08-19-2015, 11:36 PM
سلام. با توجه به شوق و ذوق شما دوستان به ادامه داستان مجبور شدم هرچه زودتر ادامه داستان رو بنویسم و ابهام داستان رو بردارم.
هیل با ترس و لرز به سمت علف حرکت می کند. چاقویش در دستش است و با ترس قدم بر میدارد. ناگهان چیزی از علف بیرون می اید. هیل قادر به حرکت کردن نیست. اما... پس از لحظه ای متوجه می شود او خرگوشی بیش نبود و با شوق به راه خود ادامه می دهد. از دور روستای خود را می بیند اما او مجبور بود گزارش گم شدن کروس را به کلانتر روستا تحویل دهد . پس او به سمت کلانتری می رود و فرم را پر می کند. در انجا کلانتر وینگل(Wingel) را می بیند. با او سلام می کند و از حال و هوای روستا می پرسد.
کلانتر: سلام هیل خوبم ممنون. راستشو بخوای خبرای خوبی در رابطه با روستا ندارم.
هیل: کلانتر زود تر بگین چی شده بلایی سر خانواده ام افتاده.
کلانتر:همممم.... اون خریدار رو یادته معلومه که یادته. 4 ماه بعد از اینکه رفتی سخت گیریاش به روستایی ها زیاد شد. اون محصولات زیاد از روستایی های من جمله پدر و مادرت می خواست. اما پدر ومادرت نتونستن دووم بیارن و یه روز به انبار اون رفتن و تمتم وسایلاشون رو سوزوندن. بعد از اینکه خریدار متوجه شد شب همون روز به خونه شما رفت تا محصولاتتون رو بدزده. خیلی از پدر ومادرت عصبانی بود. پدر ومادرت متوجه شدن خریدار..... چطوری بگم خریدار اون هارو کشت.
هیل:چیییی؟!!! نهههههههههه نههههه نمیتونن مرده باشن دروغ نگو
کلانتر: هیل اروم باش منم باری که روی دوشت هست رو احساس میکنم. پدر ومادر من هم تو 20 سالگیم مردن. خلاصه کجا بودیم.... درسته بعد از مردن پدر و مادرت همه فهمیدن که خریدار یه جادوگر بوده و اون رو وسط روستا اتیش می زنن. بعد از اون موقع شب ها اتفاقات عجیبی تو روستا رخ می داد. تک تک روستایی ها به طرز مرموزی کشته شدن و کسایی که موندن هم فرار کردن. تو اونجا فقط یه دختر هست به نام سامانتا (Samanta) که مو های طلایی داره و، جالبترش اینه که دختر خریدار بوده. شواهد نشون میده که رابطش با پدرش اصلا خوب نبوده و از کار هاش راضی نبوده.
هیل: من باید هر جور شده برم اونجا و جست و جو کنم.
کلانتر: نه نمیتونی اون شهر تبدیل شده به شهر ارواح اگه اون جا بری کشته می شی.
هیل با خود فکر میکند: در یک دستش انتخابی هست که باید به روستا رفته و کروس را پیدا کند در دستی دیگر می گفت برود به شهر. اما او میدانست الان شب هست و خوابش میاد پس ممکن است انتخاب بدی بکند. او از کلانتر جای خواب می خواهد و کلانتر نشانی یک مسافر خانه را می دهد که نزدیک به روستا است. او به ان جا می رود و خود را اماده کرده و می خوابد. در خواب مدام می بیند که مادرش کمک می خواهد ولی او نمی تواند او را نجات دهد. صبح می شود او تصمیمش را میگیرد که به روستا برود و جست و جو کند. او ریش خود را زده و مسواکش را انجام میدهد و به سمت روستا می رود. او یادش می اید که باید کروس را پیدا کند. او به روستا می رسد اما.... زمین پر از خون است و خانه او تبدیل به ویرانه شده است. خانه ای تازه ساخت نگاه او را به سمت خود جلب می کند . می فهمد که خانه خریدار است و با خشم در می زند. دختری جواب می دهد: تو دیگه کدوم احمقی هستی؟ چجوری اومدی اینجا؟
هیل: خانم سامانتا درسته. من هیل جورجمن هستم پسر خانواده جرجمن که توسط پدرتون کشته شدن البته پدرتون پدر نیست یه خونخوار هست.
سامانتا: بله درست اومدین ولی هرچی باشه اون پدره منه اجازه نمیدم دربارش اینطوری حرف بزنین. در ضمن باید بگم اجازه هم نمیدم وارد خونه بشین
هیل: باز کن لعنتی من باید بفهمم اینجا چه خبره.
سامانتا او را وارد خانه نمی کند و هیل به سمت خانه خود می رود. در خانه خود همه جا را خون می بیند. ساعت خود را می بیند و میگوید چرا ساعت 5 هست. صدای جیغ از بالا خانه میاد. کسی با مشت به خانه می کوبد. هیل چاقو خود را در میاورد و در را باز می کند و میبیند که کروس هست. کروس می گوید ینجا امن نیست و باید بیرون بیایی. هیل از دیدن او خوشحال می شود و در یک جا می نشینند. فاصله زیادی با خانه سامانتا دارند. با کروس درباره اوضاع حرف می زنند و میبینند که دارد شب می شود. ناگهان صدای دویدن می اید. بلی او سامانتا است که به انها اخطار می دهد که نباید شب بیرون بمانند وگرنه توسط ارواح کشته خواهند شد. انها به نزدیک ترین خانه می روند. شب هست. ناگهان کسی با مشت های محکم به دیوار میکوبد. از ترس نمی توانند حرف بزنند. به انجا خیره شده اند که ناگهان فردی با تبر به انجا می زنند. کروس از پنجره بیرون را نگاه میکند و میبیند که هوا تبر را دارد. سامانتا به انها دو چراغ قوه می دهد و میگوید وقتی امدند تو چراغ قوه را به طرفشان بگیرید. در را می شکنند و از پشت هم کسی داخل می اید. ناگهان هیل فکر به ذهنش می رسد و...
هیل با ترس و لرز به سمت علف حرکت می کند. چاقویش در دستش است و با ترس قدم بر میدارد. ناگهان چیزی از علف بیرون می اید. هیل قادر به حرکت کردن نیست. اما... پس از لحظه ای متوجه می شود او خرگوشی بیش نبود و با شوق به راه خود ادامه می دهد. از دور روستای خود را می بیند اما او مجبور بود گزارش گم شدن کروس را به کلانتر روستا تحویل دهد . پس او به سمت کلانتری می رود و فرم را پر می کند. در انجا کلانتر وینگل(Wingel) را می بیند. با او سلام می کند و از حال و هوای روستا می پرسد.
کلانتر: سلام هیل خوبم ممنون. راستشو بخوای خبرای خوبی در رابطه با روستا ندارم.
هیل: کلانتر زود تر بگین چی شده بلایی سر خانواده ام افتاده.
کلانتر:همممم.... اون خریدار رو یادته معلومه که یادته. 4 ماه بعد از اینکه رفتی سخت گیریاش به روستایی ها زیاد شد. اون محصولات زیاد از روستایی های من جمله پدر و مادرت می خواست. اما پدر ومادرت نتونستن دووم بیارن و یه روز به انبار اون رفتن و تمتم وسایلاشون رو سوزوندن. بعد از اینکه خریدار متوجه شد شب همون روز به خونه شما رفت تا محصولاتتون رو بدزده. خیلی از پدر ومادرت عصبانی بود. پدر ومادرت متوجه شدن خریدار..... چطوری بگم خریدار اون هارو کشت.
هیل:چیییی؟!!! نهههههههههه نههههه نمیتونن مرده باشن دروغ نگو
کلانتر: هیل اروم باش منم باری که روی دوشت هست رو احساس میکنم. پدر ومادر من هم تو 20 سالگیم مردن. خلاصه کجا بودیم.... درسته بعد از مردن پدر و مادرت همه فهمیدن که خریدار یه جادوگر بوده و اون رو وسط روستا اتیش می زنن. بعد از اون موقع شب ها اتفاقات عجیبی تو روستا رخ می داد. تک تک روستایی ها به طرز مرموزی کشته شدن و کسایی که موندن هم فرار کردن. تو اونجا فقط یه دختر هست به نام سامانتا (Samanta) که مو های طلایی داره و، جالبترش اینه که دختر خریدار بوده. شواهد نشون میده که رابطش با پدرش اصلا خوب نبوده و از کار هاش راضی نبوده.
هیل: من باید هر جور شده برم اونجا و جست و جو کنم.
کلانتر: نه نمیتونی اون شهر تبدیل شده به شهر ارواح اگه اون جا بری کشته می شی.
هیل با خود فکر میکند: در یک دستش انتخابی هست که باید به روستا رفته و کروس را پیدا کند در دستی دیگر می گفت برود به شهر. اما او میدانست الان شب هست و خوابش میاد پس ممکن است انتخاب بدی بکند. او از کلانتر جای خواب می خواهد و کلانتر نشانی یک مسافر خانه را می دهد که نزدیک به روستا است. او به ان جا می رود و خود را اماده کرده و می خوابد. در خواب مدام می بیند که مادرش کمک می خواهد ولی او نمی تواند او را نجات دهد. صبح می شود او تصمیمش را میگیرد که به روستا برود و جست و جو کند. او ریش خود را زده و مسواکش را انجام میدهد و به سمت روستا می رود. او یادش می اید که باید کروس را پیدا کند. او به روستا می رسد اما.... زمین پر از خون است و خانه او تبدیل به ویرانه شده است. خانه ای تازه ساخت نگاه او را به سمت خود جلب می کند . می فهمد که خانه خریدار است و با خشم در می زند. دختری جواب می دهد: تو دیگه کدوم احمقی هستی؟ چجوری اومدی اینجا؟
هیل: خانم سامانتا درسته. من هیل جورجمن هستم پسر خانواده جرجمن که توسط پدرتون کشته شدن البته پدرتون پدر نیست یه خونخوار هست.
سامانتا: بله درست اومدین ولی هرچی باشه اون پدره منه اجازه نمیدم دربارش اینطوری حرف بزنین. در ضمن باید بگم اجازه هم نمیدم وارد خونه بشین
هیل: باز کن لعنتی من باید بفهمم اینجا چه خبره.
سامانتا او را وارد خانه نمی کند و هیل به سمت خانه خود می رود. در خانه خود همه جا را خون می بیند. ساعت خود را می بیند و میگوید چرا ساعت 5 هست. صدای جیغ از بالا خانه میاد. کسی با مشت به خانه می کوبد. هیل چاقو خود را در میاورد و در را باز می کند و میبیند که کروس هست. کروس می گوید ینجا امن نیست و باید بیرون بیایی. هیل از دیدن او خوشحال می شود و در یک جا می نشینند. فاصله زیادی با خانه سامانتا دارند. با کروس درباره اوضاع حرف می زنند و میبینند که دارد شب می شود. ناگهان صدای دویدن می اید. بلی او سامانتا است که به انها اخطار می دهد که نباید شب بیرون بمانند وگرنه توسط ارواح کشته خواهند شد. انها به نزدیک ترین خانه می روند. شب هست. ناگهان کسی با مشت های محکم به دیوار میکوبد. از ترس نمی توانند حرف بزنند. به انجا خیره شده اند که ناگهان فردی با تبر به انجا می زنند. کروس از پنجره بیرون را نگاه میکند و میبیند که هوا تبر را دارد. سامانتا به انها دو چراغ قوه می دهد و میگوید وقتی امدند تو چراغ قوه را به طرفشان بگیرید. در را می شکنند و از پشت هم کسی داخل می اید. ناگهان هیل فکر به ذهنش می رسد و...