11-12-2013, 08:36 PM
یه روز داشتم بازی می کردم[img]/images/smi/new/133.gif[/img]
مامانم اومد گفت برو درست رو بخون[img]/images/smi/new/136.gif[/img]
من الکی به بهونه ی گشنگی رفتم برای خودم غذا درست کنم (که از درس فرار کنم[img]/images/smi/new/nau.gif[/img])[img]/images/smi/new/122.gif[/img]
بعد مامان منو دید کفت داری چیکار می کنی؟[img]/images/smi/new/167.gif[/img]
من خیلی ترسیدم[img]images/smi/s0 (38).gif[/img]
اما یه فکری به زهنم رسید[img]/images/smi/new/113.gif[/img]
گفتم مامان می خوام غذا بخورم انرژی بگیرم ورزش کنم[img]/images/smi/new/131.gif[/img]
مامانم گفت افرین[img]images/smi/s0 (62).gif[/img]
اما تا مامانم رفت من دوباره[img]/images/smi/new/133.gif[/img]
ولی این دفعه بابام اومد و منو دید گفت قرومساق تو درس نمی خونی[img]images/smi/s0 (66).gif[/img]
و بعد من بدو بابام بدو من بدو بابام بدو [img]/images/smi/new/gameemag.ir_smiley (34).gif[/img] [img]/images/smi/new/gameemag.ir_smiley (25).gif[/img]
من حسایس تریسیده بودم[img]images/smi/s0 (63).gif[/img]
فکر می کردم عاقبتم این می شه[img]images/smi/s0 (84).gif[/img]
اما بعد یه فکری به ذهنم رسید[img]/images/smi/new/58.gif[/img]
گفتم بابا امروز تولدمه [img]images/smi/s0 (57).gif[/img]
وبعد بابام منو رها کرد[img]/images/smi/new/nau.gif[/img]
وبعد من به بهانه ی تولد رفقا رو دعوت کردم اونام برام (برای صحنه سازی هدیه اوردن)[img]/images/smi/new/138.gif[/img]
وبعد یخته رفتیم بیرون [img]/images/smi/new/ghelion.gif[/img]
دوباره اومدیم خونه و [img]/images/smi/new/Laie_73.gif[/img]
این بود برنامه ی روزانه ی یک گیمر
مامانم اومد گفت برو درست رو بخون[img]/images/smi/new/136.gif[/img]
من الکی به بهونه ی گشنگی رفتم برای خودم غذا درست کنم (که از درس فرار کنم[img]/images/smi/new/nau.gif[/img])[img]/images/smi/new/122.gif[/img]
بعد مامان منو دید کفت داری چیکار می کنی؟[img]/images/smi/new/167.gif[/img]
من خیلی ترسیدم[img]images/smi/s0 (38).gif[/img]
اما یه فکری به زهنم رسید[img]/images/smi/new/113.gif[/img]
گفتم مامان می خوام غذا بخورم انرژی بگیرم ورزش کنم[img]/images/smi/new/131.gif[/img]
مامانم گفت افرین[img]images/smi/s0 (62).gif[/img]
اما تا مامانم رفت من دوباره[img]/images/smi/new/133.gif[/img]
ولی این دفعه بابام اومد و منو دید گفت قرومساق تو درس نمی خونی[img]images/smi/s0 (66).gif[/img]
و بعد من بدو بابام بدو من بدو بابام بدو [img]/images/smi/new/gameemag.ir_smiley (34).gif[/img] [img]/images/smi/new/gameemag.ir_smiley (25).gif[/img]
من حسایس تریسیده بودم[img]images/smi/s0 (63).gif[/img]
فکر می کردم عاقبتم این می شه[img]images/smi/s0 (84).gif[/img]
اما بعد یه فکری به ذهنم رسید[img]/images/smi/new/58.gif[/img]
گفتم بابا امروز تولدمه [img]images/smi/s0 (57).gif[/img]
وبعد بابام منو رها کرد[img]/images/smi/new/nau.gif[/img]
وبعد من به بهانه ی تولد رفقا رو دعوت کردم اونام برام (برای صحنه سازی هدیه اوردن)[img]/images/smi/new/138.gif[/img]
وبعد یخته رفتیم بیرون [img]/images/smi/new/ghelion.gif[/img]
دوباره اومدیم خونه و [img]/images/smi/new/Laie_73.gif[/img]
این بود برنامه ی روزانه ی یک گیمر
:)