امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ناامید و شکسته! | توضیح و بررسی داستان انیمه Boku Dake Ga Inai Machi
#1
[تصویر:  aiu5_poster.jpg]

فرصت‌های زندگی یکی از مهم‌ترین دلایل زیبایی آن است. وقتی در زندگی انتخابی می‌کنیم، می‌توانیم هر چیزی را عوض کنیم! آینده خود را، زندگی خود را و تصویری که شاید از آینده‌مان در ذهن داشته باشیم. هر فرصت برای یک انتخاب، مانند زندگی کوچکی است که در یک لحظه انسان می‌تواند تجربه کند. می‌توانیم یک انتخاب خوب کرده و آثارش را بر خود و اطرافیان ببینیم؛ می‌توان یک انتخاب بد نیز کرد و آثارش را دید. آثاری که شاید تمام عمرمان به حسرت و افسوس در مورد آن سپری شود. آرزو می‌کنیم یک بار دیگر، بر سر آن دو راهی قرار گرفته و دوباره انتخاب کنیم. انتخاب، زندگی ما را شکل می‌دهد. زیبایی زندگی، درد و ناراحتی آن، همه و همه در انتخاب‌های ما خلاصه شده‌اند. ای کاش می‌توانستیم به گذشته باز گردیم و آن چه که باعث ناراحتی‌مان می‌شود را عوض کنیم! اگر می‌شد، قطعاً همه ما، آن چه که خوب است را برای خود و اطرافیان‌مان بر می‌گزیدیم تا نه حسرت خورده و نه ناامید شویم، تا بتوانیم باری دیگر زندگی‌مان را از سر گرفته و به جای انتخاب‌هایی که نتیجه‌شان دردناک و سخت است، انتخابی کنیم که شایسه باشد. آن‌چه در حال حاظر هستیم، آن‌چه می‌خواهیم بشویم و آن‌چه اطرافیانمان را تحت تاثیر قرار می‌دهد، انتخاب‌های‌مان است. این، گزیده‌ای کوتاه از نوع روایت داستان انیمه Boku Dake Ga Inai Machi (شهری بدون من) است. انیمه‌ای که نشان می‌دهد یک انتخاب نادرست در گذشته، هر زمانی ما را گریبان گیر خود خواهد کرد.

مقاله دارای اسپویل کامل داستان انیمه است.

مردی که می‌تواند زمان را به عقب بازگرداند!

[تصویر:  7df0i128pj37zukl9k26.png]
فوجینوما ساتورو، مردی که توانایی تغییر انتخاب‌هایش را دارد!

انیمه، با یک دنیای عادی و یک فرد عادی روایت می‌شود. شخصیت اصلی که یک طراح مانگا است، برای به چاپ رساندن مانگایی که تازه نوشته است، به سراغ دفتر کار یک مجله می‌رود. مانگای او به دلیل سطحی بودن طراحی و نداشتن گیرایی کافی قبول نمی‌شود. او در یک پیتزا فروشی کار ‌می‌کند و می‌بینیم که برای تحویل یک سفارش می‌رود. در میان راه او در مورد جوانان امروزی و طرز زندگی خود و نیز حرف‌های دختری که با او در پیتزا فروشی کار می‌کند، صحبت می‌کند. سپس ما یک پروانه آبی را می‌بینیم که با حرکتش از خود ردی کریستالی و زیبا به جای می‌گذارد و کامیونی از کنار شخصیت اصلی رد می‌شود. می‌بینیم که زمان به عقب باز گشت! حدود 5 دقیقه قبل از آن که شخصیت اصلی کامیون را ببیند. شخصیت اصلی مضطرب شده و انگار به دنبال چیزی می‌گردد.  دوباره از کامیون رد شده و پی به مشکل می‌برد. به دنبال کامیون می‌رود و از او می‌خواهد که نگه دارد اما به نظر می‌رسد که راننده خوابش برده است. سپس همکارش در پیتزا فروشی که در ترافیک گیر کرده است، او را می‌بیند و از این کار او متعجب می‌شود. در پایین خیابان پسر کوچکی می‌خواهد عبور کند و کامیون نیز با سرعت زیاد به طرف او حرکت می‌کند! او با نزدیک کردن خود به کامیون و عوض کردن مسیر آن، موفق به نجات آن پسر کوچک می‌شود اما خود به ماشینی تصادف کرده و بیهوش می‌شود. او خاطراتی از گذشته‌اش و زمان بچه‌گیش را مشاهده می‌کند و فکر می‌کند مرده است. اما ناگهان در بیمارستان بیدار شده و همکارش در پیتزا فروشی را در کنار خود می‌بیند که به او می‌گوید دو روز است بیهوش بوده و از او می‌پرسد که یادش می‌آید چه کسی است. ما برای اولین بار اسم کامل او را می‌بینیم، فوجینوما ساتورو. همکارش که اسمش کاتاگیری است تلاش او را برای نجات آن پسر کوچک تحسین می‌کند و می‌گوید راننده کامیون در حین رانندگی سکته کرده بوده و عجیب است که فوجینوما متوجه آن شده است و نیز می‌گوید که کامیون به یک انباری برخورد کرده و راننده مرده است. او وقتی از بیمارستان مرخص می‌شود در مورد آن پروانه آبی و توانایی بازگشت زمان توضیح می‌دهد "من به اون پدیده می‌گم تکرار. می‌دونم که هیچ سودی واسم نداره، اما همیشه گرفتارش می‌شم. معمولاً به یک یا پنج دقیقه قبل برمی‌گردم... که همه چیز دست نخورده سر جاشه. و همیشه هم قبل از یه اتفاق بد پیش میاد. باید متوجه چیزی بشم که با عقل درست جور در نمیاد، انگار کسی منو می‌ندازه وسط و به خیال این که جلوش رو بگیر! نتیجه‌اش این می‌شه که همیشه و همیشه یه بلا سرم میاد. تو اکثر موارد، حوادث منفی به بار میاره. بعضی اوقات هم، بلاهاش سر خودم میاد". او به خانه باز می‌گردد و مادرش را می‌بیند که برای مراقبت از او تا زمانی که حالش بهتر شود به آن جا آمده است. شب هنگام، خبری در مورد پیدا شدن دختری گمشده در تلویزیون به نمایش درمی‌آید. ساتورو و مادرش یاد اتفاقی می‌افتند که 18 سال پیش، زمانی که ساتورو کلاس ششم بوده برای یکی از همسایه‌های‌شان رخ داده بود. او پس از کمی فکر کردن یادش می‌آید که در آن اتفاق دو نفر از همکلاسی‌هایش مفقود شده بودند. سپس او در مورد زمان بچه‌گیش و گذشته‌اش توضیح می‌دهد "وقتی کوچیک بودم، یکی از هم محلی‌ها به اسم یوکی-سان، معمولاً باهام بازی می‌کرد. اسم اصلیش یوکی نبود ولی من این طوری صداش می‌کردم چون همیشه می‌گفت یوکی یوکی! (یوکی به معنای شجاعت است). شش ماه بعد از مفقود شدن‌ها، شیراتوری جون، به جرم آدم ربایی‌های زنجیره‌ای و قتل دستگیر شد. همون یوکی-سان بود". فردای آن روز، ساتورو و مادرش برای خرید به فروشگاهی می‌روند. بعد از خروج از آن‌ جا، پروانه آبی ظاهر شده و زمان به عقب باز می‌گردد! او به سرعت سعی در پیدا کردن چیزی غیر عادی می‌کند و به حدی پیش می‌رود که حتی به مادرش نیز می‌گوید که به دنبال چیزی غیر عادی باشد! مادرش نیز می‌گوید که او یک بار دیگر در زمان کودکی‌اش چنین سوالی پرسیده است و آتش سوزی کوچکی رخ داده بوده! آن‌ها چیزی پیدا نمی‌کنند و اتفاقی روی نمی‌دهد اما مادرش به فردی مشکوک می‌شود که دست دختر بچه‌ای را گرفته و می‌خواهد او را سوار ماشینش بکند. آن مرد قبل از سوار شدن به ماشین، به مادر ساتورو نگاه می‌کرد. او دختر بچه را تنها گذاشته و خود با ماشینش می‌رود. مادر ساتورو از پلاک ماشین عکس می‌گیرد. همکار ساتورو که در آن طرف مغازه ایستاده است او را دیده و صدایش می‌زند. آن‌ها با هم به سوی خانه ساتورو می‌روند ولی در راه مادر ساتورو در مورد مرد مشکوک فکر می‌کند و توجه خاصی به اطراف ندارد. مادر ساتورو از کاتاگیری برای خوردن شام در خانه‌شان دعوت می‌کند و او نیز درخواستش را قبول می‌کند. ما دوباره آن مرد را می‌بینیم که از دور دست و در داخل ماشینش به آن‌ها نگاه می‌کند. بعد از خوردن شام ساتورو، کاتاگیری را به ایستگاه قطار رسانده و خود به خانه باز می‌گردد. مادر ساتورو در مورد سوپرمارکت و چیزی که آن جا دیده صحبت خاصی نمی‌کند ولی اشاره‌ای به پرونده آدم ربایی‌های 18 سال پیش می‌کند و می‌گوید که هیچ وقت حل نشده‌اند و سپس می‌گوید شوخی کرده است، اما لحن صحبتش جدی تر از آن است که شوخی کرده باشد. ساتورو فردای آن روز در کتابخانه، کتابی مربوط به آن قتل‌ها یافته و شروع به مطالعه آن می‌کند. در کتاب نوشته است که شخصی که به قتل محکوم شده است، یعنی شیراتوری جون، ا.ع.دام شده است. سپس او با دیدن عکس مقتولین، موضوع کاملاً به یادش می‌آید. هینازوکی کایو، 10 ساله، یکی از مقتول‌های آن حادثه و همکلاسی ساتورو بوده است. او روزی برفی در فصل زمستان به یادش می‌آید که هینازوکی به تنهایی در مقابل درختی در یک پارک ایستاده است، ساتورو سعی می‌کند او را صدا کند ولی نظرش را عوض کرده و به سوی خانه می‌رود. آن، آخرین دفعه‌ای بوده که ساتورو هینازوکی را دیده است. بعد از پیدا شدن جسد وی، ساتورو خود را مقصر می‌داند که به او نگفته به خانه‌اش برود. آن فکر، فکری بوده که در زمان بچه‌گی او و مادرش سعی زیادی در فراموش کردن آن، داشته‌اند. سپس ما مادرش را می‌بینیم که در فکر آن فرد است. او می‌گوید که ماشین آن فرد، اجاره‌ای بوده و آن، تلاشی برای یک آدم ربایی بوده است. آن مرد، احتمالاً به خاطر او از کارش پشیمان شده است. مادر ساتورو می‌گوید که آن فرد با دیدن او سعی در پنهان نگه داشتن صورتش کرده است، پس آن دو یکدیگر را به نحوی می‌شناخته‌اند. مادر ساتورو سعی می‌کند آن مرد را به یاد بیاورد. او با بررسی روزنامه‌های 18 سال پیش، بالاخره یادش می‌آید! آن مرد، قاتل واقعی آن زمان بوده و شیراتوری جون، تنها قربانی دیگر در راستای قتل‌ها و آدم ربایی‌های آن فرد بوده است. او یادداشتی در دفتر یادداشتش می‌گذارد و به فردی زنگ می‌زند. سر انجام او شب که به خانه می‌رود در حالی که هنوز به آن مجرم و قتل‌ها و آدم ربایی‌هایی که او در شهرهای دیگر ممکن است انجام داده باشد فکر می‌کند. اون آن یادداشت را راهروی ورودی گذاشته و به داخل می‌رود. او می‌خواهد بعد از بازگشتن ساتورو با او حرف بزند. صدای باز شدن در می‌آید، او احتمال می‌دهد که ساتورو باشد، مردی وارد اتاق شده و کاردی بزرگ در شکم مادر ساتورو فرو می‌کند! او به زمین می‌افتد و سعی می‌کند گوشی‌اش را برداشته و با ساتورو تماس بگیرد. قاتل، گوشی را گرفته و از اتاق خارج می‌شود و مادر ساتورو می‌میرد. هنگام خروج آن مرد، ساتورو نیز باز می‌گردد. آن مرد صورت خود را در پشت کلاهش مخفی کرده و ساتورو او را نمی‌بیند. وارد خانه می‌شود و سپس در ورودی هال را باز می‌کند. وقتی مادرش را می‌بیند تعجب و غمی شدید او را فرا می‌گیرد، در همین حال که او سعی می‌کند بفهمد چه اتفاقی روی داده است، زن صاحب خانه‌اش وارد شده و دست او را که خونی است و جسد مادرش را می‌بیند، فکر می‌کند که او مادرش را کشته و به پلیس زنگ می‌زند. پلیس فوری وارد آن جا شده و به دنبال ساتورو در خانه‌اش می‌روند. وقتی می‌خواهند او را بازداشت کنند، پروانه آبی از جلوی چشمان ساتورو گذشته و بازگشت زمان اتفاق می‌افتد! اما این بار، 5 یا 10 دقیقه قبل نیست. این بار، 18 سال قبل است! زمانی که او کلاس ششم بوده و آدم ربایی و قتل همکلاسی‌هایش اتفاق می‌افتد!

به سردی برف، به تاریکی غم

[تصویر:  5pyxmtoyciigt8g5mvzi.png]
پروانه آبی سرنوشت! پروانه‌ای که ساتورو زندگی‌اش را مدیون آن است!

چقدر سخت است و غم انگیز که درک کنی بعد از سال‌ها تلاش، دوباره به 18 سال قبل بازگشته‌ای و بچه‌ای شده‌ای که نظرش، برای کسی اهمیتی ندارد. به راستی سخت است که سعی کنی دوباره 18 سال را بگذرانی در حالی که ذهنت 29 ساله است و محدودیت‌های بدنش را به شدت حس می‌کند. ساتورو، پس از فهمیدن زمان و موقعیت خود، و مدت زمانی که برای قبول کردن وضعیت به طول انجامید، تصمیم گرفت که با بازگشت به 18 سال پیش، دیگر نگذارد هینازوکی و دیگر همکلاسی‌هایش، تنها باشند و با نجات آن‌ها، باعث نجات مادرش نیز شود و آینده را تغییر دهد. او، فردای آن روز که به مدرسه می‌رفت، هینازوکی را دید. آن دو با هم دوست نبودند پس ساتورو نمی‌توانست به هینازوکی نزدیک شود، در نتیجه تصمیم گرفت خود را به او نزدیک‌تر کند. در کلاس، او متوجه کبودی‌هایی بر روی پای هینازوکی شد و احتمال داد که کار مادرش است؛ زیرا او تنها با مادرش زندگی می‌کرد. ساتورو، با تشویق دوستانش، تصمیم می‌گیرد بعد از پایان مدرسه، در راه بازگشت به خانه، با هینازوکی حرف بزند. ملاقات آن دو، کاملاً خوب پیش نمی‌رود و هینازوکی از این که ساتورو می‌خواهد با او دوست شود تعجب کرده و سر انجام به او می‌گوید که هر دویشان دغل بازند و برای این که ساتورو با هینازوکی دوست شود، باید فردی را بکشد! ساتورو بعد از حرف‌های مشکوک هینازوکی و کبودی پای او، به نتیجه می‌رسد که قبل از به قتل رسیدن او، اتفاقاتی برایش رخ داده و به همین دلیل است که قاتل او را برگزیده است؛ پس تصمیم می‌گیرد که از آن اتفاقات سر دربیاورد و هینازوکی و نیز یوکی-سان را نجات دهد. ساتورو بعد از بازگشت به خانه، به یادش می‌آید که قرار بود گلچین ادبی که از انشای دانش آموزان کلاس ساخته شده را بخواند. او به دنبال انشای هینازوکی گشت و آن را پیدا کرد "شهری بدون من، اثری از هینازوکی کایو. وقتی بزرگ‌تر شدم، به قدری که بتونم هرجا دلم خواست تنهایی برم، دلم می‌خواد برم یه جای خیلی خیلی دور. دلم می‌خواد برم به یه جزیره خیلی دور. دلم می‌خواد برم به جزیره‌ای که توش هیچ آدمی نباشه. دلم می‌خواد برم به جزیره‌ای که توش نه دردی وجود داشته باشه و نه ناراحتی، نه بزرگتری داشته باشه، نه بچه‌ای، نه همکلاسی، نه معلمی و نه حتی مامانم. تو اون جزیره، هر وقت دلم خواست از درختا بالا برم، هر وقت دلم خواست شنا کنم و هر وقت دلم خواست بخوابم. تو اون جزیره، به شهری که ترکش کردم فکر می‌کنم. بچه‌ها می‌رن مدرسه بدون این که چیزی تغییری کرده باشه. بزرگترا می‌رن سرکارشون بدون این که چیزی تغییری کرده باشه. مامانم بدون این که چیزی تغییری کرده باشه، غذاشو می‌خوره. وقتی به شهری بدون من فکر می‌کنم، حس آزادی بهم دست می‌ده. دلم می‌خواد برم اون دور دورا". ساتورو، در هنگام ناهار از مادرش می‌خواهد که برای تولدش، پنج نفر از دوستانش را دعوت کند، که یکی از آن‌ها هینازوکی است و می‌خواهد آن موقعیتی برای بهتر شناختن هینازوکی باشد. ساتورو می‌گوید "تو گذشته هیچ کاری نکردم، ولی الان می‌خوام جبرانش کنم. با این کار، آینده هینازوکی هم تغییر می‌کنه و از قتلش جلوگیری، و مشکلات من هم حل می‌شه. اگه این کارو ادامه بدم...". فردای آن روز، بعد از زنگ آخر مدرسه، ساتورو سعی می‌کرد دوباره هینازوکی را ملاقات کند. او به سوی پارکی رفت که برای آخرین بار هینازوکی را زنده در آن‌جا دیده بود. معلوم می‌شود که حرف هینازوکی در مورد کشتن یک فرد، شوخی بوده است. هینازوکی به او می‌گوید که دارد نقش بازی می‌کند و شوخی‌هایش، لبخندهایش و ... همه دروغین‌اند؛ ساتورو نیز حرف او را تایید کرده و می‌گوید که می‌خواهد غیر اجتماعی بودن دور شده و با همه دوست شود. حرف‌های هینازوکی، او را به یاد حرف‌های کاتاگیری در زمان آینده می‌اندازد. در آخر، ساتورو کارت دعوت به جشن تولدش را به هینازوکی می‌دهد و از او می‌خواهد که حتماً به جشن تولد بیاید. بعد از رفتن هینازوکی، ساتورو، به تصمیمش در مورد نجات او مصمم تر می‌شود و در باره به قتل رسیدن او در 18 سال پیش، بیشتر توضیح می‌دهد "این جا همون جاییه که آخرین بار هینازوکی رو 18 سال پیش دیدم. جسدش رو وقتی که برفها آب شده بودن پیدا کردن. دیگه نمی‌زارم هینازوکی تک و تنها توی این پارک بمونه. من... می‌خوام آینده رو تغییر بدم!"

عشق، نوری در این دنیای تاریک و غم زده

[تصویر:  205bozufggnqpxmy9csh.png]
عشق، به راستی زیباست! عشق، به راستی روشنایی در میان تاریک‌ترین دنیا ها است.

وقتی که تصمیم به تغییری در زندگی خود بگیریم، باید آماده پذیرفتن هر چیزی شده، و زمانی این تصمیم را بگیریم که احتمال برای شکست را در حداقل ببینیم. ساتورو، سعی در پیدا کردن روزی می‌کند که هینازوکی به قتل می‌رسد؛ او یادش می‌آید که هینازوکی، قبل از مرگش 10 سال سن داشته است، پس روزی که به قتل می‌رسد حتماً پیش از روز تولد هینازوکی است. او مخفیانه به دفتر مدرسه می‌رود و سعی در پیدا کردن دفتر مشخصات دانش آموزان می‌کند. معلم او، یاشیرو کاگو، می‌فهمد که ساتورو چه قصدی دارد و روز تولد هینازوکی را به او می‌گوید؛ دوم مارس، روز تولد آن دو، در یک روز است! یاشیرو پیشنهاد می‌دهد که جشن تولدشان را به صورت مشترک بگیرند و ساتورو نیز قبول می‌کند. او پس از کمی فکر کردن، روزی را که هینازوکی در آن به قتل رسیده است پیدا می‌کند، اول مارس. ساتورو، یازده روز برای نجات دادن هینازوکی فرصت دارد. ساتورو، به خانه هینازوکی می‌رود تا او را ببیند، اما در اصلی خانه قفل است و کسی در را باز نمی‌کند. یک جفت دستکش سوخته در جلوی در خانه مشاهده می‌شود که ساتورو احتمال می‌دهد مال هینازوکی باشد. او مطمئن می‌شود که مادرش دوباره با او دعوا کرده و او را کتک زده است. به پشت خانه و به سوی انباری می‌رود و در را باز می‌کند. هینازوکی، با کبودی‌های بسیار بر روی بدنش و با لباسی نازک، در آن سرمای سوزناک، تک و تنها در انباری خانه است. سپس مادرش با عصبانیت می‌آید و ساتورو را دور کرده و هینازوکی را به داخل خانه می‌برد. در هنگام رفتن آن‌ها، ساتورو می‌پرسد که چرا بدن هینازوکی کبود شده است و هینازوکی جواب می‌دهد که به دلیل افتادن و زمین خوردن این بلا سرش آمده است. ساتورو، مطمئن است که او از ترس مادرش، دروغ گفته و چنین کبودی‌هایی با زمین خوردن به وجود نمی‌آید. فردای آن روز، مسئولین کلاس، هینازوکی و ساتورو هستند. آن دو بیشتر روز را به تمیز کاری و جمع آوری پول سپری می‌کنند. هینازوکی به او می‌گوید که دوست دارد یک درخت کریسمس را از نزدیک ببیند و او هیچ وقت یک درخت کریسمس نداشته است. ساتورو او را به بالای کوهی دعوت می‌کند که از درخت‌های آن جا برای ساخت درخت کریسمس استفاده می‌شود و هینازوکی هم قبول می‌کند. سرانجام روز 29 فوریه فرا می‌رسد. ساتورو نگران تر از همیشه، سعی می‌کند آن روز و روز یکم مارس را به سلامتی رد داده و از روی دادن آن اتفاقات جلوگیری کند. ساتورو، می‌خواهد شنبه، هینازوکی را به مرکز علوم ببرد. از دوستان دیگرش نیز درخواست می‌کند همراه او بیایند ولی آن‌ها قبول نمی‌کنند و می‌خواهند او و هینازوکی تنها بروند. هینازوکی می‌گوید مادرش از او خواسته شنبه‌ زودتر به خانه بازگردد اما ساتورو می‌گوید که مدت کمی طول می‌کشد و اتفاقی نمی‌افتد. آن دو به خانه هینازوکی می‌روند تا از مادرش اجازه بگیرند. ساتورو با مادر هینازوکی حرف می‌زند ولی او قبول نمی‌کند؛ در نهایت ساتورو کمی زیاده روی کرده و باعث عصبانی شدن او می‌شود. سپس او دستش را بلند می‌کند تا هینازوکی را بزند اما مادر ساتورو که از آن جا رد می‌شود، اتفاق را می‌بیند و جلویش را می‌گیرد و در آخر با حرف زدن با مادر هینازوکی او را متقاعد می‌کند که اجازه دهد. بعد از ظهر آن روز، هینازوکی و ساتورو به مرکز علوم می‌روند. آن‌ها با هم حرف می‌زنند و در محوطه گردش می‌کنند. سپس دوستان ساتورو نیز به آن‌ جا می‌آیند. بعد از بازگشت به خانه از آن جا، ساتورو در راه مادر هینازوکی را می‌بیند و او را به مادرش سپرده و خود به تنهایی به خانه می‌رود. ساتورو صبح زود، طبق قولی که به هینازوکی داده است به دنبال او می‌رود تا با همدیگر به مدرسه بروند. بعد از مدرسه، هینازوکی و ساتورو، به مخفی گاهی که با دوستانشان ساخته‌اند می‌روند و مدتی را در آن جا سپری می‌کنند. در راه، آن‌ها از کنار پارک عبور می‌کنند. دیگر ساتورو مطمئن است که هینازوکی، به خاطر تنهایی و غمگین بودن، توسط قاتل هدف قرار داده شده و به قتل رسیده است و حال که او تنها نیست، چنین چیزی رخ نمی‌دهد. ساتورو آن شب، نمی‌خوابد و فردا خیلی زود به دنبال هینازوکی می‌رود. بعد از پایان کلاس، دوباره از دوستانش درخواست می‌کند به جشن تولد بیایند. آن‌ها نیز به او قول می‌دهند که حتماً خواهد آمد. ساتورو که می‌خواهد با دوستانش و هینازوکی به خرید برود، بسیار هیجان زده است اما معلمشان او را صدا می‌کند تا در تمیز کاری مدرسه با هینازوکی به او کمک کنند. بعد از تمام شدن کارشان، ساتورو و هینازوکی به خرید می‌روند و ساتورو همه پس‌اندازش را خرج می‌کند و با هینازوکی به سوی خانه به راه می‌افتند. وقتی در خانه را باز می‌کنند، دوستانشان آن جا هستند. آن‌ها تا آخر شب خوش‌گذرانی و تفریح می‌کنند و دیر هنگام، ساتورو هینازوکی را به خانه‌شان می‌رساند و تا ساعت 12، یعنی پایان آن شب، دم در خانه می‌ایستد. او فردا به دلیل خستگی زیاد کمی دیر به مدرسه می‌رسد. آن روز، هینازوکی غایب است. ساتورو به شدت وحشت زده می‌شود زیرا می‌داند اتفاقی برای او افتاده است. او در مدرسه نیز نگران هینازوکی است و زیاد به درس توجهی نمی‌کند. بعد از پایان مدرسه به سرعت به سمت خانه آن‌ها می‌رود، ولی هرچه در می‌زند کسی جواب نمی‌دهد. او حتی در پشتی خانه و انبار را نیز چک می‌کند اما کسی را نمی‌بیند. در کنار در انباری، در برف جای یک جفت چکمه مردانه دیده می‌شود! مادر هینازوکی و مردی، در خانه هستند ولی جواب ساتورو را نمی‌دهند. شخصی با بدنی کوچک در آن جاست که فقط پایش معلوم است! به نظر هینازوکی است! ساتورو پارک را نیز چک می‌کند ولی هینازوکی آن جا نیست. در مدرسه برای این که بچه‌ها نترسند و مشکلات روحی برای‌شان پیش نیاید می‌گویند که هینازوکی به کلی از آن جا رفته و به خانه مادربزرگش در شهری دیگر رفته است. ولی ساتورو بزرگ‌تر از آن است که چنین چیزی را باور کند. از مادر هینازوکی بازجویی می‌شود ولی هیچ مدرکی پیدا نمی‌شود. شش روز پس از مفقود شدن هینازوکی، نفر دوم نیز مفقود می‌شود، ناکانیشی آیا. هشداری در شهر داده می‌شود که بچه‌ها بدون والدینشان حق ندارند به مدرسه رفته و یا بازگردند. بزرگترها شبکه‌های خبری را تلویزیون را از بچه‌ها محدود می‌کند. جریان، دقیقاً مانند 18 سال گذشته می‌شود و هیچ تغییری به وجود نمی‌آید. ساتورو از که نتوانست تغییری به وجود آورد، خود را گناهکار و مقصر می‌داند. ساتورو، در راه بازگشت از مدرسه، از کنار خانه هینازوکی عبور می‌کند. مادرش را می‌بیند که کیسه‌ای آشغال بزرگ بیرون انداخته و به داخل خانه باز می‌گردد. ساتورو متعجب شده و به داخل کیسه نگاهی می‌اندازد، یک جفت دست کش گره خورده. به یادش می‌آید که هینازوکی قول داده بود یک هدیه برای روز تولد ساتورو به او بدهد. بسیار ناراحت و خشمگین شده و فریاد می‌زند و با سرعت می‌دود. چشمانش سیاه شده و سپس به آینده باز می‌گردد!

تغییر آینده، اما به چه قیمتی؟

[تصویر:  9opi51gmf99n83ol7dik.png]
این فرد کیست که همه را به کام مرگ فرو می‌برد؟

ساتورو خود را در کوچه پشتی خانه‌اش پیدا کرده و شروع به فرار می‌کند. تمام منطقه‌ها زیر دست پلیس است. او به زیر یک پل رفته و در مورد قتل مادرش و هویت قاتل فکر می‌کند ولی به چیز خاصی نمی‌رسد. به خانه رئیسش در پیتزا فروشی رفته و به می‌گوید که با مادرش دعوایش شده و مادرش او را از خانه بیرون کرده است! صدای در می‌آید و رئیسش برای باز کردن در می‌رود. او از پنجره می‌بیند و چون می‌داند رئیسش آدم درستکاری است و دروغ نمی‌گوید و حتماً او را لو می‌دهد به سرعت از آن جا فرار می‌کند. سپس او از روی دیوار به خیابان می‌پرد و همکارش در پیتزا فروشی، یعنی کاتاگیزی آیری، را می‌بیند. آیری او را به خانه خود می‌برد و به او می‌گوید که از اتاق خارج نشود. ساتورو به او در مورد قتل‌های 18 سال پیش و ارتباط آن‌ها با قتل مادرش برای آیری توضیح می‌دهد. آیری نیز مجله‌ای را که شرح قتل‌های آن زمان در آن نوشته شده را به ساتورو می‌دهد و خود برای بازگردانی موتور به پیتزا فروشی می‌رود. ساتورو با نگاه کردن به مجله، متوجه می‌شود که سن هینازوکی و زمان مرگش تغییر کرده است! یعنی او، می‌تواند آینده را عوض کند! ساتورو به خواب می‌رود و فردا که بیدار می‌شود متوجه می‌شود که آیری به مغازه برگشته و کلید خانه و موتورش را برای او گذاشته است. ساتورو به بیرون می‌رود تا در مورد قتل‌های مشابه در شهرهای دیگر و هویت قاتل تحقیق کند. آیری در هنگام بازگشت از مغازه، با رئیسش مواجه می‌شود که به او می‌گوید اگر ساتورو را دید به پلیس اطلاع ندهد و به او کمک کند! ساتورو بعد از تحقیقاتش، به خانه آیری باز می‌گردد. رئیس آن‌ها، در پشت خانه در حال تلفن کردن به پلیس است! آیری متوجه او می‌شود؛ بسیار عصبانی شده و گوشی‌اش را از وسط نصف می‌کند! سپس مشتی به دهانش می‌زند! رئیسش می‌گوید آن کار را برای محافظت از او انجام داده و نگرانش بوده است و آیری نیز از او می‌خواهد که اگر نگرانش است دیگر چنین کاری نکند. ساتورو بعد از با خبر شدن از قضیه از خانه آیری می‌رود و دوباره به زیر همان پل باز می‌گردد. او با آیری در آن جا نشسته و با یکدیگر به صحبت می‌کنند. آیری از پدرش حرف می‌زند. آیری به خانه‌اش باز می‌گردد و متوجه می‌شود که پیامی از گوشی مادر ساتورو به گوشی او فرستاده شده است که گفته بیرون نرود ودر خانه بماند. دودی وارد اتاقش شده و او متوجه می‌شود که خانه‌اش توسط قاتل آتش گرفته و آن پیام از طرف او بوده است. ساتورو که از آن‌جا رد می‌شود، متوجه حادثه شده و فوری برای نجات آیری به داخل خانه می‌رود. او را به سختی تا نزدیک در خروجی می‌آورد که رئیسش نیز می‌آید. از او می‌خواهد که برود زیرا آن جا پر از پلیس است و او حتماً دستگیر می‌شود. ساتورو از آن جا می‌رود. یادش می‌آید که زمان رخ دادن قتل‌ها، مادرش که یک خبرنگار بود، دوستی داشت که در آن زمینه مشغول بود. با او تماس می‌گیرد و جایی را برای ملاقات تعیین می‌کنند. او در مورد قتل هینازوکی توضیح می‌دهد. هینازوکی بعد از بازگشت از خانه ساتورو، توسط مادرش به شدت کتک می‌خورد و به انباری انداخته می‌شود. او به دلیل سرمای شدید و یخ بستگی جان می‌دهد. گرچه در حوالی ساعات 10 تا 11 آن شب هینازوکی در انبار نبوده است. مادرش ساعت 12:30 متوجه می‌شود و به خانه ساتورو تلفن می‌کند که مادر ساتورو می‌گوید آن جا نیست. رد پای چکمه‌های شیراتوری جون در کنار انبار دیده می‌شود. پلیس احتمال می‌دهد که شیراتوری او را بیهوش کرده و به یخچال صنعتی خانواده‌شان منتقل می‌کند و از آب پاش برای سرعت دادن به یخ زدگی و مرگش استفاده می‌کند. وقتی دمای بدن هینازوکی به بالای 20 درجه می‌رسد او دچار مرگ مغزی می‌شود. شیراتوری 30 دقیقه صبر می‌کند تا احتمال به هوش آمدنش صفر شود و قبل از طلوع آفتاب جسد را به انباری خانه باز می‌گرداند. و هینازوکی این گونه می‌میرد. آیری، در بیمارستان گیر افتاده و چند نگهبان مراقب او هستند. او از مادرش می‌خواهد که خود را به جای او جازده و خود به ملاقات ساتورو می‌رود. آن دو زیر پل همیشگی با یکدیگر ملاقات می‌کنند. آن دو در مورد مردی حرف می‌زنند که ممکن است قاتل باشد، نیشیزونو. او در شورای شهر کار می‌کند و چند دفعه‌ای در مورد آیری در بیمارستان پرسیده و به پیتزا فروشی برای سوال کردن در مورد ساتورو آمده است. ساتورو متوجه می‌شود که در لیست مظنونین که توسط همکار مادرش به او داده شده بود چنین شخصی وجود ندارد. سپس دو مامور پلیس برای دستگیری او می‌آیند در حالی که نیروهای بیشتری نیز به دنبال آن‌ها در حال آمدن هستند. وقتی او را می‌برند، او متوجه مردی می‌شود که کت و شلوار مشکی پوشیده است و لبخند می‌زند. صورتش را با چترش پوشانده و قیافه‌اش مشخص نیست. سپس پروانه آبی از آن‌جا عبور می‌کند. ساتورو فریاد می‌زند که برگرد! و زمان به وقتی بر می‌گردد که با هینازوکی در مرکز علوم بودند. بقیه اتفاقات مانند گذشته طی می‌شوند. شب تولد ساتورو، او بیرون رفته و به دنبال مادر هینازوکی می‌گردد. او که تازه به خانه می‌آید در حال عبور از یک پل است. ساتورو می‌خواهد او را هل دهد ولی کنیا که او را دنبال می‌کرده است متوجه می‌شود و نمی‌گذارد. آن دو تصمیم می‌گیرند که نگذارند هینازوکی به خانه بر گردد و مدتی او را پیش خودشان نگه دارند. بعد از اتمام جشن تولد، آن‌ها هینازوکی را به اتوبوسی قدیمی در نزدیکی مدرسه می‌برند و آن را برای او مانند خانه‌ای کوچک، زیبا می‌کنند. ساتورو و کنیا می‌روند و ساتورو به او قول می‌دهد که نیمه شب به آن‌ جا باز گردد. او باز می‌گردد و مقداری غذای کنسرو شده برای او می‌برد. چند شب به همین روال طی می‌شود و آن‌ها قبل از پایان شب با دیگر دوستانشان برای حرف زدن با هینازوکی به داخل اتوبوس می‌روند. در یکی از شب‌ها، صدای باز شدن در می‌آید. مردی وارد می‌شود و لگدی به یکی از بسته‌های موجود در آن جا می‌زند. کیفی را گذاشته و سپس می‌رود. هینازوکی می‌ترسد و فردا که ساتورو می‌آید به او در مورد اتفاق روی داده توضیح می‌دهد. ساتورو مخفی گاه هینازوکی را تغییر می‌دهد و او را به خانه خودشان می‌آورد. بالاخره هینازوکی هدیه ساتورو را به او می‌دهد، یک جفت دستکش که خود هینازوکی برایش بافته است! ساتورو در آن مدت به غیر از هینازوکی، مراقب دیگر قربانیان نیز هست. سپس روزی هینازوکی را به مادرش بر می‌گردانند. وقتی او می‌خواهد هینازوکی را بزند مادر ساتورو، دوباره جلویش را می‌گیرد و نمی‌گذارد. او عصبانی شده و با بیل صورت مادر ساتورو را زخمی می‌کند. در آن زمان، افرادی از مرکز مشاوره کودکان، به همراه معلم ساتورو و هینازوکی، یعنی یاشیرو کاگو، به آن جا می‌آیند و سرپرستی هینازوکی را از مادرش گرفته و به مادربزرگش می‌سپارند. هینازوکی از دایره قتل خارج شده و حال نوبت به دو نفر دیگر می‌رسد. ساتورو سعی می‌کند نگذارد آن‌ها تنها به خانه یا جایی دیگر بروند. او همزمان، بر روی هویت قاتل و سرنخ‌هایی از او کار می‌کند. ساتورو از احساسی که 18 سال پیش زمانی که هینازوکی به قتل رسیده بود داشت، متاسف و نگران بود. او می‌خواست دیگر آن احساس را تجربه نکند و به همین دلیل نمی‌گذارد هیچ کسی تنها باشد. بعد از نجات مقتولین حوادث 18 سال پیش، ساتورو می‌فهمد که یکی دیگر از همکلاسی‌هایش گوشه گیر شده و کمتر با دیگران دیده می‌شود. به پیشنهاد بقیه، او را تا باشگاه هاکی تعقیب می‌کند. وقتی آن دختر از باشگاه خارج می‌شود، ساتورو متوجه نمی‌شود. زمانی که به خودش می‌آید، او را نمی‌بیند. به سرعت دنبال او می‌گردد. معلمشان با بسته‌ای غذا وارد می‌شود که غذای دانش آموزان است. ساتورو از او در مورد آن دختر سوال می‌کند و او نیز می‌گوید او را در حال سوار شدن به کامیون خانواده شیراتوری دیده است. ساتورو از او خواهش می‌کند که به تعقیب آن کامیون بپردازد. آن دو با هم سوار ماشین می‌شوند و به دنبال کامیون به راه می‌افتند. معلم او که قبلاً سیگار مصرف می‌کرده به دلیل ترک آن و نرفتن به سویش از آب نبات استفاده می‌کند و ماشینش پر از آب نبات است. ساتورو داشبورد را باز می‌کند تا آب نباتی به او بدهد. ولی در آن جا آب نباتی نیست. معلمش می‌گوید که آن ماشین او نیست! ساتورو، در این موقع همه چیز را می‌فهمد. همه چیز، آشکار و واضح جلوی چشمانش بود؛ اما او چشم خود را به سویش بسته بود. یاشیرو کاگو، قاتل واقعی است! او است که در تمام موقعیت‌ها می‌تواند حضور داشته باشد و کسی مشکوک نشود. او است که مادر ساتورو، به نظرش آشنا آمده بود. یاشیرو می‌گوید که از اعمال ساتورو متعجب شده است. او جوری رفتار می‌کرده که انگار آینده را می‌داند! می‌داند که چه کسی قرار است کشته شود و جلوی آن را می‌گیرد. او از ساتورو به دلیل نابود کردن نقشه‌هایش متنفر است. او می‌گوید که از شیراتوری‌ها غذا سفارش داده و به همین دلیل کامیون آن جا بوده است، و نیز به آن دختر یک لیوان نوشیدنی کثیف داده که دستش را کثیف کرده و او برای شستن دستش به دستشویی رفته است. ساتورو، وحشت زده و نگران است. یاشیرو می‌گوید که قبل از آمدن، ماشینش را با این ماشین عوض کرده است. ساتورو می‌گوید "خیلی احمقم. کاملاً مشخص بود. فقط نمی‌خواستم قبول کنم. اسم یاشیرو کوگا توی فهرست مظنون‌ها هم بود. فقط چون اسم مامان هم توش بود، لیست رو نادیده گرفتم. این‌قدر به یاشیرو اعتماد داشتم که هر شکی رو رد می‌کردم. ولی... قاتل درست بغل گوشم بود... یاشیرو!". یاشیرو او را به کنار دریاچه‌ای برده و خود از ماشین بیرون می‌آید. کمربند صندلی ساتورو مشکل دارد و وقتی در جایش محکم شد، دیگر باز نمی‌شود! پس ساتورو نمی‌تواند فرار کند. او توپی را پدال گاز ماشین قرار می‌دهد و ماشین به همراه ساتورو در داخلش به سوی آب سرد و یخ بسته دریاچه می‌رود. ساتورو از آخرین مهره خود استفاده می‌کند. فریاد می‌زند "یاشیرو! من آینده‌ت رو می‌دونم!". اما دیگر دیر شده است. ماشین به درون آب می‌افتد. ساتورو تمام خاطرات خوشش را در مقابل چشمانش می‌بیند. خاطراتی که به مانند قطعات یک فیلم قدیمی، پاره می‌شوند. تمام آن چه برایش تلاش کرده و زحمت کشیده بود، از میان می‌رود.

شهری بدون من!

[تصویر:  4lvfbqp7gy1y53nds7jm.png]
ساتورو در آینده‌ای که خودش آن را ساخت! آینده‌ای که حقش نبود.

پانزده سال، از حادثه غرق شدن ساتورو می‌گذرد. او در داخل آب نمرد و فردی او را نجات داده بود. اما بسیار دیر بود زیرا ساتورو، دیگر به کما رفته بود و مشخص نبود کی بیدار می‌شود. شهر او، دوستانش و زندگی، در آن پانزده سال، بدون او ادامه یافته بود. دوستانش بزرگ شده و شغل‌ها و مقام‌های خوبی در جامعه داشتند. در حالی که ساتورو، چشم بسته بر روی تختی خوابیده بود. دوستانش، شهرش، همه و همه، آینده‌شان را مدیون تلاش‌های ساتورو بودند. ساتورویی که در گذشته گوشه گیر بود، حال به فردی اجتماعی تبدیل شده و دوستان زیادی داشت. ساتورویی که در گذشته، حسرت زندگی، انتخاب هایش و موقعیتش را می‌خورد، حال به بدتر از آن نیز دچار شده است. بالاخره ساتورو چشمانش را باز می‌کند! سریع او را از خانه به بیمارستان می‌برند. مادرش بی‌وقفه، مشغول نگه داری از او و رسیدگی به حالش، در مدت این پانزده سال بوده است. او حافظه‌اش را از دست داده و هیچ چیز از غرق شدنش و هویت قاتل نمی‌داند. مادرش اجازه نمی‌دهد که کسی از او در مورد قاتل، و یا 15 سال پیش حرفی بزند. روزی، بهترین دوستان او، یعنی کنیا و هیرومی و به دیدنش می‌آیند. کنیا یک وکیل شده است و هیرومی یک دکتر، در حالی که ساتورو، همانیست که بود. ساتورو، حتی نمی‌تواند روی پای خودش نیز بایستد. بعد از تلاش طولانی مدت، او هنوز نمی‌تواند کامل راه برود و فقط نصف مسیری را که برایش تعیین شده بود، می‌رود و از خستگی به زمین می‌افتد. بعد از تمرین، زمانی که او بر روی ویلچرش نشسته بود، زنی همراه یک بچه به دیدن او می‌آید. اشک‌های ساتورو، با دیدن او بی‌اختیار، شروع به ریزش می‌کنند. آن زن، هینازوکی است که حال با هیرومی ازدواج کرده و صاحب یک پسر شده‌اند! هینازوکی، از او به خاطر تمام کارهایی که انجام داده تشکر می‌کند. پسر هینازوکی، دست ساتورو را لمس می‌کند و او به یاد می‌آورد. به یاد می‌آورد که چه کرده بود و چرا همه از او تشکر می‌کردند. هویت قاتل را به یاد آورد و نیز زمانی که 29 سالش بود و به خاطر انتخاب‌های نادرستش، مادرش به قتل رسیده بود، آیری صدمه دیده بود و خود او نیز به جرم قتل دستگیر شده بود. او از آینده‌ای که الان دارد، بیشتر از آن زمان راضی است. در یکی از روزها در بیمارستان، مردی به ملاقات او می‌آید و می‌گوید که معلم کلاس ششمش، یعنی یاشیرو کاگو است که حال در شورای شهر کار می‌کند. او، ساتورو را به پشت بام می‌برد و به او توضیح می‌دهد که یک قاتل است. به او می‌گوید که چه کارهایی انجام داده است. بچه‌ای در همان بیمارستان بستری است که سرطان دارد؛ تنها کسی که با او حرف زده است، ساتورو است. یاشیرو می‌گوید که در داروهای بیهوشی آن دختر سم ریخته و او بعد از تزریق آن‌ها می‌میرد و کار را جوری جلوه داده که انگار ساتورو آن را انجام داده است. ساتورو، می‌گوید که او برایش مانند پدر بوده و به همین خاطر به او شک نمی‌کرده است. ساتورو می‌گوید که او نیز، تاثیراتی بر روی یاشیرو داشته است و گرنه یاشیرو او را نجات نمی‌داد. ساتورو به طرف لبه ساختمان می‌رود و می‌خواهد خودش را به پایین پرت کند. یاشیرو در لبه، جلویش را می‌گیرد. ساتورو می‌گوید که یاشیرو نمی‌تواند او را بکشد. یاشیرو، به گذشته‌اش فکر می‌کند. زمانی که ساتورو در کما بود، او بیشتر مدت در کنارش بود و از دور و نزدیک نگاهش می‌کرد. ساتورو می‌گوید "من این زندگی رو بارها و بارها تجربه کردم. تو خیلی از دوستام رو کشتی. ولی الان، هیچ حس نفرتی بهت ندارم. توی این دنیا، تنها کسی که توی واقعی رو می‌شناسه... منم". او ساتورو را به پایین پرت کرده و می‌گوید که بدون او، نمی‌تواند زندگی کند. سپس خودش نیز به لبه نزدیک شده و به پایین نگاه می‌کند. ویلچر شکسته، در سمت دیگری از ساختمان پرت شده و ساتورو، بر روی یک تشک افتاده است. مادرش و تمام دوستانش نیز آن جا هستند. پلیس او را دستگیر کرده و می‌برد. ساتورو نیز شاهد تمام جریان است. ساتورو می‌گوید "من زندگیم رو از 11 تا 25 سالگی از دست دادم. ولی اون زمانی که از دست دادم، گنج منه. توی یه شهر بدون من، رفیقام برای کمک به من از خودشون و استراحتشون زدن. شهر بدون من... زمانی بدون وجود من... این گنج منه!". او بالاخره بهبود یافته و تبدیل به یک طراح مانگا می‌شود. این دفعه، با تغییری که با توجه به زندگی خودش در مانگایش ایجاد کرده، موجب قبول شدن در یک مجله بزرگ شده و در آن به چاپ می‌رسد. او به شهرش باز می‌گردد. به پیش شیراتوری جون، می‌رود و اسباب بازی که برای پسر او خریده و نیز مقداری پول را به او می‌دهد. در دنیای قبلی، او حتی وجود نیز نداشت، ولی حال به خاطر تلاش ساتورو، او زندگی خوبی را می‌گذراند. او به همراه کنیا، بعد از جمع شدن و خوشگذرانی با دوستانش، به دیدن مدرسه کلاس ششمش می‌رود. پس از آن، به دفتر طراحی مانگا باز می‌گردد. او به زیر پل قدیمی شهرشان رفته و به مرور خاطرات گذشته‌اش می‌پردازد. وقتی می‌خواهد برود، می‌بیند که برف می‌بارد. در همان زمان، پروانه آبی از کنار پای او رد می‌شود! اما تکراری صورت نمی‌گیرد. تکرارها، به خاطر اشتباه بزرگ او در گذشته رخ می‌دادند. سرانجام، پروانه آبی، نگاه او را به سمت دختری می‌برد که از او عکس می‌گیرد. او در مورد بارش زیاد برف با ساتورو حرف می‌زند. و از ساتورو می‌خواهد که تا اتمام بارش برف اجازه دهد او نیز زیر پل باشد. وقتی کلاهش را بر می‌دارد، ساتورو به شدت متعجب می‌شود. آن دختر، همان آیری است!

باور داشتن، راه تغییر آینده است!

[تصویر:  7gpo28xvq8v5vc33fke9.png]
آیری در آینده‌ای که ساتورو ساخته است! خوشحال‌تر و خوشبخت‌تر!

ساتورو، با باور داشتن به دیگران، به خود و تلاش کردن، توانست آینده را تغییر دهد. او، متوجه اشتباهات خود در گذشته شد و تصمیم به تغییر آن‌ها گرفت. درست است که آینده‌ای که می‌بود را به دست نیاورد، اما بهترین آینده ممکن برای ساتورو و اطرافیانش، همین بود. ساتورو، از آینده‌اش، دوستانش و کاری که کرده بود خوشحال بود. زندگی و آینده ما نیز مانند آن است. نباید همه چیز را برای خود بخواهیم، زندگی خوب، پیروزی، تجربه و دانش زیاد. دیگران نیز، حق داشتن آن چیزها را دارند. وقتی می‌توانیم به آنان هدیه‌اش دهیم، چرا خود که حتی نمی‌توانیم از آن استفاده نیز بکنیم، نگه‌اش داریم؟ سعی کنیم در هر گامی، به غیر از خود، دیگران را نیز در نظر داشته باشیم و به غیر از کوشیدن برای موفقیت خود، برای موفقیت دیگران نیز بکوشیم؛ شاید زندگی ما، با وجود آن‌ها زیباتر و رنگین‌تر باشد. وقتی می‌توانیم دیگران را نجات دهیم، وقتی می‌توانیم به دیگران کمک کنیم، انجام آن بهترین انتخاب در ممکن است. به غیر از ما، دیگران نیز حتما سودی برای‌مان دارند. سعی کنیم هر انتخابی که می‌کنیم، حتماً به خوبی باشد و اگر خوب هم نیست، به قدری بد نباشد که تمام عمر حسرتش را بخوریم.


با تشکر از دوستان گرامی و عزیز به خاطر وقت ارزشمندشون که برای مطالعه مقاله گذاشتن. امیدوارم خوشتون اومده باشه و راضی بوده باشین از قلم بنده. از همه خواهش دارم مشکلی در مقاله دیدند، نظری برای بهتر شدنش، انتقادی و یا هر پیشنهادی در رابطه با اون دارند به اطلاع بنده برسونن، باعث خوشحالیم هست. بازم ممنون که مطالعه کردید. قابل ذکره که عکس ها توسط خود بنده و از انیمه تهیه شده و به دلیل متن های زرد رنگ در گوشه بعضی از اون ها معذرت خواهی می کنم. نقل قول از شخصیت ها نیز به صورت گفتاری نوشته شده. موفق باشید.

[تصویر:  e4f7_3ea4f3ff8d45616e224e2b324bba4603.png]
پاسخ
#2
مطمئنم مقاله ی عالی ایه، مثل قبلیا. از اونجایی که اسپویل کامل داره، من صبر میکنم تا کل انیمه رو بیبینم.
خسته نباشی سامرند Ghelion
[تصویر:  1zhbsmnc5j398nhrz1nd.jpg]
پاسخ
#3
انیمه رو کامل دیدم.
خیلی قشنگ بود. امیدوارم فصل دومش تایید بشه
پاسخ
#4
(05-08-2016, 08:37 PM)Ali Akbar نوشته است: مطمئنم مقاله ی عالی ایه، مثل قبلیا. از اونجایی که اسپویل کامل داره، من صبر میکنم تا کل انیمه رو بیبینم.
خسته نباشی سامرند Ghelion

ممنونم برادرم!
کار خوبی می کنی! نیاز به دیدن انیمه حتماً می شه و در مقاله به جزییات دقیق انیمه پرداخته نشده و برخی بخش ها خلاصه شده.
خیلی ممنونم!

(05-08-2016, 08:38 PM)Lamar Davis نوشته است: انیمه رو کامل دیدم.
خیلی قشنگ بود. امیدوارم فصل دومش تایید بشه

کار خوبی کردی برادرم!
بهترین انیمه ای هست که بنده تاحالا دیدم.
منم همینطور. از اون جایی که مانگاش هنوز ادامه داره به احتمال زیاد فصل دوم ساخته خواهد شد.
[تصویر:  e4f7_3ea4f3ff8d45616e224e2b324bba4603.png]
پاسخ
#5
برنامه امشبم هم جور شد... S0 (2)
داشتم درس می‌خوندم ولی مقالت نمیزاره S0 (2)
خسته نباشی استاد. مقاله هم عالیه! S0 (29)
[تصویر:  Serv5.jpg]
Negan
پاسخ
#6
(05-08-2016, 08:41 PM)Yves Guillemot نوشته است: برنامه امشبم هم جور شد... S0 (2)
داشتم درس می‌خوندم ولی مقالت نمیزاره S0 (2)
خسته نباشی استاد. مقاله هم عالیه! S0 (29)

S0 (2)
عاقا از درس نمونی!
خیلی ممنونم! نظر لطف شماست! سعی کردم جوری بنویسم که احساسات شخصیت اصلی انیمه و خودم در مقاله کاملاً مشخص باشه و حس بشه.
[تصویر:  e4f7_3ea4f3ff8d45616e224e2b324bba4603.png]
پاسخ
#7
سلام

مقاله معلومه کاملا احساسی و زیبا است S0 (2) منتهی چون زیاده نمی‌تونم بخونم، روحیم ضعیغه اذیت میشه S0 (2)

خسته نباشی در قشنگ بودن مقاله %0 هم شک وجود نداره
پاسخ
#8
(05-08-2016, 08:45 PM)Punks Never Die نوشته است: سلام

مقاله معلومه کاملا احساسی و زیبا است S0 (2) منتهی چون زیاده نمی‌تونم بخونم، روحیم ضعیغه اذیت میشه S0 (2)

خسته نباشی در قشنگ بودن مقاله %0 هم شک وجود نداره

درود!
خیلی ممنونم! والا زیاد که هست! ولی نوع احساسی نوشتن تنها در بند های شهری بدون من! و باور داشتن، راه تغییر آینده است! و بند مقدمه خیلی زیاد هست! روایت داستان انیمه معمولی هست!
خیلی متشکرم! نظر لطف شماست برادرم!
[تصویر:  e4f7_3ea4f3ff8d45616e224e2b324bba4603.png]
پاسخ
#9
با سلام به خدمت دوست خوبمون!
نقد فوق العادهای بود، همه چیش درست و به جا بود.
تنها ایرادی که میشه ازش گرفت اشتباه تایپی هست که توی متنتون وجود داره :

نقل‌قول: و او هیچ وقت یک درست کریسمس نداشته است. S0 (2)


از بعضی از جملات این مقاله هم واقعا خوشم اومد و توی اینده استفاده خواهم کرد ازشون مثل :

نقل‌قول: وقتی بزرگ‌تر شدم، به قدری که بتونم هرجا دلم خواست تنهایی برم، دلم می‌خواد برم یه جای خیلی خیلی دور. دلم می‌خواد برم به یه جزیره خیلی دور. دلم می‌خواد برم به جزیره‌ای که توش هیچ آدمی نباشه. دلم می‌خواد برم به جزیره‌ای که توش نه دردی وجود داشته باشه و نه ناراحتی، نه بزرگتری داشته باشه، نه بچه‌ای، نه همکلاسی، نه معلمی و نه حتی مامانم. تو اون جزیره، هر وقت دلم خواست از درختا بالا برم، هر وقت دلم خواست شنا کنم و هر وقت دلم خواست بخوابم. تو اون جزیره، به شهری که ترکش کردم فکر می‌کنم. بچه‌ها می‌رن مدرسه بدون این که چیزی تغییری کرده باشه. بزرگترا می‌رن سرکارشون بدون این که چیزی تغییری کرده باشه. مامانم بدون این که چیزی تغییری کرده باشه، غذاشو می‌خوره. وقتی به شهری بدون من فکر می‌کنم، حس آزادی بهم دست می‌ده. دلم می‌خواد برم اون دور دورا 

عالی بود! واقعا تبریک میگم بهتون! یکی از بهترین مقاله هایی بود که خوندم.
موفق و پایدار باشید  S0 (62) S0 (29)
پاسخ
#10
(05-08-2016, 09:11 PM)maziyarr نوشته است: با سلام به خدمت دوست خوبمون!
نقد فوق العادهای بود، همه چیش درست و به جا بود.
تنها ایرادی که میشه ازش گرفت اشتباه تایپی هست که توی متنتون وجود داره :

نقل‌قول: و او هیچ وقت یک درست کریسمس نداشته است. S0 (2)


از بعضی از جملات این مقاله هم واقعا خوشم اومد و توی اینده استفاده خواهم کرد ازشون مثل :

نقل‌قول: وقتی بزرگ‌تر شدم، به قدری که بتونم هرجا دلم خواست تنهایی برم، دلم می‌خواد برم یه جای خیلی خیلی دور. دلم می‌خواد برم به یه جزیره خیلی دور. دلم می‌خواد برم به جزیره‌ای که توش هیچ آدمی نباشه. دلم می‌خواد برم به جزیره‌ای که توش نه دردی وجود داشته باشه و نه ناراحتی، نه بزرگتری داشته باشه، نه بچه‌ای، نه همکلاسی، نه معلمی و نه حتی مامانم. تو اون جزیره، هر وقت دلم خواست از درختا بالا برم، هر وقت دلم خواست شنا کنم و هر وقت دلم خواست بخوابم. تو اون جزیره، به شهری که ترکش کردم فکر می‌کنم. بچه‌ها می‌رن مدرسه بدون این که چیزی تغییری کرده باشه. بزرگترا می‌رن سرکارشون بدون این که چیزی تغییری کرده باشه. مامانم بدون این که چیزی تغییری کرده باشه، غذاشو می‌خوره. وقتی به شهری بدون من فکر می‌کنم، حس آزادی بهم دست می‌ده. دلم می‌خواد برم اون دور دورا  S0 (29) S0 (62)

عالی بود! واقعا تبریک میگم بهتون! یکی از بهترین مقاله هایی بود که خوندم.
موفق و پایدار باشید  S0 (62) S0 (29)

درود بر برادر مازیار!
شکسته نفسی می فرمایی استاد! بسیار تیزبین می باشی! الان رفعش می کنم! چرا خودم ندیدم؟
قربوتت!
والا این انشای هینازوکی هست! و دلیل قاطعی که ثابت می کنه انیمه به شدت عالیه!
ممنونم!
شما هم همینطور.
[تصویر:  e4f7_3ea4f3ff8d45616e224e2b324bba4603.png]
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  لیست انیمه های برتر جهان mohadeseesmaeeli 10 3,285 08-03-2022, 07:08 PM
آخرین ارسال: javad0765
  تاپیک معرفی انیمه و انیمیشن You Never Win 45 17,958 12-16-2021, 10:06 AM
آخرین ارسال: mostafaemami
  تصویر کاراکتر مورد علاقۀ شما در انیمه‌ها[پست اول خوانده شود] White Beard 13 5,504 09-25-2021, 04:19 PM
آخرین ارسال: abzarone
  اسم اون انیمه که پسره کارمند فروش کرکره برقی بود رو می‌دونید؟ hvonisenbourne 0 2,167 09-06-2021, 05:12 PM
آخرین ارسال: hvonisenbourne
  دانلود انیمه Vampire Knight فصل اول و دوم Lamar Davis 7 18,069 02-28-2021, 01:01 AM
آخرین ارسال: Deli

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان