امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان بازی های قدیمی وجدید ( خطر اسپویل )
#11
داستان بازی Max payne 2

داستای نسخه ی دوم درست مثل نسخه ی اول در کوچه های تاریک و غم زده نیویورک اتفاق می افتد.مکس پین دوباره به ان وای پی دی بازگشته است تا انتقام خود رابگیرد و تولید کننده ی مواد مخدر رو بگیره درابتدای بازی در چپتر 1 در پارت 2 مکس پین همان دختر را میبینه که فکر میکرد تو اون حادثه کشته شده بله مونا ساکس مونا میگه مکس مکس و با آسانسور ناپدید میشه بعد از چند مرحله همون تو چپتر 1 مونا میره آپارتمان خونه ی مکس ودر میزنه وبه مکس میگه صبر کن من قصد کشتنت رو ندارم و ... یکم گپ میزنه که مکس اسنایپری رو میبینه که اونجارو نشون گرفته و به مونا میگه اسنایپر ومونا فرارمیکنه ودوباره مونا ناپدید میشه و مکس هم میره تا آدما رو میکشه و میرسه اون بالا اسنایپ رو برمیداره ومیره با دو نفر اشنا میشه تا اونا حواس دشمنا رو پرت کنند تا اون از ساختمان خارج بشه.
تو پارت دوم عشق مونا چشمای مکس رو کور میکنه و در مقدمش دیالوگ ها ردوبدل میشن وهنگام گفتن سخنان به هم همزمان *** بازی می کنند . میخوای با مکس ویس** بخوری یا سیگار بکشی ؟
همسر من و دخترم تو اون حاثه کشته شدند ... من نیازم دارم تاگذشتمو فراموش کنم ... و ... با صدای تیری همه چیز به میخوره ...
مکس و مونا فرار میکنند و مکس از بالای داربست می افتد ودوباره مونا میره ...
مکس میره داخل ساختمان و باشلیک گلوله های دشمن به طرف مواد آتش زا اونجا آتیش میگیره ومکس باید از ساختمان خارج بشه ...
میرسه به پنجره و خودشو میندازه بیرون و روش هم یه تخته ای مافته و گیم پلی اینبار با مونا ادامه پیدا میکنه ومونا طی چند مرحله با مکس دشمنا رو میکشن و اونجا پشت بام ساختمان به هم نزدیک میشن که اسلحه ای میذاره روی سر مونا کی ؟ همون زنه همکار مکس تو ان وای پی دی مکس داد میزنه مونا مونا یه دفعه یه صدای شلیک میاد بله مکس همکار خودش رو میزنه و پلیسا مثل مور وملخ میریزن اونجا مکسمونا روفراری میده وصدای گلوله میاد اون همکار مکس آخرای جونش یه تیر میزنه به مکس پین ومکس از ساختمون می افته داخل آب وسراز بیمارستان درمیاره و پارت 3 شروع میشه ودوباره همون کشتن آدما تا تو پارت سه چپتر 2 با مونا ساکس میرن دشمنا رو میکشن تا برسن به ولادیمر دوست صمیمی مکس میرسن اونجا ولی ولادیمر خیانت میکنه و مونا رو میزنه وبمب رو فعال میکنه اون اتاق خراب میشه ومکس توچپتر 8 می افته دنبال ولد تااون خیانت کارو بکشه آدما رو میکشه ومیرسه ساختمون بالایی میره دنبال ولد یه چیزی شیه نور گیرای یزرگ میره بالای اون مکس باید بزنه وسط میلگرهایی که اون نورگیرارو به سقف وصل کرده و اونارو با تیر بزنه تا دربیاد بعد باید خود ولد روبزنه ودآخر ولد می افته ودر هنگام افتادن میگه مکس دوست صمیمی من و... می افته .اگه بازی رو تو حالت آسان ومتوسط تموم کنی مونا میمیره ولی درحالت سخت زنده میمونه وبا مکس ...

تحلیل و بررسی بازی Max Payne 2 فرار از گذشته


فرار از گذشته


"گذشته سوراخی ایجاد می کند و تو سعی می کنی از آن فرار کنی، ولی هرچه بیشتر فرار می کنی او بزرگتر و وحشتناک تر از قبل، پشت سرت رشد می کند. تنها راه، بازگشت و رو به رو شدن با آن است. هیچ گاه نمی توانی از گذشته ات فرار کنی. تو در یک دایره، در حال حرکت به دور خودت هستی که ناگهان به نقطه شروع، به جایی که از آن فرار می کردی باز می گردی و سوراخ بزرگتر از قبل می شود."
پس از موفقيت نسخه اول بازي Max Payne همه چيز براي يك دنباله جدید محيا بود.
در نسخه دوم که The Fall of Max Payne نام گرفت، مكس همچنان به دنبال يك زندگي بي كابوس و شروعي دوباره مي گردد. به همین دلیل از دايره مواد مخدر استعفا داده و به NYPD پيوسته است.
پس از يك روز سخت كاري، در راه بازگشت به خانه، مكس از بيسيم ماشين خود خبر عجیبی را می شنود.
طبق این خبر، در یکی از انبارهای موجود در منطقه گشتی او صدای تیراندازی شنیده شده بود.
مكس به خاطر مي آورد که اين انبار به يكي از افرادی كه در ماجرای قتل خانواده اش دست داشته طعلق دارد. او بلافاصله از طريق بيسيم به واحد پليس اعلام مي كند كه شخصا پیگیر این موضوع می شود.
پس از ورود به انبار، مكس با عده ای از خلافکارها درگیر می شود، اما خیلی زود متوجه موضوع عجیبی می شود. تعدادی از مهاجمان قبلا کشته شده اند و این موضوع به این معنی است که پاي نفر سومي هم در ميان است. اما چه كسي آن ها را از پای در آورده بود؟
مكس درون انبار با فردی رو به رو مي شود كه تا قبل از اين دیدار فكر مي كرده كه مرده است. مونا ساكس زنی كه در نسخه اول بازی شاهد مرگش بودیم، حالا درون انبار زنده و سرحال دیده می شود. اما مونا قبل از هرگونه اقدام مکس دوباره همانند يك روح دوباره پشت درب هاي آسانسور غيب مي شود.
مكس كه حالا پس از گذشت دو سال از وقايع نسخه اول قصد دارد گذشته خود را فراموش كند، دوباره با نشانه ای از زندگي قبلي خود رو به رو مي شود و بازگشتی به گذشته می کند.
او مي گويد:
"گذشته همیشه بالای سرت است. صدای طنین شکسته شدن آن را همه جا می شنوی، مثل یک تکرار بد. از دست هر کسی که آن را به یادت بیاورد عصبانی می شوی، حتی اگر تمام اینها فقط در سرت باشد".
پس از اين جريان مكس از طریق رئیسش، الفرد وودن متوجه می شود كه در حقيقت مونا ساكس آدمكشی حرفه ای است كه از طرف پلیس تحت تعقيب است.
حال مكس بايد هم دنبال حل پرونده باند خلافکارها باشد و هم با آتش درون خود مبارزه کند. مكس عاشق مونا مي شود، ولي او قاتلی است که پليس قصد دست گيري او را دارد. ما در ادامه مي بينيم كه سم ليك اين عشق و خواسته مكس را همانند خواسته و هوس حوا به سيب ممنوعه تشبيه می کند. مكس مي داند كه ارتباط با مونا از طرف پليس (كه درواقع خودش هم به آن خدمت مي كند) ممنوع اعلام شده ولي عشق او اين موضوع را قبول نمي كند. حتي در صحنه اي مونا وارد آپارتمان مكس مي شود و به صورت كاملا نمادين سيب قرمزي را گاز مي زند و در همين لحظه تك تيراندازی به سمت مكس شليك كرده و سيب از دست مونا مي افتد.
موضوع این عشق كم كم به دغدغه ذهني بزرگی براي مكس تبديل مي شود. خود او در این مورد اینطور می گوید:
"مشكلي كه در خواستن چيزي وجود دارد اين است كه مي ترسيد آن را از دست بدهيد و يا اصلا به آن نرسيد. اين افكار شما را ضعيف مي كند."
عشقي كه سم ليك در اين بازي به تصوير مي كشد، نمونه اي از عشق هاي فانتزي و مسخره هاليوودي نيست، عشقي كه او به تصوير مي شكد منحصر به كلام هاي عاشقانه و يا صحنه هاي زننده نيست. در حقيقت عشقي كه ما بين مكس و مونا مشاهده مي كنيم حاصل روابط و نوع تعامل آن ها با یکدیگر در موقعيت هاي مختلف است كه در حقيقت نمونه عشق واقعي است نه تظاهر .
آن ها براي یکدیگر اهميت قائل هستند، حتي بدون اين كه متوجه شوند خود را سپري براي ديگري مي كنند. درواقع همانطور كه از Tagline اين بازي مشخص است ما با يك "Film Noir Love Story" رو به رو هستيم. با كمي دقت متوجه مي شويد داستان اصلي Fall of Max Payne همين رابطه ممنوعه او با مونا است، رابطه بين يك پليس نيويوركي با يك آدم كش از همين شهر. داستان جنايي باند نظافتچي ها در حقيقت حاشيه و بهانه ای براي بخش قسمت اكشن بازي است كه سم ليك به خوبي از پس اين موضوع بر آمده و تعادل درستي بين اين دو داستان ايجاد كرده و در نهايت سرنوشت آن ها را به هم گره زده است.
در ابتداي بازی Max Payne 1 همسر او كشته مي شود، در ادامه خواهر دوقلوي مونا و در پايان نسخه اول خود مونا (در حقيقت مكس پس از اثابت گلوله، ديگر مونا را از شماره اول نديده بود و فكر مي كرده كه او مرده است).
درواقع مكس هر كه را كه دوست داشته از دسته داده و اين حس گناه كه او باعث مرگ دوستان و زن هاي سناريوی زندگيش است وي را از درون نابود می کند. زمانی که مكس در حال فرار از گذشته خود است باز هم داستان نسخه دوم با مرگ زنی بيگناه شروع مي شود.
مكس مي گويد:
" همانند هميشه، داستان من با مرگ يك زن بيگناه شروع شد"
در ادامه وقتي مكس مونا را مي بيند كه جان سالم به در برده پيش خودش فكر مي كند كه شايد دليل مرگ اطرافيانش او نيست، چون مونا هنوز زنده است. درحقيقت مونا پيش از اين كه عشق مكس باشد اوج رستگاري او است، اگر مونا بميرد مكس با اين موضوع رو به رو مي شود كه گناه كار است و قاتل تمام عشق هايش است، اما مكس تصميم مي گيرد به رستگاري برسد، او عاشق اين رستگاري است تا دوباره شبي بدون كابوس بخوابد، تا دوباره حس مفيد بودن كند.
اين عذاب وجدان همانند نسخه قبل همواره مكس را تعقيب مي كند، او بازهم در كابوس هايش می بیند كه دوستانش را مي كشد و خودش بوده كه ميشل همسرش را كشته است. مكس در ادامه متوجه مي شود هرچقدر كه از گذشته خود فرار كند بيشتر با آن رو به رو مي شود، به همين دليل است که مي گويد:
"گذشته سوراخی ایجاد می کند و تو سعی می کنی از آن فرار کنی، ولی هرچه بیشتر فرار می کنی او بزرگتر و وحشتناک تر از قبل، پشت سرت رشد می کند. تنها راه، بازگشت و رو به رو شدن با آن است. هیچ گاه نمی توانی از گذشته ات فرار کنی. تو در یک دایره، در حال حرکت به دور خودت هستی که ناگهان به نقطه شروع، به جایی که از آن فرار می کردی باز می گردی و سوراخ بزرگتر از قبل می شود."
او پي مي برد كه رو به رو شدن با گذشته تنها راه شكست آن است. مکس یکبارديگر در موقعيتي شبيه به گذشته قرار مي گيرد، از طرفي بايد به وظيفه خود به عنوان يك پليس عمل كند و از طرف ديگر نگذارد كه عشق و زندگي خصوصيش از بين برود. در ابتداي نسخه دوم او با پشيماني از مداخله زندگي كاريش با زندگي شخصيمي گويد:
" اين موضوع خيلي دردآور است كه يك پليس در اداره خود چند دقيقه بيشتر با دوستان خود گپ بزند، در حالي كه در خانه اش خانواده اش در حال مردن هستند"
مكس اين بار از گذشته درس مي گيرد و مي گويد:
"لحظات، چیزهایی هستند که وقتی به گذشته نگاه می کنم وجود دارند. آن ها تو را می کشند، زنده ات می کنند، تغییرت می دهند و دوباره سازیت می کنند."
در حقيقت مونا به عنوان فردي از زندگي گذشته مكس همانند فرشته ای آمده است تا شانسي دوباره به مكس بدهد و اين شانس همان عشق است كه مكس در وصف آن مي گويد:
" این عشق است. وقتی کسی، مهم نیست به چه بهایی به تو می گوید هنوز امیدی وجود دارد و هنوز حق انتخاب داری که اسلحه ات را به زمین بگذاری"
مونا با اين كه عاشق مكس است، اسلحه اش را به سمت مکس می گیرد و مي گويد:
" نمی توانم این کار را بکنم..."
او اسلحه اش را می اندازد ومکس می گوید:
" این عشق است... عشق آسیب می رساند".
در حقيقت در اين صحنه مونا سعي مي كند با تهديد مكس او را با خطر رو به رو دور كند، عشقي كه براي نجات معشوق حتي حاضر است او را تهديد كند.
در ادامه صحنه اي وجود دارد كه كاراگاه وينترسون (همكار مكس) اسلحه اش را رو به مونا گرفته تا او را بكشد، مكس خود را ميان وينترسون و مونا قرار مي دهد تا خود را سپر كند، اين اولين باري است كه مكس حاضر است خود را قرباني عشق خود (رستگاري) كند و نتيجه این عمل برخورد گلوله وينترسون به سرش است. ما مكس را می بینیم كه همانند آليس سقوط كرده و به دنيايي ديگر مي رود. دنيايي كه اين شانس را به او مي دهد تا تولدي ديگر داشته باشد.
درحالي كه برخورد گلوله به سر مكس هيچ شكي بر مردن او باقي نمي گذارد و ما حتي يك بار مكس را در بيمارستان از دست مي دهيم، در كمال تعجب او زنده مي ماند. اين صحنه دو مفهوم دارد، اول اين كه دليل زنده ماندن مونا را از نسخه اول شرح مي دهد و ديگر اين كه بيانگر تولدي ديگر براي مكس است. او سرانجام خود را قرباني مونا كرده است و حال به نظر مي رسد با زندگي جديد خود بيشتر به رستگاري نزديك شده است.
بازي دو پايان دارد، اگر آن را روي درجه سختي آسان تمام کنید مونا مي ميرد و اگر روي درجه سختي دشوار تمام کنید او زنده مي ماند. در هر دو صحنه ما مي بينيم كه براي اولين بار نورخورشيد به صورت مكس مي خورد و چهره او خوشحال است، لبخندي كه نشان از پيروزي است.
او مي گويد:
"مثل تمام عشق های دیگر زندگیم او تا همیشه برای من است. او مرا به اینجا آورد، جایی که زمان آهسته است و من نگاه به گذشته را انتخاب می کنم تا خودم را ببینم، تا ببینم چطور دوباره متولد می شوم"
آخرين صحنه بازي تصويري از صورت ميشل، همسر مكس است كه با نوري روحاني و نمادي از بهشت نشان داده مي شود و مكس مي گويد:
" من خوابي در مورد همسرم ديدم، او مرده بود ولي همه چيز رو به راه بود"
اين جمله در حقيقت بيانگر دو موضوع است، اول اين كه اگر مونا زنده بماند (روي درجه سختي بالا) اين ديگر يك عشق ممنوعه نيست و حتي ميشل همسر او در آن دنيا هم راضي است كه مكس پس از اين همه درد و رنج، شروعي دوباره داشته باشد. از طرف ديگر اين صحنه بيانگر آزادي مكس از دست كابوس هايش است. او در كابوس هاي خود هميشه همسرش را ميكشت و هميشه ميشل را در حال شيون و زاري مي ديد، اين بار او لبخند مي زد، لبخندي در روياي مكس كه نشان مي دهد تمام كابوس ها و عذاب وجدان هاي او از بين رفته است. ظاهرا مکس اینبار واقعا به رستگاری رسیده است.
ناخدایی خسته در تسخیر طوفانم رفیق
در دل دریا اسیر مکر شیطانم رفیق
صخره ای هستم که سیلی میخورم از دست موج
امپراطوری غم از دست یارانم رفیق
کاش هرگز دل نمی بستم به مرجانهای آب
طعمه ای در کام خشک نارفیقانم رفیق
#12
سلام دوست عزیز داستان بازی heavy rain رو بگو اگه میشه .
#13
داستان metal Gear Solid کامل و با حوصله بزار لطفا [img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
[font=times new roman]For Us There Is No Victory [/font]
#14
(12-24-2014, 07:36 PM)shemshaki نوشته است: سلام دوست عزیز داستان بازی heavy rain رو بگو اگه میشه .

صبر کن حتما میذارم دوست من .

(12-24-2014, 07:37 PM)Amin_sh2 نوشته است: داستان metal Gear Solid کامل و با حوصله بزار لطفا [img]images/smi/s0 (74).gif[/img]

حتما عزیرم فقط صبر کنی همه چی درست میشه



 

داستان کامل بازی Metal gear solid واسه عزیز


METAL GEAR SOLID 3: SNAKE EATER


داستان سری متال گیر از جایی شروع میشه که یک دانشمند اهل روسیه به نام نیکلای اس.ساکلاف در آمریکا زندگی می کرده و پناهنده اونجا بوده. بعد از مدتی به دلیل معامله ای که آمریکا در قبال خارج کردن موشکهای روسیه از کوبا تن داده بوده کشورش باز می گرده.
در 24 آگوست 1964 یک مامور زبده و ماهر سازمانی بنام Force Operations X یا همون FOX وابسته به سازمان سیا به طور مخفیانه وارد خاک روسیه و منطقه ای به نام Tselinoyarsk میشه. نام رمز این فرد Naked Snake و ماموریتش Virtuous Mission ـه نام دارد. ( این مامور در واقع همون بیگ باس خودمونه ! و اسم اصیش هم جکِ ) در این ماموریت اون مستقیما از Major Zero فرمان می گیره ( اینم همون زیرو خودمونه که الان صحبتش زیاد شده ! ) زیرو کسی بوده که بنبان گزار موسسه فاکس بوده !، به هر حال اسنیک دنبال سوکلاو میره و اون رو پیدا می کنه !
سوکلاو به اسنیک توضیح می ده که مجبورش کردن به ساخت یه سلاح به نام Shagohod که ابزاری باشه برای پیروزی روسیه در جنگ سرد، در راه برگشت اسنیک و سوکلاو بر روی یک پل چوبی با The Boss افسانه ای روبرو می شن !
باس مربی اسنیک بوده و رابطه احساسی بسیار زیادی با هم داشتن ! طوری که در همین نسخه 3 اسنیک با باس تماس می گیره و باس بعد از شنیدن صدای اسنیک به اون می گه چقدر لاغر شدی ! { در این حد با هم صمیمی بودن ! }. باس می خواد سوکلاو دو کلاهک هسته ای که دستش هست رو به Colonel Volgin بده.
ولگین شخصیت نسبتاً پیچیده داره یه جورایی قصدش کودتا در روسیه است
پس از برخورد اسنیک با باس بر روی پل ویلگن هم به جمع اون ها اضافه میشه و از باس می خواد تا اسنیک رو بکشه ! بخاطر اینکه صورت اونو دیده!
باس هم با اسنیک درگیر شده و بعد از شکستن یکی از دستهای اسنیک اون رو به رودخانه پایین پل پرتاب می کنه ( در واقع می خواست نشون بده که داره اسنیک رو می کشه اما قصدش این نبود )
بعد از این اتفاق و وقتی باس و دارو دسته اش به همراه هلیکوپتر اونجا رو ترک می کنن ولگین یکی از کلاهک ها رو برای تخریب مرکز تحقیقاتی سوکلاو به کار می بره ! که آسلات سعی داره ازش جلوگیری کنه و حتی بهش میگه :
اینجا کشور خودته !!
بعد از این اتفاق هلکوپتری که اسنیک رو به روسیه آوردن توسط دولت روسیه شناخته میشه و اینجاس که در و تخته با هم جور میشن ! و دولت روسیه فکر می کنه کار آمریکا بوده که به مرکز تحقیقاتی حمله کرده.
بر همین مبنا هم روسیه به آمریکا اخطار می دهد که ظرف یک هفته اعلام جنگ علیه آمریکا خواهد کرد.
اسنیک بعد از یک هفته از اولین ماموریت خودش که با شکست بدی مواجه شد اینبار با رمز Snake Eater به همون منطقه بر می گرده اما اینبار ماموریتش فرق داره، ماموریت اینبار بیگ باس خودمون اینه که ولگین و باس رو نابود کنه تا بی گناهی آمریکا رو ثابت کنه و از جنگ اتمی و کشته شدن میلیون ها نفر جلوگیری کنه.
اسنیک پس از ورود شبانه به منطقه فرستاده شده برای دومین بار در دومین ماموریت خودش با باس در شبی بارانی مواجه میشه :
اسنیک : رئیس، تو اینجا چکار می کنی ؟
باس : من دیگه رئیس تو نیستم ! برگرد برو خونه است ! نمی خواد خودتو اینجا نشون بدی اینجا آمریکا نیست !
اسنیک : چرا خیانت کردی ؟
باس : من خیانت نکردم من وفادارم به هدفم، اما تو چی جک ؟ ( اسنیک ) تو به چی وفادار می مونی ؟ به کشورت یا مربیت ؟ به ماموریتت یا اعتقادت ؟ انتظار ندارم منو ببخشی اما نمی تونی منو شکست بدی من از تو قوی ترم ! دفعه بعدی که ببینمت می کشمت. این صحنه دقیقا صحنه ای که اسنیک در هوای بارونی با اسبی روبرو میشه و باس اون رو غافلگیر می کنه.
اسنیک بعد از این اتفاق متوجه میشه باید با ماموری از آژانس امنیت ملی ملاقات کنه با اسم رمز ADAM .
اسنیک در این راه باز هم به پست BOSS می خوره و مثل همیشه به باد کتک گرفته میشه و تهدید به مرگ میشه !
اسنیک به محل ملاقات با آدام میره و با EVA ( بیگ ماما ) مواجه میشه و خودش رو جای مامور فاکس جا می زنه و ادعا می کنه که مامور مخفی KGB هست خودش رو به جای معشوقه سوکلاو جا زده و می تونی اسنیک رو در ماموریتش یاری کنه.
اما در واقع اون مامور مخفی یه گروه چینی به نام The philosophers ـه که ماموریتش به دست آوردن philosophers Legacy بود حالا این philosophers چیه قضیه اش خیلی مفصله اما توضیح مختصرش این میشه که بعد از جنگ جهانی اول اگه اشتباه نکنم چین و شوروی سابق و آمریکا با هم متحد میشن و نیرو و پول جمع می کنن و کلی هم جمع میشه ! اما بعدا با هم به مشکل می خورن و بیشتر این ثروت می مونه دست شوروی !
حالا اِوا می خواد اونارو بدزده ! و با همین نیت با اسنیک همراه میشه.
اسنیک به سمت ولگین حرکت می کنه و در راه با افراد زیادی مبارزه می کنه و اونارو شکست میده و آخرین کسی که باهاش مبارزه می کنه The Fury که شبیه فضانورد و اسلحه ای داره که از اون شعله می زنه بیرون ! اسنیک اون رو هم شکست میده و خودشو سوکلاو می رسونه که ولگین با یه ضربه اون رو بیهوش می کنه.
اسنیک بهوش میاد ولی همه جا سیاه ! رو سر اسنیک کسیه ای کشیدن ، اسنیک صداهایی می شنوه ولگین در حال کتک زدن سوکلاو و در آخر هم اون رو می کشه !
ولگین به باس میگه چشم های اسنیک رو از حدقه در بیاره باس با چاقو نزدیک به اسنیک میشه در همین حین ولگین اونور در حال اعتراف گرفتن از اِوا هست و برای اینکه اونو بترسونه ماشه تفنگش رو می کشه، اسنیک هم برای نجات دادن اِوا دست و پا می زنه که بر خورد می کنه به آسلات که تفنگ آسلات هم که پر بوده شلیک میشه و تیر می خوره به چشم اسنیک و اون رو کور می کنه.
آسلات یه فرستنده روی اسنیک می زاره و بعد باس به پای اسنیک شلیک می کنه و میگه فرار کن اما اسنیک زندانی میشه و در زندان ( توسط قرصی که مرگ رو صحنه سازی می کنه فرار می کنه ) و بعد برای راحت شدن از دست آسلات از روی یک پل با ارتفاع زیاد می پره !
و یه جورایی زیر آب بیهوش میشه و با کسانی که کشته بوده در خواب تجدید فراق می کنه !! و بعد از مدتی به هوش میاد و خودش رو به کنار رودخانه می رسونه ! اسنیک به همراه اِوا به سمت ولگین می ره تا اونو نابود کنه بین اونها و باس و ولگین درگیری ایجاد میشه و در آخر اسنیک موفق میشه Shagohod و ولگین رو به دَرک بفرسته ! و ولگین به اسنیک میگه هدف اون رسیدن به philosophers Legacy که در بالا توضیح دادم.
و در آخر تراژدیک ترین صحنه عمر 25 سالگی متال گیر ( به نظر مولف ) صحنه رویارویی اسنیک و باس در دشت گلها، که اسنیک او را شکست می دهد ...
باس : فقط یک اسنیک می تواند باشد یا یک باس ...
نتیجه داستان : باس هیچ وقت تلاش نکرد تا اسنیک را بکشد و حتی در ماموریت اول وقتی به همراه ولگین پس از تخریب موسسه تحقیقاتی برای اسنیک دست هم تکان داد ! و همیشه سعی در زنده نگه داشتن اسنیک داشت، اما چرا ؟ چه حقیقتی باعث شد تا اسنیک از دولت و سیاستهای کثیف اونها دوری کنه ؟باس مامور مخفی آمریکا بود و مامور شده بود تا به ولگین نزدیک شود، باس تنها ماموری بود که می توانست به ولگین نزدیک شود اون برای مطمئن کردن ولگین دو کلاهک هسته ای هم به ولگین داد.
و باید به ولگین نزدیک میشد و philosophers Legacy را می دزدید و اون رو به آخرین گروه باقی مونده در آمریکا به نام PATRIOTS ( همون میهن پرستای خودمون ! ) تحویل می داد ! اسنیک نقش یک بیننده رو داشت ! و می تونست با گرفتن باس شهرت زیادی پیدا کنه ! اما موقعی کار خراب شد که ولگین یکی از اون دو کلاهک رو به سمت یکی از مراکز تحقیقاتی روسیه شلیک کرد ! و روسیه آمریکا رو تهدید به حمله نظامی کرد ! حالا ماموریت جدید باس کشته شدن توسط اسنیک بود تا از جنگ جلوگیری کنه اون از اول می دونست که قرار توسط اسنیک کشته شه ! و اسنیک این هارو در آخر فهمید ! و فهمید که باس که کار اصلی رو انجام داده به عنوان منفورترین شخص این ماموریت شناخته میشه ( خیلی دردناکه ) ولی باس همیشه اگر هم زنده می موند باز هم برای کشورش خدمت می کرد کاری که بیگ باس نمی تونست انجام بده و از این سیاست متنفر بود
باس : وفاداری تا انتها ...
بیگ باس حریف باس نبود و باس خودش خواست تا توسط اسنیک کشته بشه ...
تمام اتفاقات زیر سر آمریکا بوده ولی افتخارش نصیب سران آمریکا و خفتش نصیب باس می شود و اسنیک هم ناخواسته قهرمان ملی میشه ...
اسنیک پس از شکست باس با اِوا به آلاسکا می رود ولی فردایش اِوا فرار می کند و نواری برای اسنیک می گذاره که در اون به این اشاره می کنه که اون هدفش دزدیدن philosophes Legacy بوده و همه کاری های دیگه فقط برای این هدف بوده ! و شخص وفادار به آمریکا که فراموش شده باس هست و مورد سو استفاده سران دولتی شده ...
خب اِوا به همراه philosophers Legacy فرار می کنه اما بعدها مشخص میشه که اون philosophers Legacy جعلی بوده و مامور آدام کسی نبوده جز آسلات !!! و philosophers Legacy در اختیار آمریکاست ! به لطف اسنیک ! وفاداترین شخص PATRIOT بدون شک باس بزرگ است .
قسمت سوم متال گیر بیگ باس پس از فهمیدن حقیقت ضربه ای سختی می خوره و از دولت ایالت متحده که با باس مثل یک آشغال رفتار کرده بود به شدت ناراحت بود.
بیگ باس در سال 1971 گروه علمیاتی ویژه ای به نام FoxHound رو ایجاد کرد که گروهی بود از بهترین ها چه در سلاح چه در نیرو در اواخر دهه 70 بیگ باس خودش رو برای یک شورش بزرگ آماده می کنه و با ثروتی که جمع کرده بود ارتش مستقلی رو در Outer Heaven در جنگلهای آفریقای جنوبی تشکیل میده. اونجا جایی بود برای سربازانی که نمی خواستند سرنوشتی مانند باس داشته باشند.

قسمت های بعد چرخ دنده های آهنین در صورت استقبال بیش تر شما . .
ناخدایی خسته در تسخیر طوفانم رفیق
در دل دریا اسیر مکر شیطانم رفیق
صخره ای هستم که سیلی میخورم از دست موج
امپراطوری غم از دست یارانم رفیق
کاش هرگز دل نمی بستم به مرجانهای آب
طعمه ای در کام خشک نارفیقانم رفیق
#15
عالی بود دوسته گلم لطفا داستان متال گیر و ادامه بده ممنونم ازت [img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (29).gif[/img]
[font=times new roman]For Us There Is No Victory [/font]
#16
داستان مختصر Heavy rain برای دوستم و پایان آن

داستان با صحنه بیدار شدن ایتن مارس (Ethan Mars) -یکی از شخصیت های بازی و فردی که داستان بیشتر بر پایه عملکردهای او استوار است- آغاز می شود. صبح بسیار زیبایی است اما با روزهای دیگر تفاوت دارد. آن روز، روز تولد یکی از فرزندانش است. در این قسمت، بازی به خوبی تصویری از زندگی زیبای او را به بازیکن نشان می دهد. پس از مدتی خانواده ایتن از خرید باز می گردند و او به استقبال آن ها می رود. ایتن فردی است که به شدت به خانواده اش عشق می ورزد و همیشه سعی کرده همسر و پدری خوب برای زن و بچه هایش باشد. در صحنه ای دیگر او مشغول بازی کردن با کودکان خود است. ایتن خود مانند کودکی مشغول بازی کردن با فرزندانش می شود و سعی می کند روز خوبی را در خاطرات آن ها ثبت کند. داستان بازی در ابتدا به خوبی توانست احساسات و عشق و علاقه این خانواده خوشبخت را به بازیکن منتقل کند. در ادامه، بازی شما را به فروشگاهی می برد که ایتن و خانواده اش برای خرید به آنجا رفته اند. حس کودکی و شیطنت های بچه گانه به خوبی در جیسون (Jason) -یکی از فرزندان ایتن- دیده می شود. او بی پرا و بدون اینکه کوچکترین احساس خطری بکند در این فروشگاه شلوغ مشغول دویدن و شادی کردن است. ایتن هم به عنوان یک پدر باید مراقب او باشد. جیسون روبروی مردی که بادکنک می فروشد می ایستد و از پدرش با لحنی کودکانه می خواهد برایش یک بادکنک بخرد. ایتن این کار را انجام می دهد و جیسون خوشحال از اینکه بادکنک دلخواهش را به دست آورده از پدرش فاصله می گیرد. ایتن ناگهان متوجه می شود که جیسون را گم کرده است. به جاهایی که فکر می کند فرزندش در آنجا باشد سر می زند، اما او را پیدا نمی کند. جستجوی او نتیجه ای در بر ندارد، اما سرانجام او را بیرون فروشگاه و آن سوی خیابان می بیند. جسیون با دیدن پدرش به سمت او می رود. ایتن متوجه اتومبیلی می شود که هر لحظه امکان دارد با جیسون تصادف کند. او به وسط خیابان می پرد تا پسرش را نجات دهد. خودرو به او پسرش برخورد می کند و این صحنه با فریاد همسر ایتن به پایان می رسد. نزدیک به 2 سال از آن اتفاق می گذرد. ایتن یکی از فرزندانش را از دست داده و خودش شش ماه در کما به سر برده است. همسرش او را ترک کرده است و از این رو او حال و روز خوبی ندارد. تنها امید زندگی اش فرزند کوچک ترش، شان (Shaun) است. اولین صحنه ای که بعد از آن اتفاق به نمایش در می آید، ایتن را نشان می دهد که زیر بازان کاملا خیس شده و قصد دارد تا فرزندش را از مدرسه به خانه ببرد. او بار دیگر دیر رسیده و پسرش از این بابت دلخور است. ایتن سعی دارد تا دوباره مانند گذشته با فرزندش رابطه ای خوب برقرار کند. فردی که قبلا یک زندگی بسیار خوب و آرام را داشت، اکنون در غم و اندوه سنگینی به سر می برد. او خود را مقصر مرگ پسرش می داند و از طرفی هم قصد دارد تا مانند گذشته پدر خوبی برای تنها فرزندش باشد. اما تقدیر به گونه ای رقم خورده است که ایتن باید برای به دست آوردن آرامش گذشته اش امتحان سختی را پشت سر بگذارد. روزنامه ها خبرهای زیادی را پیرامون یک سری قتل های زنجیره ای چاپ کرده اند. فردی که به Origami Killer معروف است، تاکنون شش کودک را کشته است. ترسی خاص با خواندن این خبر به ایتن منتقل می شود. گویی دیگر کسی توان مراقبت از فرزندانش را ندارد. ایتن در صحبت هایی که با فرزندش می کند متوجه می شود که شان دیگر شادی و نشاط گذشته را ندارد و بسیار غمگین شده است. به همین خاطر او را به پارک می برد. در اینجا بازی کنترل پدری را به شما می دهد که سعی می کند شرایط را برای فرزندش تغییر دهد و شادی و نشاط را دوباره به او بازگرداند. اما ناگهان ایتن دچار حالتی روانی و مرموز می شود و خود را در مکانی دیگر می بیند. پس از این حالت او به سرعت به سمت پارکی که با فرزندش در آن بوده اند می رود، اما به جز کیف او چیزی دیگری پیدا نمی کند. دنیا در یک لحظه برای او تیره و تار می شود. فرزندش گم شده و او احتمال می دهد که فرزندش به دام Origami Killer افتاده باشد. تنها امید زندگی اش گم شده است و حتی ممکن است در خطر مرگ باشد. فکر اینکه دوباره فرزندش را از دست بدهد او را عذاب می دهد. باران مدتی است که شروع به باریدن کرده و ایتن در بین قطرات باران امید زندگی اش را جستجو می کند!!!

بعضی از پایان های جالب انگیز Heavy Rain برای دوست عزیز

قبر اتان

اتان درانبار قدیمی بمیرد.

بر اساس شیوه ی بازی مدیسون یا اسکات زنده بمانند.

شان را نجات دهید.

نتایج اپیلوگ

شان ناراحت کنار قبر اتان ایستاده و بعد از مدتی کوتاه او با مادرش(سرپرستش)مدیسون میرود و همچنین ممکن است که اگر هر دوی آنها(مدیسون و اسکات) زنده بمانند, اسکات در حالی که به یک درخت تکیه داده دیده شود


شروعی دوباره


اتان زنده بماند و به وسیله پلیس دستگیر شود.

مدیسون بمیرد.

اتان یا نرمن شان را نجات دهند و نرمن شلبی را بکشد.

نتایج اپیلوگ

اتان و شان به آپارتمانی جدید نقل مکان می کنند و به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند.


یک زندگی تازه


دستگیر نشوید.

مدیسون را ببخشید.

شان را نجات دهید.

نتایج اپیلوگ

اتان با مدیسون ازدواج می کند و آن ها با فرزندشان(شان) زندگی جدیدی را آغاز می کنند. نرمن از کار بیکار میشود.


سرود اوریگامی


مدیسون بمیرد.

اتان هرگزانبار قدیمی را پیدا نکند.

شان بمیرد.

نرمن موفق به حل معمای قاتل اوریگامی نشود.

نتایج اپیلوگ


اتان در یک متل اسلحه ای بر میدارد با آن خودش را می کشد.نرمن در اثر استفاده زیاد از ماده مخدر اوردز می کند.و لورن بعد از آگاهی از هویت شلبی او را می کشد.


گریه در باران


زنده بمانید و از دستگیری فرار کنید.

مدیسون را ببخشید.

مدیسون زنده بماند اما محل اختفای شان را پیدا نکند.

نرمن معمای اریگامی را حل نکند.

شان بمیرد.

نتایج اپیلوگ

اتان و مدیسون با هم کنار قبر شان ایستاده اند مدیسون می خواهد به اتان دلداری دهد و به او می گوید که آن ها می توانند که زندگی جدیدی را شروع کنند اتنا از او فرصت می خواهد و بعد از رفتن مدیسون با اسلحه خود را می کشد.


درمانده


اتان دستگیر شود ولی فرار نکند.

شان بمیرد.

نتایج اپیلوگ

اتان بالاخره به عنوان قاتل اوریگامی شناخته می شود.او به کار دستی های اوریگامی که در زندان آویزان اند نگاه می کند اما سرانجام خودش را دار میزند.


بی گناه


اتان دستگیر شود ولی فرار نکند.

نرمن یا مدیسون شان را پیدا کنند.

نتایج اپبلوگ

اتان که بی گناهی اش ثابت شده از زندان آزاد شده و زندگی تازه ای را با شان و گریس (زن سابقش )شروع می کند.  

ادامه داستان Metal Gear Solid

MGS: PEACE WALKER


اگر داستان MGS: PEACE WALKER در سری متال گیر نقشه مهمی نداشته باشد اما مطمئنن برای درک بهتر MGS: GROUND ZEROES نقش بسیار مهمی رو داره، چون داستان GZ دقیقا پس از PEACE WAKLER ( یا با کمی فاصله ) اتفاق می افتد.
هیدئو کوجیما استاد تلفیق شخصیتها و اتفاق های واقعی و تخلیلی است ! و در تمام سری های متال گیر پیغام صلح می رسونه.
در PW که برای ساخت اون کوجیما 2 سال تحقیق انجام داده ، اعتراضی به اینکه ژاپن نمی تونه ارتش داشته باشه و این در حالی که آمریکااز بمب اتمی علیه ژاپن استفاده کرده و اگر کشوری قرار باشد بخاطر امنیت جهان و جلوگیری از حملات اتمی ( مخصوصاً تلافی جویانه ) فاقد ارتش باشد اون آمریکا است ! نه ژاپن ! و البته اعتراضات کوجیما به سیاست های آمریکا ( همچنین شوروی سابق یا روسیه همین الان! در مورد داشتن سلاح های اتمی فراوان و فقط شعار کم کردنشون، در عمل اتفاقی نمیافته ) و مخصوص بوش و اوباماست ! کوجیما شخصیت " کلد من" رو از اوباما الهام گرفته !
چون به نظر کوجیما اوباما انسان بسیار خونسردی است ! ( این خونسری یه جور تیکه است ! که خونسرد و داره دنیا رو نابود می کنه ! ) بحث در مورد رابطه این بازی با سیاست واقعی زیاده ! پس بهتره بریم سراغ اتفاقاتی که در این بازی میافته.
داستان PW بر می گردد به حدود 10 سال بعد از اتفاقات MGS3 ، اسنیک بعد از اتفاقات اسنیک ایتر به کشور خودش پشت کرده و گروهی رو در کلمبیا ایجاد کرده به نام گروه "ارتش بی مرز" و به گروه ها و کشورهای مختلف خدمات نظامی ارائه می کنند. در سال 1974 و در شبی بارانی ملاقاتی برای اسنیک رقم می خوره که سرنوشت زندگی خودش و آینده گروهش رو دگرگون می کنه، فردی به نام گالوز ( GALVEZ ) که خودش رو پرفسور و استاد دانشگاه در کاستاریکا معرفی می کنه به ملاقات بیگ باس می ره و از اسنیک و گروهش درخواست کمک می کنه.
گالوز توضیح می ده که یکسری گروه نظامی در کشورشون ( کاستاریکا ) فعالیتهای نظامی مشکوکی رو انجام میدن و کاستاریکا هم کشوری که حق داشتن ارتش داخلی رو نداره و ارتشی برای دفاع از این موضوع نداره !
اما حقیقت اینجاست که گالوز عضو گروه KGB ( در داستان MGS3 در مورد این گروه توضیح داده شده ) هست و اگر اسنیک و گروهش در این مورد کاری انجام بدهند مشخصا اعلام جنگ با کشور خودشونه و راه برگشتی ندارند !
اما در نظر سیاسی قضیه به این صورت میشه که آمریکا میخواد پلی ارتباطی بین آمریکای جنوبی و شمالی که آمریکای میانه میشه رو بدست بیاره اما KGB و روسیه نمی خوان این اجازه رو بدن !
نظامیانی که روسیه مشکوک هستند به نظر منبع مالی زیادی دارن و مثل اینکه سیا CIA هم در این قضیه نقش داره و اصلاً مشخص نیست نظامیان مشکوک در کاستاریکا در حال انجام چه کاری هستند و نقشه اونها چیه! به هر حال آمریکا در حال کارهایی در کاستاریکاست که مشخص نیست و گالوز و پاز ( یکی از شاگردان دانشگاهی گالوز ) از اسنیک و گروهش کمک می خوان !
اما اسنیک زیر بار نمی ره ! حتی پاز از اسنیک خواهش می کنه تا صلح رو به کشورش بازگردونه و مردمش رو به صلح برسونه اما جواب اسنیک فقط جمله " شرمنده بچه ! " است گالوز برای ترغیب کردن اسنیک به این ماموریت به اون پیشنهاد یک پایگاه دائمی با تشکیلات نظامی رو میده که باز هم با جواب رد اسنیک روبرو میشه ! اما میلر MILLER یا KAZ ( کاز مخفف نام ژاپتی میلر هست KAZUHIRA به معنای صلح ) یار و یاور همیشگی اسنیک و معاون اول اسنیک که کارش بستن قراردادهای نظامی برای اسنیکه و دوست صمیمی بیگ باس هم هست به اون اصرار می کنه که این ماموریت رو قبول کنن و بعد از مدتهای سردرگمی یک پایگاه ثابت داشته باشن تا بتونن کار گروهشون رو گسترش بدن.
بالاخره اصرارهای دختر جوان " پاز " و " میلر "جواب داد، البته چیزی که این وسط نقــش خیلی مهمی داشت برای اسنیک که این ماموریت رو قبول کنه ! نوار کاستی بود که گالوز برای ترغیب اسنیک برای قبولی این ماموریت پخش کرد این نوار کاست در قلب نیروهایی که مشخص نیست هدفشون چیه در کاستاریکا ضبط شده بود !
صدایی که در نوار کاست به گوش می رسید : صدای باس بود !!! باس زنده است !!! و در کاستاریکا است ! حالا اسنیک دیگه مطمئنن به خاطر این دلیل این ماموریت رو قبول می کنه ! اسنیک به ماموریت اعزام میشه و در حین ماموریت متوجه میشه که اونها سلاح های اتمی دارن و قضیه پیچیده تر از این حرفهاست !
حالا که اونها سلاح های اتمی رو وارد کاستاریکا کردن به اونا اجازه نمیدیم که اونهارو خارج کنن ! این حرف های اسنیک بعد از دیدن سلاح های اتمی بود ! اسنیک به منطقه ای می رسه که در اون یه سری گروه های چریکی آزادی خواه هستن که عملیاتی ضد نیروهای امنیتی مستقر در کاستاریکا انجام می دادن و به گفته گالوز رابط اون با اسنیک در اون گروه هست وقتی اسنیک یکی از مناطق رو پاک سازی می کنه گروه چرکیهای آزادی خواه رو که عاشق شخصیت " چگوارا " رو هم هستن پیدا می کنه ! اسنیک اونها رو آزاد می کنه و از اون ها در مورد رابط گالوز از اون ها سوال می کنه اما متوجه میشه که اون در عملیات کشته شده و الان فرماندهی عملیات رو دختر اون یعنی " آماندا " به عهده گرفته، " چیکو " پسر بچه 12 ساله ای هم در بین آزادی بخش ها دیده میشه که صحبت اون با اسنیک جالبه :

CHICO : تو یه عکاسی ؟ ( اشاره به دوربینی که اسنیک از مدارک اتمی عسکبرداری می کنه )
SNAKE : آره ! من از پرنده های جنگی عکس می گیرم !
CHICO : می تونم دوربینت رو ببینم، وای این دقیقاً شبیه دوربینی که چگوارا باهاش عکس می انداخت ! من دوست دارم وقتی بزرک شدم مثل چگوارا بشم !

