05-21-2016, 11:04 PM
سلام گیمفاییهای عزیز! امیدوارم حالتان خوب باشد و هر کجا که هستید سلامت باشید. با مطلب اختصاصی و ویژهای در خدمت شما هستیم. حتما با سری بازیهای محبوب «شیطان هم میگرید» آشنایی دارید. این سری همیشه دارای داستانهایی هیجان انگیز و خیر و شر را تعریف میکرده است و در کنار گیمپلی سریع و لذت بخش، جایگاه ویژهای در بین بازیبازان دارد. حال، قصد داریم تا داستان قسمت اول این سری را که در سال ۲۰۰۱ بهوسیله شرکت کپکام منتشر شد در چند قسمت برایتان تعریف کنیم. این نکته قابل ذکر است که روایت سوم شخص داستان به زبان ادبی و دیالوگ بین شخصیتها به زبان گفتاری نوشته شده است. با قسمت دوم داستان بازی Devil May Cry با ما همراه باشید.
شیر گوکولی مگولی
تریش فریاد کشید:«مواظب باش دانته! این موجودات خیلی خطرناکن… بهشون میگن سایه.»
تصویر انعکاس یا انعکاس تصویر
ورژیل به کلاس کاری مبارزه و تکنیک عقیده داشت و نمیتوانست قبول کند برادرش اینطور شلخه بجنگد. استفاده از سلاحهای گرم در مبارزه از نظر ورژیل قابل قبول نبود. دانته ناخودآگاه دستش را داخل یقه پیراهنش کرد و گردنبند یادگاری پدرش را بیرون آورد. از زنجیر گردنبند یک سنگ قرمز رنگ نصفه آویزان بود. نصفه دیگرش را ورژیل به گردن میانداخت. مادرشان در روز تولد هشت سالگیشان این گردنبندها را به آنها داده بود.
تصویر انعکاس تخت در آینه، توجه دانته را به مود جلب کرد. احساس کرد چیزی در این تصویر مشکل دارد سرش را برگرداند تا تخت را ببیند. پایه طرف راست تخت شکسته بود. دوباره در آینه به تخت نگاه کرد. تختی که در آینه میدید، همه پایههایش سالم بودند. آینه همه چیز را درست منعکس نمیکرد!
دانته به چهره خودش در آینه خیره شد. چشمهایش در آینه تغییر رنگ دادند و قرمز شدند. دانته چند قدم عقب عقب رفت اما تصویرش در آینه همچنان ایستاده بود و نگاهاش میکرد. دانته بلند گفت:«باشه باشه فهمیدم داستان چیه، بیا بیرون. این اصلا آینه نیست و تو هم انعکاس من نیستی درسته؟»
احتیاط، تله شیطانی
دانته مدتی در راهروها جست و جو کرد اما چیز قابل توجهی ندید. نه وسیله غیر عادی پیدا کرد یا جایی که احتمال داشته باشد به دنیای شیاطین برسد. در یکی از اتاقها، تعدادی وسیله شکنجه قرون وسطایی دید. وسایلی مانند تابوت ایستاده پر از تیغهای فلزی که وقتی کسی را در آن میگذاشتند و درش را میبستند، جان سالمی برای آن فرد باقی نمیماند. یا گیرهای فلزی که دست و پای انسانها را در آن میگذاشتند و با چرخاندن دست گیرهاش آنقدر به صاحب آن دست یا پا فشار وارد میکردند ک یا به حرف بیاید یا از خیر آن عضو بدنش بگذرد. به جز اتاق شکنجه، تنها چیز مشکوکی که دید، یک مجسمه بزرگ از یک بز شاخدار بود که روی یکی از دیوارهای راهروی اصلی نصب کرده بودند.
حدسهایش هیچکدام درست نبودند. امروز زیادی فکر کرده بود و احساس کرد از شدت فعالیت مغزی دارد تب میکند. از سر بی حوصلگی شمشیرش را به داخل تنها چیز مشکوک زیرزمین یعنی جمجمه بز شاخدار فرو کرد و آن را از دیوار کند. شمشیر از زیر وارد جمجمه شد. از نمادهای کلاسیک شیطان پرستی بدش میآمد. این فرقهها واقعا هیچ قدرت خلاقیتی نداشتند. نمیدانست چرا همیشه بز نماد موجودات شیطانی است. از نظر دانته مرغ یا خرگوش نیز به اندازه بز پتانسیل تبدیل شدن به موجودات شیطانی را داشتند. هنرمندان هنر های سیاه فرآیند خاصی برای تبدیل کردن بز به یک موجود شیطانی داشتند. اگر این فرآیند روی مرغها و خرگوشها پیاده میشد، نتیجه آنقدر ترسناک بود که بزها در برابرشان تبدیل به نجاتگرهای مهربان میشدند.
ناگهان جمجمه نعره کر کنندهای سر داد. دانته یکه خورد و عقب پرید. جمجمه بز شاخدار بر سر شمشیر دانته گیر کرده بود و بدون توقف داشت نعره میکشید. صدای نعره ابتدا کلفت و خش دار بود اما کم کم داشت به جیغی با فرکانس بالا تبدیل میشد. پردههای گوش دانته در آستانه پاره شدن بودند. دانته شمشیر را تکان داد و جمجمه را محکم به دیوار کوبید. هیچ اتفاقی نیفتاد. جیغ همچنان ادامه داشت. دانته اینبار نوک شمشیر را روی زمین گذاشت و با پوتین پای راست به جمجمه ضربه زد تا شاید صدای جیغ لعنتیاش خفه شود. بز شاخدار هیچ واکنشی به جان کندنهای دانته نمیداد و حتی نمیشد فهمید که صدا از کجای جمجمه بیرون میآید.
کف پوتیناش را روی جمجمه گذاشت و شمشیر را بیرون کشید. بلافاصله با پا ضربه محکمی به جمجمه زد. جمجمه جیغزنان مانند یک توپ فوتبال پرت شد، به گوشهای خورد و داخل یک راهروی دیگر کمانه کرد. صدای جیغ ناگهان قطع شد.
سر دانته از درد داشت منفجر میشد. نمیدانست ساکنان قلعه آدمهای باهوشی بودند که هر بار او را غافلگیر میکردند یا او آنقدر خنگ شده بود که واضحترین تلهها را نمیدید. از هواپیمای ملخی و عروسکهای خیمهشب بازی بگیر تا جمجمه بز شاخدار همگی آنقدر تابلو بودند که از یک کیلومتری فریاد میزدند:«احتیاط، تله شیطانی». دانته هم هیچ کدام را نمیدید. حالا هم نمیدانست جمجمه شوت شده کجا رفته و چطور ممکن است دوباره او را غافلگیر کند.
دانته لحظهای مکث کرد تا بین استراتژیهای دویدن و ایستادن یکی را انتخاب کند. اگر میدوید، احتمال فرار از حملات نامرئی دشمن بیشتر بود اما صدای قدمهایش در آب نمیگذاشت صدای دشمن را بشوند. اگر میایستاد میتوانست بهتر تمرکز کند. تصمیم گرفت بی حرکت سر جایش بایستید. این بار تصمیمش درست بود زیرا بلافاصله صدای خفیفی از بالای سرش شنید و بدون نگاه کردن، جهشی به عقب زد. بز شاخدار به سرعت از سقف بیرون آمد، داس به دست مسیر مستقیمی را طی کرد که از محل ایستادن قبلی دانته میگذشت و پس از ورود به کف زمین ناپدید شد.
دانته برگشت و عنکبوت غولآسا را دید که پشت سرش ظاهر شده است.چشمهای عنکبوت دیگر قرمز و درخشان نبودند. دانته او را در نبرد قبلی کور کرده بود. دانته پاسخ داد:«کم کم داره از ماندس خوشم میاد…. به حیوونای دست آموزش ادب یاد داده. دفه پیش بدون خداحافظی گذاشتی رفتی الان اومدی معذرتخواهی کنی؟»
عنکبوت پاسخ نداد. بلافاصله دهانش را باز کرد و یک گلوله آتشین به طرف دانته پرتاب کرد. دانته به راحتی جاخالی داد و گفت:«ببخشید بابا شوخی کردم! چرا شماها هیچکدوم شوخی سرتون نمیشه؟» در پاسخ یک گلوله آتشین دیگر شلیک شد. دانته کمکم به این نتیجه رسید که عنکبوت اعصاب ندارد و متلکهای بیمزهاش راه به جایی نمیبرند. حریف دو گلوله آتشین دیگر شلیک کرد. دانته نگاهی به دور و برش انداخت. غار تنگ و تاریک بود و هیکل عنکبوت همه فضای غار را اشغال میکرد. دانته بیماری ترس از فضاهای بسته نداشت اما همیشه سعی میکرد از درگیری تن به تن در چنین مکانهای بستهای خودداری کند. مخصوصا اگر طرف مقابل یک هیولای بسار بزرگ بود که فضای کافی برای تحرک به دانته نمیداد. در موقعیت فعلی و با توجه به کور بودن حریف، فرار میتوانست بهترین استراتژی باشد.
رویش را برگرداند و گفت:« ببین رفیق خیلی دوست دارم بیشتر با هم گپ بزنیم اما خیلی کار دارم… اگه اشکال نداره باشه واسه یه وقت دیگه.»
آنچه در قسمت بعد رخ خواهد داد:
آنچه در قسمت قبل رخ داد:
تریش:«بیست سال پیش اعضای یه فرقه عجیب این جزیره رو تسخیر کردن. کسی تحویلشون نمیگرفت… مثل بقیه احمقایی بودن که به شیطان و موجودات شیطانی علاقه داشتن. برا خودشون ماندس رو میپرستیدن و کاری هم به کسی نداشتن اما کمکم اوضاع خطرناک شد. کسی دقیقا نمیدونه اعضای این گروه چی کار کردن اما ظاهرا باعث شدن دروازه دنیای زیرزمینی سست بشه.»
دانته:«برام مهم نیست… فقط میخوام ماندس رو ببینم و خودم بکشمش.»
تریش:«فک کنم باید از هم جدا بشیم تا زودتر قلعه رو بگردیم. تو همین راه رو ادامه بده، من از یه طرف دیگه میرم.»
فانتوم:«یک شکار بی ارزش دیگه… قسم میخورم که احساس کردم موجود بزرگتر و لایقتری به قلمرو من قدم گذاشته.»
دانته:«پشههای دیشب مثل عنکبوت تار میتنیدن. هههه… تو کف موندم ببینم تو که عنکبوتی چه شیرین کاریای بلدی.»
ماندس:«پسر بسیار زرنگیه. مگه نه؟ هنوز هم ازش میترسی؟»
نلو آنجلو:«نلو آنجلو از هیچ کس واهمهای نداره میدوارم شما رو سرافراز کنم سرورم. پاسخ اعتمادی که به من کردید رو خواهید گرفت.»شیر گوکولی مگولی
دانته از میان دیوار خراب شده وارد یک حیاط کوچک شد. فواره زیبایی در وسط حیاط خودنمایی میکرد. فواره به شدت آب را به اطراف میپاشید و صدای جریان آب، فضای آرمشبخشی را در حیاط به وجود آورده بود. دانته توجهاش به مجسمه سنگی یک شیر جلب شد. شیر با ابهت روی دو پایش نشسته بود و جلو را نگاه میکرد. برای لحظهای دانته احساس کرد که چشمهای شیر میدرخشند.
صدای باز و بسته شدن دری بلند شد و تریش از طرف دیگر حیاط به جلو آمد. دانته گفت:«کجا بودی خانوم؟ یه مهمونی حفنو از دست دادی.». جات خالی بود. صاحب مجلش خودش نبود اما یه عنکبوت مذاب برای خوشآمد گویی فرستاد.»
تریش پاسخ داد:«پس فانتوم تونسته خودش رو به دنیای ما برسونه. خیلی خطرناکه… فانتوم یکی از هیولاهای مورد علاقه ماندسه. اگه فانتوم تونسته باشه بیاد این دنیا، باید منتظر بقیه هیولاهای ماندس هم باشیم.»
-«واسه من مهم نیست. هر کی بیاد خودم برش میگردونم همونجایی که بوده. از این جک و جونورها ترسی ندارم. تو چیزی پیدا نکردی؟»
-«هنوز نه…تا اونجایی که قلعه رو گشتم، از همه طرف به یه دره عمیق میرسه که تهش یه رودخونهس… چیز خاصی ندیدم. تو چی پیدا کردی؟»
-«منم به جز یه هواپیمای ملخی و چند تا عروسک خیمهشب بازی بی مغز و البته یه عنکبوت از خود راضی چیز قابل توجهی ندیدم.» دانته نگاهی به اطرافش کرد و مجسمه شیر دوباره توجهش را جلب کرد. به طرف مجسمه رفت، با دست سر و صورت شیر را نوازش کرد و ادامه داد:«این شیر گوگولی مگولی رو هم میتونی به جمع چیزایی که پیدا کردم اضافه کنی. کی میدونه؟ شاید این شیر راز مخوفی با خودش داشته باشه.»
چشمهای شیر دوباره برق زد.اینبار دیگر دانته اطمینان داشت که خیالات نبوده. عقب پرید و شمشیر کشید. تریش گفت:«چی شد؟»
دانته پاسخی نداد. او هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده اما تا چند لحظه دیگر معلوم میشد. مجسمه شیر لرزید و ترک برداشت. دانته و تریش عقب رفتند تا از مجسمه دور شوند. شیر چند لحظه همچنان لرزید و بالاخره ترکید و خرد شد. پشت مجسمه یک در کوچک بود و دانته نمیدانست که چه چیزی ممکن است مجسمه را ترکانده باشد به همین دلیل با دقت تر نگاه کرد.
سایه سیاهی زیر بقایای مجسمه ظاهر شد. سایه روی زمین با سرعت بزرگ میشد. ناگهان سایه از زمین بلند شد و به هیبت یک ببر درآمد. ببر سر تا پا سیاه بود و اندامهایش را نمیش از یکدیگر تشخیص داد. در واقع سایهای از یک ببر بود تا خود حیوان.تریش فریاد کشید:«مواظب باش دانته! این موجودات خیلی خطرناکن… بهشون میگن سایه.»
«چه اسم خلاقانهای! چقدر فکر کردن تا به همچین اسمی رسیدن؟»
دانته کلتهایش را بیرون کشید و بی وقفه شلیک کرد. ببر با سرعت زیادی از میان گلولهها جاخالی میداد. دانته روزانه کارهای عجیب و غریب زیادی انجام میداد اما به این نتیجه رسید که بهتر است شلیک کردن به یک سایه را جزء عجیب ترین کارهای عمرش ثبت کند.
سایه که همچنان با سرعت از میان گلولهها فرار میکرد، تغییر حالت داد. کلهاش کش آمد و مانند یک نیزه نوک تیز به ظرف دانته پرتاب شد. دانته که روی فاصله زیاد بین خودش و حریف حساب میکرد، فکر اینجا را نکرده بود که سایهها ممکن است کش بیایند و دراز شوند. نوک نیزه در شانه چپ دانته فرو رفت. دانته سعی کرد با یک دست نیزه سیاه را بگیرد اما دستش از داخل آن رد شد. سایه هیچگونه ماهیت فیزیکی نداشت.
تریش فریاد کشید:«تحمل کن دانته!» و دستهایش را در هوا چرخاند.. صاعقههای زرد رنگی از دستهایش بیرون آمدند و به طرف سایه شلیک شدند. بلافاصله نیزه سیاه محو شد و ببر سیاه تغییر شکل داد. حالا تبدیل به یک گلوله آتشین شده بود که به صورت معلق در هوا میچرخید. تریش گفت:«حالا!»
دانته شمشیر کشید و به گوی حمله کرد. ظاهرا تریش نقطه ضعف این موجودات را خوب میدانست. با شمشیر سه ضربه پشت سر هم به گوی زد. با هر ضربه گوی آتشین کوچکتر و کم فروغ تر میشد تا این که بالاخره از بین رفت. اما بر خلاف تصور دانته، سایه نابود نشده بود. ببر با هیبت قبلیاش دوباره ظاهر شد اما اینبار رنگ قرمز به خود گرفته بود. ببر وحشیانه غرید و به هوا پرید. روی هوا هیبیتاش تغییر کرد و مانند یک چاقوی تیز و برنده شد. دانته چارهای نداشت جز اینکه به سلاح گرم پناه بیاورد.
چاقو چرخید و خودش را محکم به زمین کوبید. دانته جاخالی داد و زمین زیر پایش را دید که از شدت ضربه تغییر شکل داده است. سایه دوباره تبدیل به ببر شد اما در یک چشم به هم زدن باز هم تغییر شکل داد. سر و دهانش بزرگ شدند و با یک حمله سریع سعی کرد دانته را ببلعد. دانته همچنان که فرار میکرد گفت:« تریش؟ کجایی؟ چیکارش کنم اینو؟»
صدای تریش از طرف دیگر حیاط میآمد. داشت به طرف در خروجی میرفت. در را باز کرد و گفت:«هیچی، کارش تمومه داره جون میده. یه ذره دیگه نوازشش کنی میذاره میره این گوگولی.» و از حیاط خارج شد.
ببر قرمز رنگ دوباره تغییر شکل داد و روی زمین پخش شد. نیزههای قرمز رنگی از زمین بیرون زدند. دانته با چند پرش بلند خودش را از سایه دور کرد و سعی کرد یک خشاب دیگر رویش خالی کند. بالاخره نیزههای متوقف شدند و سایه قرمز بی حرکت ماند. دانته چند لحظه منتظر ماند تا دشمن دوباره تغییر شکل بدهد اما خبری نشد. سایه قرمز رنگ آتش گرفت و در یک چشم به هم زدن دود شد.
دانته به نفس نفس زدن افتاده بود. فکر نمیکرد با موجودی اینچنین سریع درگیر شود. این هیولاها با موجوداتی که دانته عادت داشت با آنها بجنگد فرق داشتند. این هیولاها بسیار قویتر از هیولاهای عادی بودند و اگر دروازه بین دو دنیا را هر چه سریعتر نمییافت، تعداد بیشتری از آنها میتوانستند خودشان را به دنیای انسانها برسانند.تصویر انعکاس یا انعکاس تصویر
اثری از تریش دیده نمیشد. باز هم دانته را پیچانده و رفته بود. دانته به طرف در کوچکی رفت که پشت مجسمه شیر پنهان شده بود. در به راحتی باز شد. دانته مجبور شد برای عبور از آن خم شود. در به یک راه پله مارپیچ میرسید و راه پله رو به بالا میرفت. اما آن پایین یک در دیگر هم بود که هیچ گونه دستگیره یا قفلی نداشت و رویش صورت فرشتهای حکاکی شده بود. دانته متوجه شد دهان فرشته جایی دارد که میتوان یک شی در آن قرار داد. زیر صورت فرشته نوشتهای به چشم میخورد:«لیاقت خود را ثابت کن تا از در بگذری.»
دانته خوشجال شد. هیچ چیزی بیشتر از درهای قفل و کلیدهای عجیب خوشحالاش نمیکرد. در ضمن هر وقت یک در قفل میدید یقین داشت که پشت آن چیز مهمی مخفی شده است. اصولا اگر چیز مهمی در کار نبود، کسی به خودش دردسر نمیداد اینهمه قفل و کلید بسازد. البته از مسئله ثابت کردن لیاقت نیز نباید به سادگی میگذشت.
یکی از وجوه اشتراک جماعت هیولاها و فرقههای قدیمی، همین اثبات لیاقت فرد بود. اگر میخواستی وارد فرقه بشوی یا به یکی از محلهای مهم شیاطین برسی، باید لیاقت فرضیات را ثابت میکردی. هیچ تعریفی در تاریخ هیولاها و انسانها در مورد لیاقت ارایه نشده بود و هر گروهی به زعم خود، لیاقت فرد را میسنجید؛ بعضیها با راهروهای پر از تیغ و نیزه و بعضیها با چیستانها و سوالات لوس و بیمزه (چه قافیهای درست شد). دانته بارها از این آزمونهای لیاقت داده بود اما بدبختی اینجا است که پس از اثبات لیاقت، هیچ گروهی مدرک و سندی مبنی بر ثابت شدن لیاقت فرد به کسی نمیداد. دانته نمیدانست این بار چه آزمونی در انتظارش است و چه جایزهای دارد.
به هر ترتیب تصمیم گرفت راهپلهها را امتحان کند. سالنی که در آن بود مقطعی مربعی داشت و راهپله در کنار دیوار بالا میرفت. دانته چند دقیقهای از پلهها بالا رفت ولی به نظر نمیرسد به طبقه بعدی رسیده باشد. به وضوح قلعه در زمانی بنا شده بود که کسی از مفهوم آسانسور سر در نمیآورده. حتی ساکنان مدرن قصر هم به خودشان دردسر نداده بودند که یک آسانسور در این راهپله نصب کنند. شاید دلیلی در کار بوده.
راهپله در میانه راه به یک در چوبی دو تکه رسید. دانته بدون درنگ در را باز کرد و وارد شد. تخت خوابی سلطنتی و سقف دار و آینهای تمام قد نشان میدادند که اینجا اتاق خواب آدم مهمی بوده است. تخت خواب کاملا مرتب و تمیز بود. رو به روی دانته در آنطرف اتاق در شیشهای بزرگی بود که به بالکن قلعه باز میشد. دانته جلو رفت و از پشت شیشه بیرون را نگاه کرد. پنجره به یک حیاط بزرگ باز میشد. برگشت تا اتاق خواب را بیشتر جست و جو کند. در کنار آینه تمام قد مجسمه فرشتهای بود که در دهانش یک گوی فلزی کوچک گذاشته بودند. خوشحالی دانته از دیدن در قفل پایین پلهها به سرعت به یاس تبدیل شد. انتظار داشت کلید را خیلی سختتر پیدا کند. واقعا ساکنان قلعه هیچ گونه حس ماجراجویی نداشتند.
گوی را از دهان مجسمه بیرون کشید. زیر گوی یک برآمدگی کوچک بود که باعث میشد در سوراخ دهان مجسمه جا بخورد. گوی را در جیب گذاشت و کمی به آینه خیره شد و موهای سفیدش را مرتب کرد. دانته و برادرش هر دو از کودکی موهای سفید داشتند. دانته خیلی دوست داشت موهایش را رنگ کند اما ورژیل به این تصمیم میخندید. همیشه با هم اختلاف سلیقه داشتند. ورژیل تاکید داشت که اور کت بلند آبی بپوشد اما دانته از اور کت قرمز خوشش میآمد. دانته آخرین ملاقاتش با ورژیل را به خاطر آورد. هر دو رو در روی یکدیگر قرار گرفته بودند و قرار بود فقط یک نفر از این مبارزه زنده بیرون بیاید. ورژیل با شمشیر سامورایی مورد علاقهاش میجنگید و تا لحظه آخر دست از مسخره کردن دانته بر نداشت.ورژیل به کلاس کاری مبارزه و تکنیک عقیده داشت و نمیتوانست قبول کند برادرش اینطور شلخه بجنگد. استفاده از سلاحهای گرم در مبارزه از نظر ورژیل قابل قبول نبود. دانته ناخودآگاه دستش را داخل یقه پیراهنش کرد و گردنبند یادگاری پدرش را بیرون آورد. از زنجیر گردنبند یک سنگ قرمز رنگ نصفه آویزان بود. نصفه دیگرش را ورژیل به گردن میانداخت. مادرشان در روز تولد هشت سالگیشان این گردنبندها را به آنها داده بود.
تصویر انعکاس تخت در آینه، توجه دانته را به مود جلب کرد. احساس کرد چیزی در این تصویر مشکل دارد سرش را برگرداند تا تخت را ببیند. پایه طرف راست تخت شکسته بود. دوباره در آینه به تخت نگاه کرد. تختی که در آینه میدید، همه پایههایش سالم بودند. آینه همه چیز را درست منعکس نمیکرد!
دانته به چهره خودش در آینه خیره شد. چشمهایش در آینه تغییر رنگ دادند و قرمز شدند. دانته چند قدم عقب عقب رفت اما تصویرش در آینه همچنان ایستاده بود و نگاهاش میکرد. دانته بلند گفت:«باشه باشه فهمیدم داستان چیه، بیا بیرون. این اصلا آینه نیست و تو هم انعکاس من نیستی درسته؟»
تصویر دانته آرام آرام جلو آمد و پایش را از آینه بیرون گذاشت. هالهای از نور آبی دور او را فرا گرفت و تغییر شکل داد. تصویر دانته تبدیل شد به یک شوالیه سیاه پوش. رگههایی از خطوط آبی روی زره سیاه او نقش بسته بودند. روی سرش دو شاخ پیچ دار داشت و صورتش پشت کلاه خودی پنهان شده بود. شوالیه شمشیر کشید و با حالت تهدید کنندهای مقابل دانته ایستاد.
دانته گفت:«این جا آخرین جایی بود که انتظار داشتم یه آدم حسابی ببینم. به قیافت میخوره بلد باشی از اون شمشیره استفاده کنی. میخوای همینجا بجنگیم یا بریم بیرون؟»
شوالیه پاسخی نداد و بدون مقدمه نبرد را آغاز کرد. حمله شولیه آنقدر سریع بود که دانته تصور کرد شوالیه از جلوی چشمانش ناپید شده است. تنها چیزی که دید، درخشش تیغه شمشیر آبی رنگ شوالیه بود و فقط توانست به موقع شمشیر اسپاردا را جلوی تیغه شمشیر حریف بگیرد. شدت ضربه شوالیه آنقدر زیاد بود که دانته به طرف پنجره پرت شد. پنجره با صدای بلند شکست و دانته از بالای بالکن داخل حیاط افتاد.
شوالیه به دانته امان نداد روی پاهایش بایستد و از همان بالای بالکن روی سینهاش پرید. دانته یکی از اسلحهها را بیرون کشید و شلیک کرد اما شوالیه با ضربه شمشیر، اسلحه را به کنار انداخت. دانته را با ضربهای زمین انداخت و با نشستن برروی دانته، گردنش را گرفت. در همان حال با خشم گفت:«هیچوقت پشت این اسباببازیها پنهان نشو. جنگجوی واقعی با شجاعت میجنگه.»
دانته با تمام نیرو سعی کرد خودش را از چنگ حریف خلاص کند اما موفق نشد. به سختی میتوانست حرف بزند:«خیلی نامردی! اگه میذاشتی… مث دوتا حریف با مرام جنگو شروع میکردیم… اینجوری نمیشد.»
شوالیه همانطور که گردن دانته را گرفته دز روی سینهاش بلند شد و او را بلند کرد:«نمیذارم از چنگم فرار کنی… ارباب ماندس کشتن تو رو به من سپرده که مورد اعتماد ترین سربازش هستم. ناامیدش نمیکنم.» و گردن دانته را محکم فشار داد.
دانته بیشتر تقلا کرد اما احساس خفگی هر لحظه بیشتر میشد. با این وضعیت نمیتوانست تمرکز کند و از قدرتهای پدریاش کمک بگیرد. همانطور که تلاش میکرد، گردنبند سنگیاش از داخل یقه لباسش بیرون افتاد. شوالیه سنگ را دید و ناگهان فشار دستش کم شد. شوالیه سیاه چند لحظه به گردن بند خیره شد و بدون هیچ دلیلی دانته را رها کرد. دانته روی زمین افتاد و عقب عقب رفت تا خودش را به اسلحهاش برساند. شوالیه گویی دچار سردرد شدیدی شده باشد هر دو دستش را دو طرف سرش فشار داد و ناگهان فریاد کشید. لحظهای بعد با یک پرش بلند خودش را روی پشت بام قصر رساند و از دید دانته خارج شد.
دانته گردنبند را در دست گرفت. چرا شوالیه با دیدن گردنبند اسپاردا اینطور ناراحت شد؟ باید از انگیزه او سر در میآورد. شوالیه سیاه دشمن قدری بود اما دانته میخواست هر طور که شده راز او را بداند. اما فعلا کار مهمتری داشت. اسلحهاش را برداشت و با چند پرش بلند خودش را به بالکن رساند و وارد اتاق شد.احتیاط، تله شیطانی
بچه که بودند دانته عادت داشت پلهها را دو تا یکی پایین برود. برادرش ورژیل از این اخلاق دانته خوشش نمیآمد. ورژیل عقیده داشت مرد باید آرام و با وقار راه برود. دو تا یکی کردن پلهها از نظر ورژیل بچه بازی بود و او هر کاری میکرد تا خودش را مانند آدم بزرگها نشان بدهد.
دانته نگاهی به راهپلههای طولانی انداخت که زیر پایش به پایین میرفتند. در راه بازگشت به دری بود که با گوی فلزی باز میشد. از بالای پلهها پایین پرید. حالا که بزرگ شده بود دیگر نیازی به دو تا یکی کردن نداشت، میتوانست از طبقه دهم یک ساختمان پایین بپرد و مشکلی برایش پیش نیاید. امروز چندین بار ورژیل را رو سفید کرده بود.
جلوی در رفت و بدون معطلی گوی را داخل دهان فرشته گذاشت. اگر پیغام روی در درست بود، با این کار دانته لیاقتش را ثابت کرده بود. حوصله نداشت به این موضوع فکر کند که دقیقا آزمون لیاقتی که پشت سر گذاشته چه بوده و اصولا چه کسی این آزمون را طراحی کرده است. در را باز کرد و وارد شد. پشت در یک راهروی بسیار باریک بود که با شیب ملایمی رو به پایین میرفت. باد خنکی از داخل راهرو میوزید و به صورت دانته میخورد. همینطور که جلوتر رفت صدای جریان آب از انتهای راهرو شنید. احتمالا راهرو به یک آبانبار یا سیستم فاضلاب زیرزمینی میرسید.
وقتی از درگاه انتهای راهرو عبور کرد از هوش و ذکاوت خودش خوشش آمد. این قلعههای قرون وسطایی معمولا یک سری راههای زیرزمینی تو در تو به صورت آبانبار داشتند. سعی کرد باز هم مغزش را به کار بگیرد . جلو جلو حدس بزند که در این راههای زیرزمینی چه خبر است. به هر حال فقط افرادی که لیاقت داشتند میتوانستند به این بخش از قلعه وارد شوند. شاید کتابخانهای پر از متون ممنوعه و آداب شیطان پرستی در زیرزمین وجود داشت؛ شاید هم محل تجمع سران فرقه بود.
آب انبار از یک مجموعه راهروهای تو در تو تشکیل شده بود. روی زمین به اندازه چند بند انگشت آب جریان داشت و صدای شالاپ شولوپی که هنگام ره رفتن دانته شنیده میشد، نمیگذاشت صداهای اطراف را درست بشوند. سقف راهروها قوس داشت و دیوارها از بلوکههای سنگی بزرگی ساخته شده بودند. روی سنگها پر بود از خزههای سبز رنگ.دانته مدتی در راهروها جست و جو کرد اما چیز قابل توجهی ندید. نه وسیله غیر عادی پیدا کرد یا جایی که احتمال داشته باشد به دنیای شیاطین برسد. در یکی از اتاقها، تعدادی وسیله شکنجه قرون وسطایی دید. وسایلی مانند تابوت ایستاده پر از تیغهای فلزی که وقتی کسی را در آن میگذاشتند و درش را میبستند، جان سالمی برای آن فرد باقی نمیماند. یا گیرهای فلزی که دست و پای انسانها را در آن میگذاشتند و با چرخاندن دست گیرهاش آنقدر به صاحب آن دست یا پا فشار وارد میکردند ک یا به حرف بیاید یا از خیر آن عضو بدنش بگذرد. به جز اتاق شکنجه، تنها چیز مشکوکی که دید، یک مجسمه بزرگ از یک بز شاخدار بود که روی یکی از دیوارهای راهروی اصلی نصب کرده بودند.
حدسهایش هیچکدام درست نبودند. امروز زیادی فکر کرده بود و احساس کرد از شدت فعالیت مغزی دارد تب میکند. از سر بی حوصلگی شمشیرش را به داخل تنها چیز مشکوک زیرزمین یعنی جمجمه بز شاخدار فرو کرد و آن را از دیوار کند. شمشیر از زیر وارد جمجمه شد. از نمادهای کلاسیک شیطان پرستی بدش میآمد. این فرقهها واقعا هیچ قدرت خلاقیتی نداشتند. نمیدانست چرا همیشه بز نماد موجودات شیطانی است. از نظر دانته مرغ یا خرگوش نیز به اندازه بز پتانسیل تبدیل شدن به موجودات شیطانی را داشتند. هنرمندان هنر های سیاه فرآیند خاصی برای تبدیل کردن بز به یک موجود شیطانی داشتند. اگر این فرآیند روی مرغها و خرگوشها پیاده میشد، نتیجه آنقدر ترسناک بود که بزها در برابرشان تبدیل به نجاتگرهای مهربان میشدند.
ناگهان جمجمه نعره کر کنندهای سر داد. دانته یکه خورد و عقب پرید. جمجمه بز شاخدار بر سر شمشیر دانته گیر کرده بود و بدون توقف داشت نعره میکشید. صدای نعره ابتدا کلفت و خش دار بود اما کم کم داشت به جیغی با فرکانس بالا تبدیل میشد. پردههای گوش دانته در آستانه پاره شدن بودند. دانته شمشیر را تکان داد و جمجمه را محکم به دیوار کوبید. هیچ اتفاقی نیفتاد. جیغ همچنان ادامه داشت. دانته اینبار نوک شمشیر را روی زمین گذاشت و با پوتین پای راست به جمجمه ضربه زد تا شاید صدای جیغ لعنتیاش خفه شود. بز شاخدار هیچ واکنشی به جان کندنهای دانته نمیداد و حتی نمیشد فهمید که صدا از کجای جمجمه بیرون میآید.
کف پوتیناش را روی جمجمه گذاشت و شمشیر را بیرون کشید. بلافاصله با پا ضربه محکمی به جمجمه زد. جمجمه جیغزنان مانند یک توپ فوتبال پرت شد، به گوشهای خورد و داخل یک راهروی دیگر کمانه کرد. صدای جیغ ناگهان قطع شد.
سر دانته از درد داشت منفجر میشد. نمیدانست ساکنان قلعه آدمهای باهوشی بودند که هر بار او را غافلگیر میکردند یا او آنقدر خنگ شده بود که واضحترین تلهها را نمیدید. از هواپیمای ملخی و عروسکهای خیمهشب بازی بگیر تا جمجمه بز شاخدار همگی آنقدر تابلو بودند که از یک کیلومتری فریاد میزدند:«احتیاط، تله شیطانی». دانته هم هیچ کدام را نمیدید. حالا هم نمیدانست جمجمه شوت شده کجا رفته و چطور ممکن است دوباره او را غافلگیر کند.
شمشیر کشید و به طرف راهرویی دوید که جمجمه در آن کمانه کرده بود. اینبار غافلگیر نشد چون چیزی برای غافلگیری نبود. زیاده خواهی بود اگر انتظار میداشت جمجمه مثل یک توپ فوتبال اوت شده کناری افتاده باشد. جمجمه بز شاخدار گم شده بود و هر لحظه امکان داشت از جلو یا عقب به دانته حمله کند. دانته نمیدانست چطور این اتفاق رخ داده است و تصمیم گرفت دیگر برای فکر کردن انرژی مصرف نکند. خوشبختانه راهرو بسیار باریک بود و جایی برای پنهان شدن دشمن وجود نداشت. حمله تنها امکان داشت از دو جهت صورت بگیرد و دانته کاملا آماده بود.
صدایی از دیوار سمت چپیاش شنید و سریع خودش را کنار کشید تا منبع صدا را بهتر ببیند. سر فلزی یک داس بزرگ را دید که از دیوار بیرون زده بود. چند ثانیه بعد دسته چوبی داس هم بیرون آمد و بعد نوبت صاحب داس بود که خودش را نشان دهد. صاحب داس یک ردای بلند سیاه پاره پاره به تن داشت و روی هوا معلق بود. از زیر ردا چیزی بیرون نیامده بود و دانته یقین داشت که بدنی زیر این ردا وجود ندارد. جمجمه بز شاخدار بالای ردای سیاه جا خوش کرده بود و داس بزرگ به آن وصل بود.
دانته این موجود را خوب میشناخت. این هیولاها در واقع ارواحی بودند که توسط انسانها اسیر میشدند تا از جایی محافظت کنند. طلسمی وجود داشت که ارواح اسیر شده را به یک جسم متصل میکرد. تا زمانی که آن جسم سالم میماند، کسی نمیتوانست به روح مربوطه آسیبی برساند اما معمولا این جسم چیزی نبود که راحت پیدا شود که به چشم بیاید.
بز شاخدار داساش را بالا برد و با سرعت به طرف دانته آمد. راهرو باریک بود و دانته جای کافی برای فرار نداشت. باز هم رو دست خورده بود. دشمن میتوانست از داخل دیوار و سقف عبور کند و از هر طرف هجوم بیاورد. شانس داشت که دشمن به جای حمله غیر منتظره، ابتدا به صورت دراماتیک وارد شده و خودش را نشان داده بود احتمالا روح نگهبان از آنِ جانوری با ضریب هوشی بسیار پایین بوده. دانته با شمشیر ضربه داس را دفع کرد و خودش را از مسیر حرکت بز شاخدار کنار کشید. دشمن وارد دیوار شد. دانته او را نمیدید. ممکن بود حمله بعدی از هر طرفی باشد.دانته لحظهای مکث کرد تا بین استراتژیهای دویدن و ایستادن یکی را انتخاب کند. اگر میدوید، احتمال فرار از حملات نامرئی دشمن بیشتر بود اما صدای قدمهایش در آب نمیگذاشت صدای دشمن را بشوند. اگر میایستاد میتوانست بهتر تمرکز کند. تصمیم گرفت بی حرکت سر جایش بایستید. این بار تصمیمش درست بود زیرا بلافاصله صدای خفیفی از بالای سرش شنید و بدون نگاه کردن، جهشی به عقب زد. بز شاخدار به سرعت از سقف بیرون آمد، داس به دست مسیر مستقیمی را طی کرد که از محل ایستادن قبلی دانته میگذشت و پس از ورود به کف زمین ناپدید شد.
دانته شمشیرش را غلاف کرد و بی حرکت منتظر حمله بعدی ایستاد. تنها نقطه آسیب پذیر این ارواح همان جسمی بود که با طلسم به آن متصل بودند. باید تلاش میکرد به جمجمه آسیب برساند. اما داس هماندازه هیکل دانته بود و نمیگذاشت به راحتی آسیبی به جمجمه برسد. باید اول فکری به حال داس میکرد.
حمله بعدی از دیوار سمت راست آغاز شد. دانته که خودش را آماده کرده بود، به جای فرار کردن به طرف دشمن هجوم برد. قدرتهای فرابشریاش را فرا خواند. اطراف هر دو دستش هاله نور آبی ظاهر شد. بز شاخدار داس را پایین آورد اما دانته در میانه این حرکت با هر دو دست، دسته چوبی داس را گرفت. بز شاخدار دانته را به عقب هل داد. دانته از پشت به دیوار طرف دیگر چسبید. دیوار کمکش میکرد که بهتر بتواند در برابر قدرت زیاد حریف مقاومت کند.
دشمن داس را به عقب هل میداد و دانته سعی میکرد در این نبرد قدرت، بازنده نباشد. داس لحظه به لحظه بیشتر به دانته فشار میآورد. دستهای دانته تاب مقاومت در برابر نیروی دشمن را نداشتند و هر لحظه عقب تر میآمدند. بز شاخدار آهسته آهسته به دانته نزدیک شد و همین که به محدوده دسترسی دانته رسید، دانته یکی از دستهایش را آزاد کرد و با قدرت مشتی به صورت جمجمه کوبید.
ضربه مشت دانته و غافلگیر شدن دشمن دست به دست یکدیگر دادند تا بز شاخدار لحظهای به عقب برود و فشار داس کمتر شود. دانته به سرعت داس را از ردای سیاه حریف جدا کرد و با یک حرکت سر آن را به جمجمه کوبید. نوک تیز داس داخل یکی از حفرههای چشم جمجمه شد و در آن گیر کرد. بز شاخدار دوباره جیغ کر کنندهاش را سر داد. دانته هم که دیگر حوصله تحمل جیغهای جمجمه را نداشت با عصبانیت نعره کشید و همانطور داس به دست به داخل اتاق شکنجه دوید. جمجمه بز شاخدار و ردای سیاهاش که به نوک داس گیر کرده بودند، دنبال دانته کشیده میشدند. دانته نعره کشان وارد اتاق شکنجه شد و جمجمه را بین دو لبه گیره گذاشت.
بز شاخدار همچنان جیغ میزد و تلاش میکرد فرار کند اما دانته داس را محکم با هر دو دست گرفته بود. با یکی از پاهایش به زور دستگیره گیره را چرخاند. لبهها از دو طرف جمجمه را محکم گرفتند. دانته با احتیاط داس را رها کرد و وقتی دید جمجمه نمیتواند تکان بخورد به سرعت گیره را چرخاند. چند لحظه بعد صدای ترکیدن و خرد شدن جمجمه، جای جیغ گوش خراشش را گرفت و دوباره همه جا آرام شد.
از راهروی بیرونی صدای کشیده شدن سنگی روی زمین به گوش رسید. دانته بیرون آمد تا ببیند چه اتفاق جدیدی افتاده. در کمال تعجب دید دیواری که جمجمه روی آن نصب شده بود دیگر وجود ندارد و به جایش یک سوراخ سیاه ظاهر شده است. لبخندی روی صورت دانته ظاهر شد و به این نتیجه رسید که واقعا لیاقتش را داشته است. حس خوبی داشت. حس اینکه راه را درست میرود و به همین زودیها دروزه دنیای شیاطین را پیدا میکند.
آرام و با احتیاط وارد سوراخ شد. مثل یک راه مخفی میمانست. دیگر خبری از بلوکهای سنگی ساخت دست بشر نبود. این راه به یک غار عمیق و تاریک میرسید که انتهایش را نمیشد دید. دانته عزماش را جزم کرد که احتیاط کند تا دوباره غافلگیر نشود. این غار تاریک ممکن بود صدها نوع تله مرگبار در خود داشته باشد. هنز چند قدمی نرفته، صدای کلفت آشنایی از پشت سرش شنید:«نمیتونم ببینمت اما بوت رو احساس میکنم. اگه گمان کردی شکستم دادی سخت در اشتباهی! هنوز نبرد ما شروع نشده.»دانته برگشت و عنکبوت غولآسا را دید که پشت سرش ظاهر شده است.چشمهای عنکبوت دیگر قرمز و درخشان نبودند. دانته او را در نبرد قبلی کور کرده بود. دانته پاسخ داد:«کم کم داره از ماندس خوشم میاد…. به حیوونای دست آموزش ادب یاد داده. دفه پیش بدون خداحافظی گذاشتی رفتی الان اومدی معذرتخواهی کنی؟»
عنکبوت پاسخ نداد. بلافاصله دهانش را باز کرد و یک گلوله آتشین به طرف دانته پرتاب کرد. دانته به راحتی جاخالی داد و گفت:«ببخشید بابا شوخی کردم! چرا شماها هیچکدوم شوخی سرتون نمیشه؟» در پاسخ یک گلوله آتشین دیگر شلیک شد. دانته کمکم به این نتیجه رسید که عنکبوت اعصاب ندارد و متلکهای بیمزهاش راه به جایی نمیبرند. حریف دو گلوله آتشین دیگر شلیک کرد. دانته نگاهی به دور و برش انداخت. غار تنگ و تاریک بود و هیکل عنکبوت همه فضای غار را اشغال میکرد. دانته بیماری ترس از فضاهای بسته نداشت اما همیشه سعی میکرد از درگیری تن به تن در چنین مکانهای بستهای خودداری کند. مخصوصا اگر طرف مقابل یک هیولای بسار بزرگ بود که فضای کافی برای تحرک به دانته نمیداد. در موقعیت فعلی و با توجه به کور بودن حریف، فرار میتوانست بهترین استراتژی باشد.
رویش را برگرداند و گفت:« ببین رفیق خیلی دوست دارم بیشتر با هم گپ بزنیم اما خیلی کار دارم… اگه اشکال نداره باشه واسه یه وقت دیگه.»
عنکبوت فریاد کشید:«ترسوی بزدل… فرار نکن… بذار مردونه بجنگیم.»
دانته به طرف دیگر دوید و در همان حال گفت:«فعلا ترجیح میدم با شماها مردونه نجنگم… نفر قبلی که قیافش به مردا میخورد وسط کار گذاشت رفت.»
در جواب باز هم چند گلوله آتشین به طرفش شلیک شدند. دانته در حالی که میدیوید جاخالی داد و با بیشترین سرعتی که میتوانست از عنکبوت دور شد. دشمن با سر و صدای زیادی تعقیبش میکرد. گلولههای آتشین دشمن برای چند لحظه غار را روشن میکردند و دانته میتوانست ببیند که به کجا میرود. ناگهان صدای پای عنکبوت متوقف شد. دانته هم سرعتش را کم کرد تا ببیند چه شده که دشمن از تعقیب او دست برداشته است. عنکبوت فریاد کشید:«برگرد! جلوتر نرو…اینجا قلمروی گریفون (Griffon) هست. هر دومون رو تیکه پاره میکنه… برگرد و بذار من تو رو بکشم.»
دانته پاسخی نداد و از عنکبوت دور شد. گریفون هر کس که بود بقیه از او حساب میبردند. دانته ناگهان احساس کرد که خیلی دوست دارد این گریفون را از نزدیک ملاقات کند. احتمالا ملاقات با گریفون او را به هدفش که یافتن ماندس بود نزدیکتر میکرد. امیدوار بود که گریفون از لحاظ روانی سالمتر از بقیه هیولاها باشد. عنکبوت غول آسا که از مشکل اعتماد به نفس کاذب رنج میبرد، شوالیه سیاه به وضوح بیماری دو قطبی داشت و بز شاخدار هم ک عقب مانده ذهنی بود.
پایانآنچه در قسمت بعد رخ خواهد داد:
دانته:«فک کنم این کشتی از زمان انسانهای اولیه این جا به گل نشسته»
گریفون«پس انسانی که ارباب ماندس دنبالشه تویی… چه موجود نفرت انگیزی.»
دانته«نفرت انگیز؟ قبلش باید قیافه خودتو تو آینه ببینی»
گریفون«فکر نکن فقط میکشمت و به این راحتی خلاصت میکنم…آماده چیزی خیلی بیشتر از مرگ بد باش.»
دانته:«خیلی…اذیتم…کردی….آماده…..»
به زودی….
Darkness travels along my sight...Opening the windows to reveal the light
BAT#