قسمت چهارم از فصل 1
- بزار بیبینم. هممم ،دها! پ من این رو بزارم کجای این وا مونده!
عمو گیمی که سخت بر آشفته شده بود دستی به این طرف و آن طرف لپ تاپ من کشید و وقتی درایو نوری ای نیافت جملات فوق را با لهجه بچه های پایین هاردی بیان کرد.خسته و کوفته روی صندلی من نشسته و دستش را تا مچ درون دماغش فرو برد.باور کنید اغراق نمی کنم در آن لحظه تنها ماموران ثبت گینس کم بود تا یک رکورد دیگر ثبت شود! از تصور این که قرار است با همان دست دکمه های کیبورد مرا فشار دهد ... خودتان بودید چه کار می کردید!
- آهای!حق نداری دیگه به کیبورد من دست بزنی!
عمو گیمی هم در کمال احترام زبونش را در آورد و مقداری صدا های دل انگیز و تف به مقدار کافی نصارمان کرد.خدا را شکر که صفحه نمایشگر بین ما بود و الا غرق می شدم.حوصله ام از نشستن در یک گوشه سر رفته بود و علاقه ای به دیدن اجرام سبز رنگی که عمو گیمی راه به راه به صفحه نمایشگرم می چسباند نداشتم.بلند شدم و به نزدیکی درخت رفتم.لگد زدم.درخت لرزید و نیمه مرض دار وجود مان هم حال کرد.یک بار دیگه و یک بار دیگه!بعضی از آیکون های میوه نما آن بالا می لرزیدند و چه منظره زیبایی ، آخ! یکی از میوه صاف خورد روی سرم و بعد روی زمین افتاد تنها توانستم کلمه " ASSASSIS CREED II"از روی آن بخوانم...
همه جا تاریک شد و من به این فکر فرو رفتم که چرا هر بازی ای موقع اجرا شدن اول یک صفحه سیاه نشان می دهد؟! خلاصه بعد از یکی دو دقیقه همه جا روشن شد(قربون سرعت پردازش نجومی دستگاه برم که واسه همه چی سه ساعت لفت می ده!) از اون طرف یه مرد با لباس سفید و یک تکه پارچه مشکی که روی دوشش بود جلو آمد و گفت:
- آی تمپلار بی صفت! الان دل و روده ات از حلقت می کشم بیرون! به من می گن اتزیو!
قبل از این که چیزی بگم با دیدن برق اون چیزکی که به دوتا دستاش بسته داد زدم:
- به جون خودم من تمپلار نیستم این یارو شوتم کرده این تو!
و بعد با دست عمو گیمی رو نشوندادم که با دماغ باز و دهان پر نه ببخشید دماغ پر و دهان باز به ما زل زده بود و با صدایی کلاه قرمزی وار و لبخندی که سعی می کرد مظلومانه باشه گفت:
- سلام اتزیو! چه طوری؟ خوبی نه؟
اتزیو هم یه لبخند انتقام گیرانه زد و با یک لحن الان پوست رو می کنمی گفت:
- بــــــــــــــــــــه عمو گیمی!شما کجا این جا کجا!این رفیقته؟
- آره این پسره رفیقمه.
یه حسی در اعماق قلبم می گفت این عمو گیمی که ما رو تا مرز فیتالیتی شدن برد واسه رضای خدا اعلان رفاقت نکرده!این شد که یهویی گفتم:
- اوهو! پشمک متحرک،من رو انداختی این تو، بردیم پیش اون وحشی ها ( از تمامی طرفداران مورتال عذر می خواهم ولی حقیقته خب!) حالا می گی رفیقمی!
- سخت نگیر بچه جون فوق فوقش کله ات رو می کنده ولی بگو که حالا رفیقیم!
انتقام چه قدر شیرینه ! زبونم رو تا جایی که می تونستم در آوردم. دور از فرهنگ هست ولی حال می ده![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]اتزیو که این حرکت ما رو دید یه نگاهی به عمو گیمی انداخت و گفت:
- چه قدر بهت گفتم برو با این یارو حرف بزن بزار من یه بازی دیگه ام باشم،چه قدر گفتم عمو گیمی!