اسنیک بعد از آزادی گروه چریکی به راه خودش برای از بین بردن سلاح های اتمی ادامه میده ! و در راه صدای مکالمه 2 نفر از مامورین امنیتی درجه بالا رو می شنوه ! بله اون دو نفر کلدمن ( رئیس کروه امنیتی که در کاستاریکا مستقر بودن ) و HUEY مهندسی که به زور برای ساخت متال گیر های هسته ای به کاستاریکا آورده شده بود ! این دو در مورد پروژه PEACE WALKER صحبت می کنن و کلد من به اون میگه که الان همه کشورهای که بمب هسته ای دارن از ما ( آمریکا ) جلو افتادن پروژه متال گیر پروژه ای که رباتی رو ایجاد می کنه که اگر یک کشور به کشور دیگه ای حمله هسته ای کرد متال گیر به طور اتوماتیک سلاح اتمی برای تلافی این کار به کشور خاطی پرتاب کنه ! و این باعث این میشه که کسی هوس جنگ اتمی به سرش نزنه یا اگه زد منتظر عواقبش باشه ! و این باعث میشه که کسی جرات حمله اتمی به کسه دیگه ای رو نداشته باشه و صلح رو در دنیا ایجاد می کنه !!!!
و ما برای امتحان اون می خوایم یه بمب هسته ای رو پرتاب کنیم ! تا پاسخش رو ببینیم ! و کلدمن HUEY رو ( که فلج هم هست ) به پایین پله ها پرتاب می کنه ! اسنیک برای گرفتن کلد من به طرف اون میره اما اون فرار می کنه اسنیک با متال گیری برخورد می کنه و در مبارزه سختی اونو شکست میده و به کمک دکتر HUEY میره و در مورد پروژه ای PW با هم صحبت می کنن و به این نتیجه می رسن که باید با کمک همدیگه جلوی این پروژه رو بگیرین اسنیک با کمکهای هیوئی که در این پروژه حضور داشته و می تونه کمک زیادی به اسنیک بکنه به محل نگهداری PW میرسه و در اونجا با دکتر به نام " استرنج لاو" فردی که با استفاده از ژنتیک و ژن های " باس " رو در یک ربات پیشرفته احیا و زنده کرده و با این کار هم می خواست حقایق نگفته باس رو در ماموریتش به روسیه فاش کنه و هم از احساس ناسیونالسیمی و ملی گرایی باس برای حفاظت از کشور استفاده کنه و اونو به رباتی خطرناک بدل کنه ! ولی قسمتی از حافظه باس هنوز احیا نشده بود ! استرینج لاو بعد از دیدن اسنیک !
به اون میگه : فکر کنم اومدی تحقیقات منو نابود کنی ! یالا بیا منو بکش ! همون کاری که 10 سال پیش با اون کردی ! ( باس ) بیا اسنیک ! یا بهتر بگم BIG BOOS لقب کثیفی که بعد از کشتنش بدست آوردی ! یالا هنوزم داری از این اسم با افتخار استفاده می کنی ؟ ( لاو می خواد از اسنیک و آمریکا بخاطر نادیده گرفتن باس و کارهای اون انتقام بگیره ) اسنیک سعی می کنه اونو قانع کنه که مجبور بوده باس رو بکشه اما موفق نمیشه اسنیک کمی در ماموریت خودش دچار تردید میشه ،
میلر با اون صحبت می کنه
میلر : اسنیک باس دیگه مرده این فقط یه رباط ! باس هنوز تو زندگی توئه ! تو نمی تونی بخاطر احساسات جون هزاران نفر رو بخطر بندازی !
اسنیک : من فکر می کردم همه چیز رو راجع به باس می دونم ! چرا منو انتخاب کرد ؟!
میلر : تو هنوز دنبال حقیقتی ؟
اسنیک : من این ماموریت رو فقط بخاطر اون بچه ( PAZ ) قبول کردم ! بچه ای که معتقد به صلح بود ! اسنیک سعی می کنه این پروژه رو متوقف کنه و با کلدمن روبرو میشه !
کلدمن به اون توضیح میده که این کار باعث صلح جهانی میشه و دیگه نیاز به سربازهایی نیست که در پرتاب بمب اتم دچار تردید بشن ! و به صورت اتوماتیک جواب بمب رو با بمب میده و این عدالت و صلح جهانی رو به ارمغان میاره، اسنیک موفق به توقف پروژه نمیشه ! و کلدمن آماده میشه تا PW رو به سمت کشور خودش آمریکا پرتاب کنه ! تا ببینه پاسخ اتوماتیک PW چطور خواهد بود !! و با عوض کردن رمز های بمب اون رو طوری طراحی می کنه که انگار بمب از روسیه به آمریکا شلیک شده
تمام این اتفاقات در حالی میوفته که آمریکا و روسیه در همون حال در حال مذاکره و امضاء توافقنامه منع گسترش سلاح های اتمی هستند. وقتی کلدمن آماده شلیک کردن بمب میشه با یک اتفاق تمام معادلات بهم میرزه ! گالوز از راه میرسه و خودش رو مامور ارشد K.G.B معرفی می کنه و هدف اصلیش رو تحقق اهداف کشورش معرفی می کنه ! و به کلدمن میگه : تو واقعا فکر می کنی دوستان ما برای شما کار می کنن ؟ می خوام بمب رو به سمت کوبا شلیک کنم و هدفم اینه که تمام دنیا بفهمن که آمریکا در یک پایگاه نظامی اونم در کاستاریکا به کشور متحد ما ( روسیه ) حمله اتمی کرده ! اونوقت که تمام دنیا ضد آمریکا می شن ! و ما کمونیست ها بیشتر بر آمریکا جنوبی مسلط میشیم اسنیک که باز هم بعد از 10 سال بازیچه دست سیاست مدارانی میشه که دم از صلح می زنن شده و میگه :
اسنیک : در مورد چی حرف می زنی ؟؟!
گالوز : چرا فکر می کنی من تورو به کاستاریکا فرستادم تا با شورشی ها طرف بشی یه سیاستمدار واقعی هیچ وقت دست خودش رو آلوده نمی کنه و از بقیه برای رسیدن به اهدافش استفاده می کنه ! این کاریه که من با تو کردم !
اسنیک : یعنی آماندا ... شورشی ها ؟ گالوز : تو اون یه مشت چریک رو به خطرناک ترین نیروها تبدیل کردی ! حالا تو قهرمان ما هستی !!
اسنیک سریعا از طریق میلر با رئیس جمهور آمریکا تماس می گیره ! و به اون میگه اخطارهایی که از حمله روسیه به آمریکا می گیرن دروغ هست ! اما رئیس جمهور از اون مدرک می خواد تا ثابت کنه BIG BOSS هست ! و اسنیک به اون میگه شما هم تو اون مراسمی که لقب BIG BOSS رو به من دادن حضور داشتین ! من در اون مراسم فوق محرمانه به DCI دست ندادم و دلیل هم این بود که می دونستم افتخار من به کجا تعلق داره ! رئیس جمهور : همه توجه کنید ! حمله موشکی روسیه یه حقه اس ! اسنیک پیغام خودش رو به رئیس جمهور می رسونه اما در مورد سلاحی که در واقع باس هست کاری نمی تونست بکنه ! اما در آخرین لحظات حافظه باس به طور کامل بر می گرده و حس میهن پرستی اون باعث میشه تا به سمت دریا بره و خودش رو غرق کنه تا از کشورش محافظت کنه ! ( خدا وکیلی این زن چقــــدر بزرگه ! ) و باز هم ثابت کنه که یک میهن پرسته PATRIOT و اسنیک موفق میشه پروژه PW رو متوقف کنه و در آخر صحبت میلر با اسنیک،
اسنیک : ما توازن نظامی جهان رو بهم زدیم و دیگه این توازن بر نمی گرده ! الان همه دنبال شکار ما هستن ! همه می خوان مارو از بین ببرن ! ما به یه سازمان نیاز داریم !
میلر : چه سازمانی ؟
اسنیک : ما باید با بزرگترین هیولا مبارزه کنیم ! زمان ! آیا زمان می تونه مارو از صفحه روزگار حذف کنه ؟ این بازیه که توش نه خوب هست نه بد ! نه برنده هست نه بازنده ! زمان برای باس 10 سال پیش تموم شد ! آیا ما اونقدر زنده می مونیم که قرن 21 رو ببینیم ؟
میلر : من با تو هستم رئیس و ما اون زمان رو می بینیم !
اسنیک : همه دنیا به دنبال شکار ما هستن و این شروع شده ( یعنی از الان همه دنبال از بین بردن ما هستن ) افراد رو دور هم جمع کن ! ما هیچ ملیت، فلسفه و حتی ایدئولوژی نداریم ما به جایی می ریم که به اون احتیاج داشته باشیم ! جنگیدن ما برای دولت ها نیست برای خودمونه ! و ما هیچ دلیلی برای جنگیدن نداریم ! ما می جنگیم چون به اون نیازمندیم ! ما سربازان بدون مرزیم !ما هر کاری ممکنه بکنیم ! اون دیگه بستگی به زمانی که توش هستیم ! ما خدمات خودمون رو می فروشیم ! شاید جنایتکار بشیم ! انقلابی بشیم و حتی شاید تروریسم بشیم ! اینطوری شاید به جهنم بریم ! اما، چه جایی بهتر از اونجا برای ما سراغ دارید ؟؟!
داستان داستان بالا که PW هست هنوز کامل نیست و به زودی کامل خواهد شد. به زودی عکس های کاراکترهای بازی اضافه خواهد شد. اگر اشتباه یا مطلبی که باعث کامل شدن مطلب بالا میشه رو می دونید حتما بگید تا بهش اضافه کنم.
در مورد paz که جاسوس سه جانبه بود و همچنین MOTHER BASE و Outer Heaven به زودی به داستان اضافه میشه به زودی + چیکو + گروه فاکس FOX و ارتش بی مرز

پایان

داستان بازی متال گیر سولید 1

ساله 1995 زمانی که خلع سلاح هسته‌‌ای خیال واحی بیش نبود، گروهی تأسیسات Outer heaven را اداره میکردند. طبق اخبار فاش شده این سازمان به سلاح جدیدی دست یافته بود که تکنولوژی جدیدی را در سلاح های کشتار جمعی دارا بود.به همین دلیل Fox Hound بهترین نیروی ویژه ی خود یعنی Gray fox را به outer heaven فرستاد تا به این سازمان نفوذ کند و اطلاعات بیشتری را گزارش کند. گزارش دو کلمه بود: "metal gear" و بعد تماس قطعه شد.
این اخبار و قطع شدن پیام Fox Hound را به شدت مضطرب کرد و باعث شد یکی‌ دیگر از اعضای ویژهٔ خود به نام Solid Snake را به outer heaven بفرستد. مأموریت اسنیک این بود که گری فاکس را نجات دهد و به کمک بقیه زندانیان هویت metal gear را شناسائی کند.
اسنیک موفق شد به داخل سازمان نفوذ کند و بعد از نجات دادن فاکس در طول بازی متوجه شد که در واقع metal gear یک سلاح کشتار جمعی‌ مجهز به سلاح هسته‌‌ای است.
پیامد‌های این سلاح هسته ای نگران کننده بود.metal gear قابلیت پرتاب کلاهک در هر موقعیت و زمان را داشت که باعث اعمال تنش جهانی‌ بین ابرقدرت‌های هسته‌‌ای شد.
در طول بازی اسنیک موفق به پیدا کردن دانشمند توسعه دهنده ی metal gear یعنی dr madnar میشود و مدنار نقطه ضعف و در نتیجه راه نبودی metal gear را به اسنیک نشان میدهد.
در آخر اسنیک، metal gear را در صدمین طبقه ی زیر زمین در outer heaven پیدا می‌کند و آن را نبود می‌کند.
بعد از نابودی metal gear، اسنیک در پیام شوکه کنند‌ه ای از سوی‌‌ Fox hound متوجه میشود رهبر و مرد پشت جریانات metal gear کسی‌ نبود جز فرمانده و رهبر او Big Boss!!
او snake را در تمامی این اتفاقات زیر نظر داشته.
بیگ باس به اسنیک گفت که اصلا قرار نبود او به این حد برسد و metal gear را نابود کند و در واقع فرستادن او به این دلیل بود که جهان را گمراه کند و او مهره ای بیش نبود.
اسنیک که از خیانت بیگ باس شوکه شده بود و به خشم آماده بود با او مبارزه می کند و او را شکست میدهد و میکشد(برای بار اول!)
با نابودی metal gear و کشتن big boss داستان این بازی به اتمام میرسد .

 
ناخدایی خسته در تسخیر طوفانم رفیق
در دل دریا اسیر مکر شیطانم رفیق
صخره ای هستم که سیلی میخورم از دست موج
امپراطوری غم از دست یارانم رفیق
کاش هرگز دل نمی بستم به مرجانهای آب
طعمه ای در کام خشک نارفیقانم رفیق
#17
 داستان بازی Hitman Absolution

:داستان حول محور دختری به نام ویکتوریا می چرخد که یکی از اعضای اصلی سازماآی.سی.ای (ICA) به نام بنجامین تراویس (Benjamin Travis) آزمایش های ژنتیکی روی آن دختر انجام داده و فهمیده که او قدرتی بی همتا دارد و برای تبدیل کردن او به قاتلی برتر از ٤٧ کارهای کثیفی انجام میدهد تا اینکه دیانا برن وود Diana Burnwood (مراقب ٤٧) دلش به حال او میسوزد و او را می دزدد، ۴۷ که در آی سی ای کار میکند از بنجامین تراویس دستور میگیرد که دیانا را به قتل برساند و ویکتوریا را به او تحویل دهد. ۴۷ اصلا نمی خواست این اتفاق بیوفتد چون برای چندین سال او مثل بهترین دوستش بوده است. ولی به هر ۴۷ مجبور است که این کار را بکند پس وارد اتاقش می شود و او را می کشد امّا دایانا در موقع مرگ از ٤٧ تقاضا میکند که از ویکتوریا محافظت کند و در نامه ای به او میگوید که هدف شوم تراویس چه بوده است و به او میگوید که به ویکتوریا شانسی بدهد که خود هرگز نداشته است چون او از هم نوعان ۴۷ است .
پس ٤٧ ویکتوریا را به یک صومعه (پرورشگاه) می برد و سعی میکند که بفهمد قضیه چیست دوستش Bridie که کارش دقیقا کسب اطلاعات است این کار را در ازای پول از ۴۷ می پذیرد پس ۴۷ از بیردی می خواهد درباره ی ویکتوریا اطلاعات کسب کند. بیردی بعد جستجو های فراوان به مردی بنام Blake Dexter میرسد که مقرّش در هتلی بنام ترمیناس است.
درباره Blake Dexter : در واقع دشمن اصلی ٤٧در این نسخه فردی بنام Blake Dexter است که بهمراه دستیارش Layla Stockton فعالیت های تولید و تجارت غیر قانونی اسلحه اش را در شهرکی در داکوتای جنوبی بنامHope انجام میدهد همچنین وی صاحب کمپانی اسلحه سازی مخفی بنام Dexter Industries است .
وقتی که ۴۷ برای کسب اطلاعات از ویکتوریا سروقت بلیک دکستر میرسد محافظش سانچز ٤٧ را از پا در می آورد و دکستر هتل را به آتش میکشد امّا ٤٧ از آنجا فرار میکند و زنده میماند، از طرفی دکستر تبهکاری را بنام Wade (ویید) و پسرش Lenny را اجیر میکند تا ویکتوریا را بیابند (تا اینجا هنوز مشخص نیست که دکستر ویکتوریا را به چه منظور میخواهد فقط میداند که او بهای زیادی دارد). در این زمان Bridie اطلاعاتی درباره ثروتمندی بنام) Dom Osmand دان اوزمند) که با دکستر دوستی دیرینه داشته بدست میآورد و ٤٧ بعد کشتن او عکسی از او می یابد که بهمراه دکستر و وید است. و در این زمان Bridie با ٤٧ تماس میگیرد و میگوید که ووید او را گرفته و میخواهد از زیر زبانش درباره ویکتوریا حرف بکشد.
٤٧ افراد ویید را میکشد اما خیلی دیر شده و ویید از مکان ویکتوریا با خبر شده . حالا ٤٧ بی درنگ به صومعه می رود امّا همزمان افراد ویید هم میرسند آنها به صورت بی رحمی همه ی راهبه ها را می کشند تا وکتوریا را بیابند و بالاخره او را پیدا میکنند اما ۴۷ به موقع سر می رسد و کار ویید را می سازد و او را می کشد اما هنگامی که ۴۷ سرش با کشتن ویید گرم بود پسر دکستر (لنی) ویکتوریا را می دزدد و او را به hope پیش پدرش می برد.
حال ٤٧ به hope میرود و افراد لنی را میکشد و از او بازجویی میکند و میفهمد که ویکتوریا در Dexter Industries است و دکستر در حال انجام آزمایش ژنتیکی بر روی اوست (انگار دکستر فهمیده چه قدرت خارق العاده ای ویکتوریا دارد) او هم میخواهد قدرت درون ویکتوریا را بدست آورد اما نقشه ای دیگر به ذهن داشت با توجه به اعترافات بیردی میخواهد ویکتوریا را به بنجامین تراویس بفروشد.
سپس ٤٧ به آنجا میرود امّا آنها را در آنجا نمیابد سپس ۴۷ متوجه حضور مسابقه ای می شود مسابقه ای بین سانچز (کسی که ۴۷ را به زمین کوبید) و یک نفر دیگر، ۴۷ خود را به جای حریف سانچز جا زد و به داخل رینگ رفت او توانست سانچز را شکست دهد و از او جای ویکتوریا را خواست و فهمید که ویکتوریا در کلانتری شهر است به همین ترتیب دکستر زودتر ویکتوریا را به کلانتری شهر برده است جایی که کلانتر دست نشانده دکستر شریف اسکارتی مشغول فعالیت است .
۴۷ در آنجا خیلی به ویکتوریا نزدیک شده بود اما توسط شک برقی بیهوش شد. هنگامی که به هوش آمد دکستر و شریف را جلوی چشمش دید دستانش بسته بود و هیچ کاری نمی توانست بکند، ولی وقت آن رسیده بود که دکستر با تراویس معامله کند و ویکتوریا را با پول بسیار زیاد بفروشد پس به حساب ۴۷ رسیدن را به وقت دیگری موکول کرد . در این زمان تراویس که ٤٧ و ویکتوریا را تحت تعقیب سازمان و پلیس قرار داده و برای سر ٤٧ جایزه گذاشته توسط خیانت Bridie از مکان ٤٧ با خبر میشود و به کلانتری Hope میآید . در این زمان دکستربا ویکتوریا به شیکاگو میروند و شریف اسکارکی که در خود توان مقابله با نیروهای تراویس را نمی بیند. حین فرار تیر میخورد و لنگ لنگان به کلیسای شهر میرود.
در این زمان ۴۷ را میبینیم که از کلانتری فرار کرده و بسیار با آرامش به دنبال شریف اسکارکی است مامور ۴۷ در جلوی چشم عموم مردم به او تیر میزند، اسکارکی در آخرین لحظات عمر مکان دکستر را به ٤٧ میگوید جایی به نام بلک واتر پارک.
بنابراین مأمور ٤٧ به برج بلک واتر پارک در شیکاگو میرود جایی که دکستر در آنجا با تراویس قرار گذاشته. تراویس یک میلیون دلار پول در ازای ویکتوریا به او میدهد امّا دکستر سر او کلاه میگذارد که دخترک را در مکانی مشخص به او خواهد داد.
هنگامی که دکستر و لیلا در حال خوش حالی پول بودند میفهمند که مزاحمی دارند مزاحمی به نام ۴۷٫ این بار لیلا به دکستر قول میدهد که ۴۷ را بکشد و با هم فرار کنند اما این ۴۷ است که لیلا را می کشد.
دکستر به افرادش دستور داده اگر بعد از ۵ دقیقه لیلا نیامد یعنی ۴۷ او را کشته است پس باید بعد از ۵ دقیقه بلک واتر پارک را با مامور ۴۷ نابود کنیم . او فقط پنج دقیقه وقط داشت که ویکتوریا را نجات دهد . وقت داشت به اتمام میرسید و دکستر در حال فرار کردن با ویکتوریا بود اما سر بزنگاه ۴۷ رسید و دکستر را کشت ، حال فقط خطر تهدید تراویس مانده است.
در قسمت پایانی ۴۷ را قبرستان خانواده برن وود میبینیم، انگار که تراویس شک کرده بود ۴۷ دیانا را واقعا کشته است یا خیر، او به گروه آلفا دستور داده قبر دیانا را باز کنند که آیا او درون آن است یا خیر. ۴۷ به طور مخفی از آنها عبور می کند و به آخرین دشمن خود بنجامین تراویس می رسد.
در قسمت زیر متن صحبت های تراویس و مامور ۴۷ را می بینید :
تراویس : تو هیچ وقت هیچ کاری برای خودت نکردی
تراویس : دیانا به عنوان یه قاتل چندین سال برای آژانس کار کرد، درست مثل تو !
تراویس : وکارش رو به بهترین شکل انجام داد
تراویس : ولی فقط بهم بگو…. واقعا تو اونو کشتی؟
تراویس : دیانا، مرده مگه نه؟
۴۷ : تو هیچ وقت اینو نخواهی فهمید
بنگ …….
در پایان بازی ویکتوریا را نشان میدهد بهمراه دایانا که در تعجب همگان زنده است و ٤٧ را نشان میدهد که از دور مراقب آنها است. (در سکانس بازی هدف اصلی ۴۷ مشخص نیست که آیا میخواهد به دیانا شلیک کند یا از او مراقبت کند، شاید هدف سازنده این بوده قسمت بعدی بازی هم در راه است) در نهایت Bridie به کمیسری که به دنبال ٤٧ است پیشنهاد میکند که در مقابل پول اطلاعاتی درباره ٤٧ به او بدهد .

 

 
ناخدایی خسته در تسخیر طوفانم رفیق
در دل دریا اسیر مکر شیطانم رفیق
صخره ای هستم که سیلی میخورم از دست موج
امپراطوری غم از دست یارانم رفیق
کاش هرگز دل نمی بستم به مرجانهای آب
طعمه ای در کام خشک نارفیقانم رفیق
#18
سلام دوست عزیز. همه داستان هایی که برا بازی ها گذاشته بودی خوندم. واقعا عالی بود. اگه تونستی  داستان آنچارتد 2 و 3 رو هم بزاری ممنون میشم.
[تصویر:  avatar_33686.jpg?dateline=1419943134]
شاهد شاهکاری دیگر خواهیم بود
#19
(12-25-2014, 11:18 AM)ali - gamer نوشته است: سلام دوست عزیز. همه داستان هایی که برا بازی ها گذاشته بودی خوندم. واقعا عالی بود. اگه تونستی  داستان آنچارتد 2 و 3 رو هم بزاری ممنون میشم.
اگه تونستم حتما مینویسم عزیزم



 
ناخدایی خسته در تسخیر طوفانم رفیق
در دل دریا اسیر مکر شیطانم رفیق
صخره ای هستم که سیلی میخورم از دست موج
امپراطوری غم از دست یارانم رفیق
کاش هرگز دل نمی بستم به مرجانهای آب
طعمه ای در کام خشک نارفیقانم رفیق
#20
داستان GOD OF WAR 1

در افسانه های یونان باستان آمده است که هنگام آفرینش خائوس به وجود آمد و سپس او گایا را به وجود آورد و گایا نیز ارانوس را زایید و با او ازدواج کرد و صاحب فرزنادانی چون تایتان ها، سایکلوب ها و هکاتوکایر ها شد. گایا پیشبینی کرده بود که ارانوس توسط پسرش سرنگون خواهد شد به همین دلیل او تمام تایتان ها و سایکلوب ها را در تارتاروس که زندان گاه زمین بود زندانی کرد و با خیال راحت به حکومت بر زمین پرداخت ولی مادرشان گایا که دلش برای آن ها سوخت، نابودی پدرشان را به آن ها پیشنهاد کرد. در این بین تنها کرونوس که یک تایتان بود شجاعت این کار را داشت. کرونوس با تخته سنگی که گایا درست کرده بود، هنگام بازگشت پدرش برای صرف شام، او را کشت و با کشته شدن اورانوس، آفرودایته به وجود آمد. کرونوس با خواهرش رئا ازدواج کرد و حاصل این ازدواج تولد زئوس، پسایدون، هیدیس، آرتیمس، هستیا وهرا بود.
ولی کرونوس نیز اشتباه پدرش را مرتکب شد و به غیر از تایتان ها، بقیه یعنی سایکلوب ها و هکاتوکایر ها را آزاد ننمود. گایا به کرونوس هشدار داد در صورت آزاد نکردن هکاتوکایر ها و سایکلوب ها از تارتاروس روزی به دست پسرش سرنگون خواهد شد. از این رو کرونوس نیز ترسید که مبادا به سرنوشت پدرش دچار شود. به همین دیل بود که تصمیم گرفت فرزندانش را در شکم خودش زندانی کند. وقتی که زمان برای خورده شدن آخرین بچه یعنی زئوس فرا رسید، رئا نمی توانست از دست دادنش را تحمل کند، به همین دیل برای نجات زئوس ترفند زد. هرا به عقابی دستور داد تا زئوس را به جزیره دور ببرد، دور از چشمان قدرتمند پدرش کرونوس. رئا به جای زئوس تخته سنگی را به کرونوس داد. این گایا بود که از زئوس محافظت کرد و در آزادی خواهران و برادرانش به او کمک کرد. ولی همین دلسوزی های احمقانه گایا بود که تا ابد تایتان ها را به خطر انداخت. زئوس به همه تایتان ها خیانت کرد، به خاطر تنها گناه پدرش، کرونوس.زئوس به همراه برادران و خواهرانش و اندک تایتان هایی مثل هیلیوس و پرومتئوس که به زئوس خدمت می کردند به نبرد با تایتان ها رفت. بین خدایان و تایتان ها قریب به 10 سال جنگ به طول انجامید. سرانجام زئوس سلاح قدرتمندی برای پایان دادن به جنگ پیدا کرد. شمشیر الیمپوس.
زئوس : من همه ی شما را تا ابد در تارتاروس محکوم می کنم.
شکست تایتان ها پایانی بود برای دوره و صلح میان انسان ها از بین میرفت. بدین ترتیب خدایان توانستن بر تایتان ها پیروز بشوند و به علت سکونت در الیمپوس به خدایان الیمپوس مشهور شدند.
زئوس : فرمان روای خدایان
پسایدون : خدای دریا ها
هیدیز : خدای جهان مردگان
هیلیوس : خدای خورشید
هرمس : پیام آور خدایان
اریس : خدای جنگ
آتنا : خدای عقل و شعور
آفرودایته : خدای ازدواج
هرا : خدای زنان
و مابقی خدایان کوچک.....
زئوس و خدایان برای حفظ الیمپوس که مبادا خدایی به الیمپوس حمله کند سراغ پاتروس ور دس سوم رفتند و جویای راه حل شدند. پاتروس وردس جعبه ای را پیشنهاد کرد تا خدایان قدرت هایشان را درون آن قرار دهند و در معبدی بنهانند و به پشت کرونوس در صحرای ارواح گمشده قرار دهند. ساخت جعبه به هفائیستوس واگذار شد. هفائیستوس خدای آتش بود. او جعبه را ساخت و کلیدش را دخترش یعنی پندورا قرار داد ولی زئوس آمد و هفائیستوس را که به نام به دلایلی که بعدا خواهم گفت کشت و پندورا را برد و زندانی کرد و پرومتئوس را به جای هفائیستوس قرار داد. زئوس همچنین به پرومتئوس هشدار داد مبادا آتش الیمپوس را به انسان های عادی هدیه کند ولی روزی هرمس پیش زئوس آمد و خبر اهدای آتش به انسان ها توسط پرومتئوس را داد. زئوس که سخت خشمگین شده بود دستور داد تا پرومتئوس را در زنجیری ببندند و هر روز عقابی جیگرش را بخورد و بیمرد و پس از اینکه مرد دوباره خوب شود تا عذاب بکشد. زئوس برای سرنوشت هم 3 تا خواهر یعنی لاهکسیس، کلوتو و اتروپوس را مامور سرنوشت انسان ها قرار داد و آن ها را ساکن جزیره خلقت کرد تا سرنوشت انسان ها را بریسند.
زیاد از تعریف خدایان الیمپوس نپردازیم چون ماجرایشان زیاد هست مثلا هرا در کوردکی با هرکول دشمن بود و به هرکول سمی داد و هرکول دیوانه شد و یا روزی اکرسیوس به الیمپوس لشکر کشی نمود و اکروسیوس پرسئوس را درون تابوتی قرار داد و به دریا انداخت و ....
از بحث خدایان الیمپوس خارج می شویم و به دهکده ای دور تار از الیمپوس می ریم چون من اگر تک تک افسانه هرکول و پرسئوس را تعریف کنم وقت نخواهد شد تا بقیه این مقاله را نیز بنویسم.
در دور تر از الیمپوس و در یک دهکده بزرگ یونان یعنی اسپارتا دو کودک به نام کریتوس و دیموس چشم به جهان گشودند. وقتی که دو برادر بزرگ شدند، تصمیم گرفتند برای به شهرت رسیدن اسپارتا جنگ یاد بگیرند و تمام روز تمرین کنند. در این بین کریتوس همیشه دیموس را شکست می داد.
کریتوس : یک جنگجوی اسپارتانی هیچ وقت پشتش به زمین نمی افتند. تو یک جنگ جوی اسپارتانی هستی. نیستی؟
دیموس : بله کریتوس.
همیشه در ذهن کریتوس این بود که پدرش کیست ولی هر بار که سراغ پدرش را از مادرش می گرفت، جواب نا مفهومی می شنید.
دو جنگ جو، کریتوس و دیموس بزرگ شدند. کریتوس به برادرش دیموس قول داده بود که همیشه از او محافظت خواهد کرد. ولی آن روز هیچ وقت اتفاق نیفتاد. پس از نبرد میان تایتان ها، اریس و آتنا به اسپارتا حمله کردند تا دو جنگجو، کریتوس و دیموس را ببرند که علت آن را بعدا خواهید فهمید. وقتی که اریس دیموس را گرفت، کریتوس برا نجات برادرش رفت ولی اریس با شمشیرش او را به جایی پرت کرد و زخم عمیقی روی پیشانی کریتوس به وجود آمد. اریس برای گرفتن کریتوس به او نزدیک شد ولی آتنا نگذاشت.
آتنا : بس کن اریس، پدرمان ما را برای جدا کردن جنگجو فرستاده بود. لازم نیست کریتوس را بگیری.
اریس : مگر ندیده بودی پدرمان ترسیده بود؟
آتنا : ولی کافی هست. برویم.
دیموس از چشمان برادرش کریتوس دور شد. اریس او را به دامنه مرگ برد و محافظت از دیموس را به عهده داناتوس و دخترش گذاشت. سالیان سال گذشت و اسپارتا باز سازی شد و کریتوس برای نگه داری یاد و خاطره برادرش، برخی از جاهای بدن و سرش را به رنگ قرمز خالکوبی کرد. پس از مدتی کریتوس به علت داشتن مهارت های جنگی فرماندهی لشکر 50 نفره اسپارتا را بر عهده گرفت ولی این عدد پس از مدتی به هزاران نفر رسید و همه برای اسپارتا و شکوهش می جنگیدند. کریتوس ازدواج گرده بود و صاحب زن و دختری به نام کلایویپ بود. زنش تنها کسی بود که در مقابل خشونت های او می ایستاد.
زن کریتوس : کی این جنگ ها را خاتمه می دهی، کریتوس
کریتوس : زمانی که جهانیان اسپارتا را بشناسند.
زن کریتوس : تو این جنگ ها را برای خودت می کنی.
ولی کریتوس به زنش توجهی نمی کرد. طولی نکشید که نام اسپارتا بر سر زبان ها افتاد ولی این زیاد دوام نیاورد تا هنگامی که جنگ با باربار ها رسید. کریتوس دید که باربار ها چندبرابرا اسپارتانی ها هستند ولی راه برگشتی نداشت. او فرمان جنگ صادر کرد. سربازان اسپارتا یکی یکی به قتل می رسیدند در حالی که فرمانده جوانشان داشت به پایان دوران با شکوهش می رسید. وقتی که کریتوس برای برای بریدن سر به فرمانده بربر ها بردند، کریتوس که خود را مقابل دشمن عاجز دید از خدای جنگ اریس کمک خواست.
کریتوس : اریس، دشمن مرا از بین ببر و زندگی من مال تو خواهد شد.
آسمان دونیم شد و خدای جنگ از کوه الیمپوس ظهور کرد. اریس به دنبال بنده ای بود تا بتواند آرزو های رنگینش یعنی بر جای نشستن به جای پدرش زئوس را برآورده کند. حالا اریس شانس بسیار بزرگی به دست آورده بود و بنده ای بهتر از کریتوس نبود.
کریتوس : جان من از این پس مال تو هست و از این روز به بعد هر دستوری و یا هر شهری را که به خواهی من به آتش خواهم کشید.
اریس دستور داد تا از جهنم شمشیر هایی که سال قبل به هارپی ها دستور داده بود بسازند را بیاورند. این شمشیر دو تایی بود که به دست کریتوس زنجیر شد تا یاد آور بندگی کریتوس بر اریس باشد و حالا کریتوس با این صلاح قدرتمندش توانست سر فرمانده بربر ها را از تن جدا کند. اریس هم با قدرتش تمام بربر ها را نابود کرد. از آن روز به بعد کریتوس دیگر متعلق به خود نبود بلکه متعلق به خدای جنگی بود که 25 سال پیش برادرش را ازش گرفته بود در حالی که خود کریتوس خبر نداش این اریس بود که برادرش را ازش گرفته و حتی خبر نداشت که چه حقه ای با این کمکش داشته است. به هر حال به اصل داستان برویم. کریتوس شهر ها را یکی پس از دیگری فتح می کرد و مردمان زیادی را به خاک و خون می کشید. هیچ کس از او در امان نبود و سرانجام نامش بر سر زبان خدایان الیمپوس نیز افتاد. ولی روزی اریس دستور داد تا به دهکده ای که متعلق به آتنا بود، حمله کند. کریتوس و سربازانش پس از قتل عام سپاه دهکده، به دهکده تجواز کردند و هر کسی را که مقابل خود می دیدند به خاک و خون می کشیدند. سرانجام موقع حمله به معبد دهکده شد. ولی قبل از این که وارد معبد شود پیشگویی که احتمالا گایا بود جلوی او را گرفت.
پیشگو : خوب گوش کن کریتوس. خطری در این معبد هست که خودت نمی دانی و اگر حمله کنی و برگردی به شدت پشیمان خواهی شد.
ولی کریتوس گوشش به شنیدن پند های پیرزن پیشگو بدهکار نبود.او با وحشایانه به داخل معبد حجوم برد و به کشتار مردمان بی گناه شروع کرد و وقتی دست از کشتنشان کشید که جسد بی جان زن و دخترش کلایویپ را دید.
کریتوس : زنم! دخترم! این چطور ممکنه؟ آن ها در اسپارتا بودند.
اریس : خوب گوش کن کریتوس! زن و دخترت حالا مردند و پشیمانی هیچ سودی ندارد. تو به زودی به جنگجویی بزرگی تبدیل خواهی شد.
ولی کریتوس نا امیدانه بدون توجه به اریس از معبد خارج شد.
کریتوس : اریس!
پیشگو : کریتوس. این روز ثابت کردی که تو وحشی ترین حیوان در زمین هستی. خاکستر های زن و دختر تو در بدن تو می ماند و هیچ وقت پاک نخواهد شد تا همه بدانند که تو چه قدر خون خواهر بودی.
و خاکستر های جسد زن و بچه کریتوس روی بدن کریتوس به غیر از جاهای قرمزش نقش بست و بعد از آن روز به بعد روح اپسارتا متولد شد. کریتوس، روح اسپارتا پس از این که توسط حیله اریس زن و بچه اش را کشت کابوس های جنایتش هر روز آزار می داند که روزی آتنا از شکار بر می گذشت و مردی را دید که بدنش شبیه روح است. نزدیک او رفت. دید که روح اسپارتا هست و به شدت دارد از کابوس هایش عذاب می کشد.
آتنا : کریتوس. اگر تو به خدایان چند سال خدمت کنی میتوانی امیدی به نجات داشته باشی.
کریتوس : و پس از این که دوران خدمتم تمام شدف
این کابوسها پایان می بخشند. وظیفه ات را انجام بده کریتوس و خدایان گناهان تو را خواهند بخشید.
و پس از آن روز به بعد کریتوس موظف شد تا تا در ازای خدمت به خدایان الیمپوس، امیدوار به پایان یافتن کابوس هایش باشد. سالیان سال کریتوس به خدایان خدمت می کرد تا این که خبر حمله ایرانی ها به آتیکا رسید. خدایان الیمپوس سخت نگران شدند و خدایان به کریتوس دستور دادند تا شهر را از چنگ ایرانی ها بگیرد. کریتوس به نبرد رفت سر انجام پس از جنگ های پیاپی با سربازان ایرانی فرمانده شان را پیدا کرد.کرد.
سردار ایرانی : سلام یونانی برای چه بدینجا آمده ای؟ لابد می خواهی ایرانی ها به تو ادب یاد بدهند! بزودی آیتکا مال ایران می شود.
کریتوس : من از طرف خدایان الیمپوس آمده ام تا پیغامشان را به تو برسانم که نمی توانی در برابرشان با ایستی؟
سردار ایرانی : چی؟ تو فقط یک پیغام رسانی اسپارتان. این پیغام را به خدایان کوچکت برسان که به زودی شکست خواهند خورد.
کریتوس به جنگ او رفت توانست او را از پای در بیاورد.
سردار ایرانی : لطفا... لطفا... با جان من کاری نداشته باش. ثروتم را بگیر
کریتوس : من ثروتت را نمی خواهم. جانت را میگیرم.
کریتوس با جعبه او را کشت ولی سرانجام آسمان تاریک شد. کریتوس می دانست که این نشانی از طرف خدایان نیست.
سرانجام آتنا به نمایندگی خدایان آمد.
آتنا : کریتوس ! کریتوس !
کریتوس : دارد چه اتفاقی می افتد آتنا؟
آتنا : کریتوس ! ما به تو نیاز داریم. هیلیوس گم شده و آسمان به تاریکی رفته.
کریتوس : حالا از من چه می خواهی؟
آتنا : هیلیوس را پیدا کن و به آسمان برگردان. بدون هیلیوس همه جا تاریک خواهد شد.
کریتوس عازم سفر جدیدی شد. او می بایست هیلیوس را پیدا می کرد. او توانست هیلیوس را پیدا کند ولی خودش به جهنم سقوط کرد. او سر انجام با زحمات زیاد کشتی ارواح را پیدا کرد که به کمک آن کشتی می شد راهی به برزخ پیدا کرد. ولی نا خدایی به نام کرون از این کشتی محافظت می کرد.
کرون : بنده خدایان ! این دور و برا برای چی می پلکی؟هیچ کس اجازه نداره به دنیای زندگان برگرده.
کریتوس : گوش کن. من از طرف خدایان الیمپوس آمده و و وظیفه دارم تا هیلیوس را پیدا کنم.
کرون : به هر حال هیدیس به من گفته است به هیچکس اجازه ندهم برگردد.
کریتوس دید که حرفاش اثری ندارد. به جنگ او رفت لی قدرت بسیار زیاد کرون باعث از پای در آمدن او شد.
کرون : خودت راه خودت را انتخاب کن. روح اسپارتا ! هاهاهاها !
او کریتوس را از آتش های جهنم به پایین پرتاب کرد. ماموران جهنم کریتوس را در زنجیری بستند. ولی کریتوس به هوش آمد و زنجیر ها را پاره کرد. او اطلس را دید که به شدت در عذابی که زئوس قرار داده بود هست. ولی وقتی که رفت تا طنابی بیاورد از آنجا رد شود دید زنجیر باز شده است و خبری از اطلس نیست. کریتوس از خودش پرسید :
کریتوس : چه کسی زنجیر های این غول را باز کرده است؟
او سر انجام با زحمات زیاد توانست دوباره به کشتی ارواح برسد تا شاید امیدی به فرار از دوزخ پیدا کند.
کرون : دوباره تو؟
کریتوس : من دیگر مثل قبل زیاد مهربان نخواهم بود.
دستان تارتاروس حریف من نخواهند شد.
ولی این بار کریتوس بود که موفق به کشتن کرون شد. او سرانجام با کمک کشتی خودش را به برزخ رسانید.
کریتوس حس کرد که صدای دخترش کلایویپ می آید.
کریتوس : کلایویپ؟ کجایی عزیزم؟
ولی او پرسفونه را دید که دارد نی می نوازد.
کریتوس : دخترم کجاست پرسفونه؟
پرسفونه؟ دخترت؟ همان دختری 7 سال قبل به قتل رساندی حالا به دنبالش آمده ای؟ باید قدرت هایت را تسلیم من کنی تا بتوانی را را ببینی.
کریتوس بلافاصله قدرت هایش را تسلیم نمود. او دخترش را دید.
کریتوس : کلایویپ؟
کلایویپ : پدر؟ برای چی رفته بودی؟
کریتوس : من هیچ کجا نرفته بودم عزیزم. پدرت اینجاست.
پرسفونه : بالاخره دختر و پدر به هم دیگر رسیدند ولی دنیا دارد به اتمام می رسد. من اطلس را آزاد کردم و او با قدرت هیلیوس در حال نابودی اولیپوس هست.
کریتوس : تو؟ ولی چرا؟
پرسفونه : فکر می کنی من با میل خودم با هیدیس ازدواج کردم. هیدیس با اجاره برادرش زئوس مرا دزدید و من هم مورد خیانت آن ها قرار گرفته ام و باید انتقامم را بگیرم.
کریتوس :
کریتوس دانست که سرنوشتش ماندن با کلایویپ نیست و و نجات دنیا مهمتر از کلایپویپ هست و همچنین فهمید که پرسفونه به او کلک زده. به همین دلیل قدرت هایش را باز پس گرفت.
او دوباره راهی نبرد با پرسفونه شد.
پرسفونه : اسپارتان شاهد پایان دنیا باش.
کریتوس به بال های پرسفونه وصل شد و او را تعقیب کرد تا به اطلس رسیدند. کریتوس پرسفونه را کشت و پرسفونه دیگر وجود نداشت.
پرسفونه : عذاب های تو هیچ وقت پایان نخواهند یافت، روح اسپارتا !
کریتوس همچنین اطلس را به زنجیر بست تا ابد زمین را در دوش خود نگه دارد.
اطلس : شاید تو فکر می کنی که خدایان الیمپوس به تو کمک خواهند کرد؟ ولی من از تو می پرسم : خدایان تو کجا هستند کریتوس؟ چرا برای کمک به تو نیامدند؟
کریتوس : من به کمک از جانب خدایان نیازی ندارم. من به آن ها خدمت کردم و آن ها هم سر قولشان هستند که خاطرات گذشته من را ببخشند.
اطلس : قول خدایان به چه قدری می خورد؟
کریتوس : چیزی که من دارم دارم اطلس.
اطلس : ما دوباره هم دیگر را ملاقات خواهیم کرد. یه روزی تو از کاری که کردی به شدت پشیمان خواهی شد. سرنوشت ما را دوباره به هم خواهند رساند.
و بدین ترتیب بود که اطلس محکوم شد تا ابد آسمان ها را در دوش خود نگه دارد. پرسفونه، زن هیدیز هم دیگر وجود نداشت. کریتوس توانست موفقیت بزرگی را به دست بیاورد. او توانست خدای خورشید، هیلیوس را نجات بدهد و دوباره به آسمان برگرداند تا زمین دوباره روشن شود. کریتوس خودش را از برزخ به زمین رساند و از شدت خستگی روی کوه الیمپوس خوابید.
هیلیوس : این سال رو هم خوب به ما خدمت کرد، آتنا.
آتنا : او فراتر از یک انسان و ضعیف تر از یک خدا هست.
هیلیوس : او ضعیف هست، می تواند تا آخر زنده بماند.
آتنا : او زنده هست و دارد از خستگی خوابش می برد.
و بدین تریتیب کریتوس توانست یک خدمت بزرگی دیگر را به خدایان بکند.
اولین نکته مهم در ساخت هر بازى بدون شک داستان و مسیر حرکتى آن در طول بازى است و این قسمت از اولین فاکتورهاى انتخاب یک بازى خوب و به یاد ماندنى در ذهن بازیکن مى باشد و در این میان دیده شده است که هرچه داستان به واقعیت و دنیاى ما نزدیکى بیشترى داشته باشد محبوبیت آن افزایش مى یابد و باز هم اگر کمى تخیل و آینده نگرى در آن گنجانده شود این معجون داستانى جذابیت دوچندانى به دست خواهد آورد.
اما داستان یک بازى جایى به اوج خود میرسد که موضوع تخیلات جای خود را به افسانه ها و قهرمانان ملل جهان می دهند و بازیکن آن دیدارى که قرن ها یک ملت براى به حقیقت پیوستن افسانه هاى خود داشته اند را پیش روى آنان قرار می دهد. به انجام رساندن این امر با تمام زیبایى هایش بسیار سخت و دشوار است زیرا تیم نویسنده باید تحقیقات فراوانى را بر روى عقاید و افسانه هاى آن قوم انجام دهد و کمترین دخل و تصرفى در اصل موضوع صورت نپذیرد. حال تیم داستان نویسى بازی God of War به سوى یونان رفت و با تحقیقات چند ساله بر روى عقاید و داستان هاى مردم این سرزمین توانست بازى بزرگ و تاریخى God of War را به تمام بازیکن ها عرضه کند. در اینجا براى شما خط داستانى بازى از قبل تا انتها بیان می شود که این نوشته ها یک سند تاریخى نیز به شمار می رود و ریشه در عقاید مردمان یونان باستان نیز دارد.
 
 
«ابتدا و منشا خدایان»
 
 
آشفتگى ، بى نظمى و نابودى شگفت انگیزى تمام جهان را احاطه کرده بود و جریان آبى بى پایان بوسیله خداى اقیانوس رها شده بود که بخشى از قلمرو خدایى به نام یورینوم (Eurynome) را در بر می گرفت. یورینوم خداى همه چیز بود و تمام موارد را بدون اشکال اجرا می کرد. او از بهم آمیختن یک مار بزرگ و قوى و باد شمال ، خداى عشق ، اروس (Eros) که به عنوان اولین تولد خدایان نامیده مى شد به وجود آمد.
یورینوم با رقص، موج هاى اقیانوس آسمان را از زمین جدا ساخت و جهانى واقعى بر روى زمین وسیع بنا کرد و موجوداتى عجیب و غریب همچون، حورى ها ، موجوداتى درنده و حتى درستکار و به همان میزان موجوداتى حیوانى و هیولاهایى بزرگ در آن قرار داد. او در ادامه آفرینشش مادر زمین ، خداى آسمان اورانوس (Uranus) تجسمى از آسمان و ملکوت (بهشت) ، جهنم ، خداى تاریکى و ناحیه اى وحشتناک در زیر زمین به نام گایا (Gaia) را آفرید.
با به هم آمیختن و پیوند گایا و اورانوس ، خداى خورشید متولد شد و همچنین نژادى از غول هاى ترسناک و مخوف و بسیار مکار و حیله گر به نام کرونوس (Kronus) به وجود آمد. گایا و اورانوس به کرونوس هشدار دادند: که اى پلیدى ، روزى یکى از فرزندانت بر قدرت تو غلبه خواهد کرد. کرونوس با شنیدن این جمله فرزندانش را بلعید تا از وقوع این اتفاق جلوگیرى کند. این عمل باعث خشم و عصبانیت بسیار گایا شد و هنگامى که جوان ترین فرزند کرونوس به نام زئوس (Zeus) متولد شد و بعد از آن کرونوس همسر خود با نام رها (Rhea) را نیز بلعید گایا سنگى را در قنداق پیچید و به جاى فرزندش به کرونوس داد تا ببلعد. این کار گایا براى کرونوس بسیار رضایت بخش بود که فرزندش را خود او قربانى می کند اما خبر نداشت که به جای فرزندش سنگى را بلعیده است. این عمل گایا را قادر ساخت تا زئوس را از چنگ پدرش در آورده و به او جان ببخشد.
زئوس بزرگ شد و به سرعت به مبارزه با کرونوس ستمگر پرداخت. کرونوس نمی دانست مبارز جدید پسر خودش است. زئوس براى شکست پدرش به کمک خواهر و برادر هایش احتیاج داشت و در حیله اى متیس (Metis) که اولین همسر زئوس بود دارویى تهوع زا در غذاى کرونوس ریخت و این کار باعث شد پنج فرزند قبلى او به نام هاى هستیا (Hestia) و دمتر (Demeter) و هرا (Hera) و هیدز (Hades) و پوزیدون (Poseidon) از دهان او خارج شوند. آنها با کمک یکدیگر و هدایت زئوس موفق به شکست دادن پدر خود شدند و او را به بیابان روح هاى شکست خورده و سرگردان تبعید کردند.
زئوس بعد از پیروزى بر پدر خود بر برادران و خواهرانش نیز مسلط شد و جهان را بر اساس میل خود به قسمت هاى کوچکى تقسیم کرد. او خود را خداى خدایان نامید و مکانى بزرگ و زیبا برای خود و خدایان مورد علاقه اش در کوهى با نام المپ (Olympus) در تسال (یونان) بنا کرد و باقى خدایان در زیر کوه قرار گرفتند.
زئوس خود را خداى آسمان و تمام پدیده هاى آن مانند ابر و طوفان قرار داد و هستیا را خداى آتشدان گمارد و به برادر خود پوزیدون فرمانروایى دریاها را اعطا کرد. دمتر خداى بارورى شد و هرا خواهرش خداى ازدواج و زایمان قرار گرفت و هیدز برادر دیگرش خداى مردگان شد. بعد از گذشت مدتى زئوس با خواهر خود هرا ازدواج کرد که حاصل آن تولد دو بچه دوقلو و بسیار شبیه یکى دختر و دیگرى پسر بود. آتنا (Athena) نام دخترش قرار گرفت و خداى علم و زیبایى شد و پسرش آرس (Ares) نام گرفت و خداى جنگ نامیده شد.
 
 
«رقابت آتنا و پوزیدون»
 

 
زمان ها می گذشت و در یونان پادشاهى با نام ککروپس (Cecrops) شهرى بنا ساخت که پیشبینى می شد به شهرى بسیار موفق و مشهور تبدیل شود و همین امر باعث شد تا بسیارى از خدایان به این فکر افتادند تا حاکم آن شوند و بین آنها درگیرى ها آغاز شد. در انتها آتنا دختر زئوس و عموى وى پوزیدون در این کشمکش باقى ماندند و برای حل این مسئله قرار گذاشتند تا هر یک هدیه اى به شهر بدهند و هدیه هر کس با ارزش تر و بزرگتر بود حاکم شهر شود. پوزیدون که خداى دریاها بود رودخانه اى را در شهر ایجاد کرد و قول یک ناو بسیار بزرگ داد و آتنا درخت زیتونى کاشت و گفت هرکس که بخواهد می تواند از آن برای ایجاد آتش ، خوردن و مصارف دیگر استفاده کند. با این هدیه آتنا توانست در رقابت پیروز شود و شهر به افتخار او آتن (Athen) نامیده شد.
 
 
«معبد پندورا (Pandora)»
 
 
سه خداى اصلى: زئوس ، هیدز و پوزیدون به نزد معمارى به نام پاتوس وردس سوم (Pathos Verdes III) که فردى وفادار و معمار خدایان بود رفتند و به او گفتند معبدى را در گرد خانه جعبه پندورا بسازد که قدرت کافى برای کشتن یک خدا را داشته باشد. این معبد بزرگ ساخته شد و همراه جعبه پندورا بر پشت کرونوس که در بیابان روح هاى سرگردان تبعید بود قرار گرفت و به او دستور داده شد معبد زنجیر شده بر پشت خود را تا لحضه مرگ به دوش بکشد. وردس معمار معبد نیز در زمان ساخت معبد یکى از پسرانش را از دست داد و پسر دیگرش نیز دیوانه شد و به صحراى گمراهى گریخت. او که با از دست دادن پسرانش اعتقاد خود به خدایان را از دست داده بود ابتدا همسر خود را در بستر با فرو کردن چاقویى در قلبش کشت و سپس خود او نیز خودکشى کرد و در نامه بجا مانده از وى مشخص شد که او در ساخت معبد به خدایان خیانت کرده است.
اولین فردى که سعى در دستیابى به جعبه پندورا را داشت یک سرباز ناشناس یونانى بود که درون معبد توسط دام هاى گذاشته شده کشته شد و خدایان او را نفرین کردند تا ابد به دروازه معبد بنگرد و آن را بر روى کسانى که فکر میکنند آنقدر شجاع و دلیر هستند تا از دام هاى معبد عبور کنند و به جعبه پندورا دست یابند باز کند. از آن زمان به بعد افراد بسیارى سعى در دست یافتن به جعبه پندورا داشتند ولى هیچ کدام موفق به این عمل نشدند و جسد آنها از درون معبد جمع و در آتش سوزانده میشدند و روح آنها تا ابد بعنوان دشمنان درون معبد به مبارزه با افرادى که وارد آن مى شدند می پرداختند و به آنها جسمهای سوزان گفته می شد.
 
 
«اصالت کراتوس»
 
 
بیشتر مردم از اصلیت کراتوس چیزى نمی دانند و بر خلاف فکر مردم نسبت به وى، او عضو اسپارتان (Spartan) نیز نمى باشد. او بصورت نامشروع از مادرى به نام شاند (shunned) و پدرى که هویت او را هنوز نمی داند متولد شده است. مادر کراتوس همواره از بازگو کردن نام پدرش خوددارى مى کرد و چون کراتوس فرزندى نامشروع بود، مردم شایعات بسیارى در مورد پدرش و فرار او مى گفتند و این باعث شده بود کراتوس گستاخ و بى پروا شود. مادر کراتوس با دیدن این وضعیت ، زندگى خود و فرزندش را در خطر میدید و به همین دلیل به روستاى اسپارتا مهاجرت کردند. در دوران اقامت در روستا مادر کراتوس دومین فرزند خود را نیز به دنیا آورد. کراتوس و برادرش اختلاف سنى کمى با یکدیگر داشتند و در دوران کودکى و نوجوانى اعضاى جدا ناشدنى از یکدیگر بودند تا زمانى که کراتوس به عضویت ارتش در آمد و همه چیز تغییر کرد. آنهایى که از لحاظ جسمى و روحى قوى بودند به ارتش پیوستند و افراد ضعیف تر به کوه هاى خارج از اسپارتا فرستاده شدند تا از خود محافظت کنند. بدبختانه برادر کراتوس از دسته دوم بود و به کوه ها فرستاده شد و طى زمان کوتاهى در آنجا جان باخت و به عالم مردگان رفت. وى با مردنش حس انتقام جویى شدیدى در دنیاى مردگان نسبت به برادش کراتوس پیدا کرد و همواره در فکر کشیدن نقشه اى براى از بین بردن برادرش بود اما کارى از وى ساخته نبود.
کراتوس به فرماندهى ارتش رسید. لشکر او را در ابتدا پنجاه سرباز تشکیل می دادند اما طولى نکشید که لشکر وى به بیش از هزاران نظامى ورزیده رسید. جنگیدن برای افتخار اسپارتان روش وحشیانه اى بود براى کشتار مردمان بى دفاع ، و او ظالمانه در مسیر خود همه جا را به خاک و خون مى کشید.
 
 
«جنگ با سپاه باربارین (Barbarian) آدم هاى وحشى»
 
 
کراتوس شکست ناپذیر بود و در تمام جنگ ها پیروز و با کشت و کشتار فراوان شهر ها را فتح می کرد تا اینکه بزرگترین نبرد کراتوس درگرفت. از سمت شرق گروه عظیمى از نظامیان باربارین به اسپارتا و تمام یونان حمله ور شدند و سپاه کراتوس به منظور مقابله با آنان راهى میدان نبرد شد. کراتوس مانند همیشه در انتظار یک پیروزى ساده بود اما اشتباه می کرد. با تمام نظم سپاه اسپارتان آنها قادر به مقابله با گروه وحشى و بى رحم باربارین نبودند. باربارها اسپارتا را تصرف کردند و مردم آن را به طرز وحشیانه اى قتل عام کردند.
کراتوس و سردسته باربارین با یکدیگر مواجه شدند و مبارزه سختى بین آنها درگرفت و پس از دقایقى مبارزه نفس گیر و سخت کراتوس تسلیم شد و رهبر باربارین پتکش را بالا برد تا سر کراتوس را هدف قرار دهد ، در این زمان کراتوس به ناچار آرس (خداى جنگ) را صدا زد و از او کمک خواست. آرس هدیه اى مخصوص به کراتوس داد )شمشیر .(Chaos این شمشیر در آتش کوره هیدز ساخته شده بود و کراتوس به منظور نشانه بندگى خداى جنگ ، شمشیر را با زنجیرى به دست خود وصل کرد. کراتوس در اولین آزمایش اسلحه جدید خود سر رهبر باربارین را از تن جدا ساخت و جنگ خاتمه یافت. از آن پس کراتوس و افرادش به خدمت آرس درآمدند و تمام کسانى را که بر ضد خداى جنگ بودند بى رحمانه از بین می بردند.
 
 
«روح اسپارتا»
 
 
قدرت طلبى بزرگ ترین اشتباه کراتوس بود. او و افرادش به روستاى کوچکى که معبد اهدایى به آتنا در آن قرار داشت حمله کردند و هنگامى که کراتوس به ورودى معبد رسید پیشگوى روستا او را از ورود به معبد باز داشت و گفت اگر وارد معبد شود بهاى گزافى خواهد پرداخت. کراتوس بدون توجه به اخطار پیشگو ، او را به گوشه اى انداخت ، درب معبد را شکست و با ورود به آن شروع به کشتار روستاییان پناه گرفته در معبد کرد تا اینکه فریاد آخرین قربانى او را از خون ریزى باز داشت و وقتى به خود آمد که جسد همسر و دخترش را در جلوى خود می دید او آنها را کشته بود و در این هنگام آرس ظاهر شد و خطاب به او گفت در حال تبدیل شدن به یک جنگجوى بزرگ است. با مرگ همسر و دخترش کراتوس به مظهرى از مرگ تبدیل شد. او از فرط ندامت و پشیمانى اجساد خانواده اش را آتش زد و از معبد خارج شد ، در بیرون از معبد با پیشگو مواجه شد و به کراتوس گفت تو براى همیشه خاکستر همسر و دختر خود را بر روى پوستت به دنبال خواهى داشت و از آن به بعد کراتوس ظاهرى همانند روح یافت و خاکستر بر روى پوستش نشست تا همگان بدانند او چه کارى کرده است. بدین ترتیب افسانه روح اسپارتا متولد شد.
به دلیل نیرنگى که آرس برای کشتن همسر و دخترش به کراتوس زده بود او اینک یک هدف در زندگى داشت و آن گرفتن انتقام و کشتن خداى جنگ بود.
 
 
«حمله به آتن»
 
 
با گذشت ده ها سال ، کراتوس با شیطان درون خود می جنگید و امیدوار بود تا با تغییرات روحى و فیزیکى اش ، آتنا و دیگر خدایان جنایات او را فراموش کرده و فرصتى دوباره به او بخشند. کراتوس سفرى در پیش داشت و در دریاى اژه (Aegean Sea) با گروهى از سربازان و مارهاى بزرگى مانند هیدرا (Hydra) (این مار نه سر در افسانه یونان باستان توسط هرکول کشته می شود) مواجه شد. پوزیدون با دادن تکنیکى قوى به نام خشم پوزیدون به کراتوس کمک کرد و پس از کشتن هیدرا و پیدا کردن کاپیتان کشتى کلید کابین وى را یافت و کاپیتان را به درون گلوى هیدرا پرتاب کرد. پس از غلبه بر هیدرا ، زئوس آتنا را صدا زد و به او اعلام داشت که برادرش آرس در شرف حمله به آتن مى باشد و از آنجایى که خدایان نمى توانستند به شخصه دراین کار مداخله کنند به فکر افتادند تا از کراتوس استفاده نمایند.
کراتوس وارد کابین کشتى شد و کابوس کشتن خانواده اش او را لحظه اى رها نمى ساخت. حتى شراب و زن هاى بسیار نیز نمى توانست این خاطره هولناک را از ذهن او پاک سازد. کراتوس به مقابل مجسمه آتنا که درون کشتى بود آمد و از او درخواست کمک کرد و آتنا در جواب وى گفت اگر از نابودى شهر آتن توسط آرس جلوگیرى کند خدایان از گناه هاى گذشته او چشم پوشى مى کنند.
پس از رسیدن به آتن کراتوس از کشتى پیدا شد و در راه رسیدن به شهر با هیولا هاى ارتش آرس مواجه شد و آنها را از بین برد. وى در راه ورود به شهر آتن آرس را می دید که همراه با بندگانش به تخریب شهر مشغولند. کراتوس به دروازه شهر رسید و با پیشگوى آتن مواجه شد ، اما تا بخواهد با او صحبتى داشته باشد ، پیشگو توسط هارپى (Harpi) ها (جانورانى که تن و رخسار زن و بال و چنگال مرغ داشتند) دزدیده شد و کراتوس به دنبال پیدا کردن پیشگو رفت. در مسیر ، زئوس به او قدرت استفاده از بزرگترین صاعقه خدایان را اعطا کرد تا در راه رسیدن به هدفش او را یارى دهد.
کراتوس در راه پیدا کردن پیشگو با پیرمردى روبرو شد که گودالى حفر مى کرد و پیرمرد چیزهاى بسیارى درباره کراتوس میدانست , این امر برایش بسیار عجیب بود ولى وقت بسیار کمى براى پیدا کردن پیشگو و پرسیدن مطالب از وى داشت چون آرس به سرعت در حال پیشروى و خراب کردن آتن بود به همین علت راه خود را ادامه داد و پیشگو را در محل هارپى ها پیدا کرد. او پس از غلبه بر تعداد زیادى از هارپى ها پیشگو را نجات داد.
پیشگو به کراتوس توضیح داد که تنها راهى که می تواند یک خدا را از پاى درآورد دستیابى به جعبه پندوراست. حال کراتوس مى بایست از بیابان روح هاى سرگردان عبور کند و بعد از پیدا کردن کرونوس وارد معبد شده و با موفقیت جعبه پندورا را خارج سازد کارى که تاکنون هیچ کس موفق به انجام آن نشده بود.
 
 
«جعبه پندورا»
 
 
کراتوس با انگیزه کشتن آرس از آتن خارج شد و به بیابان روح هاى سرگردان رسید. او مى بایست سه سایرن(Siren) (نوعى حورى در یونان باستان) را پیدا مى کرد و پس از کشتن آنها ، روح آنان راه ورود به قلعه اى را باز سازد تا کراتوس بتواند کرونوس را بیابد. بعد از این مهم کراتوس وارد قلعه شد و با دمیدن درون شیپورى کرونوس را که به سختى راه میرفت صدا کرد. سپس کراتوس از طنابى که بر روى صورت کرونوس بود بالا رفت و سه روز طول کشید تا به بالاى پشت کرونوس یعنى به درب معبد پندورا برسد.
او در جلوى درب معبد با زامبى (Zombie) که مامور سوزاندن اجساد مردگان داخل معبد بود برخورد کرد و زامبى کراتوس را از ورود به داخل معبد منصرف می کرد و تشویق به برگشتن داشت ولى کراتوس بدون توجه به حرف هاى او وارد معبد شد. در داخل معبد دو خدا براى رسیدن کراتوس به هدفش به وى هدایایى دادند. میدن (Maiden) خداى شکار ، سلاحى را به کراتوس داد که اسم خود بر آن بود و هیدز (خداى مردگان) قدرت استفاده از روح موجودات مرده را براى کمک در مبارزات به او اهدا کرد.
کراتوس براى رسیدن به بالاى معبد باید از سه مبارزه با اطلس (Atlas) و پوزیدون و هیدز سربلند بیرون مى آمد. بعد از پیروزى در این مبارزات او راه ورود خود را به کوه زئوس پیدا کرد و با نابودى دشمنان بسیار و فرار از دام هاى درون معبد به جعبه پندورا دست یافت.
آتنا به کراتوس تبریک گفت زیرا تا کنون هیچ کس موفق به انجام این کار نشده بود ، در همان لحظه آرس از یافتن جعبه پندورا توسط کراتوس باخبر شد و ستون شکسته اى را به سمت وى پرتاب کرد و ستون در قلب کراتوس جاى گرفت و او مرد ، سپس هارپى ها جعبه پندورا را به پیش آرس بردند.
 
 
«فرار از هیدز»
 

 
کراتوس خود را در جهان مردگان و بر روى رودخانه استیکس (رودخانه اى که هفت بار به دور جهان مردگان مى گردد) می دید. او از پایین عالم مردگان راهى را به بالاترین قسمت قلمرو هیدز پیدا کرد و وقتى به آنجا رسید مشاهده کرد طنابى از سنگى بزرگ آویزان است و کراتوس بدون معطلى از آن بالا رفت و در بالاى طناب خود را در عالم زندگان یافت. پیرمردى که قبلا او را در حفر کردن گودال دیده بود در اصل با کندن قبرى او را از جهان مردگان نجات داده است. پیرمرد گفت: اى کراتوس تو ریشه اى از خدایان در خود دارى ، و سپس پیرمرد ناپدید شد. (در افسانه ها احتمال می رود آن پیرمرد زئوس بوده است که در قالب پیرمردى ظاهر شده)
کراتوس به آتن رسید و مشاهده کرد آرس شهر را فتح کرده و همه جا را ویران ساخته. کراتوس پیشگو را که در میان خرابه هاى معبد به سر می برد پیدا کرد و پیشگو به او گفت شهر فتح شده و حال زمان انتقام است.
 
 
نبرد نهایی

 
کراتوس ، آرس را در حالیکه با غرور به آتنا براى غلبه و فتح آتن نگاه می کرد مشاهده کرد و جعبه پندورا با زنجیرى در دست آرس آویزان بود. آرس کراتوس را دید و از زنده ماندن او تعجب کرد اما او را خطرى براى خود نمی دید و مورد تمسخرش قرار داد. کراتوس با استفاده از صاعقه اى زنجیر جعبه پندورا را از دست آرس جدا ساخت و جعبه به زمین افتاد و کراتوس آن را باز کرد.
حال کراتوس قدرت خدایان را به دست آورده بود و هم اندازه آرس شد و براى نبردى سنگین آماده گشت. آرس به او یادآورى کرد که تمام مهارت هاى جنگجویى را از او آموخته و اوست که کراتوس را جنگجویى بزرگ ساخته اما کراتوس تنها به فکر نابود کردن آرس بود که ناگهان شش پاى عنکبوت مانند از پشت آرس به او حمله ور شد و مبارزه اى سخت میان آن دو در گرفت در این جنگ کراتوس با قدرت انتقام جویى خود پیروز میدان شد و آرس در انتهاى مبارزه با حیله گرى خود ناگاه کراتوس را به عالم خیال پرتاب کرد. در حال سقوط ، کراتوس به یاد حرف هاى آرس افتاد که به او گفته بود: راه هاى زیادى براى شکست دادن یک مرد وجود دارد اما موثرترین راه شکست روح او می باشد. ناگهان کراتوس همسر و دختر خود را درون معبد دید که توسط موجوداتى همشکل خود کراتوس مورد حمله قرار گرفته اند و کراتوس تصمیم گرفت تا از آنها محافظت کند و مى دانست آرس میخواهد روح او را شکست دهد. کراتوس موفق به نابودى تمام اهریمنان هم شکل خود شد و رو به آرس گفت من خانواده خود را نجات دادم اما آرس شمشیر هاى اهدایى خود به کراتوس را بازپس گرفت و به وسیله آنها خانواده اش را کشت تا هزینه اى باشد برای کراتوس در برابر قدرتى که بدست آورده بود و باید مى پرداخت.
کراتوس ناراحت و شکسته از عالم خیال به آتن و صحنه مبارزه بازگشت و در حالیکه آرس خود را برای کشتن او آماده می کرد کراتوس آخرین هدیه خود را از خدایان دریافت کرد و آن شمشیر خدایان بود. با به دست آوردن شمشیر خدایان توسط کراتوس ، آرس وحشت زده شد و او را به اتحاد دعوت کرد و به او گفت که در سخت ترین شرایط به کمک آمده و او را از مرگ رهایى بخشیده و یک جنگجوى بزرگ ساخته است. کراتوس به او پاسخ داد که در کارش موفق بوده ، و شمشیر را در سینه آرس فرو کرد. با مرگ آرس جوهر وجود خدایى وى با انفجارى مهیب آزاد شد.
 
 
«پایان افسانه»
 
 
آتن نجات یافت و بازسازى شد اما کابوس هاى کراتوس همچنان ادامه داشت. او از آتنا درخواست کرد کابوس هایش را از بین ببرد اما آتنا در پاسخ گفت: تنها گناهان گذشته او فراموش مى شود و قولى براى از بین بردن کابوس هایش به او نداده است. کراتوس با شنیدن این جمله و براى رهایى از کابوس هایش خود را از بالاى صخره اى به دریا پرتاب کرد به این امید که مرگ آرام بخش او باشد.اما خدایان قصد دیگرى داشتند آنها کراتوس را که در حال غرق شدن بود از آب بیرون کشیدند و به بالاى صخره بازگرداندند. مجسمه آتنا به کراتوس گفت: شخصى که چنین کار بزرگى را برای خدایان انجام دهد نمى تواند بمیرد و با توجه به مرگ آرس او خداى جنگ خواهد شد. آتنا دروازه اى را به سمت کوه المپ و تخت آرس بازکرد و به کراتوس گفت وارد شود و با ورودش به کوه المپ آتنا شمشیر Chaos را دوباره به او هدیه کرد. کراتوس بر تخت خداى جنگ نشست و تمام جنگ هاى اعصار تاریخ را در ذهن خود مشاهده کرد او خداى جنگ جدید بود و از این پس هر مردى که وارد جنگى می شد او را مشاهده می کرد.
کراتوس با شکست آرس و گرفتن انتقام خانواده اش راضى نشده بود او همواره در پى فکر گمشده کودکى خود بود که آزارش میداد او پدرش را نمی شناخت. هنگامى که مادر کراتوس در بستر مرگ بود از او خواست تا نام پدرش را بگوید اما مادرش به موجودى دیو مانند تبدیل شد و به سمت کراتوس حمله ور شد , کراتوس با وجود دوست داشتن مادرش ضربه اى به او وارد ساخت و به گوشه اى پرتابش کرد. آخرین کلمه اى که مادرش پیش از مرگ به زبان آورد این بود: زئوس.
زئوس پدر کراتوس بود. او فرزند یک خدا بوده است و آرس و آتنا برادر و خواهر وى بودند. شعله هاى خشم و انتقام دوباره در کراتوس برانگیخته شد و این بار مى خواست انتقام خود و مادرش را از زئوس بگیرد. (در عقاید مردم یونان باستان زئوس را براى ترک کردن خانواده اش مقصر نمی دانستند زیرا همسر او که مادر کراتوس بود موجودى حسود و نادرست بود و مى توانست موجب مشکلات بسیارى براى زئوس شود همانند همسران آپولو (Apollo) (خداى آفتاب و زیبایى و شعر و موسیقى) و آرتمیس (Artemis) (الهه ماه و شکار) و یا هرکول (Hercules).
 
 
«سرنوشت»
 
 
با دست یافتن کراتوس به جعبه پندورا ، کرونوس برای هزاران سال دیگر در بیابان روح هاى سرگردان تبعید بود و معبد بر پشت وى خاموش و در آرامش و سکوتى ابدى قرار گرفت. افسانه معبد پندورا قرن هاى متمادى زبان به زبان چرخید و اخیرا معبد جعبه پندورا را در کنار استخوان بزرگى از کرونوس یافته اند و با کشفیات صورت گرفته ، مشخص شده رازها و تله هاى بسیارى در آن وجود دارد و بر اساس یک افسانه قدیمى به زودى قهرمان جدیدى از آن بر خواهد خواست.

 
ناخدایی خسته در تسخیر طوفانم رفیق
در دل دریا اسیر مکر شیطانم رفیق
صخره ای هستم که سیلی میخورم از دست موج
امپراطوری غم از دست یارانم رفیق
کاش هرگز دل نمی بستم به مرجانهای آب
طعمه ای در کام خشک نارفیقانم رفیق


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  ادامه ی داستان فرانچایزها MWOLFM 26 7,233 04-02-2015, 10:20 AM
آخرین ارسال: MWOLFM
Heart داستان بازی های ویدیویی اسپویل شدید MWOLFM 11 4,898 03-03-2015, 11:53 PM
آخرین ارسال: Gladiator
  رد خون... ( داستان + مسابقه) adam76 9 3,804 02-20-2015, 05:03 PM
آخرین ارسال: Station
  داستان جنی که میخواهد تبدیل به فرشته شود. بروز میشود The Last King On The Earth 1 2,029 12-29-2014, 09:38 PM
آخرین ارسال: Station
  داستان یک سرباز مرده ... (قسمت هفتم اضافه شد) The Wolf Of Rivia 43 12,181 12-26-2014, 11:27 PM
آخرین ارسال: The Wolf Of Rivia

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان