امشب با من بیا خونه تا بریم قیم جدیدت رو ببینی.
آپدیت1
تاریخ انتشار 30آذر ماه سال 1393
سوار ماشین عمو پو شدم .هوا خیلی گرم بود .ولی از وقتی اون اتفاق وحشت ناک برام پیش آمد دیگر گرما را حس نمی کردمتاریخ انتشار 30آذر ماه سال 1393
خانوم عمو پو .خیلی مهربان بود و اسمش لیلا بود .لیلا خانوم با مهربانی گفت(سینا برات بستنی ساحلی درست کردم ) سینا تا اسم ساحل رو شنید حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید.عمو پو به خانمش گفت ( لیلا .مگه بهت نگفتم از ساحل متنفر ) لیلا(نه.کی گفتی وقت اون اتفاق وحشتناک رو بهم گفتی )
عمو پو گفت(ببخشید دیگه بدون)
سینا به سمت میز آمد و عذر خواهی کرد و بستنی رو خورد . لیلاخانوم لباسی که کرک دار بود و تازه خریده بود برایش آورد و تنش کرد و چون دیر وقت بود گفت برو بخواب.
صبح شد .عمو پو و لیلا خانوم سر میز بودند و منتظر سینا که بیایند صبحانه بخورند.سینا آمد . و در سکوت در حال صبحانه خوردن بودند که عمو پو گفت :سینا پدر و مادرت برات یک ثروتی به جای گذاشتند که وقتی به سن 20 سالگی رسیدی می توانی از آن استفاده کنی .راستی حاضر شو بریم قیم جدیدت رو آقا رو ببینیم .
سینا گفت : قیم جدید من اسم نداره.
عمو پو گفت:اینطوری دلش می خواد صداش بزنن.سینا چیزی نگفت و رفت لباسش رو پوشید و سوار ماشین عمو پو شود .عمو پو گفت :این آقا یه زن داره که اونو هم خانوم صدا بزن و هرگز با آقا .بابا صدا نزن و به خانم مامان صدا نزن.
سینا گفت :چشم.بعد چند دقیقه عمو گفت :رسیدیم
سینا در ماشین رو باز کرد و ناگهان دید که یه خانه با آجر های زشت و کثیف و یه خانه کنارش با آجر های تمیز و همینطور یه مرد و زن با لباس خوشگل و تمیز و یه مرد و زن با لباس کثیف .
آپدیت 2
تاریخ انتشار 1دی ماه سال 1393با عرض سلام و خسته نباشید .داستان کجا بود [img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img][img]images/smi/s0 (60).gif[/img]گرفتم
سینا دعا دعا می کرد که آقا (قیم جدیدش) آن مرد خوش تیپ باشد و همینطور بود
آقای پو به سینا آهسته گفت "اون مرد و زن خوش تیپ خانواده جدید تو هستن" . سینا زیر لب گفت "ایول .عالی شد" آقای پو گفت " سینا چی گفتی .ها. از این کارت خوشم نیومد و قیم جدیدت هم همینطور.راستی هر کاری داشتی شماره من هست .داره شیفت کاریم شروع می شه بجنب فسقل جووووون.
سینا مثل سربازان آمریکایی گفت "چشم . قربان " معلوم بود سینا از خوشحالی داشت بال می آورد .ولی این بال ها به زودی قطع می شه.
سینا به طرف قیم جدیدش رفت و سلام و احوالپرسی کرد
آقا گفت"سلام عزیزم.خوب قبل از اینکه حرفات رو بشنوم یه نکات ریز، میزی باید بگم.اینجا کتاب دایم .کلیکسیونی از بازی های قدیمی دارم و البته هر چیزی که بخوای فراهم می کنم برات فقط یه شرطی داره!!!!!!!!"
سینا گفت "سلام .ممنون.اون شرط چه شرطی است " آقا گفت "اون شرط چیزی نیست جز مودب بودن .آها تا یادم نرفته .چرا به من می گن آقا و اسم ندارم.متاسفانه اسم من خیلی سخت هست به این دلیل ."
همان لحظه خانم گفت"بله اسم منم سخت است .اینجا حیاط هم داریم .راستی می خوای بریم اتاق جدیدت رو ببینی سینا جان"
سینا با کلی هیجان گفت "بله .بله .بله .اگه اجازه هست" خانم گفت "بله که اجازه هست بدو بریم "
سینا وقتی در اتاق رو باز کرد خیلی خوشحال شد.از چی خوشحال شد .خوب شما هم بودین خوشحال می شدین.یه تخت خواب عالی .میز .فرش .تلویزیون 40 اینچ و از همه بهتر یه PS4 با 2 تا بازی
پنجره با نما روی حیاط و.... دیگه نمی تونم توصیف کنم بالاخره تو یک جمله می گم "اینجا بهد اون همه بد بختی .بهترین جا بود .
همان لحظه خانم گفت" عزیزم .می خوای یه ذره با محیط اینجا آشنا شو و با PLAY نمی دونم چی چی[img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]/images/smi/new/smilie (19).gif[/img][img]/images/smi/new/smilie (19).gif[/img][img]/images/smi/new/smilie (19).gif[/img][img]images/smi/s0 (64).gif[/img] تا برا نهار صدات کنم"
سینا گفت " با کمال میل "
سینابا خنده رفت طرف پنجره کمرش را خم کرد تا قلنج بشکند.......................................
دوستان من بعضی از جاها طرز گفت داری نوشتم پس ایراد نگیری
اگر دیدم متقاضی برا آبدیت جدید زیاد شده آبدیت رو قرار می دم
آپدیت 3
تاریخ انتشار 1دی ماه سال 1393بله .یه ذره هیجان بدم[img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (25).gif[/img]ماییم دیگه .فکر بد بد به سرتون نزنه که الان سینا می میره و داستان تموم می شه تازه اول داستان شروع شده
بله سینا وقتی داشت قلنجش رو می شکست .از پنجره برجی را که پر از کسافت (با عرض پوزش)را دید. , il,k همسایه کثیفش رو دید که دارد بهش لبخند می زند و معلوم بود که دندانش یه 10 سالی است که رنگ مسواک رو ندیده[img]images/smi/s0 (37).gif[/img][img]images/smi/s0 (37).gif[/img]همون لحظه سینا که نفهمیده بود چقدر کمرش رو خم کرده بود و البته دکتر گفته بود بهش زیاد به کمرت فشار وارد نکن واگر نه استخوان کمرت از جا در می ره و همین هم شد.
سینا محکم با کمرش روی پارکت کف اتاقش افتاد.طوری فریاد زد که انگار دزد گرفته و همان لحضه کاسه ای که دست خانم (مامان جدیدش)بود افتاد زمین و ترقی شکست .[img]/images/smi/new/122.gif[/img][img]images/smi/s0 (68).gif[/img]
آقا و خانوم طرف اتاق سینا دویدند و در راباز کردند و جفتی فریاد زدن "چی شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"
سینا با گریه گفت"استو..خون که که که کمر ده ده، در رفته. (دوستان سینا انجا با من و من این جمله رو گفت)
آقا زنگ زد بیمارستان تا آمبولانس بیاد
بیدو بیدو بیدو صدا آژیر آمبولانس بود .آقا در رو باز کرد .سریع برانکارد (احتمالا درست نوشتم ) همونی که مریض رو باهاش جابه جا می کنن،سینا را گذاشتن توش دویدند توآمبولانس و به سوی بیمارستان مثل گلوله به راه افتادند
کجا داستان ادامه داره [img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img][img]images/smi/s0 (45).gif[/img]
بله .رسیدن بیمارستان .دکتر متخص داشت می رفت اونم کجا(بگین کجا) نگین نگین بابا .می خواست بره عروسی پسر یکی یه دونش
تا سینا رو دید .موبایلش رو در آورد شماره پسرش رو گرفت و گفت"پسرم من کار دارم دیر می رسم"
لباسکارش رو پوشید رفت که سینا رو عمل کنه و استخوان هایه ناحیه کمرش که در رفته رو جوش بده.
ساعتی که سینا به بیمارستان آمد برا عمل 1 بود و الان ساعت 6 عصر
معلوم بود که دکتر دیگه به عروسی نمی رسد و بالاخره دکتر بعد عمل آمد بیرون و گفت" سینا وضعیت خوبی دارد "
آقا از دکتر برای نرفتن به اون مجلس عذر خواهی کرد
و..........
دوستان یه سری معما در این آبدیت است .لطفا ایراد نگیرید .ممنون
و
دوستان من بعضی از جاها طرز گفت داری نوشتم پس ایراد نگیری
اگر دیدم متقاضی برا آبدیت جدید زیاد شده آبدیت رو قرار می دم
آپدیت4
تاریخ انتشار 1 دی 1393
بله ،معلوم بود سیناقبل عمل یه آمپول بی هوشی زدن بهش که الان 4 ساعت از عمل گذشت و بیدار نشده ، هیچ کس متوجه نشد که دکتر اسم سینا را از کجا می دونه .تاریخ انتشار 1 دی 1393
هیچ کس متوجه نشد چرا سینا هنوز بیدار نشده .
و
هیچ کس متوجه نشد که چرا سینا به نزدیک ترین بیمارستان منتقل نشد
سنا بر روی تخت بیمارستان دراز کشیده و فقط صدای تاپ تاپ قلبش شنیده می شد.
معلوم بود سینا زنده مانده وعمل بی فایده نبوده ، آقا به خانم اشاره کرد که برود خانه و خودش تنها بماند .
خانم هم پذیرفت ،آقا یه ذره دکتری مو داند و شروع کرد به بررسی کردن سینا که ناگهان متوجه شد ،
اینا نقشه بودی
ولی کمر سینا جوش داده شده بود و سالم بود ولی اون دارو ،دارو بی هوشی نبود بلکه داروی مرگ بود
آقا تا متوجه شد دستور داد که سینا را به ببیمارستان دیگری منتقل کنند و همینطور هم شد.
در آن بیمارستان وقتی دکتر متوجه ماجرا شد .تند شروع کرد به تزریق دارو ها مختلف تا اثر اون داروی بی هوشی که در بیمارستان قبلی تزریق شده یود را خنثی کند
ساعت 11 شب بود و آقا خوابید
صبح روز بد سینا چشمانش رو گشود و با مامان و بابا جدیدش صبحانه خوردند .چند دقیقه بعد صبحانه آقا از سینا پرسید"دیروز را یادت میاد اومدی بیمارستان برای جراحی "
سینا چند دقیقه فکر کرد و گفت "آره.وقت همون قسمتی که دکتر داشت لباسش رو عوض می کرد "
آقا گفت"ممنون" آقا با خودش گفت دیگه فکرمو مشغول نکنم به احتمال قوی یه اشتباه بوده
ولی خود آقا تو اشتباه بود،
سینا بهتر شده بود و به خانه آمد و با ps4 سفید رنگش بازی کرد .[img]/images/smi/new/141.gif[/img][img]/images/smi/new/141.gif[/img][img]/images/smi/new/141.gif[/img][img]/images/smi/new/gamer4.gif[/img][img]/images/smi/new/gamer4.gif[/img][img]/images/smi/new/gamer4.gif[/img][img]/images/smi/new/Laie_73.gif[/img]
و بعد رفت دوش گرفت[img]/images/smi/new/139.gif[/img] خانم صداش زد که بیاد برای نهار و نهار بخورد سینا رفت ناهار بخورد که متوجه یه قضیه شد.اونم که ممکن است خانواده جدید اش را از دست بدهدتمام قضیه رو فهمیده بود اون مردی که پر از کسافت بود (همسایه) اون با پدر و مادر اصلی اش مشکل دارد و م خواهد انتقام بگیرد و همینطور خواهد شد .
سینا داشت نهار می خورد که یه نفر زنگ خانه را زد و آقا به طرف در رفت و در را باز کرد تا ببیند کی پشت در است تا در را باز کرد................
این داستان ادامه دارد
آره من برگشتم، ولی میرم و دوباره میام