عمو گیمی یه مقداری خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد:
- آدم حسابی کل دنیا رو بگردن خز شده تر از تو نیست حتی خز هم این قدر خز نیست!
یه حس اساسین گونه ای درونم متبلور شد و این جملات از دهانم در اومد که ای کاش در نمی اومد:
- کجاش خز ، من خودم شیش بار همین اساسین دو رو تموم کردم!
آقا من این رو که گفتم چشمهای اتزیو اشکبار شد و یقه من رو گرفت و گفت:
- جون من تو تا حالا این خز شده رو شیش بار تموم کردی!
- آره با اجازه ات.
عمو گیمی که حرکات اتزیو را می دید رویش را برگرداند و گفت:
- اووو این دیگه چه ندید بدیدی خیر سرت فرانچیزی واسه خودت، جمع و جور کن خودت رو!
اتزیو با همان چشمان شکبار گفت:
- به تو می گن یه اساسین واقعی، بیا بریم یه چندتا فن یادت بدم!
و قبل از این که من بتوانم حرفی بزنم اتزیو یقه ام رو گرفت و کشید ولی خداییش همه خز شده این قدر عقده ای بازی در میارن!از گوشه چشمم دیدم عمو گیمی یک چیز هایی از کیفش در آورد و از صفحه کنار رفت.
اتزیو همینجور من رو می کشید تا این که به یک ساختمون بلند رسیدیم.هنوز نفهمیده بودم درست کجا هستم که یهو یه گونی کشیدن روی سرم.قلبم تند تند می زد.گفتم این خائن من رو آورده روی من تمرین کنه! اما چند لحظه بعد یه تیغه گونی ای که روی سرم بود رو شکافت. در پس گونی چهره خندان اتزیو بود که می گفت:
- این جوری بیشتر شبیه اساسین ها شدی حالا بیا بریم بالا!
خدا رو شکر که آن حوالی یک نردبان بود.به زحمت همراه او از ساختمان بالا رفتیم گرچه از روش هایی متفاوت!خلاصه پس از چند دقیقه بالای یکی از پشت بام های شهر فلورانس بودم که اتزیو دوباره یقه ما را گرفت و کشان کشان برد!(می خواست محبت آمیز رفتار کنه خیر سرش!) ما را برد یک ور پشت بام و گفت:
- برو اون گوشه وایسا.
ما هم بچه ساده و پاک و معصوم اطاعت کردیم! و او ادامه داد:
- خب حالا دست هات هم از هم باز کن. آفرین! حالا بپر!
- چی؟!
با شنیدن این حرف چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن!الان می تونید حال من رو تصور کنید! سی متر بالا تر از زمین روی لبه ی پشت بوم و مشغول لرزیدن!البته از اون پایین نگاه کردن ممکنه براتون سوء تفاهم ایجاد کنه مثل یکی از NPC ها که از اون پایین داد زد:
- آـــــــــی مرتیکه رفتی اون بالا داری حرکات موزون انجام می دی!من به عنوان یک شهروند پوستت رو می کنم!
و در چنین شرایطی کسی که شمشیر رو گرفته پشت گردنتون داد می زنه:
- عجبا!این NPC ها چه قدر پر رو شدن! بدم یه باگ بندازن بجونت!برو پررویی نکن!
NPC هم سرش را پایین انداخت و رفت.در طرف دیگر اتزیو شمشیرش را غلاف می کرد و به سمت من آمد و گفت:
- عآآآآآآآآآ، این عقاب رو نیگا کن!
من هم رویم رو برگدوندم و با کنجکاوی به دنبال عقاب گشتم. اما ناگهان کسی از پشت سر من رو هل داد و من با کله به پایین شوت شدم در حالی که فریاد می زدم:
- عآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
و به این می اندیشیدم که آیا همه کسانی که خود را از بالا به پایین انداخته اند همچین رفیق و معلمی داشتند...
***
از نظراتتون خـــــــــــــــــــــــیــــــــــلی ممنون!منتظر نظرات و پیشنهادات جدید هستم![img]images/smi/s0 (74).gif[/img]شما هم منتظر سورپرایز باشید![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
در ضمن نظرتون راجع به آواتارجدیدم چیه؟![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
زامبی ها را دوست داشته باشیم فردا![img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
- بزار بیبینم. هممم ،دها! پ من این رو بزارم کجای این وا مونده!
عمو گیمی که سخت بر آشفته شده بود دستی به این طرف و آن طرف لپ تاپ من کشید و وقتی درایو نوری ای نیافت جملات فوق را با لهجه بچه های پایین هاردی بیان کرد.خسته و کوفته روی صندلی من نشسته و دستش را تا مچ درون دماغش فرو برد.باور کنید اغراق نمی کنم در آن لحظه تنها ماموران ثبت گینس کم بود تا یک رکورد دیگر ثبت شود! از تصور این که قرار است با همان دست دکمه های کیبورد مرا فشار دهد ... خودتان بودید چه کار می کردید!
- آهای!حق نداری دیگه به کیبورد من دست بزنی!
عمو گیمی هم در کمال احترام زبونش را در آورد و مقداری صدا های دل انگیز و تف به مقدار کافی نصارمان کرد.خدا را شکر که صفحه نمایشگر بین ما بود و الا غرق می شدم.حوصله ام از نشستن در یک گوشه سر رفته بود و علاقه ای به دیدن اجرام سبز رنگی که عمو گیمی راه به راه به صفحه نمایشگرم می چسباند نداشتم.بلند شدم و به نزدیکی درخت رفتم.لگد زدم.درخت لرزید و نیمه مرض دار وجود مان هم حال کرد.یک بار دیگه و یک بار دیگه!بعضی از آیکون های میوه نما آن بالا می لرزیدند و چه منظره زیبایی ، آخ! یکی از میوه صاف خورد روی سرم و بعد روی زمین افتاد تنها توانستم کلمه " ASSASSIS CREED II"از روی آن بخوانم...
همه جا تاریک شد و من به این فکر فرو رفتم که چرا هر بازی ای موقع اجرا شدن اول یک صفحه سیاه نشان می دهد؟! خلاصه بعد از یکی دو دقیقه همه جا روشن شد(قربون سرعت پردازش نجومی دستگاه برم که واسه همه چی سه ساعت لفت می ده!) از اون طرف یه مرد با لباس سفید و یک تکه پارچه مشکی که روی دوشش بود جلو آمد و گفت:
- آی تمپلار بی صفت! الان دل و روده ات از حلقت می کشم بیرون! به من می گن اتزیو!
قبل از این که چیزی بگم با دیدن برق اون چیزکی که به دوتا دستاش بسته داد زدم:
- به جون خودم من تمپلار نیستم این یارو شوتم کرده این تو!
و بعد با دست عمو گیمی رو نشوندادم که با دماغ باز و دهان پر نه ببخشید دماغ پر و دهان باز به ما زل زده بود و با صدایی کلاه قرمزی وار و لبخندی که سعی می کرد مظلومانه باشه گفت:
- سلام اتزیو! چه طوری؟ خوبی نه؟
اتزیو هم یه لبخند انتقام گیرانه زد و با یک لحن الان پوست رو می کنمی گفت:
- بــــــــــــــــــــه عمو گیمی!شما کجا این جا کجا!این رفیقته؟
- آره این پسره رفیقمه.
یه حسی در اعماق قلبم می گفت این عمو گیمی که ما رو تا مرز فیتالیتی شدن برد واسه رضای خدا اعلان رفاقت نکرده!این شد که یهویی گفتم:
- اوهو! پشمک متحرک،من رو انداختی این تو، بردیم پیش اون وحشی ها ( از تمامی طرفداران مورتال عذر می خواهم ولی حقیقته خب!) حالا می گی رفیقمی!
- سخت نگیر بچه جون فوق فوقش کله ات رو می کنده ولی بگو که حالا رفیقیم!
انتقام چه قدر شیرینه ! زبونم رو تا جایی که می تونستم در آوردم. دور از فرهنگ هست ولی حال می ده![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]اتزیو که این حرکت ما رو دید یه نگاهی به عمو گیمی انداخت و گفت:
- چه قدر بهت گفتم برو با این یارو حرف بزن بزار من یه بازی دیگه ام باشم،چه قدر گفتم عمو گیمی!
عمو گیمی یه مقداری خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد:
- آدم حسابی کل دنیا رو بگردن خز شده تر از تو نیست حتی خز هم این قدر خز نیست!
یه حس اساسین گونه ای درونم متبلور شد و این جملات از دهانم در اومد که ای کاش در نمی اومد:
- کجاش خز ، من خودم شیش بار همین اساسین دو رو تموم کردم!
آقا من این رو که گفتم چشمهای اتزیو اشکبار شد و یقه من رو گرفت و گفت:
- جون من تو تا حالا این خز شده رو شیش بار تموم کردی!
- آره با اجازه ات.
عمو گیمی که حرکات اتزیو را می دید رویش را برگرداند و گفت:
- اووو این دیگه چه ندید بدیدی خیر سرت فرانچیزی واسه خودت، جمع و جور کن خودت رو!
اتزیو با همان چشمان شکبار گفت:
- به تو می گن یه اساسین واقعی، بیا بریم یه چندتا فن یادت بدم!
و قبل از این که من بتوانم حرفی بزنم اتزیو یقه ام رو گرفت و کشید ولی خداییش همه خز شده این قدر عقده ای بازی در میارن!از گوشه چشمم دیدم عمو گیمی یک چیز هایی از کیفش در آورد و از صفحه کنار رفت.
اتزیو همینجور من رو می کشید تا این که به یک ساختمون بلند رسیدیم.هنوز نفهمیده بودم درست کجا هستم که یهو یه گونی کشیدن روی سرم.قلبم تند تند می زد.گفتم این خائن من رو آورده روی من تمرین کنه! اما چند لحظه بعد یه تیغه گونی ای که روی سرم بود رو شکافت. در پس گونی چهره خندان اتزیو بود که می گفت:
- این جوری بیشتر شبیه اساسین ها شدی حالا بیا بریم بالا!
خدا رو شکر که آن حوالی یک نردبان بود.به زحمت همراه او از ساختمان بالا رفتیم گرچه از روش هایی متفاوت!خلاصه پس از چند دقیقه بالای یکی از پشت بام های شهر فلورانس بودم که اتزیو دوباره یقه ما را گرفت و کشان کشان برد!(می خواست محبت آمیز رفتار کنه خیر سرش!) ما را برد یک ور پشت بام و گفت:
- برو اون گوشه وایسا.
ما هم بچه ساده و پاک و معصوم اطاعت کردیم! و او ادامه داد:
- خب حالا دست هات هم از هم باز کن. آفرین! حالا بپر!
- چی؟!
با شنیدن این حرف چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن!الان می تونید حال من رو تصور کنید! سی متر بالا تر از زمین روی لبه ی پشت بوم و مشغول لرزیدن!البته از اون پایین نگاه کردن ممکنه براتون سوء تفاهم ایجاد کنه مثل یکی از NPC ها که از اون پایین داد زد:
- آـــــــــی مرتیکه رفتی اون بالا داری حرکات موزون انجام می دی!من به عنوان یک شهروند پوستت رو می کنم!
و در چنین شرایطی کسی که شمشیر رو گرفته پشت گردنتون داد می زنه:
- عجبا!این NPC ها چه قدر پر رو شدن! بدم یه باگ بندازن بجونت!برو پررویی نکن!
NPC هم سرش را پایین انداخت و رفت.در طرف دیگر اتزیو شمشیرش را غلاف می کرد و به سمت من آمد و گفت:
- عآآآآآآآآآ، این عقاب رو نیگا کن!
من هم رویم رو برگدوندم و با کنجکاوی به دنبال عقاب گشتم. اما ناگهان کسی از پشت سر من رو هل داد و من با کله به پایین شوت شدم در حالی که فریاد می زدم:
- عآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
و به این می اندیشیدم که آیا همه کسانی که خود را از بالا به پایین انداخته اند همچین رفیق و معلمی داشتند...
***
از نظراتتون خـــــــــــــــــــــــیــــــــــلی ممنون!منتظر نظرات و پیشنهادات جدید هستم![img]images/smi/s0 (74).gif[/img]شما هم منتظر سورپرایز باشید![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
در ضمن نظرتون راجع به آواتارجدیدم چیه؟![img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
زامبی ها را دوست داشته باشیم فردا![img]images/smi/s0 (25).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE