امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سایه ها می آیند...به زودی فصل دوم{ آغاز تغییر...}
#6
بسمه تعالی

قسمت دوم:

حسابدار جوان تابوت تیره رنگی را دیده بود که در سرجایش اندکی می لرزید.جانی برای چند لحظه به یاد فیلم های ترسناکی افتاد که گاه گاهی از شکاف در اتاق برادر بزرگترش دیده بود.ساعت ها بی حرکت می ایستاد و به شکاف در خیره می شد،تا زمانی که لباس هایش خیس می شدند. مرده هایی که از قبر بیرون می آمدند و مغز آدم ها را از جمجمه شان بیرون می کشیدند و می خوردند. خودش را لعنت کرد و با خود گفت « تو رفتی دانشگاه و الان بیست و نه سالته و هنوز این اراجیف رو باور می کنی! فقط یه شوخی بی مزه دیگه است. »

اندرو وایمن اغلب چنین شوخی هایی با او می کرد. اولین روز کاری جانی،سیگاری را به او تعارف کرده بود که انتهایش ترقه ای بود. در پنجاهمین سالگرد تاسیس شرکت یک گربه وحشی را در ماشین جانی به جا گذاشته بود که ظاهرا وحشی اما در اصل یک گونه کم یاب از گربه های پرشین بود و همین باعث شد که جانی تا مرز محکومیت به علت قاچاق حیوانات کم یاب برود و در همان دادگاه بود که با صوفی کولمن، وکیل مدافع اجباری جانی که از سوی دادستانی تعیین شده بود و در اولین تجربه وکالت اش او را نجات داده بود آشنا شد و اکنون نیز نامزد او بود.

جانی با تصور یک شوخی بی مزه دیگر چوب بیسبالی که پسر یکی از کارمندان به جا گذاشته بود را برداشت و به طرف آسانسور رفت.روشن و خاموش شدن چراغ های آسانسور عصبی اش می کرد و تا رسیدن به طبقه همکف تقریبا جانی را به طور کامل کلافه کرده بود و اگر چند ده ثانیه دیگر پایین رفتن طول می کشید امکان داشت جانی با همان چوب بیسبال چراغ ها را خرد کند.

بالاخره به طبقه همکف رسید و با گام های بلند به سمت جایی که قاعدتا تابوت می بایست در آن جا باشد حرکت کرد. در پس چندین ماشین که با فاصله نزدیک در کنار یکدیگر پارک شده بودند ، تابوت قهوه ای رنگ روی زمین رها شده بود. نور ماه مستقیم بر روی تابوت می تابید و در چشمان حسابدار منعکس می شد.جانی دستش را بلند کرد و چهار بار روی سینه اش گذاشت (به شکل صلیب برای طلب کمک از خداوند). پایش را خم کرد و در کنار تابوت زانو زد. دستانش را روی در تابوت گذاشت و به طرفی کشید.صحنه ای را که می دید باور نمی کرد،اگر هم که باور می کرد ... تنها توانست سرش را برگداند و سیب زمینی سرخ شده ای را که به عنوان شام خورده بود را بالا بیاورد.

فردی راسل عریان درون تابوت دراز کشیده بود. دهان و گوش هایش ناشیانه و به شکل زیگ زاگ دوخته شده بودند. پلک ها از روی چشم ها به پایین و بالا کشیده و روی گونه و پیشانی دوخته شده بودند. همه جا نخ های رنگی و دوخت های مختلف دیده می شد. پاها به یکدیگر و دست ها به نیم تنه بالا ، انگشت ها به یکدیگر.از میان شیار های دوخت و لبان فردی خون بیرون ریخته شده بود.چشمانش از شدت خشکی سرخ و تقریبا خون آلود بودند.

در طرف دیگر جانی روی دو زانو خم شده و بدون هیچ فکری به آسفالت خیره شده بود.در معده اش چیز دیگری نداشت تا بخواهد بالا بیاورد تنها حس می کرد گره سردی در معده اش هست که هرلحظه سفت تر می شود.      در همین زمان بود که ناگهان دستی با انگشت های بلند و استخوانی روی شانه جانی قرار گرفت و صدایی آرام در گوشش زمزمه کرد:

- به نظرتون زیبا نیست آقای گلدفیش؟

***

با نظراتتون شرمنده کردید حقیقتا... و در ضمن این شب ها ما رو از دعای خودتون محروم نکنید هااااا!

نظر جدید هم یادتون نره!
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ


پیام‌های داخل این موضوع
RE: سایه ها می آیند...(آپدیت می شود) - توسط adam76 - 11-02-2014, 12:38 AM

موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دربست گیم ها را از دست ندهید!!! بازی های جدید به زودی... BlazingFallGames 0 2,046 06-20-2016, 10:17 AM
آخرین ارسال: BlazingFallGames
Wink روزی که عمو گیمی آمد...آغاز فصل دوم!(آپدیت می شود.) adam76 30 10,796 02-06-2015, 05:53 PM
آخرین ارسال: DarkangelMLA

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان