داستان عجیب یک گیمر،اثری از adam76
هوای سرد زمستانی زوزه کشان از پنجره داخل می شد و خاطرات اسکایریم را جلوی چشمانم می آورد.صدای موتور ماشین همسایه پت پت کنان در فضا می پیچید.(مردتیکه نصفه شب ماشین درست کردنش اومده بود!) خوابیدن سخت بود،ســــخــــت،ســــــــــــــخــــــــــــــــــــت!چشمانم کم کم گرم شد و چند دقیقه بعد من خوابیده بودم...
اما به طور ناگهان یک نفر شروع کرد به تکان دادن من،تکان داد،تکان داد،تکان داد.(از رو هم نمی رفت که![img]images/smi/s0 (66).gif[/img])همان جوری که روی تخت ولو شده بودم گفتم:
- what do you want?
که صدایی بسیار نتراشیده و نخراشیده(یه چیزی تو مایه های صدای بابا بزرگ شائو کان) گفت:
- بچه جون بلند شو بیبینمت!
بنده هم که چه کنیم... رو حرف بزرگتر حرف نمی زنیم.تازه اونم اگه یه صورت فسفری لاجوردی داشته باشن که مدام جرقه می زنه!خلاصه از جا بلند شدیم و نسبتا صاف(اگه ارتعاشات ناشی از جذبه جناب رو در نظر نگیرید!) نگاهی به یارو انداختم،قد صد و نود و نه،عرض شونه همون قدر و به طور کلی برق می پراکندند.همچین یه نگاه چپی به ما انداخت و گفت:
- مارا می شناسی؟
- من ... شما رو؟!
- پ ن پ می خواستی بشناسی؟!من عمو گیمی ام!اومدم تو رو آدمت کنم پسرک پشمک به سر!
نمی دونم آب دهنم رو قورت داده بودم یا نه که یهو دستش رو دراز کرد،یقه مارو گرفت و به اندرون مانیتور شوتاند. یه لحظه چشمام رو بسته بودم و یه لحظه بعد که باز کردم چشامو وسط یه دشت بزرگ افتاده بودم،سرسبز با حال،آسمون آبی ، آبی یه درخت گنده اون وسط بالا روی آسمون یه چیزی بود! اون وسط یکی خورشید رو کنده و جاش یه "microsoft windows 7" چسبونده بود!این اجنبیها هم عجب توطئه هایی می کنند به خورشید و ماه هم رحم نکردن!همین جوری که به آسمون خیره شده بودم یه چیزی مثل یه فلش از جلو من رد شد!داد زدم:
- اوهــوی!چیز موس بیا این ور منم سوار کن... تو!
سرم رو که برگردوندم،عمو گیمی رو دیدم که داشت موس رو می برد طرف یکی از میوه هایی که به درخت آویزون بود.روی میوه یه چیزی نوشته بودن.می تونستم بخونم.نوشته بودن"MORTAL KOMBAT"...
***
لطفا نظر بدید تا ببینم ادامه اش بدم یا نه ممنون!
هوای سرد زمستانی زوزه کشان از پنجره داخل می شد و خاطرات اسکایریم را جلوی چشمانم می آورد.صدای موتور ماشین همسایه پت پت کنان در فضا می پیچید.(مردتیکه نصفه شب ماشین درست کردنش اومده بود!) خوابیدن سخت بود،ســــخــــت،ســــــــــــــخــــــــــــــــــــت!چشمانم کم کم گرم شد و چند دقیقه بعد من خوابیده بودم...
اما به طور ناگهان یک نفر شروع کرد به تکان دادن من،تکان داد،تکان داد،تکان داد.(از رو هم نمی رفت که![img]images/smi/s0 (66).gif[/img])همان جوری که روی تخت ولو شده بودم گفتم:
- what do you want?
که صدایی بسیار نتراشیده و نخراشیده(یه چیزی تو مایه های صدای بابا بزرگ شائو کان) گفت:
- بچه جون بلند شو بیبینمت!
بنده هم که چه کنیم... رو حرف بزرگتر حرف نمی زنیم.تازه اونم اگه یه صورت فسفری لاجوردی داشته باشن که مدام جرقه می زنه!خلاصه از جا بلند شدیم و نسبتا صاف(اگه ارتعاشات ناشی از جذبه جناب رو در نظر نگیرید!) نگاهی به یارو انداختم،قد صد و نود و نه،عرض شونه همون قدر و به طور کلی برق می پراکندند.همچین یه نگاه چپی به ما انداخت و گفت:
- مارا می شناسی؟
- من ... شما رو؟!
- پ ن پ می خواستی بشناسی؟!من عمو گیمی ام!اومدم تو رو آدمت کنم پسرک پشمک به سر!
نمی دونم آب دهنم رو قورت داده بودم یا نه که یهو دستش رو دراز کرد،یقه مارو گرفت و به اندرون مانیتور شوتاند. یه لحظه چشمام رو بسته بودم و یه لحظه بعد که باز کردم چشامو وسط یه دشت بزرگ افتاده بودم،سرسبز با حال،آسمون آبی ، آبی یه درخت گنده اون وسط بالا روی آسمون یه چیزی بود! اون وسط یکی خورشید رو کنده و جاش یه "microsoft windows 7" چسبونده بود!این اجنبیها هم عجب توطئه هایی می کنند به خورشید و ماه هم رحم نکردن!همین جوری که به آسمون خیره شده بودم یه چیزی مثل یه فلش از جلو من رد شد!داد زدم:
- اوهــوی!چیز موس بیا این ور منم سوار کن... تو!
سرم رو که برگردوندم،عمو گیمی رو دیدم که داشت موس رو می برد طرف یکی از میوه هایی که به درخت آویزون بود.روی میوه یه چیزی نوشته بودن.می تونستم بخونم.نوشته بودن"MORTAL KOMBAT"...
***
لطفا نظر بدید تا ببینم ادامه اش بدم یا نه ممنون!