آخرالزمان کلمه ای است که شاید همه ی ما باشنیدن آن به ترس و وحشت بیافتیم اما همه ما باید با این واقعه کنار بیاییم چون چه دیر چه زود اتفاق خواهد افتاد. اکنون که در اواخر نسل هفتم قرار گرفته ایم شرکت خوش ذوق ناتی داگ که همه ی ما به خوش ذوق بودن آن را میشناسیم بازی ای را به نام THE LAST OF US منتشر کرده است که تا همین لحظه تمامی گیمران به آن لقب بهترین بازی نسل را داده اند. این بازی با کسب میانگین ۹۶ از سایت متاکریتیک و کسب نمرات کامل از از مجلات و سایت های معروف و قدرتمندی همچون edge توانسته تا توجه های بسیاری را به خود جلب کند.
داشتن داستان فوقالعاده زیبا و گیرا و داشتن گیمپلی خوب و جذاب و گرافیک دیدنی و صد البته موسیقی فوق تصور با تمی محزون و فوقالعاده توانسته به موفقیت هایی تا این لحظه دست پیدا کندنام : THE LAST OF US
سازنده : ناتی داگ
ناشر : شعبه تفریحات و سرگرمی سونی
تاریخ انتشار : ۱۴ جولای ۲۰۱۳سابقه نسبتا طولانی ای در صنعت بازی های کامپیوتری دارد. این کمپانی ابتدا کار خود را در سال ۱۹۸۶ با نام JAM آغاز کرد. دو جوان ۱۶ ساله به نام های اندی گاوین (Andy Gavin) و جیسون رابین (Jason Rubin) که علاقه زیادی به بازی های کامپیوتری داشتند، تصمیم می گیرند که شرکت بازی سازی مستقل خود را تاسیس کنند. اولین عنوان رسمی آن ها Ski Crazed بود که برای Apple II هشت بیتی عرضه شد. بازی آن ها برای شروع عنوان خوبی بود، ولی آن ها تصمیم گرفتند این بار برای نسل بعد یک بازی بهتر بسازند و نتیجه کارشان عنوان Dream Zone بود. این عنوان در حقیقت نقطه پرشی برای این دو جوان بود، زیرا با استقبال نسبتا خوبی رو به رو شد و همین امر باعث شد که آن ها دست به ساخت عنوان Keef the Thief بزنند، اما این بار اندی و جیسون تصمیم گرفتند که نام شرکت خود را از JAM به Naughty Dog تغییر بدهندپس از تغییر نام شرکت، این دو جوان کمی از Apple II فاصله گرفتند و در سال ۱۹۹۰ ساخت بازی برای کنسول های Sega Genesis و ۳DO را آغاز کردند. در همین راستا بود که NG جهشی بزرگی را به خود دید و به سوی بازی سازی برای کنسول جدید سونی یعنی PlayStation روی آورد و همین امر باعث شد که این کمپانی بسیار معروف و محبوب شود. شرکت سونی در سال ۲۰۰۱ این شرکت را به یکی از زیر مجموعه های خود تبدیل کرد و عقیده داشت استعداد NG بیش از این است و می توان از آن برای ساخت بازی های بزرگ برای PS استفاده کرد. NG در اولین اقدام خود بازی Crash Bandicoot را برای PS عرضه کرد که فوق العاده موفق بود. سری بازی های Crash که برای کنسول PSone عرضه شدند، از محبوبیت بالایی برخوردار بودند که همین امر سبب شد شخصیت Crash تا مدت ها به عنوان شاخص رسمی سونی معرفی شود و NG به یک شرکت محبوب از طرف مخاطبین تبدیل شود. حال سونی کنسول جدید خود یعنی PlayStation 2 را معرفی کرده بود و NG به عنوان زیر مجموعه سونی دست به ساخت عنوان Jak and Daxter برای PS2 کرد. در سال ۲۰۰۴ یکی از بنیان گذاران شرکت یعنی جیسون رابین از آن ها جدا شد که تصمیم داشت بازی ای به نام Iron and The Maiden را بسازد .قسم:
هوا دیگر تاریک شده و دیگر از نیمه شب گذشته است. جول به دمبال کار میگردد و نمیداند که امشب تولد اوست. دخترکی نازنین به نام سارا بر روی کاناپه نشته است و هدیه ای را هرچند ناچیر برای پدر زحمت کشش آماده کرده است. جول به کنار دختر می آید و بدون توجه به شوق و ذوق دخترش مشغول تماشای مسابقه فوتبال میشود. دخترش این روز را به او یاد آوری میکند و به او هدیه ای (ساعت ترمیم شده جول) را به او میدهد . جول که از آن مدل آدمهایی کاست که همیشه خوشحالی شان را مخفی میکنند ساعت را گرفته و با شوخی بحث را عوض کرده و به سارا میفهماند که الان موقع خوابه جول دخترش را میخواباند . سارا از خواب بیدار میشود و با جواب دادن گوشی تلفن به دنبال پدرش میگردد اما پدرش را پیدا نمیکند. در حالی که شهر در خواب است اما . گویا نوعی بیماری گیاهی از نوع قارچ “Cordyceps” وارد بدن انسانها شده و ژنتیکشان را تغییر داده و آنها را به موجودات ترسناکی تبدیل کرده است. این ماده مستقیم از قسمت راست جمجمه وارد میشود و در آنجا رشد پیدا میکند؛ بهطوری که تمام سر را میگیرد و دیگر آن فرد اختیار رفتارهای خودش را ندارد. جول سراسیمه به خانه برمیگردد و همراه با تامی (برادرش) و سارا تصمیم میگیرند از شهر فرار کنند. در بین راه تامی از جول و سارا جدا میشود و جول و سارا ادامه راه را دو نفره میروند. اما در بخش خروجی شهر و دقیقا لحظه ای که آن دو فقط چند قدم با آزادی فاصله دارند ماموری امنیتی تا دندان مصله شده ای دیده میشود. او فکر میکند که جول و سارا آلوده هستند و با تیم پشتیبانبی هم صحبت میکند او که میبیند بچه ای خردال همراه مردی به تیم پشتیبانی میگوید که بچه ای هم هست نمیشه….. ولی او تصمیم میگیرد که به آن دو شلیک کند ….. جول که تصمیم آن سرباز را دریافته است تصمیم به برار میگیرد اما دیگر دیر شده ……… سارا مورد اسابت گلوله قرار میگیرد و در آقوش پدرش در برابر چشمان پدری که در انفوان جوانی هزاران هدف برای فرزندش دارد جان میدهد
از آن ماجراها بیست سال میگذرد. جول که هنوز هم مرگ سارا را از یاد نبرده است در منطقهی قرنطینهای در بوستون زندگی میکند. البته او تنها نیست و بانویی تقریبا ۳۰ ساله به نام “تس” را در کنار خود میبیند که دوست و همخانهاش محسوب میشود. “جول” و “تس” برای خودشان شغلی دست و پا کردهاند که آن شغل، قاچاق و تجارت اسلحه با بازماندگان خارج از شهر است. زندگی یکنواخت آنها همچنان ادامه داشت تا اینکه “تس” متوجه میشود مردی به نام “رابرت”، که یک گنگستر محلی است تمام اسلحههای انبارشان را فروخته و سرشان را کلاه گذاشته! “جول” و “تس”، پس از جستوجوهای زیاد “رابرت” را پیدا میکنند و از وی حرف میکشند تا بالاخره متوجه میشوند او اسلحهها را به گروهی به نام “کرم شبتاب” فروخته است. “تس” که عصبانی شده بود “رابرت” را میکشد اما در همین لحظه این دو بازمانده با رهبر “کرم شبتاب” یعنی “مارلین” مواجه میشوند. “مارلین” به آنها پیشنهاد میکند که دوبرابر اسلحههای انبار را بهشان بازمیگرداند به شرطی که در ازایاش کاری انجام دهند. آن کار هم قاچاق یک دختر ۱۴ ساله به نام “الی” است که در یکی از گروههای کوچک “کرم شبتاب” در مرکز شهر پناه گرفته! پیشنهاد وسوسه کنندهای است که “جول” و “تس” هم آن را قبول میکنند و “الی” را برمیدارند و مخفیانه و شبانه میزنند به چاک! اما چندین مامور امنیتی جلویشان درمیآیند و به سالم بودن “الی” شک میکنند. بعد از پشت سرگذاشتن ماموران و کشتنشان، “جول” و “تس” متوجه زخم روی بازوی “الی” میشوند و فکر میکنند او بیمار است. اما “الی” توضیح میدهد که این زخمها مال سه هفته پیش هستند درحالی که هرکس این علامت را داشته باشد حداکثر تا دو روز خواهد مرد. بنابراین آنها درمییابند که “الی” در مقابل بیماری مقاوم است و کلید کشف واکسن ضدبیماری برای پزشکان محسوب میشود. هوا کمکم به سمت و سوی روشنایی پیش میرود و خورشید طلوع میکند اما سه بازماندهی قصهی ما همچنان به راهشان ادامه میدهند تا “الی” را به گروه “کرم شبتاب” برسانند. “تس” در میانهی راه متوجه میشود که به بیماری آلوده شده و از جول میخواهد “الی” را بردارد و او را ترک کند. با اصرار زیاد “تس”، سرانجام “جول” و “الی” از آنجا میروند و “تس” را میان چندین مامور امنیتی تنها میگذارند. بنگ.. بنگ..! “تس” هم کشته شتابستان برای پویا کردن اتمسفر آخرزمانی دنیای بازی و نشان دادن انسانهای سالم دیگری مانند “جول” و “الی”، افرادی را برسر راه این دو بازمانده قرار میدهد که تا مدتی همسفرهای خوبی محسوب میشوند. اولین همسفر آنها، “بیل” نام دارد. یک مکانیک جدی، خشن و مقرراتی! در همین مدت کوتاه او را میشناسیم و برایمان شخصیت میشود. او فرد تنهایی است که حال و هوای سخت روزهای پس از گسترش بیماری روی اعصاب و رواناش تاثیر گذاشته و بهشدت عصبی جلوه میکند. اما در سکانس زیبایی میبینیم همین فرد خشن و جدی، با دیدن صحنهی بهدار آویخته شدن همکارش به گریه میافتد و بازی هم اصلا نمیخواهد اشکتان را دربیاورد یا از این ادا و اطوارها داشته باشد چون چند ثانیه بعد قرار است خبر خوشحال کنندهای بشنویم. سکانس فقط
و فقط میخواهد بگوید که در این بیست سال آخرزمان چه برسر آدمها آمده و ممکن است انسانهای دلرحمی مثل “بیل” را هم اینگونه عصبی و خشن جلوه دهد. تا فشار روحی این دنیای آخرزمانی برایمان آشکار گردد.
همسفرهای دیگری که با “جول” و “الی” همراه میشوند “هنری” و “سم” نام دارند. دو برادر سیاهپوستی که برخلاف بیل بسیار گرم و صمیمی هستند. هنری تقریبا جوان و “سم” هم سن و سال “الی” است. اما دلیل آشنا شدن با این دو برادر چیست؟ بازی میخواهد بر احساس تکیه کند. به همین منظور ابتدا “بیل” را که تنها و بیکس بود بر سر راهمان قرار میدهد تا ببینیم تنهایی در این آخرزمان از هر چیزی بدتر است. پیش از آن هم “جول” را درحالی به ما معرفی کرد که با “تس” بود اما مرگ وی، “جول” را تنها گذاشت. فلسفهی حضور “هنری” و “سم” نیز همین است. آنها شاد هستند چون همدیگر را دارند و هنوز تنها نشدند. این دو بازمانده چند سکانس جاودانه را در بازی خلق کردهاند تا حضورشان همواره در ذهن بازیکننده باقی بماند.روز بود. جول، الی، هنری و سم داشتند جادهها را پشت سر میگذاشتند و هر از گاهی هم ساختمانهای اطراف را میگشتند تا اینکه سم از یک اسباببازی آدمآهنی خوشش میآید و میخواهد آن را در کولهاش بگذارد که هنری میگوید باید فقط لوازم حیاتی را با خودمان بیاوریم. همان شب چند سکانس عالی میبینیم. ابتدا گپ زدن “جول” و “هنری” بر سر موتورسیکلت به همراه شام خوردن به تصویر کشیده میشود که صمیمی شدن بیشتر بازماندههای تازه وارد را نشانمان میدهد. دقت کنید “سم” در این صحنه حضور ندارد. “الی” سفرهی شام (!) را ترک میکند تا “سم” را از تنهایی دربیاورد و چند کلامی با او حرف بزند و سورپرایزش کند. اما سورپرایز “الی” چیست؟ “الی” همان آدمآهنی را که سم اجازه نداشت با خودش بیاورد در کولهاش گذاشته بود تا مخفیانه به “سم” بدهد و او را خوشحال کند. میبینید؟ الی هم مثل سارا مهربان است. “سم” اصلا از این کار “الی” خوشحال نمیشود و در عوض سوالهایی راجع به ترس، تبدیل شدن به موجودات ترسناک، بیماری و مرگ میپرسد. دلمان شور میافتد! متوجه میشویم او بیمار است و فردا صبح “سم” به همان موجودات ترسناک تبدیل میشود. هنری به ناچار برادرش را میکشد! هنری شوکه میشود. او دیگر نمیتواند شاد باشد چراکه با مردن برادرش تنها شده. او دیگر هدفی برای زنده ماندن در این آخرزمان لعنتی ندارد. او خودکشی میکند بنگ….!! و ما غرق در آهنگ استاد گوستاوو میشویم. نه اشتباه نکنید! بازی نمیخواهد راه به راه اشکتان را دربیاورد بلکه به صورت غیر مستقیم به جول میفهماند تنها ماندن در این جهنمچقدر سخت و وحشتناک است. البته “جول” هنوز آنقدرها هم تنها نیست و “الی” را در کنارش دارد. اما نوبتی هم که باشد نوبت رابطهی “جول” و “الی” است!
جول تصمیم میگیرد که برای رساندن “الی” به “کرم شبتاب” و تمام شدن کارش باید برادرش تامی را پیدا کند؛ چراکه او عضو سابق گروه “کرم شبتاب” بوده است. “جول” و “الی” بعد از همسفر شدن با بازماندههایی که دوستان خوبی هم محسوب میشدند و همچنین پشت سر گذاشتن شهرهای دور افتاده و کم جمعیت و پرجمعیت با همهی جانوران و راهزنهایاش موفق میشوند کمربند میانی امریکا را طی کنند و به مقصدشان نزدیک و نزدیکتر شوند. تا اینکه سرانجام آنها در فصل پاییز وارد شهر بازسازی شدهی “جکسون” در ایالت “وایومینگ” میشوند. این شهر در کنار یک سد قرار دارد که “تامی” و همسرش “ماریا” به همراه گروهشان از آن سد جهت تولید برق استفاده میکنند که اجتماعی قدرتمند و مستحکم را تشکیل دادهاند. همسر “تامی” با “الی” حرف میزند و ماجراهای پیش آمده و گذشتهی “جول” را به او میگوید. “جول” هم در این فکر است که “الی” را پیش تامی بگذارد و دنبال زندگیاش برود. درواقع میخواهد ادامهی کارش را به “تامی” واگذار کند. اما پس از حملهی راهزنها “الی” به “جول” میگوید که ماجرای “سارا” را میداند و او هم مثل “جول” عزیزاناش را از دست داده است. خلاصه بعد از کشمکشهای احساسی “جول” تصمیم میگیرد با “الی” بماند و او را به دست “تامی” نسپارد. “تامی”، “جول” و “الی” را به دانشگاه “کلورادو شرقی” میبرد؛ جایی که او به یاد دارد آخرین بار گروه “کرم شبتاب” در آنجا مستقر بودند. اما ای دل غافل! جول و الی متوجه میشوند که دانشگاه مدتهاست به حال خود رها شده و دیگر کسی آنجا استقرار ندارد. البته امیدشان کاملا هم نابود نمیشود چراکه یک نوار صوتی پیدا میکنند و توسط آن درمییابند که “کرم شبتاب” به یک بیمارستان در “سالت لیک سیتی” نقل مکان کرده است. “جول” و “الی” درحال ترک کردن دانشگاه به مقصد بیمارستان بودند که ناگهان مورد حملهی گروهی از غارتگران قرار میگیرند و حسابی درگیر میشوند. در این درگیریها “جول” بهشدت زخمی میشود و حتی به زحمت میتواند راه رود که به کمک “الی” موفق میشوند تا از آنجا فرار کنند.
در زمستان “الی” و “جول” در خانهای کوهستانی سرپناه گرفتهاند. جول در آستانهی مرگ است و برای مراقبت و نگهداری کاملا به الی نیاز دارد و به او تکیه کرده است. الی که نان آور خانه شده (!) به شکار میرود و میخواهد یک گوزن بزرگ را شکار کند. بعد از روانه کردن چندین تیر به سمت گوزن بخت برگشته به جنازهاش میرسد اما بر سر جنازهی گوزن با دو مرد غریبهی عجیب روبهرو میشود. دیوید و جیمز که نام آن دو نفر است معاملهای با الی میکنند. آنها گوشت گوزن را برمیدارند و در عوض مقداری دارو به الی میدهند تا بتواند جول را مداوا کند و از مرگ نجاتاش دهد. جیمز میرود داروها را بیاورد و در این میان الی و دیوید در مقابل کلیکرها و افراد آلوده به بیماری مقاومت میکنند. سپس دیوید به الی میگوید آن افرادی که در دانشگاه “کلورادو” کشتند اعضای گروهاش بودند اما با این وجود به الی اجازه میدهد تا آنجا را ترک کند و داروها را به جول برساند. الی که ترسیده بود هراسان سوار بر اسباش میشود و به سمت مخفیگاهشان حرکت میکند. دیوید هم افرادی را برای تعقیب او میفرستد. صبح روز بعد آن افراد الی را به دور از جول محاصره و دستگیر میکنند. حالا الی یک طرف مانده و جول هم طرفی دیگر! الی درحالی که زندانی شده متوجه میشود دیوید و افرادش آدمخوار هستند و بعد از تلاشهای فراوان و امتنا کردن از پیوستن به گروه دیوید موفق میشود تا از آنجا فرار کند. دیوید الی را در یک رستوران گیر میاندازد و آنها با هم درگیر میشوند. از طرفی جول در کلبهی سرپوشیدهشان ناگهان بههوش میآید و بعد از بازجویی کردن از دو مامور امنیتی متوجه میشود الی زنده است و کجا میتواند او را پیدا کند. وقتی جول به رستوران میرسد الی را میبیند که درحال کشتن دیوید با ضربات پی در پی چاقو است و سرانجام همدیگر را به آغوش میکشند و گریه میکنند و گریه میکنید!
جول و الی در فصل بهار به “سالت لیک سیتی” میرسند. آنها در راه به تونلی زیرزمینی برخورد میکنند که وسطاش را آب گرفته و سعی دارند از روی اجسام شناور بر آن رد شوند که ناگهان به درون آب سقوط میکنند. جول الی را از غرق شدن نجات میدهد اما در همین گیرودار نیروهای امنیتی “کرم شبتاب” آنها را میگیرند و به بیمارستانی که محل استقرارشان بود میبرند. جول درحالی در بیمارستان بههوش میآید که توسط “مارلین” مورد استقبال قرار میگیرد. او به جول میگوید که دارند الی را برای یک عمل جراحی آماده میکنند. آنها میخواهند مغز الی را جراحی کنند و بر رویاش آزمایشهای مختلفی انجام دهند تا از آن طریق واکسن مقاوم با عفونت را بسازند. با این کار الی میمیرد! جول از چنگ محافظ امنیتی که برایاش گذاشته شده بود میگریزد و پس از مبارزه با نیروهای امنیتی دیگر خود را به اتاق عمل میرساند. جایی که الی بیهوش روی تخت است و چندین جراح بالای سرش قرار دارند. جول الی را برمیدارد و یک سکانس فوق العاده حماسی و با یک آهنگ زیبا و محزین از استاد بزرگ موسیقی گوستا سانتاولالااز طریق آسانسور به طرف پارکینگ میرود اما در آنجا “مارلین” راهاش را میبندد. رهبر “کرم شبتاب” میخواهد جول را از این کار منصرف کند و به هر قیمتی عملاش را انجام دهد اما جول مارلین را میکشد تا دیگر کسی از “کرم شبتاب” به دنبالشان نیاید. بنابراین الی را سوار ماشین میکند و دو نفری میزنند به دل جاده! در حین رانندگی به خارج از شهر جول به الی میگوید که گروه “کرم شبتاب” افراد زیادی همچون او را که در برابر بیماری مقاوم بودند پیدا کرده است و پزشکان نیز بر رویشان عمل جراحی انجام دادهاند که هیچ کدام هم موفقیت آمیز نبوده و در تحقیقاتشان شکست خوردهاند. و همینطور دروغ میگوید که دیگر “کرم شبتاب” جستوجو را برای درمان بیماری متوقف کرده است. جول نتوانست به الی بگوید که آنها میخواستند برای تهیهی واکسن او را بکشند و جاناش را بگیرند. بازی درحالی به پایان میرسد که آنها در کنار جاده و نزدیک محل استقرار تامی توقف کردهاند. الی از اینکه افراد زیادی جانشان را برایاش از دست دادند و او هماکنون بیمصرف باقیمانده احساس گناه میکند و از این رو از جول میخواهد که قسم بخورد همهی حرفهایی که زده راست بوده است. با قسم خوردن جول پروندهی قصهی این بازی شاهکار تمام میشود.
تحلیل داستان:داستان بازی THE LAST OF US با یک فصل افتتاحیه بی نظیر شروع میشود. که کمتر از نیم ساعت وقتتان را میگیرد شما را متحول خواهد کرد. شما در فصل با دیدن چهره فرزند جول آرامش میگیرید و با شوخی های جول و فرزندش خنده تان میگیرد و با اضطراب جول و فرزندش شما هم دچار اضطراب میشوید و با مرگ فرزند جول شما هم همراه با جول گریه خواهید کرد.
شما در این فصل شاهد رابطه ی عمیق و عاطفانه جول و دخترش خواهید شد . او خواباش میآید اما نمیرود بخوابد. حتی “جول” در یادداشتی بر روی یخچال برای دخترش نوشته بود که “من امشب دیر میام خونه دختر کوچولو تو خودت غذا درست کن و زود بگیر بخواب” اما با این حال باز هم دخترک نمیخوابد؛ چرا؟ چون امروز تولدت پدرش است و نمیخواهد تولد پدرش را فردا به او تبریک بگوید. این سکانس رابطهی عاطفی عمیق “سارا” و “جول” را نشان میدهد. این رابطه عمیقتر جلوه میکند وقتی که “جول” به خانه میآید. در این لحظه “سارا” خواباش برده بود که ناگهان از خواب میپرد و به ساعت روی دیوار نگاه میکند و میبیند نکند ساعت از ۱۲ گذشته باشد (روز تولد جول تمام شود) و تولد پدرش را تبریک نگفته باشد اما هنوز چند دقیقه به نیمه شب باقی مانده بود و خیالش راحت میشود. چقدر قشنگ ذره ذره به این رابطه نزدیک میشویم. سارا در متن ماجراست. او کادوی پدرش را میدهد. مثل اینکه جول مدام از ساعت شکستهاش شکایت میکرد و سارا از بس به فکر پدرش بود برایش یک ساعت جدید هدیه میگیرد. این ساعت مچی برای جول خیلی ارزشمند است. پس از یک ساعت و چهل دقیقه حرف زدن و تلوزیون تماشا کردن سارا در کنار پدرش بر روی مبل خواباش میگیرد. دقت کنید که “جول” او را بغل میکند و به تخت خواباش میبرد تا باز هم شاهد یک صمیمیت دیگر باشیم.اتاق “سارا” با ما حرف میزند! میگوید “سارا” به فوتبال آرژانتین علاقه دارد و در تیم فوتبال دختران بازی میکند. البته ملیت “گوستاوو سانتائولالا” آهنگساز بازی در انتخاب این کشور بیتاثیر نبود. عکسهای روی دیوار میگوید فوتبال “سارا” بسیار خوب است و موفق به دریافت جایزه و مدال در این زمینه شده است. عکس دیگری میگوید سارا مادرش را از دست داده و تنها با پدرش زندگی میکند. همچنین “عمو تامی” رابطهی نزدیکی با آنها دارد و عکساش در اتاق “سارا” و اتاق نشیمن دیده میشود. تا اینجا بازی میخواهد آرامش مطلق را به بازیکننده منتقل کند که میکند و صد البته شخصیت “سارا” را برایمان آشنا و آشناتر سازد. اما همه چیز از آن زنگ تلفن لعنتی شروع میشود. زنگ زدن همیشه نماد اعلام خطر و آگاه کردن مردم از این خطر بوده است. “سارا” ساعت ۲:۱۵ شب تلفن را خوابالو خوابالو برمیدارد و صدای “عمو تامی” را میشنود که اصرار دارد با “جول” صحبت کند اما تلفن قطع میشود. اولین اتفاق عجیب! “سارا” هنوز خواب از سرش نپریده و بازی کنترل “سارا” را با هوشمندی هرچه تمامتر در اختیار بازیکننده قرار میدهد. “سارا” نقش کسی را ایفا میکند که از چیزی خبر ندارد و باید با همین بیاطلاعیاش همراه با او بمانیم و به جلو برویم. این انتخاب عالی است. “بابا؟.. بابایی؟” “سارا” پدرش را صدا میکند اما انگار “جول” در خانه نیست. نگران میشود. به اتاق خواب جول میرود اما خبرهای عجیبی از اخبار تلوزیون میبیند و میشنود. نگرانیاش بیشتر میشود. از پلهها پایین میرود. صداهای انفجار و آتشسوزی از بیرون میآید. از پشت پنجره ماشینهای پلیس را میبیند که با سرعت میروند. ما همچنان کنترل سارا را در اختیار داریم و به دنبال “بابایی” میگردیم و لحظه به لحظه هم نگرانتر از قبل میشویم. تا اینکه بالاخره “جول” هراسان وارد میشود. در این میان یکی از همسایههای نزدیک به نام “جیمی” بیمار شده و وارد خانه میشود که “جول” اورا میکشد. “سارا” ترسیده و اوضاع بههم ریخته است. تا اینجا چقدر تبدیل ریتم آرامش به نگرانی و ترس و اضطراب عالی پرداخت شده نه؟ حالا بازی ما را با یک پیشزمینهی درست که از ابتدا نشانمان داد به بیرون از خانه و برای اولین بار در شهر هم میبرد. حالا دیگر فقط یک “جیمی” به خانه نمیآید که بیمار شده باشد بلکه کل شهر به جان هم افتادهاند. همهجا آتش گرفته، همه در حال فرار کردن هستند و دیگر از آن آرامش خبری نیست. کار فصل افتتاحیه هنوز با شما تمام نشده است. بعد از کشتن “جیمی”، “سارا” به “جول” میگوید که نباید او را میکشد. حتی در جاده “سارا” میخواهد که به آدمهای کنار خیابان کمک کند. این رفتار را بگذارید کنار انتظار کشیدن برای پدرش تا نیمه شب. بازی از همان ابتدا بر شخصیتپردازی “سارا” تمرکز کرده است و یک دختر دوازده سالهی زیبا و البته مهربان را نشانمان میدهد که عاشقاش میشویم. در راه، بعد از تصادف با ماشین، پای “سارا” آسیب میبیند و “جول” باید برای ادامهی مسیر او را بغل کند. یکبار دیگر نزدیکی پدر و دختر به تصویر کشیده میشود و اینبار کنترل “جول” را در اختیار میگیریم تا این رابطه به صورت دو طرفه احساس شود. وقتی در این هرج و مرج پدر و دختری اینچنین عاشقانه همدیگر را بغل کردهاند ناخودآگاه صمیمیت این دو بیشتر احساس میشود. این صمیمیت ادامه دارد تا اینکه آن مامور امنیتی لعنتی به سمتشان شلیک میکند و “سارا” در آغوش پدرش میمیرد. سارا گریه میکند؛ سارا درد میکشد؛ دختر بچهای که مهربان است و زیبا؛ کسی که حالا خیلی خوب میشناختیماش میمیرد. موسیقی سوزناک گوستاوو نواخته میشود و از چشمان سنگ هم اشک بیرون میریزد. اگر این سکانس اشکتان را درنیاورد مشکل از شماست و باید یک فکری بهحال خودتان بکنید. فصل افتتاحیهی شاهکاری که احساساتتان را بدجوری اذیت میکند و هر بلایی که بخواهد بر سرش میآورد.تیتراژ شروع بازی به شکل حیرتانگیزی با حال و هوای آنچه که دیدم جور در میآید. تیتراژ اخبار است. اخباری که میگوید پله پله در این بیست سال چه اتفاقاتی افتاده و این بیماری چگونه انسانها را به عقب کشانده و باعث شده تا موضع تدافعی بگیرند و از تمدن و شهرنشینی دور شوند. فرم اخبارگونهی این اطلاعیهها با ریتم تندی که دارند به همراه موسیقی اصلی بازی یک تیتراژ عالی را ساخته و پرداخته کرده است تا تازه بازی شروع شود!پ
تابستان طولانیترین فصل بازی است؛ چراکه وظیفهی سنگینی بر عهده دارد. مهمترین وظیفهی تابستان معرفی است. معرفی جول که پس از بیست سال به چه حال و روزی افتاده و دیگران که با او در ارتباط هستند. آخرین سکانسی که از جول دیده بودیم مرگ دخترش در آغوش او بود. اولین سکانسی هم که بعد از بیست سال میبینیم بعد از همان کات با جول شروع میشود و این یعنی همچنان جول نمیتواند دخترش را فراموش کند. ساعتی که سارا به جول هدیه داده بود هنوز که هنوزه در دست او است که دلیل دوم فراموش نشدن سارا را نشان میدهد. ساعتی که علارغم شکسته شدن باز هم لحظهای از دست جول جدا نمیشود و یاد سارا را هیچوقت از بین نمیبرد. تابستان آدمهای دیگری را هم معرفی میکند. از “رابرت” و “مارلین” گرفته تا “تس” و “الی” و بقیهی افرادی که بر سر راهمان قرار میگیرند. تابستان منطقههای قرنطینه را نشانمان میدهد؛ گروه شورشی “کرم شبتاب” را معرفی میکند و یک دنیای آخرزمانی با انسانهای سالم و بیمار و کلیکرها را بهمان میشناساند. پس همهی این وظیفههای سنگین بر دوش تابستان است و حق دارد طولانی باشد!شاید به اندازهی فصل افتتاحیه به چشم نیاید اما تابستان اوضاع و احوالاش احساسیتر میشود. “آخرین ما” از مرگ و زندگی میگوید. از فدا کردن و گذشت؛ از عشق از نفرت از بهدست آوردن چیزی در ازای از دست دادن دیگری. “آخرین ما” همهی احساسات دنیا را چنان در وجودتان تزریق میکند که از این دنیا فارغ میشوید و خود را به دنیای آخرزمانی آن میسپارید. سکانس کشته شدن “تس” را بهیاد بیاورید. به ظرافت چگونه مردن او دقت کنید. مرگ “تس” در کاتسین نمایش داده نمیشود و فقط از دور صدای شلیک گلوله را میشنویم. این سکانس از لحاظ فرم عالی است. “جول”، “تس” را از دست داده و با “الی” تنها میشود. درواقع سرنوشت کسی را بهنام “تس” از “جول” میگیرد که شریک تنهاییاش بوده و بدون “تس” جول تنها میماند. اما این اتفاق در ناخودآگاه “جول تاثیر مستقیم دارد. “جول” دیگر “تس” را ندارد. چرا؟ بهخاطر الی! سرنوشت در ازای “تس” چه چیزی را به جول میدهد؟ پاسخ باز هم “الی” است. به شکل بسیار ظریفی روایت قصه همواره تا انتها رابطهی “جول” با “الی” را نزدیک و نزدیکتر میکند. قبل از چکش زدن به این رابطه بگذارید همراهانمان را در تابستان مرور کنیم.تابستان برای پویا کردن اتمسفر آخرزمانی دنیای بازی و نشان دادن انسانهای سالم دیگری مانند “جول” و “الی”، افرادی را برسر راه این دو بازمانده قرار میدهد که تا مدتی همسفرهای خوبی محسوب میشوند. اولین همسفر آنها، “بیل” نام دارد. یک مکانیک جدی، خشن و مقرراتی! در همین مدت کوتاه او را میشناسیم و برایمان شخصیت میشود. او فرد تنهایی است که حال و هوای سخت روزهای پس از گسترش بیماری روی اعصاب و رواناش تاثیر گذاشته و بهشدت عصبی جلوه میکند. اما در سکانس زیبایی میبینیم همین فرد خشن و جدی، با دیدن صحنهی بهدار آویخته شدن همکارش به گریه میافتد و بازی هم اصلا نمیخواهد اشکتان را دربیاورد یا از این ادا و اطوارها داشته باشد چون چند ثانیه بعد قرار است خبر خوشحال کنندهای بشنویم. بلکه این سکانس فقط و فقط میخواهد بگوید که در این بیست سال آخرزمان چه برسر آدمها آمده و ممکن است انسانهای دلرحمی مثل “بیل” را هم اینگونه عصبی و خشن جلوه دهد. تا فشار روحی این دنیای آخرزمانی برایمان آشکار گردد. همسفرهای دیگری که با “جول” و “الی” همراه میشوند “هنری” و “سم” نام دارند. دو برادر سیاهپوستی که برخلاف بیل بسیار گرم و صمیمی هستند. هنری تقریبا جوان و “سم” هم سن و سال “الی” است. اما دلیل آشنا شدن با این دو برادر چیست؟ بازی میخواهد بر احساس تکیه کند. به همین منظور ابتدا “بیل” را که تنها و بیکس بود بر سر راهمان قرار میدهد تا ببینیم تنهایی در این آخرزمان از هر چیزی بدتر است. پیش از آن هم “جول” را درحالی به ما معرفی کرد که با “تس” بود اما مرگ وی، “جول” را تنها گذاشت. فلسفهی حضور “هنری” و “سم” نیز همین است. آنها شاد هستند چون همدیگر را دارند و هنوز تنها نشدند. این دو بازمانده چند سکانس جاودانه را در بازی خلق کردهاند تا حضورشان همواره در ذهن بازیکننده باقی بماند.روز بود. جول، الی، هنری و سم داشتند جادهها را پشت سر میگذاشتند و هر از گاهی هم ساختمانهای اطراف را میگشتند تا اینکه سم از یک اسباببازی آدمآهنی خوشش میآید و میخواهد آن را در کولهاش بگذارد که هنری میگوید باید فقط لوازم حیاتی را با خودمان بیاوریم. همان شب چند سکانس عالی میبینیم. ابتدا گپ زدن “جول” و “هنری” بر سر موتورسیکلت به همراه شام خوردن به تصویر کشیده میشود که صمیمی شدن بیشتر بازماندههای تازه وارد را نشانمان میدهد. دقت کنید “سم” در این صحنه حضور ندارد. “الی” سفرهی شام (!) را ترک میکند تا “سم” را از تنهایی دربیاورد و چند کلامی با او حرف بزند و سورپرایزش کند. اما سورپرایز “الی” چیست؟ “الی” همان آدمآهنی را که سم اجازه نداشت با خودش بیاورد در کولهاش گذاشته بود تا مخفیانه به “سم” بدهد و او را خوشحال کند. میبینید؟ الی هم مثل سارا مهربان است. “سم” اصلا از این کار “الی” خوشحال نمیشود و در عوض سوالهایی راجع به ترس، تبدیل شدن به موجودات ترسناک، بیماری و مرگ میپرسد. دلمان شور میافتد! متوجه میشویم او بیمار است و فردا صبح “سم” به همان موجودات ترسناک تبدیل میشود. هنری به ناچار برادرش را میکشد! هنری شوکه میشود. او دیگر نمیتواند شاد باشد چراکه با مردن برادرش تنها شده. او دیگر هدفی برای زنده ماندن در این آخرزمان لعنتی ندارد. او خودکشی میکند و ما غرق در آهنگ گوستاوو میشویم. نه اشتباه نکنید! بازی نمیخواهد راه به راه اشکتان را دربیاورد بلکه به صورت غیر مستقیم به جول میفهماند تنها ماندن در این جهنم وحشتناک است. البته “جول” هنوز آنقدرها هم تنها نیست و “الی” را در کنارش دارد. اما نوبتی هم که باشد نوبت رابطهی “جول” و “الی” است! تابستان با جول شروع میشود. با غم از دست دادن دخترش بعد از بیست سال! با زندگی کردن در منطقههای قرنطینهی بوستون که هرکه بیمار باشد بیرحمانه کشته میشود. با قاچاق اسلحه و تجارتشان! تابستان جول را در چنین جاهایی با چنین خصوصیاتی معرفی میکند. اولین سکانس معرفی جول و الی به هم را به یاد بیاورید. فوقالعاده است. “الی” به مارلین میگوید من با این مرد جایی نمیروم. جول هم به مارلین میگوید با این دختر آباش در یک جوب نخواهد رفت. دقت کردید چه شد؟ در واقع الی و جول به شکل غیر مستقیم دارند به هم میگویند از هم خوششان نمیآید. بعد از این رفتار بد، یک رفتار خوب داریم. آن سکانسی که “جول” و “الی” منتظر “تس” هستند. “جول” دراز کشیده و “الی” به او میگوید ساعتات شکسته است. همین دیالوگ کافیست تا جول را بعد از بیست سال به فکر “سارا” بیاندازد. با این دیالوگ جول به خواب عمیقی فرو میرود که نشان دهندهی آرامش گرفتن او است. وقتی “جول” بیدار میشود دوربین از روی شانهی او به “الی” نگاه میکند و بعد هم “جول” را درحال روشن کردن فانوسی میبینیم. این یعنی رابطهی جول و الی یک قدم به هم نزدیک شده است. حالا باز هم رفتارهای بد را داریم! بعد از اینکه “جول” متوجه زخمهای روی بازوی “الی” شد نمیخواست باور کند او راست میگوید و درواقع میخواست شرش را از سرش کم کند. همچنین وقتی “تس” کشته شد رفتار بد “جول” ادامه پیدا میکند به نوعی که برای “الی” قوانین پادگانی شرح میدهد که هرچه او بگوید باید انجام دهد و از این حرفها! این یعنی من تو را به زور دارم تحملات میکنم پس به حرفهایم گوش کن تا سریعتر تو را تحویل بدهم و این ماجرا تمام شود! درست مثل تجارت یک اسلحه!در کارگاه بیل بودیم که “جول” به “الی” اجازه نداد تا برای خودش اسلحه بردارد. جلوتر که رفتیم یک انسان بیمار شده سعی داشت تا “جول” را بکشد و کاری هم از دست مرد خستهی قصهی ما برنمیآمد که در این بین “الی” اسلحهای برمیدارد و با تیراندازی به آن فرد بیمار و کشتناش، جان “جول” را نجات میدهد. رفتار “جول” بعد از این اتفاق را به یاد دارید؟ او میخواهد از “الی” تشکر کند و برای اسلحه ندادن به او پشیمان است اما غرورش این اجازه را نمیدهد و همهی اینها را از رفتارش و چند نگاه متوجه میشویم. چقدر ظریف وعالی شخصیتها پرداخت شدهاند. اندکی جلوتر “جول” تشکرش را به گونهی دیگری ابراز میکند. بحثمان آن سکانس آموزش دادن چگونه تیراندازی کردن با اسلحهی “رایفل” است که جول به الی یاد میدهد. در پلان کوتاهی دوربین پشت این دو شخصیت میآید و یک لحظه دست چپ جول بر روی شانهی راست الی میرود. دقت کردید که تمرکز این پلان بر روی چه چیزی بود؟ این پلان با ظرافت عجیبی خیلی کوتاه ساعت شکستهی “جول” را نشانمان داد تا ارتباطی ایجاد کند بین احساس شباهت سارا و الی و در همین لحظه موسیقی شروع به نواختن کرد. درواقع آن ساعت شکسته پررنگترین یادآوری “سارا” در بازی است. این قدم جدیتری به سمت و سوی ارتباط دو بازماندهمان بود. سکانسی که برای اولینبار “هنری” و “سم” را ملاقات کردیم یکی دیگر از ظریفکاریهای ارتباط “جول” با الی” است. همان ابتدا که “الی” و “سم” مشغول خوردن توت هستند برای چند ثانیه “جول” با لبخندی ناخودآگاه محو تماشای “الی” میشود. در همانجا “هنری” دوبار “الی” را دختر “جول” خطاب میکند. سپس “جول” به خواب فرو میرود توسط “الی” بیدار میشود. همهی اینها فوقالعاده ظرافت این رابطه را به تصویر میکشند. سکان ماشین اولین جایی است که “جول” و”الی” به صراحت با هم خوب هستند و به جان هم نمیافتند. اما در همین سکانس دو نکتهی فوقالعاده ریز جای گرفته است. فصل افتتاحیهی بازی را به یاد بیاورید. همان جایی که “جول”، “سارا” و “تامی” سوار ماشین هستند و میخواهند از هرج و مرج فرار کنند. اگر یادتان باشد “جول” به “تامی” میگوید جلوی سارا از این حرفهای خشونتآمیز نزند که متناسب سن دخترش نیست. همچنین کمی جلوتر سارا دلاش میخواهد دو رهگذر کنار خیابان را سوار کند. به تابستان و درون ماشین برمیگردیم. دو اتفاق مشابه داریم. ابتدا مجلهای با عکسهای ناجور است که “الی” دارد تماشایشان میکند! “جول” به دخترک میگوید اینها مناسب سناش نیستند و بیخیالشان شود. دقیقا مثل حرفهای تامی به سارا. همچنین کمی جلوتر یک مرد غریبه و مشکوک وسط خیابان راه میرود که “الی” میگوید سوارش کنیم که باز هم یادآور خاطرهای مشابه از سارا است. سناریوی شاهکار بازی را میبینید؟ پاییز، فصل تصمیمگیریها است. تصمیمهای ریز و درشت و بهشدت تاثیرگذاری که مسیر بازی را تغییر میدهد. تصمیمهایی که مدام با احساساتتان بازی میکند و دلتان میخواهد داد بزنید این کار را نکن و آن کار را بکن! پاییز با رسیدن “جول” و “الی” به محل استقرار تامی شروع میشود. زیاد طولانی نیست. حداقل به اندازهی تابستان طول نخواهد کشید. این فصل با یک مقدمه آغاز میشود. بحث مشخص است. “جول” اصرار دارد تا تامی را راضی کند که “الی” را بردارد و خودش هم بگذارد برود اما تامی راضی نمیشود! در گیرودار این دعواها بر سر الی سکانسی میبینیم که تصمیم گرفتن “تامی” در این خصوص را کاملا برایمان آشکار میکند. بعد از حملهی راهزنها را به یاد بیاورید. “تامی” میخواهد همسرش را راضی کند تا کار “جول” را در ارتباط با “الی” ادامه دهد و این مسئولیت را قبول کند اما تردید دارد که بگوید یا نه! در همین شک و تردیدها ناگهان چشماش به “الی” میافتد که دارد تند تند به “جول” توضیح میدهد که راهزنها چگونه حمله کردند و از این حرفها. اگر به زاویهی دوربین دقت کرده باشید از نگاه تامی تصویر میگیرد و تمرکز او را بر روی الی نشان میدهد تا اینکه سرانجام تامی تصمیم میگیرد ماجرا را به “ماریا” بگوید. ماریا راضی نمیشود و بینشان دعوا بالا میگیرد که باز هم یک سکانس ظریف داریم. درحالی که “ماریا” و “تامی” مشغول دعوا کردن هستند “الی” به جول” میگوید که آیا آنها بر سر من دعوا میکنند؟ جول از پاسخ دادن تفره میرود و الی قهر میکند و اسب تامی را میدزدد و میزند به چاک! با این اتفاق در دل جول تردید به وجود میآید. جول تامی را راضی کرده که با “الی” بماند. از طرفی “الی” از کار او ناراحت شده است. این تردید را کاملا در وجود جول حس میکنیم. بنابراین “تامی” و “جول” به دنبال “الی” میروند تا پیدایاش کنند.تا اینجا به نوعی مقدمهی پاییز محسوب میشد! یعنی بازی داشت آمادهمان میکرد تا در ادامه سه سکانس شاهکار را پشت سرهم نشانمان دهد. اولیناش را با هم مرور میکنیم. وقتی “جول” “الی” را پیدا میکند دخترک بر روی تخت نشسته و کتاب میخواند. الی ابتدا خودش را به آن را میزند اما ناگهان بغضاش میترکد. این پنهان کردن و بیرون ریختن احساسات عالی است. یعنی از همان ابتدا چیزی در دلاش مانده بود اما دیگر صبرش لبریز شد و شروع کرد به گریه کردن و با بغض حرف زدن. جول که همچنان همان تردید را در وجودش حس میکرد کاملا آماده بود تا از الی تاثیر بگیرد. بنابراین “الی” با بغضاش و گوستاوو هم با موسیقیاش چیزی کم نگذاشتند. “الی” میگوید که میداند جول سارا را از دست داده و میخواهد با ترک کردناش همچنان از یاد و خاطرات تلخ گذشته فرار کند اما او سارا نیست! میگوید او هم مثل جول افراد زیادی را از دست داده است. جول را هول میدهد گریه میکند دیگر از یک سکانس چه میخواهید؟ دقت کنید که چقدر به موقع “تامی” وارد اتاق میشود و این بحث را قطع میکند. قطع شدن ناگهانی بحث یعنی چه؟ این اتفاق دقیقا به فکر کردن جول اشاره میکند. یعنی فرصتی برای فکر کردن دربارهی الی و حرفهایاش به او میدهد. سکانس دوم، این ماجرا را به اوجاش میرساند. سکانسی که بدون تردید جزو بهترین سکانسهای “آخرین ما” محسوب میشود و بهشدت با فرم و ساختار درام جوردرمیآید. “جول”، “الی” و “تامی” هیچ کدامشان چیزی نمیگویند و سوار بر اسب میشوند و به سمت دانشگاه “کلورادو” حرکت میکنند. این چیزی نگفتن یعنی مشکلی در کار است و یک چیزی جور درنمیآید! حتی در یک نما داریم که الی کاملا بیاعتنا ولی در عین حال با تمام احساسات کودکانه و قهر کردناش از کنار جول رد میشود و برروی اسباش مینشیند. در راه موسیقی شاهکار گوستاوو کاملا با فرم صحنه آشناست و در خدمت این فضای احساسی قرار دارد. در یک پلان میبینیم هر سه بازمانده بر اسبشان سوار شدند و آرام آرام راه میروند و هیچ چیزی هم نمیگویند. “جول” از همه عقبتر است و “الی” و “تامی” در جلو. این نما کاملا نشان میدهد که “جول” بدجوری دارد فکر میکند. فکر اینکه از تامی و الی جدا شود و آنها را با هم رها کند. ناگهان پلان عوض میشود. در یک قاب شاهکار از روبهرو الی و جول را با هم میبینیم. اینجا دقیقا متوجه میشویم “جول” تصمیماش را گرفته است. صحنه اشاره میکند این دو با هم میمانند و نگاه مهربان جول از دور به الی این تصمیم را تثبیت میکند. تا اینکه با رسیدن به دانشگاه “جول” به “تامی” میگوید که به همراه “الی” خواهد رفت و با برادرش خداحافظی میکند. ناگهان و ناخودآگاه از درون حس میکنیم “الی” خوشحال میشود. “الی” که در لاک خودش فرورفته بود و حرف نمیزد با تصمیم جول میخندد و سریع به پشت اسب جول مینشیند تا با هم بروند. این سکانس تمام حسهای خوب دنیا را باهم بهتان هدیه میدهد.به سکانس شاهکار آخر فصل پاییز میرسیم. سکانسی که به شکل فوقالعادهای با گیمپلی درهم آمیخته است. ابتدا کنترل جول را به دست میگیریم که به شدت هم زخمی است. او به زحمت و با کمک گرفتن از در و دیوار راه میرود. داریم آماده میشویم تا جول را از استقلال همیشگیاش دور ببینیم. تا اینکه دیگر در و دیوار هم کارساز نیست و جول به زمین میافتد. دقت کنید! “الی” میآید و زیربغل “جول” را میگیرد تا کمکاش کند راه برود. بازهم اینجا گیمپلی داریم و ما باید کنترل را به دست بگیریم. اما دقیقا چه کسی را هدایت میکنیم و راه میبریم؟ به این فکر کردهاید؟ آیا داریم “الی” را هدایت میکنیم که توسط آن “جول” هم راه برود یا برعکس؟ مشخص نیست و نمیدانیم. شاید هردو را باهم هدایت میکنیم. دقیقا هدف این سکانس هم همین است. میخواهد انتقال احساسات انجام دهد. میخواهد “جول” و “الی” را برایمان یکی کند میخواهد بگوید دیگر راهشان جدا نیست و قدم به قدم و پا به پای هم حرکت میکنند. این یعنی نهایت بلوغ در ساختن بهترین فرم در این صحنه. حالا جول دستهایاش را بر روی شانههای “الی” گذاشته و بر او تکیه کرده است. مگر آدم بر کالایی که میخواهد تحویل دهد تا ماموریتاش انجام شود تکیه میکند؟ قطعا خیر! چون دیگر الی آن کالای قاچاق نیست. “الی” سرشار از احساس است و هیچکس جز “جول” آن را نمیداند. وقتی “جول” به زمین میافتد الی خودش را به آب و آتش میزند. به نگرانی او خوب دقت کنید. تمام زورش را میزند تا جول را بلند کند. به جول میگوید “پاشو بهم بگو باید چیکار کنم… توروخدا”. این جمله همه چیز است. نشان میدهد “الی” تا اینجا کاملا بر جول تکیه کرده بود اما سرنوشت کاری میکند که او تکیهگاه جول باشد. این تعامل شاهکار نیست؟ زمستان اوج احساسات بازی است. تعامل عالی احساسات میان جول و الی که به بهترین شکل ممکن روایت میشود و شاهکار روایی دارد. روند ماجراهای زمستان انقدر خوب است که آخرش گریهتان را درمیآورد. البته اینبار نه از ناراحتی بلکه از خوشحالی! اولین سکانس زمستان شکار خرگوش است. هدف از تماشای شکار شدن خرگوش توسط الی چیست؟ این سکانس به ما میگوید الی دیگر آن دختر بچهی چهارده سالهای نیست که سرش باد دارد و فقط نترس است! بلکه این شجاعتاش را به ناچار باید صرف کسب مهارت و مراقبت از خودش و جول کند که میکند. بعد از آخرین نماهایی که از پاییز دیدیم آماده شدیم تا به الی تکیه کنیم و بار امانت آسمان را بر دوشاش بگذاریم! حالا زمستان با اولین پلاناش به ما میگوید قانون طبیعت برای بقا به الی کمک کرده تا بتواند مهارتهایاش را گسترش دهد و یک خرگوش کوچک و سریع را از فاصلهی دور با تیروکمان بزند. تازه این پایان کار نیست و شکار گوزن هم در قدم بعدی قرار دارد. شخصیت جدید الی در فصل زمستان هنوز کاملا برایمان باز نشده است. ملاقات او با دیوید را به یاد آورید. دیوید از الی میخواهد اسماش را بگوید اما الی اینکار را نمیکند و کاملا هواساش به دور و بر است که نکند کاسهای زیر نیمکاسه باشد. این رفتار الی را مقایسه کنید با زمانی که با هنری و سم ملاقات کرده بودند. اولین کسی که اسماش را بدون سوال و جواب گفت الی بود و حتی پیشنهاد داد که میتوانند باهم باشند و بههم کمک کنند. تغییر شخصیت را میبینید؟ الی دیگر گرگ باران دیده شده و این را کاملا در لابهلای بافتهای بازی حس میکنیم. اما با همهی این تندخوییها وقتی دیوید از او میپرسد در ازای گوشت گوزن چه میخواهی تغییر لحن میدهد و بهسرعت میگوید دارو! یعنی وقتی پای جول وخوب شدناش در میان باشد او باز هم میتواند همان کودک بیاحتیاط شود. دلیلاش چیست؟ یعنی
داشتن داستان فوقالعاده زیبا و گیرا و داشتن گیمپلی خوب و جذاب و گرافیک دیدنی و صد البته موسیقی فوق تصور با تمی محزون و فوقالعاده توانسته به موفقیت هایی تا این لحظه دست پیدا کندنام : THE LAST OF US
سازنده : ناتی داگ
ناشر : شعبه تفریحات و سرگرمی سونی
تاریخ انتشار : ۱۴ جولای ۲۰۱۳سابقه نسبتا طولانی ای در صنعت بازی های کامپیوتری دارد. این کمپانی ابتدا کار خود را در سال ۱۹۸۶ با نام JAM آغاز کرد. دو جوان ۱۶ ساله به نام های اندی گاوین (Andy Gavin) و جیسون رابین (Jason Rubin) که علاقه زیادی به بازی های کامپیوتری داشتند، تصمیم می گیرند که شرکت بازی سازی مستقل خود را تاسیس کنند. اولین عنوان رسمی آن ها Ski Crazed بود که برای Apple II هشت بیتی عرضه شد. بازی آن ها برای شروع عنوان خوبی بود، ولی آن ها تصمیم گرفتند این بار برای نسل بعد یک بازی بهتر بسازند و نتیجه کارشان عنوان Dream Zone بود. این عنوان در حقیقت نقطه پرشی برای این دو جوان بود، زیرا با استقبال نسبتا خوبی رو به رو شد و همین امر باعث شد که آن ها دست به ساخت عنوان Keef the Thief بزنند، اما این بار اندی و جیسون تصمیم گرفتند که نام شرکت خود را از JAM به Naughty Dog تغییر بدهندپس از تغییر نام شرکت، این دو جوان کمی از Apple II فاصله گرفتند و در سال ۱۹۹۰ ساخت بازی برای کنسول های Sega Genesis و ۳DO را آغاز کردند. در همین راستا بود که NG جهشی بزرگی را به خود دید و به سوی بازی سازی برای کنسول جدید سونی یعنی PlayStation روی آورد و همین امر باعث شد که این کمپانی بسیار معروف و محبوب شود. شرکت سونی در سال ۲۰۰۱ این شرکت را به یکی از زیر مجموعه های خود تبدیل کرد و عقیده داشت استعداد NG بیش از این است و می توان از آن برای ساخت بازی های بزرگ برای PS استفاده کرد. NG در اولین اقدام خود بازی Crash Bandicoot را برای PS عرضه کرد که فوق العاده موفق بود. سری بازی های Crash که برای کنسول PSone عرضه شدند، از محبوبیت بالایی برخوردار بودند که همین امر سبب شد شخصیت Crash تا مدت ها به عنوان شاخص رسمی سونی معرفی شود و NG به یک شرکت محبوب از طرف مخاطبین تبدیل شود. حال سونی کنسول جدید خود یعنی PlayStation 2 را معرفی کرده بود و NG به عنوان زیر مجموعه سونی دست به ساخت عنوان Jak and Daxter برای PS2 کرد. در سال ۲۰۰۴ یکی از بنیان گذاران شرکت یعنی جیسون رابین از آن ها جدا شد که تصمیم داشت بازی ای به نام Iron and The Maiden را بسازد .قسم:
هوا دیگر تاریک شده و دیگر از نیمه شب گذشته است. جول به دمبال کار میگردد و نمیداند که امشب تولد اوست. دخترکی نازنین به نام سارا بر روی کاناپه نشته است و هدیه ای را هرچند ناچیر برای پدر زحمت کشش آماده کرده است. جول به کنار دختر می آید و بدون توجه به شوق و ذوق دخترش مشغول تماشای مسابقه فوتبال میشود. دخترش این روز را به او یاد آوری میکند و به او هدیه ای (ساعت ترمیم شده جول) را به او میدهد . جول که از آن مدل آدمهایی کاست که همیشه خوشحالی شان را مخفی میکنند ساعت را گرفته و با شوخی بحث را عوض کرده و به سارا میفهماند که الان موقع خوابه جول دخترش را میخواباند . سارا از خواب بیدار میشود و با جواب دادن گوشی تلفن به دنبال پدرش میگردد اما پدرش را پیدا نمیکند. در حالی که شهر در خواب است اما . گویا نوعی بیماری گیاهی از نوع قارچ “Cordyceps” وارد بدن انسانها شده و ژنتیکشان را تغییر داده و آنها را به موجودات ترسناکی تبدیل کرده است. این ماده مستقیم از قسمت راست جمجمه وارد میشود و در آنجا رشد پیدا میکند؛ بهطوری که تمام سر را میگیرد و دیگر آن فرد اختیار رفتارهای خودش را ندارد. جول سراسیمه به خانه برمیگردد و همراه با تامی (برادرش) و سارا تصمیم میگیرند از شهر فرار کنند. در بین راه تامی از جول و سارا جدا میشود و جول و سارا ادامه راه را دو نفره میروند. اما در بخش خروجی شهر و دقیقا لحظه ای که آن دو فقط چند قدم با آزادی فاصله دارند ماموری امنیتی تا دندان مصله شده ای دیده میشود. او فکر میکند که جول و سارا آلوده هستند و با تیم پشتیبانبی هم صحبت میکند او که میبیند بچه ای خردال همراه مردی به تیم پشتیبانی میگوید که بچه ای هم هست نمیشه….. ولی او تصمیم میگیرد که به آن دو شلیک کند ….. جول که تصمیم آن سرباز را دریافته است تصمیم به برار میگیرد اما دیگر دیر شده ……… سارا مورد اسابت گلوله قرار میگیرد و در آقوش پدرش در برابر چشمان پدری که در انفوان جوانی هزاران هدف برای فرزندش دارد جان میدهد
از آن ماجراها بیست سال میگذرد. جول که هنوز هم مرگ سارا را از یاد نبرده است در منطقهی قرنطینهای در بوستون زندگی میکند. البته او تنها نیست و بانویی تقریبا ۳۰ ساله به نام “تس” را در کنار خود میبیند که دوست و همخانهاش محسوب میشود. “جول” و “تس” برای خودشان شغلی دست و پا کردهاند که آن شغل، قاچاق و تجارت اسلحه با بازماندگان خارج از شهر است. زندگی یکنواخت آنها همچنان ادامه داشت تا اینکه “تس” متوجه میشود مردی به نام “رابرت”، که یک گنگستر محلی است تمام اسلحههای انبارشان را فروخته و سرشان را کلاه گذاشته! “جول” و “تس”، پس از جستوجوهای زیاد “رابرت” را پیدا میکنند و از وی حرف میکشند تا بالاخره متوجه میشوند او اسلحهها را به گروهی به نام “کرم شبتاب” فروخته است. “تس” که عصبانی شده بود “رابرت” را میکشد اما در همین لحظه این دو بازمانده با رهبر “کرم شبتاب” یعنی “مارلین” مواجه میشوند. “مارلین” به آنها پیشنهاد میکند که دوبرابر اسلحههای انبار را بهشان بازمیگرداند به شرطی که در ازایاش کاری انجام دهند. آن کار هم قاچاق یک دختر ۱۴ ساله به نام “الی” است که در یکی از گروههای کوچک “کرم شبتاب” در مرکز شهر پناه گرفته! پیشنهاد وسوسه کنندهای است که “جول” و “تس” هم آن را قبول میکنند و “الی” را برمیدارند و مخفیانه و شبانه میزنند به چاک! اما چندین مامور امنیتی جلویشان درمیآیند و به سالم بودن “الی” شک میکنند. بعد از پشت سرگذاشتن ماموران و کشتنشان، “جول” و “تس” متوجه زخم روی بازوی “الی” میشوند و فکر میکنند او بیمار است. اما “الی” توضیح میدهد که این زخمها مال سه هفته پیش هستند درحالی که هرکس این علامت را داشته باشد حداکثر تا دو روز خواهد مرد. بنابراین آنها درمییابند که “الی” در مقابل بیماری مقاوم است و کلید کشف واکسن ضدبیماری برای پزشکان محسوب میشود. هوا کمکم به سمت و سوی روشنایی پیش میرود و خورشید طلوع میکند اما سه بازماندهی قصهی ما همچنان به راهشان ادامه میدهند تا “الی” را به گروه “کرم شبتاب” برسانند. “تس” در میانهی راه متوجه میشود که به بیماری آلوده شده و از جول میخواهد “الی” را بردارد و او را ترک کند. با اصرار زیاد “تس”، سرانجام “جول” و “الی” از آنجا میروند و “تس” را میان چندین مامور امنیتی تنها میگذارند. بنگ.. بنگ..! “تس” هم کشته شتابستان برای پویا کردن اتمسفر آخرزمانی دنیای بازی و نشان دادن انسانهای سالم دیگری مانند “جول” و “الی”، افرادی را برسر راه این دو بازمانده قرار میدهد که تا مدتی همسفرهای خوبی محسوب میشوند. اولین همسفر آنها، “بیل” نام دارد. یک مکانیک جدی، خشن و مقرراتی! در همین مدت کوتاه او را میشناسیم و برایمان شخصیت میشود. او فرد تنهایی است که حال و هوای سخت روزهای پس از گسترش بیماری روی اعصاب و رواناش تاثیر گذاشته و بهشدت عصبی جلوه میکند. اما در سکانس زیبایی میبینیم همین فرد خشن و جدی، با دیدن صحنهی بهدار آویخته شدن همکارش به گریه میافتد و بازی هم اصلا نمیخواهد اشکتان را دربیاورد یا از این ادا و اطوارها داشته باشد چون چند ثانیه بعد قرار است خبر خوشحال کنندهای بشنویم. سکانس فقط
و فقط میخواهد بگوید که در این بیست سال آخرزمان چه برسر آدمها آمده و ممکن است انسانهای دلرحمی مثل “بیل” را هم اینگونه عصبی و خشن جلوه دهد. تا فشار روحی این دنیای آخرزمانی برایمان آشکار گردد.
همسفرهای دیگری که با “جول” و “الی” همراه میشوند “هنری” و “سم” نام دارند. دو برادر سیاهپوستی که برخلاف بیل بسیار گرم و صمیمی هستند. هنری تقریبا جوان و “سم” هم سن و سال “الی” است. اما دلیل آشنا شدن با این دو برادر چیست؟ بازی میخواهد بر احساس تکیه کند. به همین منظور ابتدا “بیل” را که تنها و بیکس بود بر سر راهمان قرار میدهد تا ببینیم تنهایی در این آخرزمان از هر چیزی بدتر است. پیش از آن هم “جول” را درحالی به ما معرفی کرد که با “تس” بود اما مرگ وی، “جول” را تنها گذاشت. فلسفهی حضور “هنری” و “سم” نیز همین است. آنها شاد هستند چون همدیگر را دارند و هنوز تنها نشدند. این دو بازمانده چند سکانس جاودانه را در بازی خلق کردهاند تا حضورشان همواره در ذهن بازیکننده باقی بماند.روز بود. جول، الی، هنری و سم داشتند جادهها را پشت سر میگذاشتند و هر از گاهی هم ساختمانهای اطراف را میگشتند تا اینکه سم از یک اسباببازی آدمآهنی خوشش میآید و میخواهد آن را در کولهاش بگذارد که هنری میگوید باید فقط لوازم حیاتی را با خودمان بیاوریم. همان شب چند سکانس عالی میبینیم. ابتدا گپ زدن “جول” و “هنری” بر سر موتورسیکلت به همراه شام خوردن به تصویر کشیده میشود که صمیمی شدن بیشتر بازماندههای تازه وارد را نشانمان میدهد. دقت کنید “سم” در این صحنه حضور ندارد. “الی” سفرهی شام (!) را ترک میکند تا “سم” را از تنهایی دربیاورد و چند کلامی با او حرف بزند و سورپرایزش کند. اما سورپرایز “الی” چیست؟ “الی” همان آدمآهنی را که سم اجازه نداشت با خودش بیاورد در کولهاش گذاشته بود تا مخفیانه به “سم” بدهد و او را خوشحال کند. میبینید؟ الی هم مثل سارا مهربان است. “سم” اصلا از این کار “الی” خوشحال نمیشود و در عوض سوالهایی راجع به ترس، تبدیل شدن به موجودات ترسناک، بیماری و مرگ میپرسد. دلمان شور میافتد! متوجه میشویم او بیمار است و فردا صبح “سم” به همان موجودات ترسناک تبدیل میشود. هنری به ناچار برادرش را میکشد! هنری شوکه میشود. او دیگر نمیتواند شاد باشد چراکه با مردن برادرش تنها شده. او دیگر هدفی برای زنده ماندن در این آخرزمان لعنتی ندارد. او خودکشی میکند بنگ….!! و ما غرق در آهنگ استاد گوستاوو میشویم. نه اشتباه نکنید! بازی نمیخواهد راه به راه اشکتان را دربیاورد بلکه به صورت غیر مستقیم به جول میفهماند تنها ماندن در این جهنمچقدر سخت و وحشتناک است. البته “جول” هنوز آنقدرها هم تنها نیست و “الی” را در کنارش دارد. اما نوبتی هم که باشد نوبت رابطهی “جول” و “الی” است!
جول تصمیم میگیرد که برای رساندن “الی” به “کرم شبتاب” و تمام شدن کارش باید برادرش تامی را پیدا کند؛ چراکه او عضو سابق گروه “کرم شبتاب” بوده است. “جول” و “الی” بعد از همسفر شدن با بازماندههایی که دوستان خوبی هم محسوب میشدند و همچنین پشت سر گذاشتن شهرهای دور افتاده و کم جمعیت و پرجمعیت با همهی جانوران و راهزنهایاش موفق میشوند کمربند میانی امریکا را طی کنند و به مقصدشان نزدیک و نزدیکتر شوند. تا اینکه سرانجام آنها در فصل پاییز وارد شهر بازسازی شدهی “جکسون” در ایالت “وایومینگ” میشوند. این شهر در کنار یک سد قرار دارد که “تامی” و همسرش “ماریا” به همراه گروهشان از آن سد جهت تولید برق استفاده میکنند که اجتماعی قدرتمند و مستحکم را تشکیل دادهاند. همسر “تامی” با “الی” حرف میزند و ماجراهای پیش آمده و گذشتهی “جول” را به او میگوید. “جول” هم در این فکر است که “الی” را پیش تامی بگذارد و دنبال زندگیاش برود. درواقع میخواهد ادامهی کارش را به “تامی” واگذار کند. اما پس از حملهی راهزنها “الی” به “جول” میگوید که ماجرای “سارا” را میداند و او هم مثل “جول” عزیزاناش را از دست داده است. خلاصه بعد از کشمکشهای احساسی “جول” تصمیم میگیرد با “الی” بماند و او را به دست “تامی” نسپارد. “تامی”، “جول” و “الی” را به دانشگاه “کلورادو شرقی” میبرد؛ جایی که او به یاد دارد آخرین بار گروه “کرم شبتاب” در آنجا مستقر بودند. اما ای دل غافل! جول و الی متوجه میشوند که دانشگاه مدتهاست به حال خود رها شده و دیگر کسی آنجا استقرار ندارد. البته امیدشان کاملا هم نابود نمیشود چراکه یک نوار صوتی پیدا میکنند و توسط آن درمییابند که “کرم شبتاب” به یک بیمارستان در “سالت لیک سیتی” نقل مکان کرده است. “جول” و “الی” درحال ترک کردن دانشگاه به مقصد بیمارستان بودند که ناگهان مورد حملهی گروهی از غارتگران قرار میگیرند و حسابی درگیر میشوند. در این درگیریها “جول” بهشدت زخمی میشود و حتی به زحمت میتواند راه رود که به کمک “الی” موفق میشوند تا از آنجا فرار کنند.
در زمستان “الی” و “جول” در خانهای کوهستانی سرپناه گرفتهاند. جول در آستانهی مرگ است و برای مراقبت و نگهداری کاملا به الی نیاز دارد و به او تکیه کرده است. الی که نان آور خانه شده (!) به شکار میرود و میخواهد یک گوزن بزرگ را شکار کند. بعد از روانه کردن چندین تیر به سمت گوزن بخت برگشته به جنازهاش میرسد اما بر سر جنازهی گوزن با دو مرد غریبهی عجیب روبهرو میشود. دیوید و جیمز که نام آن دو نفر است معاملهای با الی میکنند. آنها گوشت گوزن را برمیدارند و در عوض مقداری دارو به الی میدهند تا بتواند جول را مداوا کند و از مرگ نجاتاش دهد. جیمز میرود داروها را بیاورد و در این میان الی و دیوید در مقابل کلیکرها و افراد آلوده به بیماری مقاومت میکنند. سپس دیوید به الی میگوید آن افرادی که در دانشگاه “کلورادو” کشتند اعضای گروهاش بودند اما با این وجود به الی اجازه میدهد تا آنجا را ترک کند و داروها را به جول برساند. الی که ترسیده بود هراسان سوار بر اسباش میشود و به سمت مخفیگاهشان حرکت میکند. دیوید هم افرادی را برای تعقیب او میفرستد. صبح روز بعد آن افراد الی را به دور از جول محاصره و دستگیر میکنند. حالا الی یک طرف مانده و جول هم طرفی دیگر! الی درحالی که زندانی شده متوجه میشود دیوید و افرادش آدمخوار هستند و بعد از تلاشهای فراوان و امتنا کردن از پیوستن به گروه دیوید موفق میشود تا از آنجا فرار کند. دیوید الی را در یک رستوران گیر میاندازد و آنها با هم درگیر میشوند. از طرفی جول در کلبهی سرپوشیدهشان ناگهان بههوش میآید و بعد از بازجویی کردن از دو مامور امنیتی متوجه میشود الی زنده است و کجا میتواند او را پیدا کند. وقتی جول به رستوران میرسد الی را میبیند که درحال کشتن دیوید با ضربات پی در پی چاقو است و سرانجام همدیگر را به آغوش میکشند و گریه میکنند و گریه میکنید!
جول و الی در فصل بهار به “سالت لیک سیتی” میرسند. آنها در راه به تونلی زیرزمینی برخورد میکنند که وسطاش را آب گرفته و سعی دارند از روی اجسام شناور بر آن رد شوند که ناگهان به درون آب سقوط میکنند. جول الی را از غرق شدن نجات میدهد اما در همین گیرودار نیروهای امنیتی “کرم شبتاب” آنها را میگیرند و به بیمارستانی که محل استقرارشان بود میبرند. جول درحالی در بیمارستان بههوش میآید که توسط “مارلین” مورد استقبال قرار میگیرد. او به جول میگوید که دارند الی را برای یک عمل جراحی آماده میکنند. آنها میخواهند مغز الی را جراحی کنند و بر رویاش آزمایشهای مختلفی انجام دهند تا از آن طریق واکسن مقاوم با عفونت را بسازند. با این کار الی میمیرد! جول از چنگ محافظ امنیتی که برایاش گذاشته شده بود میگریزد و پس از مبارزه با نیروهای امنیتی دیگر خود را به اتاق عمل میرساند. جایی که الی بیهوش روی تخت است و چندین جراح بالای سرش قرار دارند. جول الی را برمیدارد و یک سکانس فوق العاده حماسی و با یک آهنگ زیبا و محزین از استاد بزرگ موسیقی گوستا سانتاولالااز طریق آسانسور به طرف پارکینگ میرود اما در آنجا “مارلین” راهاش را میبندد. رهبر “کرم شبتاب” میخواهد جول را از این کار منصرف کند و به هر قیمتی عملاش را انجام دهد اما جول مارلین را میکشد تا دیگر کسی از “کرم شبتاب” به دنبالشان نیاید. بنابراین الی را سوار ماشین میکند و دو نفری میزنند به دل جاده! در حین رانندگی به خارج از شهر جول به الی میگوید که گروه “کرم شبتاب” افراد زیادی همچون او را که در برابر بیماری مقاوم بودند پیدا کرده است و پزشکان نیز بر رویشان عمل جراحی انجام دادهاند که هیچ کدام هم موفقیت آمیز نبوده و در تحقیقاتشان شکست خوردهاند. و همینطور دروغ میگوید که دیگر “کرم شبتاب” جستوجو را برای درمان بیماری متوقف کرده است. جول نتوانست به الی بگوید که آنها میخواستند برای تهیهی واکسن او را بکشند و جاناش را بگیرند. بازی درحالی به پایان میرسد که آنها در کنار جاده و نزدیک محل استقرار تامی توقف کردهاند. الی از اینکه افراد زیادی جانشان را برایاش از دست دادند و او هماکنون بیمصرف باقیمانده احساس گناه میکند و از این رو از جول میخواهد که قسم بخورد همهی حرفهایی که زده راست بوده است. با قسم خوردن جول پروندهی قصهی این بازی شاهکار تمام میشود.
تحلیل داستان:داستان بازی THE LAST OF US با یک فصل افتتاحیه بی نظیر شروع میشود. که کمتر از نیم ساعت وقتتان را میگیرد شما را متحول خواهد کرد. شما در فصل با دیدن چهره فرزند جول آرامش میگیرید و با شوخی های جول و فرزندش خنده تان میگیرد و با اضطراب جول و فرزندش شما هم دچار اضطراب میشوید و با مرگ فرزند جول شما هم همراه با جول گریه خواهید کرد.
شما در این فصل شاهد رابطه ی عمیق و عاطفانه جول و دخترش خواهید شد . او خواباش میآید اما نمیرود بخوابد. حتی “جول” در یادداشتی بر روی یخچال برای دخترش نوشته بود که “من امشب دیر میام خونه دختر کوچولو تو خودت غذا درست کن و زود بگیر بخواب” اما با این حال باز هم دخترک نمیخوابد؛ چرا؟ چون امروز تولدت پدرش است و نمیخواهد تولد پدرش را فردا به او تبریک بگوید. این سکانس رابطهی عاطفی عمیق “سارا” و “جول” را نشان میدهد. این رابطه عمیقتر جلوه میکند وقتی که “جول” به خانه میآید. در این لحظه “سارا” خواباش برده بود که ناگهان از خواب میپرد و به ساعت روی دیوار نگاه میکند و میبیند نکند ساعت از ۱۲ گذشته باشد (روز تولد جول تمام شود) و تولد پدرش را تبریک نگفته باشد اما هنوز چند دقیقه به نیمه شب باقی مانده بود و خیالش راحت میشود. چقدر قشنگ ذره ذره به این رابطه نزدیک میشویم. سارا در متن ماجراست. او کادوی پدرش را میدهد. مثل اینکه جول مدام از ساعت شکستهاش شکایت میکرد و سارا از بس به فکر پدرش بود برایش یک ساعت جدید هدیه میگیرد. این ساعت مچی برای جول خیلی ارزشمند است. پس از یک ساعت و چهل دقیقه حرف زدن و تلوزیون تماشا کردن سارا در کنار پدرش بر روی مبل خواباش میگیرد. دقت کنید که “جول” او را بغل میکند و به تخت خواباش میبرد تا باز هم شاهد یک صمیمیت دیگر باشیم.اتاق “سارا” با ما حرف میزند! میگوید “سارا” به فوتبال آرژانتین علاقه دارد و در تیم فوتبال دختران بازی میکند. البته ملیت “گوستاوو سانتائولالا” آهنگساز بازی در انتخاب این کشور بیتاثیر نبود. عکسهای روی دیوار میگوید فوتبال “سارا” بسیار خوب است و موفق به دریافت جایزه و مدال در این زمینه شده است. عکس دیگری میگوید سارا مادرش را از دست داده و تنها با پدرش زندگی میکند. همچنین “عمو تامی” رابطهی نزدیکی با آنها دارد و عکساش در اتاق “سارا” و اتاق نشیمن دیده میشود. تا اینجا بازی میخواهد آرامش مطلق را به بازیکننده منتقل کند که میکند و صد البته شخصیت “سارا” را برایمان آشنا و آشناتر سازد. اما همه چیز از آن زنگ تلفن لعنتی شروع میشود. زنگ زدن همیشه نماد اعلام خطر و آگاه کردن مردم از این خطر بوده است. “سارا” ساعت ۲:۱۵ شب تلفن را خوابالو خوابالو برمیدارد و صدای “عمو تامی” را میشنود که اصرار دارد با “جول” صحبت کند اما تلفن قطع میشود. اولین اتفاق عجیب! “سارا” هنوز خواب از سرش نپریده و بازی کنترل “سارا” را با هوشمندی هرچه تمامتر در اختیار بازیکننده قرار میدهد. “سارا” نقش کسی را ایفا میکند که از چیزی خبر ندارد و باید با همین بیاطلاعیاش همراه با او بمانیم و به جلو برویم. این انتخاب عالی است. “بابا؟.. بابایی؟” “سارا” پدرش را صدا میکند اما انگار “جول” در خانه نیست. نگران میشود. به اتاق خواب جول میرود اما خبرهای عجیبی از اخبار تلوزیون میبیند و میشنود. نگرانیاش بیشتر میشود. از پلهها پایین میرود. صداهای انفجار و آتشسوزی از بیرون میآید. از پشت پنجره ماشینهای پلیس را میبیند که با سرعت میروند. ما همچنان کنترل سارا را در اختیار داریم و به دنبال “بابایی” میگردیم و لحظه به لحظه هم نگرانتر از قبل میشویم. تا اینکه بالاخره “جول” هراسان وارد میشود. در این میان یکی از همسایههای نزدیک به نام “جیمی” بیمار شده و وارد خانه میشود که “جول” اورا میکشد. “سارا” ترسیده و اوضاع بههم ریخته است. تا اینجا چقدر تبدیل ریتم آرامش به نگرانی و ترس و اضطراب عالی پرداخت شده نه؟ حالا بازی ما را با یک پیشزمینهی درست که از ابتدا نشانمان داد به بیرون از خانه و برای اولین بار در شهر هم میبرد. حالا دیگر فقط یک “جیمی” به خانه نمیآید که بیمار شده باشد بلکه کل شهر به جان هم افتادهاند. همهجا آتش گرفته، همه در حال فرار کردن هستند و دیگر از آن آرامش خبری نیست. کار فصل افتتاحیه هنوز با شما تمام نشده است. بعد از کشتن “جیمی”، “سارا” به “جول” میگوید که نباید او را میکشد. حتی در جاده “سارا” میخواهد که به آدمهای کنار خیابان کمک کند. این رفتار را بگذارید کنار انتظار کشیدن برای پدرش تا نیمه شب. بازی از همان ابتدا بر شخصیتپردازی “سارا” تمرکز کرده است و یک دختر دوازده سالهی زیبا و البته مهربان را نشانمان میدهد که عاشقاش میشویم. در راه، بعد از تصادف با ماشین، پای “سارا” آسیب میبیند و “جول” باید برای ادامهی مسیر او را بغل کند. یکبار دیگر نزدیکی پدر و دختر به تصویر کشیده میشود و اینبار کنترل “جول” را در اختیار میگیریم تا این رابطه به صورت دو طرفه احساس شود. وقتی در این هرج و مرج پدر و دختری اینچنین عاشقانه همدیگر را بغل کردهاند ناخودآگاه صمیمیت این دو بیشتر احساس میشود. این صمیمیت ادامه دارد تا اینکه آن مامور امنیتی لعنتی به سمتشان شلیک میکند و “سارا” در آغوش پدرش میمیرد. سارا گریه میکند؛ سارا درد میکشد؛ دختر بچهای که مهربان است و زیبا؛ کسی که حالا خیلی خوب میشناختیماش میمیرد. موسیقی سوزناک گوستاوو نواخته میشود و از چشمان سنگ هم اشک بیرون میریزد. اگر این سکانس اشکتان را درنیاورد مشکل از شماست و باید یک فکری بهحال خودتان بکنید. فصل افتتاحیهی شاهکاری که احساساتتان را بدجوری اذیت میکند و هر بلایی که بخواهد بر سرش میآورد.تیتراژ شروع بازی به شکل حیرتانگیزی با حال و هوای آنچه که دیدم جور در میآید. تیتراژ اخبار است. اخباری که میگوید پله پله در این بیست سال چه اتفاقاتی افتاده و این بیماری چگونه انسانها را به عقب کشانده و باعث شده تا موضع تدافعی بگیرند و از تمدن و شهرنشینی دور شوند. فرم اخبارگونهی این اطلاعیهها با ریتم تندی که دارند به همراه موسیقی اصلی بازی یک تیتراژ عالی را ساخته و پرداخته کرده است تا تازه بازی شروع شود!پ
تابستان طولانیترین فصل بازی است؛ چراکه وظیفهی سنگینی بر عهده دارد. مهمترین وظیفهی تابستان معرفی است. معرفی جول که پس از بیست سال به چه حال و روزی افتاده و دیگران که با او در ارتباط هستند. آخرین سکانسی که از جول دیده بودیم مرگ دخترش در آغوش او بود. اولین سکانسی هم که بعد از بیست سال میبینیم بعد از همان کات با جول شروع میشود و این یعنی همچنان جول نمیتواند دخترش را فراموش کند. ساعتی که سارا به جول هدیه داده بود هنوز که هنوزه در دست او است که دلیل دوم فراموش نشدن سارا را نشان میدهد. ساعتی که علارغم شکسته شدن باز هم لحظهای از دست جول جدا نمیشود و یاد سارا را هیچوقت از بین نمیبرد. تابستان آدمهای دیگری را هم معرفی میکند. از “رابرت” و “مارلین” گرفته تا “تس” و “الی” و بقیهی افرادی که بر سر راهمان قرار میگیرند. تابستان منطقههای قرنطینه را نشانمان میدهد؛ گروه شورشی “کرم شبتاب” را معرفی میکند و یک دنیای آخرزمانی با انسانهای سالم و بیمار و کلیکرها را بهمان میشناساند. پس همهی این وظیفههای سنگین بر دوش تابستان است و حق دارد طولانی باشد!شاید به اندازهی فصل افتتاحیه به چشم نیاید اما تابستان اوضاع و احوالاش احساسیتر میشود. “آخرین ما” از مرگ و زندگی میگوید. از فدا کردن و گذشت؛ از عشق از نفرت از بهدست آوردن چیزی در ازای از دست دادن دیگری. “آخرین ما” همهی احساسات دنیا را چنان در وجودتان تزریق میکند که از این دنیا فارغ میشوید و خود را به دنیای آخرزمانی آن میسپارید. سکانس کشته شدن “تس” را بهیاد بیاورید. به ظرافت چگونه مردن او دقت کنید. مرگ “تس” در کاتسین نمایش داده نمیشود و فقط از دور صدای شلیک گلوله را میشنویم. این سکانس از لحاظ فرم عالی است. “جول”، “تس” را از دست داده و با “الی” تنها میشود. درواقع سرنوشت کسی را بهنام “تس” از “جول” میگیرد که شریک تنهاییاش بوده و بدون “تس” جول تنها میماند. اما این اتفاق در ناخودآگاه “جول تاثیر مستقیم دارد. “جول” دیگر “تس” را ندارد. چرا؟ بهخاطر الی! سرنوشت در ازای “تس” چه چیزی را به جول میدهد؟ پاسخ باز هم “الی” است. به شکل بسیار ظریفی روایت قصه همواره تا انتها رابطهی “جول” با “الی” را نزدیک و نزدیکتر میکند. قبل از چکش زدن به این رابطه بگذارید همراهانمان را در تابستان مرور کنیم.تابستان برای پویا کردن اتمسفر آخرزمانی دنیای بازی و نشان دادن انسانهای سالم دیگری مانند “جول” و “الی”، افرادی را برسر راه این دو بازمانده قرار میدهد که تا مدتی همسفرهای خوبی محسوب میشوند. اولین همسفر آنها، “بیل” نام دارد. یک مکانیک جدی، خشن و مقرراتی! در همین مدت کوتاه او را میشناسیم و برایمان شخصیت میشود. او فرد تنهایی است که حال و هوای سخت روزهای پس از گسترش بیماری روی اعصاب و رواناش تاثیر گذاشته و بهشدت عصبی جلوه میکند. اما در سکانس زیبایی میبینیم همین فرد خشن و جدی، با دیدن صحنهی بهدار آویخته شدن همکارش به گریه میافتد و بازی هم اصلا نمیخواهد اشکتان را دربیاورد یا از این ادا و اطوارها داشته باشد چون چند ثانیه بعد قرار است خبر خوشحال کنندهای بشنویم. بلکه این سکانس فقط و فقط میخواهد بگوید که در این بیست سال آخرزمان چه برسر آدمها آمده و ممکن است انسانهای دلرحمی مثل “بیل” را هم اینگونه عصبی و خشن جلوه دهد. تا فشار روحی این دنیای آخرزمانی برایمان آشکار گردد. همسفرهای دیگری که با “جول” و “الی” همراه میشوند “هنری” و “سم” نام دارند. دو برادر سیاهپوستی که برخلاف بیل بسیار گرم و صمیمی هستند. هنری تقریبا جوان و “سم” هم سن و سال “الی” است. اما دلیل آشنا شدن با این دو برادر چیست؟ بازی میخواهد بر احساس تکیه کند. به همین منظور ابتدا “بیل” را که تنها و بیکس بود بر سر راهمان قرار میدهد تا ببینیم تنهایی در این آخرزمان از هر چیزی بدتر است. پیش از آن هم “جول” را درحالی به ما معرفی کرد که با “تس” بود اما مرگ وی، “جول” را تنها گذاشت. فلسفهی حضور “هنری” و “سم” نیز همین است. آنها شاد هستند چون همدیگر را دارند و هنوز تنها نشدند. این دو بازمانده چند سکانس جاودانه را در بازی خلق کردهاند تا حضورشان همواره در ذهن بازیکننده باقی بماند.روز بود. جول، الی، هنری و سم داشتند جادهها را پشت سر میگذاشتند و هر از گاهی هم ساختمانهای اطراف را میگشتند تا اینکه سم از یک اسباببازی آدمآهنی خوشش میآید و میخواهد آن را در کولهاش بگذارد که هنری میگوید باید فقط لوازم حیاتی را با خودمان بیاوریم. همان شب چند سکانس عالی میبینیم. ابتدا گپ زدن “جول” و “هنری” بر سر موتورسیکلت به همراه شام خوردن به تصویر کشیده میشود که صمیمی شدن بیشتر بازماندههای تازه وارد را نشانمان میدهد. دقت کنید “سم” در این صحنه حضور ندارد. “الی” سفرهی شام (!) را ترک میکند تا “سم” را از تنهایی دربیاورد و چند کلامی با او حرف بزند و سورپرایزش کند. اما سورپرایز “الی” چیست؟ “الی” همان آدمآهنی را که سم اجازه نداشت با خودش بیاورد در کولهاش گذاشته بود تا مخفیانه به “سم” بدهد و او را خوشحال کند. میبینید؟ الی هم مثل سارا مهربان است. “سم” اصلا از این کار “الی” خوشحال نمیشود و در عوض سوالهایی راجع به ترس، تبدیل شدن به موجودات ترسناک، بیماری و مرگ میپرسد. دلمان شور میافتد! متوجه میشویم او بیمار است و فردا صبح “سم” به همان موجودات ترسناک تبدیل میشود. هنری به ناچار برادرش را میکشد! هنری شوکه میشود. او دیگر نمیتواند شاد باشد چراکه با مردن برادرش تنها شده. او دیگر هدفی برای زنده ماندن در این آخرزمان لعنتی ندارد. او خودکشی میکند و ما غرق در آهنگ گوستاوو میشویم. نه اشتباه نکنید! بازی نمیخواهد راه به راه اشکتان را دربیاورد بلکه به صورت غیر مستقیم به جول میفهماند تنها ماندن در این جهنم وحشتناک است. البته “جول” هنوز آنقدرها هم تنها نیست و “الی” را در کنارش دارد. اما نوبتی هم که باشد نوبت رابطهی “جول” و “الی” است! تابستان با جول شروع میشود. با غم از دست دادن دخترش بعد از بیست سال! با زندگی کردن در منطقههای قرنطینهی بوستون که هرکه بیمار باشد بیرحمانه کشته میشود. با قاچاق اسلحه و تجارتشان! تابستان جول را در چنین جاهایی با چنین خصوصیاتی معرفی میکند. اولین سکانس معرفی جول و الی به هم را به یاد بیاورید. فوقالعاده است. “الی” به مارلین میگوید من با این مرد جایی نمیروم. جول هم به مارلین میگوید با این دختر آباش در یک جوب نخواهد رفت. دقت کردید چه شد؟ در واقع الی و جول به شکل غیر مستقیم دارند به هم میگویند از هم خوششان نمیآید. بعد از این رفتار بد، یک رفتار خوب داریم. آن سکانسی که “جول” و “الی” منتظر “تس” هستند. “جول” دراز کشیده و “الی” به او میگوید ساعتات شکسته است. همین دیالوگ کافیست تا جول را بعد از بیست سال به فکر “سارا” بیاندازد. با این دیالوگ جول به خواب عمیقی فرو میرود که نشان دهندهی آرامش گرفتن او است. وقتی “جول” بیدار میشود دوربین از روی شانهی او به “الی” نگاه میکند و بعد هم “جول” را درحال روشن کردن فانوسی میبینیم. این یعنی رابطهی جول و الی یک قدم به هم نزدیک شده است. حالا باز هم رفتارهای بد را داریم! بعد از اینکه “جول” متوجه زخمهای روی بازوی “الی” شد نمیخواست باور کند او راست میگوید و درواقع میخواست شرش را از سرش کم کند. همچنین وقتی “تس” کشته شد رفتار بد “جول” ادامه پیدا میکند به نوعی که برای “الی” قوانین پادگانی شرح میدهد که هرچه او بگوید باید انجام دهد و از این حرفها! این یعنی من تو را به زور دارم تحملات میکنم پس به حرفهایم گوش کن تا سریعتر تو را تحویل بدهم و این ماجرا تمام شود! درست مثل تجارت یک اسلحه!در کارگاه بیل بودیم که “جول” به “الی” اجازه نداد تا برای خودش اسلحه بردارد. جلوتر که رفتیم یک انسان بیمار شده سعی داشت تا “جول” را بکشد و کاری هم از دست مرد خستهی قصهی ما برنمیآمد که در این بین “الی” اسلحهای برمیدارد و با تیراندازی به آن فرد بیمار و کشتناش، جان “جول” را نجات میدهد. رفتار “جول” بعد از این اتفاق را به یاد دارید؟ او میخواهد از “الی” تشکر کند و برای اسلحه ندادن به او پشیمان است اما غرورش این اجازه را نمیدهد و همهی اینها را از رفتارش و چند نگاه متوجه میشویم. چقدر ظریف وعالی شخصیتها پرداخت شدهاند. اندکی جلوتر “جول” تشکرش را به گونهی دیگری ابراز میکند. بحثمان آن سکانس آموزش دادن چگونه تیراندازی کردن با اسلحهی “رایفل” است که جول به الی یاد میدهد. در پلان کوتاهی دوربین پشت این دو شخصیت میآید و یک لحظه دست چپ جول بر روی شانهی راست الی میرود. دقت کردید که تمرکز این پلان بر روی چه چیزی بود؟ این پلان با ظرافت عجیبی خیلی کوتاه ساعت شکستهی “جول” را نشانمان داد تا ارتباطی ایجاد کند بین احساس شباهت سارا و الی و در همین لحظه موسیقی شروع به نواختن کرد. درواقع آن ساعت شکسته پررنگترین یادآوری “سارا” در بازی است. این قدم جدیتری به سمت و سوی ارتباط دو بازماندهمان بود. سکانسی که برای اولینبار “هنری” و “سم” را ملاقات کردیم یکی دیگر از ظریفکاریهای ارتباط “جول” با الی” است. همان ابتدا که “الی” و “سم” مشغول خوردن توت هستند برای چند ثانیه “جول” با لبخندی ناخودآگاه محو تماشای “الی” میشود. در همانجا “هنری” دوبار “الی” را دختر “جول” خطاب میکند. سپس “جول” به خواب فرو میرود توسط “الی” بیدار میشود. همهی اینها فوقالعاده ظرافت این رابطه را به تصویر میکشند. سکان ماشین اولین جایی است که “جول” و”الی” به صراحت با هم خوب هستند و به جان هم نمیافتند. اما در همین سکانس دو نکتهی فوقالعاده ریز جای گرفته است. فصل افتتاحیهی بازی را به یاد بیاورید. همان جایی که “جول”، “سارا” و “تامی” سوار ماشین هستند و میخواهند از هرج و مرج فرار کنند. اگر یادتان باشد “جول” به “تامی” میگوید جلوی سارا از این حرفهای خشونتآمیز نزند که متناسب سن دخترش نیست. همچنین کمی جلوتر سارا دلاش میخواهد دو رهگذر کنار خیابان را سوار کند. به تابستان و درون ماشین برمیگردیم. دو اتفاق مشابه داریم. ابتدا مجلهای با عکسهای ناجور است که “الی” دارد تماشایشان میکند! “جول” به دخترک میگوید اینها مناسب سناش نیستند و بیخیالشان شود. دقیقا مثل حرفهای تامی به سارا. همچنین کمی جلوتر یک مرد غریبه و مشکوک وسط خیابان راه میرود که “الی” میگوید سوارش کنیم که باز هم یادآور خاطرهای مشابه از سارا است. سناریوی شاهکار بازی را میبینید؟ پاییز، فصل تصمیمگیریها است. تصمیمهای ریز و درشت و بهشدت تاثیرگذاری که مسیر بازی را تغییر میدهد. تصمیمهایی که مدام با احساساتتان بازی میکند و دلتان میخواهد داد بزنید این کار را نکن و آن کار را بکن! پاییز با رسیدن “جول” و “الی” به محل استقرار تامی شروع میشود. زیاد طولانی نیست. حداقل به اندازهی تابستان طول نخواهد کشید. این فصل با یک مقدمه آغاز میشود. بحث مشخص است. “جول” اصرار دارد تا تامی را راضی کند که “الی” را بردارد و خودش هم بگذارد برود اما تامی راضی نمیشود! در گیرودار این دعواها بر سر الی سکانسی میبینیم که تصمیم گرفتن “تامی” در این خصوص را کاملا برایمان آشکار میکند. بعد از حملهی راهزنها را به یاد بیاورید. “تامی” میخواهد همسرش را راضی کند تا کار “جول” را در ارتباط با “الی” ادامه دهد و این مسئولیت را قبول کند اما تردید دارد که بگوید یا نه! در همین شک و تردیدها ناگهان چشماش به “الی” میافتد که دارد تند تند به “جول” توضیح میدهد که راهزنها چگونه حمله کردند و از این حرفها. اگر به زاویهی دوربین دقت کرده باشید از نگاه تامی تصویر میگیرد و تمرکز او را بر روی الی نشان میدهد تا اینکه سرانجام تامی تصمیم میگیرد ماجرا را به “ماریا” بگوید. ماریا راضی نمیشود و بینشان دعوا بالا میگیرد که باز هم یک سکانس ظریف داریم. درحالی که “ماریا” و “تامی” مشغول دعوا کردن هستند “الی” به جول” میگوید که آیا آنها بر سر من دعوا میکنند؟ جول از پاسخ دادن تفره میرود و الی قهر میکند و اسب تامی را میدزدد و میزند به چاک! با این اتفاق در دل جول تردید به وجود میآید. جول تامی را راضی کرده که با “الی” بماند. از طرفی “الی” از کار او ناراحت شده است. این تردید را کاملا در وجود جول حس میکنیم. بنابراین “تامی” و “جول” به دنبال “الی” میروند تا پیدایاش کنند.تا اینجا به نوعی مقدمهی پاییز محسوب میشد! یعنی بازی داشت آمادهمان میکرد تا در ادامه سه سکانس شاهکار را پشت سرهم نشانمان دهد. اولیناش را با هم مرور میکنیم. وقتی “جول” “الی” را پیدا میکند دخترک بر روی تخت نشسته و کتاب میخواند. الی ابتدا خودش را به آن را میزند اما ناگهان بغضاش میترکد. این پنهان کردن و بیرون ریختن احساسات عالی است. یعنی از همان ابتدا چیزی در دلاش مانده بود اما دیگر صبرش لبریز شد و شروع کرد به گریه کردن و با بغض حرف زدن. جول که همچنان همان تردید را در وجودش حس میکرد کاملا آماده بود تا از الی تاثیر بگیرد. بنابراین “الی” با بغضاش و گوستاوو هم با موسیقیاش چیزی کم نگذاشتند. “الی” میگوید که میداند جول سارا را از دست داده و میخواهد با ترک کردناش همچنان از یاد و خاطرات تلخ گذشته فرار کند اما او سارا نیست! میگوید او هم مثل جول افراد زیادی را از دست داده است. جول را هول میدهد گریه میکند دیگر از یک سکانس چه میخواهید؟ دقت کنید که چقدر به موقع “تامی” وارد اتاق میشود و این بحث را قطع میکند. قطع شدن ناگهانی بحث یعنی چه؟ این اتفاق دقیقا به فکر کردن جول اشاره میکند. یعنی فرصتی برای فکر کردن دربارهی الی و حرفهایاش به او میدهد. سکانس دوم، این ماجرا را به اوجاش میرساند. سکانسی که بدون تردید جزو بهترین سکانسهای “آخرین ما” محسوب میشود و بهشدت با فرم و ساختار درام جوردرمیآید. “جول”، “الی” و “تامی” هیچ کدامشان چیزی نمیگویند و سوار بر اسب میشوند و به سمت دانشگاه “کلورادو” حرکت میکنند. این چیزی نگفتن یعنی مشکلی در کار است و یک چیزی جور درنمیآید! حتی در یک نما داریم که الی کاملا بیاعتنا ولی در عین حال با تمام احساسات کودکانه و قهر کردناش از کنار جول رد میشود و برروی اسباش مینشیند. در راه موسیقی شاهکار گوستاوو کاملا با فرم صحنه آشناست و در خدمت این فضای احساسی قرار دارد. در یک پلان میبینیم هر سه بازمانده بر اسبشان سوار شدند و آرام آرام راه میروند و هیچ چیزی هم نمیگویند. “جول” از همه عقبتر است و “الی” و “تامی” در جلو. این نما کاملا نشان میدهد که “جول” بدجوری دارد فکر میکند. فکر اینکه از تامی و الی جدا شود و آنها را با هم رها کند. ناگهان پلان عوض میشود. در یک قاب شاهکار از روبهرو الی و جول را با هم میبینیم. اینجا دقیقا متوجه میشویم “جول” تصمیماش را گرفته است. صحنه اشاره میکند این دو با هم میمانند و نگاه مهربان جول از دور به الی این تصمیم را تثبیت میکند. تا اینکه با رسیدن به دانشگاه “جول” به “تامی” میگوید که به همراه “الی” خواهد رفت و با برادرش خداحافظی میکند. ناگهان و ناخودآگاه از درون حس میکنیم “الی” خوشحال میشود. “الی” که در لاک خودش فرورفته بود و حرف نمیزد با تصمیم جول میخندد و سریع به پشت اسب جول مینشیند تا با هم بروند. این سکانس تمام حسهای خوب دنیا را باهم بهتان هدیه میدهد.به سکانس شاهکار آخر فصل پاییز میرسیم. سکانسی که به شکل فوقالعادهای با گیمپلی درهم آمیخته است. ابتدا کنترل جول را به دست میگیریم که به شدت هم زخمی است. او به زحمت و با کمک گرفتن از در و دیوار راه میرود. داریم آماده میشویم تا جول را از استقلال همیشگیاش دور ببینیم. تا اینکه دیگر در و دیوار هم کارساز نیست و جول به زمین میافتد. دقت کنید! “الی” میآید و زیربغل “جول” را میگیرد تا کمکاش کند راه برود. بازهم اینجا گیمپلی داریم و ما باید کنترل را به دست بگیریم. اما دقیقا چه کسی را هدایت میکنیم و راه میبریم؟ به این فکر کردهاید؟ آیا داریم “الی” را هدایت میکنیم که توسط آن “جول” هم راه برود یا برعکس؟ مشخص نیست و نمیدانیم. شاید هردو را باهم هدایت میکنیم. دقیقا هدف این سکانس هم همین است. میخواهد انتقال احساسات انجام دهد. میخواهد “جول” و “الی” را برایمان یکی کند میخواهد بگوید دیگر راهشان جدا نیست و قدم به قدم و پا به پای هم حرکت میکنند. این یعنی نهایت بلوغ در ساختن بهترین فرم در این صحنه. حالا جول دستهایاش را بر روی شانههای “الی” گذاشته و بر او تکیه کرده است. مگر آدم بر کالایی که میخواهد تحویل دهد تا ماموریتاش انجام شود تکیه میکند؟ قطعا خیر! چون دیگر الی آن کالای قاچاق نیست. “الی” سرشار از احساس است و هیچکس جز “جول” آن را نمیداند. وقتی “جول” به زمین میافتد الی خودش را به آب و آتش میزند. به نگرانی او خوب دقت کنید. تمام زورش را میزند تا جول را بلند کند. به جول میگوید “پاشو بهم بگو باید چیکار کنم… توروخدا”. این جمله همه چیز است. نشان میدهد “الی” تا اینجا کاملا بر جول تکیه کرده بود اما سرنوشت کاری میکند که او تکیهگاه جول باشد. این تعامل شاهکار نیست؟ زمستان اوج احساسات بازی است. تعامل عالی احساسات میان جول و الی که به بهترین شکل ممکن روایت میشود و شاهکار روایی دارد. روند ماجراهای زمستان انقدر خوب است که آخرش گریهتان را درمیآورد. البته اینبار نه از ناراحتی بلکه از خوشحالی! اولین سکانس زمستان شکار خرگوش است. هدف از تماشای شکار شدن خرگوش توسط الی چیست؟ این سکانس به ما میگوید الی دیگر آن دختر بچهی چهارده سالهای نیست که سرش باد دارد و فقط نترس است! بلکه این شجاعتاش را به ناچار باید صرف کسب مهارت و مراقبت از خودش و جول کند که میکند. بعد از آخرین نماهایی که از پاییز دیدیم آماده شدیم تا به الی تکیه کنیم و بار امانت آسمان را بر دوشاش بگذاریم! حالا زمستان با اولین پلاناش به ما میگوید قانون طبیعت برای بقا به الی کمک کرده تا بتواند مهارتهایاش را گسترش دهد و یک خرگوش کوچک و سریع را از فاصلهی دور با تیروکمان بزند. تازه این پایان کار نیست و شکار گوزن هم در قدم بعدی قرار دارد. شخصیت جدید الی در فصل زمستان هنوز کاملا برایمان باز نشده است. ملاقات او با دیوید را به یاد آورید. دیوید از الی میخواهد اسماش را بگوید اما الی اینکار را نمیکند و کاملا هواساش به دور و بر است که نکند کاسهای زیر نیمکاسه باشد. این رفتار الی را مقایسه کنید با زمانی که با هنری و سم ملاقات کرده بودند. اولین کسی که اسماش را بدون سوال و جواب گفت الی بود و حتی پیشنهاد داد که میتوانند باهم باشند و بههم کمک کنند. تغییر شخصیت را میبینید؟ الی دیگر گرگ باران دیده شده و این را کاملا در لابهلای بافتهای بازی حس میکنیم. اما با همهی این تندخوییها وقتی دیوید از او میپرسد در ازای گوشت گوزن چه میخواهی تغییر لحن میدهد و بهسرعت میگوید دارو! یعنی وقتی پای جول وخوب شدناش در میان باشد او باز هم میتواند همان کودک بیاحتیاط شود. دلیلاش چیست؟ یعنی