امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سایه ها می آیند...به زودی فصل دوم{ آغاز تغییر...}
#10
قسمت سوم:

سردی انگشتان حتی با وجود لباس ضخیم به خوبی احساس می شدند.جانی تا قبل از اینکه صدا را بشنود متوجه دستی که روی شانه اش بود نشد و زمانی هم که متوجه شد آنچنان سریع سرش را برگرداند که چیزی نمانده بود گردنش بشکند.پشت سرش خانم مسنی که حداقل هفتاد سال سن داشت ایستاده بود(گرچه بیشتر می شد گفت که خم شده بود) پالتوی بلند خاکستری که با موهای سر و چشمانش هماهنگ بودند. چهره ای ریزنقش و مهربان داشت و برای دومین بار رو به جانی می گفت:

- به نظرتون زیبا نیست آقای گلد فیش؟

تنها کاری که جانی توانست انجام دهد این بود که با دهان نیمه باز و لباسی کثیف و موهای ژولیده به پیرزن خیره شود. پیرزن که حالت جانی را دید صورتش را جمع کرد و تکرار کرد:

- خداوندا! بهتر هستش که مثل یه جنتلمن رفتار کنید آقای گلدفیش و به نظر من بهترین کار این هستش که یه لبخند بزنید و یا اینکه حداقل دهنتون رو کامل ببندید.

سپس دستش را زیر چانه جانی گذاشت و آن را بالا کشید تا دهان جانی بسته شود.سپس لبخند زد و گفت:

- اممم،فکر کنم این جوری بهتر شد! خب حالا می تونید نظرتون رو راجع به این اثر هنری بگید؟

سپس با انگشت اشاره اش به روی گلدوزی ظریفی که روی بازوی فردی بود اشاره کرد. جانی نمی دانست چه طور و چگونه اما این جملات از دهانش خارج شدند:

- واقعا زیبا هستند.

خودش هم باورش نمی شد که چگونه راجع به چنین جنایتی چنین نظری داده است. شاید به این خاطر بود که همیشه آن چیزی را می گفت که دیگران دوست داشتند بشنوند.

- خوشحالم که چنین نظری دارید آقای گلدفیش. به نظرم شما آدم مناسبی برای هم صحبتی با فرد میان سالی مثل من هستید، می تونم ازتون خواهش کنم که امشب رو به خانه من بیاید؟

نمی دانست چه باید بگوید ، باید به پلیس زنگ می زد ، به اورژانس و ... اما چه باید می گفت باید می گفت که یک پیرزن سالخورده همچین بلایی سر فردی راسل صد و بیست پوندی آورده است؟! اختیار خودش را نداشت ، اختیار زبانش را هم همینطور. شاید خیلی دیر شده بود برای آن که بخواهد زمام آن را بر عهده بگیرد.

- متاسفم لیدی ولی من کار های زیادی در شرکت دارم که باید به اون ها برسم ، من یک کارمندم و وظایفی دارم!

پیرزن رویش را به سمت ساختمان شرکت برگرداند و صبر کرد تا صحبت جانی تمام شود. سپس در حالی که همچنان رویش به سمت ساختمان بود به جانی گفت:

- تصور می کنم همین ساختمان جایی که شما در آن کارهایی دارید،درسته؟

- بله.

پیرزن دوباره رویش را به سمت جانی برگرداند و درحالی که لبخند می زد گفت:

- من دوستانی دارم که می تونن با یک تماس مشکلتون رو حل کنن آقای گلدفیش! مسائلی مهم تر از کار توی زندگی وجود داره!

پیر زن دستش را درون کیف دستی کوچکی که در دست داشت فرو برد و پس از مدت زمان کوتاهی تلفن همراه کوچیکی را از آن بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره تلفنی شد. جانی که هیچ دلش نمی خواست سر و کارش به افراد بلند مرتبه شرکت بیافتد شروع به توضیح دادن کرد:

- فکر نمی کنم مسئله مهمی باشه لیدی، می تونم خیلی سریع ...

ناگهان صدایی مهیب صدای جانی را خفه کرد و او را واداشت تا با چشمانی خیره به ساختمان مشتعل و نیمه تخریب شده سیاتل ترانسپورت خیره بماند. پس از چند ثانیه پیرزن سرش را برگداند و در حالی که چشم ها و موهایش در انعکاس نور آتش می درخشیدند گفت:

- بهتون گفتم که چه قدر آتش بازی ها رو دوست دارم!

و با لبخندی که جزئی از صورتش به نظر می آمد به جانی خیره ماند.

***

[img]images/smi/s0 (30).gif[/img]آقا این نظرات شما ما رو آب کرد برد کف زمین! من الان قطب شمالما!!!

منتظر نظرات جدیدتون هستم[img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ


پیام‌های داخل این موضوع
RE: سایه ها می آیند...(آپدیت می شود) - توسط adam76 - 11-04-2014, 02:24 AM

موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دربست گیم ها را از دست ندهید!!! بازی های جدید به زودی... BlazingFallGames 0 2,044 06-20-2016, 10:17 AM
آخرین ارسال: BlazingFallGames
Wink روزی که عمو گیمی آمد...آغاز فصل دوم!(آپدیت می شود.) adam76 30 10,792 02-06-2015, 05:53 PM
آخرین ارسال: DarkangelMLA

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان