10-18-2014, 11:12 PM
قسمت اول!
- دادگاه رسمی است!لطفا سر جاهاتون بشینید و سکوت را هم رعایت کنید!
قاضی جمله آخر را خطاب به زامبی هایی گفت که مشغول کشیدن ناخن هاشون روی صندلی های چوبی بودند گفت.سپس سرش را خم کرد تا شرح شکایات رو بخواند اما درون پرونده تنها تکه سنگی بود که روی آن با خطی خرچنگ قورباقه نوشته شده بود " شکایت دارم".قاضی پس از اندکی تامل سنگ را از میان پرونده بیرون کشید و آن را رو به جماعت زامبی که میز و صندلی ها را به طور کل از شکل اولیه در آورده و مشغول ایجاد صداهای عجیب شده بودند کرد و گفت:
- این ... این ... کدوم یکی از شما شاکی؟
یکی از زامبی ها که صدایش جان می داد برای آواز خواندن زیر دوش حمام داد زد:
- از اونا!از اونا!
قاضی با چهره ای کلافه به جماعتی نگاه کرد که زامبی مو بنفش به آن ها اشاره کرده بود.جمعی مودب و ساکت و کت و شلواری ، به قیافه شان هم نمی آمد که روزی از کنار دکه سیگاری هم رد شده باشند.با این حال قاضی باز با بی حوصلگی سرش را به سمت زامبی ها بر گرداند و گفت:
- اونا چی؟
- من از شون شکایت دارم!
- من گفتم کدومتون شاکیه!
زامبی برای لحظه ای جویدن پای پسرخاله اش که مشغول جویدن آرنج او بود دست برداشت و با تعجب گفت:
- شاکی دیگه چیه! اینجا کجاست؟ من می خوام برم قبرستــــــون!
قاضی به شدت خودش را کنترل می کرد تا از همان جا سنگ را به سمت آن ها پرت نکند(من بودم پرت می کردم!).به سختی خودش را کنترل کرد و با دستانی که آن ها را روی سرش گذاشته بود فریاد زد:
- پس شاکی کیه؟!
برای لحظه ای تمام زامبی ها از جویدن دست برداشتند و سرشان را بالا کردند.ناگهان یک زامبی از میان آنان بیرون پرید.کت و شلواری پوشیده بود که از چندین نقطه جر خرده و بیشتر می شد گفت تی شرت و شلوارک است عینکی هم از گوش چپش آویزان بود. سه تا تار مو هم مجموعا داشت که از سمت چپ سر به سمت راست برده و در گوشش فرو کرده بود ظاهرا برای این که یهو سیخ نشوند! کمی به جلو لنگید و گفت:
- ما همه شاکی هستیم! از این جماعت بازیساز و خیلی عالمه بازیباز!
قاضی که چهره اش یه جوریی شده بود که انگار چندشش شده گفت:
- خیلی خب. می شه بگید اونجا چی کار می کردید!
زامبی در حالتی که دهانش را باز کرده و کمی اونوری اش کرده بود و به خیال خودش لبخند ژوکوند تحویل می داد گفت:
- چیزی نیست جناب قاضی،یه کم لباسم بوی آدمیزاد می داد و بچه ها هم گرسنه شون بود دیگه... بد دردیه گرسنگی!
- بله!
قاضی با لبخندی جمع و جور چشمانی نگران آب دهانش را قورت داد و به زامبی خندان که سرش را به شدت بابت تاسف تکان می داد ( یا شاید قاضی دلش می خواست فکر کند بابت تاسف است ) نگاه کرد. زامبی ناگهان دستش را بالا برد (جوری که زیر بغل کت هم جر خورد!) و چیزی نمانده بود قاضی از صندلی اش بیافتد. فریاد زد:
- من اعتراض دارم!
قاضی که عینکش را صاف می کرد رو به زامبی گفت:
- به چی اعتراض دارید ... جناب ... جناب...جناب زامبی!
زامبی که سعی می کرد لبخند بزند رو به قاضی گفت:
- الان می گم...
***
خب وقتی زامبی ها رو فرت فرت می کشتیم باید به همچین روزی هم می اندیشیدیم!
نظرتون چی بود؟! به نظرتون این داستان ادامه پیدا کنه؟انتخاب با شماست![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
- دادگاه رسمی است!لطفا سر جاهاتون بشینید و سکوت را هم رعایت کنید!
قاضی جمله آخر را خطاب به زامبی هایی گفت که مشغول کشیدن ناخن هاشون روی صندلی های چوبی بودند گفت.سپس سرش را خم کرد تا شرح شکایات رو بخواند اما درون پرونده تنها تکه سنگی بود که روی آن با خطی خرچنگ قورباقه نوشته شده بود " شکایت دارم".قاضی پس از اندکی تامل سنگ را از میان پرونده بیرون کشید و آن را رو به جماعت زامبی که میز و صندلی ها را به طور کل از شکل اولیه در آورده و مشغول ایجاد صداهای عجیب شده بودند کرد و گفت:
- این ... این ... کدوم یکی از شما شاکی؟
یکی از زامبی ها که صدایش جان می داد برای آواز خواندن زیر دوش حمام داد زد:
- از اونا!از اونا!
قاضی با چهره ای کلافه به جماعتی نگاه کرد که زامبی مو بنفش به آن ها اشاره کرده بود.جمعی مودب و ساکت و کت و شلواری ، به قیافه شان هم نمی آمد که روزی از کنار دکه سیگاری هم رد شده باشند.با این حال قاضی باز با بی حوصلگی سرش را به سمت زامبی ها بر گرداند و گفت:
- اونا چی؟
- من از شون شکایت دارم!
- من گفتم کدومتون شاکیه!
زامبی برای لحظه ای جویدن پای پسرخاله اش که مشغول جویدن آرنج او بود دست برداشت و با تعجب گفت:
- شاکی دیگه چیه! اینجا کجاست؟ من می خوام برم قبرستــــــون!
قاضی به شدت خودش را کنترل می کرد تا از همان جا سنگ را به سمت آن ها پرت نکند(من بودم پرت می کردم!).به سختی خودش را کنترل کرد و با دستانی که آن ها را روی سرش گذاشته بود فریاد زد:
- پس شاکی کیه؟!
برای لحظه ای تمام زامبی ها از جویدن دست برداشتند و سرشان را بالا کردند.ناگهان یک زامبی از میان آنان بیرون پرید.کت و شلواری پوشیده بود که از چندین نقطه جر خرده و بیشتر می شد گفت تی شرت و شلوارک است عینکی هم از گوش چپش آویزان بود. سه تا تار مو هم مجموعا داشت که از سمت چپ سر به سمت راست برده و در گوشش فرو کرده بود ظاهرا برای این که یهو سیخ نشوند! کمی به جلو لنگید و گفت:
- ما همه شاکی هستیم! از این جماعت بازیساز و خیلی عالمه بازیباز!
قاضی که چهره اش یه جوریی شده بود که انگار چندشش شده گفت:
- خیلی خب. می شه بگید اونجا چی کار می کردید!
زامبی در حالتی که دهانش را باز کرده و کمی اونوری اش کرده بود و به خیال خودش لبخند ژوکوند تحویل می داد گفت:
- چیزی نیست جناب قاضی،یه کم لباسم بوی آدمیزاد می داد و بچه ها هم گرسنه شون بود دیگه... بد دردیه گرسنگی!
- بله!
قاضی با لبخندی جمع و جور چشمانی نگران آب دهانش را قورت داد و به زامبی خندان که سرش را به شدت بابت تاسف تکان می داد ( یا شاید قاضی دلش می خواست فکر کند بابت تاسف است ) نگاه کرد. زامبی ناگهان دستش را بالا برد (جوری که زیر بغل کت هم جر خورد!) و چیزی نمانده بود قاضی از صندلی اش بیافتد. فریاد زد:
- من اعتراض دارم!
قاضی که عینکش را صاف می کرد رو به زامبی گفت:
- به چی اعتراض دارید ... جناب ... جناب...جناب زامبی!
زامبی که سعی می کرد لبخند بزند رو به قاضی گفت:
- الان می گم...
***
خب وقتی زامبی ها رو فرت فرت می کشتیم باید به همچین روزی هم می اندیشیدیم!
نظرتون چی بود؟! به نظرتون این داستان ادامه پیدا کنه؟انتخاب با شماست![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE