11-06-2014, 08:14 PM
قسمت چهارم:
جانی مات و مبهوت روی زمین نشسته بود و به ساختمان در حال دود کردن می نگریست.پیر زن هم به او. حدودا چند ثانیه ای به همین منوال گذشت.جانی نمی دانست با چه چیزی طرفست یک تروریست ، یک دیوانه روانی آدم کش و یا یک پیرزن ساده و بی آزار و مهربان؟! پیرزن دستش را به طرف جانی دراز کرد تا به او کمک کند تا بلند شود،اما جانی تنها خود را از او دور کرد و فریاد زد:
- به من نزدیک نشو! نزدیک نشو!
چشم های پیرزن برای یک لحظه پر از اشک شد،با این حال تنها لبخند زد و جلوتر رفت.جانی گریه می کرد و به اتوموبیلی که پشت سرش بود تکیه داد.پیرزن هم جلو رفت و بازوی جانی را گرفت و از جا بلندش کرد. زور و بازویش با پیرزن های معمولی قابل قیاس نبود! جانی به کفش هایش خیره شده بود و تنها با خود زمزمه می کرد:
- تو کی هستی؟
پیرزن آرام دوبار به لپ جانی زد و گفت:
- واقعا به خاطر همین این قدر نگران و آشفته بودی؟! خب اسم من لیزا است. لیزا ونیل، اگه دوست داشته باشی می تونی من رو خاله لیزا صدا کنی!
جانی سرش را بالا گرفت و به چهره پیرزن نگاهی انداخت.هنگام گفتن این جملات چشم هایش برق می زد. انگار به طور کل فراموش کرده بود که چند دقیقه پیش یک نفر را به فجیع ترین شکل ممکنه به قتل رسانده و چند ثانیه هم نمی شود که یکی از بزرگترین ساختمان های شهر را منفجر کرده. اصلا او این کارها را کرده بود! جانی گیچ و سرگردان داده های ذهنی اش را مرور می کرد و هیچ فرمولی نمی یافت تا این مسئله چند مجهولی را حل کند
خانم ونیل با مهربانی دستش را پشت سر جانی گذاشت و او را به سمت ماشین سبز تیره ای که در تاریک ترین قسمت خیابان بود برد.جانی نیز مانند بچه ای ساکت و آرام به راه افتاده بود.درست مثل این که جواب سوالش تنها یک اسم است که هیچ چیزی نمی توانست ثابت کند که حقیقتا نام همین پیرزن است.جانی گلدفیش جوان غرق در افکارش بود.چند ثانیه همه چیز را عوض کرده بود.ده دقیقه پیش در دفتر کارش بود و مشغول بررسی حساب های شرکت و حالا ...
با ترس و لرز نگاهی به اطرافش انداخت.درون ماشینی که مربوط به حداقل سه دهه پیش بود تنها نشسته بود و ونیل را می دید که بدون هیچ دردسری مشغول جا دادن جسد فردی راسل در صندوق عقب ماشین است.از نگاه کردن به آن جسد حالش به هم می خورد.سرش را برگرداند و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
در این کار هیچ موفقیتی به دست نیاورده بود و تنها دستاوردش اشکهایی بودند که به آرامی روی گونه هایش می غلتیدند.شاید برای اولین بار بود که از سرنوشتش خبر نداشت.همیشه آدم منظبتی بوده و حداقل تا چهل و هفت سال آینده برنامه های دقیقی برای زندگی اش داشت.اما حالا قضیه فرق می کرد. پیر زنی عجیب و غریب او را در یک ماشین اسیر کرده و ...
تق
پیرزن آنچنان در صندوق عقب را بست که جانی ناخود آگاه سرش را بلند کرد و به عقب نگریست.برای لحظه ای با ونیل چشم در چشم شده بود و پیرزن برای او دست تکان داده بود. پیرزن گویا برای رفتن به پیکنیک حاضر می شد. با قدم های سریع به سمت درب سمت راننده آمد و سوار شد و رو به جانی گفت:
- خب جانی کوچولو دیگه همه چیز حاضره!
و با همان لبخند و آن چشم های براق به جانی خیره شد.نمی شد درست از کارش سردر آورد.جانی برای یک بار دیگر دست هایش را بین پاهایش گذاشت و به آن ها خیره شد و ناگهان صدا از گلویش بیرون آمد:
- به فردی هم همین حرفا رو زدی؟
- نه! نه اون و هیچ کس دیگه! فقط یه نفر بود...
جانی تعجب می کرد که چه طور یک قاتل می تواند تا این حد احساساتی باشد.اشک ها را روی گونه های پیرزن می دید. دلش می خواست پیرزن را دلداری دهد اما راهی جز عوض کردن موضوع به ذهنش نرسید:
- کجا داریم می ریم..خانم ونی...
- ترجیح می دم لیزا صدام کنی! ها ها ها خیلی زود می فهمی جانی از اونجا خوشت میاد!
پیرزن آن چنان بلند خندیده بود که جانی گمان کرد تمام کسانی که در آن حوالی زندگی می کردند صدایشان را شنیده اند.البته اگر کسی تا سه بامداد بیدار مانده بود.
بقیه مسیر در سکوت گذشت ، اتوموبیل به راهش ادامه می داد و از کوچه های و خیابان ها می گذشت.تقریبا از شهر خارج شده بودند که ناگهان ماشین متوقف شد. درست در برابر کلیسای سنت هلنا...
***
آقا ما رو از شرمندگی دود کردین فرستادین هوا ها با نظرات محبت آمیزتون و بدانید که منتظر نظرات پر مهرتان هستیم[img]images/smi/s0 (24).gif[/img]!
در ضمن باید به طرفداران داستان بگم که ما هنوز وارد داستان نشدیم و این مقدمه کوتاهی بیش نبود![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
جانی مات و مبهوت روی زمین نشسته بود و به ساختمان در حال دود کردن می نگریست.پیر زن هم به او. حدودا چند ثانیه ای به همین منوال گذشت.جانی نمی دانست با چه چیزی طرفست یک تروریست ، یک دیوانه روانی آدم کش و یا یک پیرزن ساده و بی آزار و مهربان؟! پیرزن دستش را به طرف جانی دراز کرد تا به او کمک کند تا بلند شود،اما جانی تنها خود را از او دور کرد و فریاد زد:
- به من نزدیک نشو! نزدیک نشو!
چشم های پیرزن برای یک لحظه پر از اشک شد،با این حال تنها لبخند زد و جلوتر رفت.جانی گریه می کرد و به اتوموبیلی که پشت سرش بود تکیه داد.پیرزن هم جلو رفت و بازوی جانی را گرفت و از جا بلندش کرد. زور و بازویش با پیرزن های معمولی قابل قیاس نبود! جانی به کفش هایش خیره شده بود و تنها با خود زمزمه می کرد:
- تو کی هستی؟
پیرزن آرام دوبار به لپ جانی زد و گفت:
- واقعا به خاطر همین این قدر نگران و آشفته بودی؟! خب اسم من لیزا است. لیزا ونیل، اگه دوست داشته باشی می تونی من رو خاله لیزا صدا کنی!
جانی سرش را بالا گرفت و به چهره پیرزن نگاهی انداخت.هنگام گفتن این جملات چشم هایش برق می زد. انگار به طور کل فراموش کرده بود که چند دقیقه پیش یک نفر را به فجیع ترین شکل ممکنه به قتل رسانده و چند ثانیه هم نمی شود که یکی از بزرگترین ساختمان های شهر را منفجر کرده. اصلا او این کارها را کرده بود! جانی گیچ و سرگردان داده های ذهنی اش را مرور می کرد و هیچ فرمولی نمی یافت تا این مسئله چند مجهولی را حل کند
خانم ونیل با مهربانی دستش را پشت سر جانی گذاشت و او را به سمت ماشین سبز تیره ای که در تاریک ترین قسمت خیابان بود برد.جانی نیز مانند بچه ای ساکت و آرام به راه افتاده بود.درست مثل این که جواب سوالش تنها یک اسم است که هیچ چیزی نمی توانست ثابت کند که حقیقتا نام همین پیرزن است.جانی گلدفیش جوان غرق در افکارش بود.چند ثانیه همه چیز را عوض کرده بود.ده دقیقه پیش در دفتر کارش بود و مشغول بررسی حساب های شرکت و حالا ...
با ترس و لرز نگاهی به اطرافش انداخت.درون ماشینی که مربوط به حداقل سه دهه پیش بود تنها نشسته بود و ونیل را می دید که بدون هیچ دردسری مشغول جا دادن جسد فردی راسل در صندوق عقب ماشین است.از نگاه کردن به آن جسد حالش به هم می خورد.سرش را برگرداند و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
در این کار هیچ موفقیتی به دست نیاورده بود و تنها دستاوردش اشکهایی بودند که به آرامی روی گونه هایش می غلتیدند.شاید برای اولین بار بود که از سرنوشتش خبر نداشت.همیشه آدم منظبتی بوده و حداقل تا چهل و هفت سال آینده برنامه های دقیقی برای زندگی اش داشت.اما حالا قضیه فرق می کرد. پیر زنی عجیب و غریب او را در یک ماشین اسیر کرده و ...
تق
پیرزن آنچنان در صندوق عقب را بست که جانی ناخود آگاه سرش را بلند کرد و به عقب نگریست.برای لحظه ای با ونیل چشم در چشم شده بود و پیرزن برای او دست تکان داده بود. پیرزن گویا برای رفتن به پیکنیک حاضر می شد. با قدم های سریع به سمت درب سمت راننده آمد و سوار شد و رو به جانی گفت:
- خب جانی کوچولو دیگه همه چیز حاضره!
و با همان لبخند و آن چشم های براق به جانی خیره شد.نمی شد درست از کارش سردر آورد.جانی برای یک بار دیگر دست هایش را بین پاهایش گذاشت و به آن ها خیره شد و ناگهان صدا از گلویش بیرون آمد:
- به فردی هم همین حرفا رو زدی؟
- نه! نه اون و هیچ کس دیگه! فقط یه نفر بود...
جانی تعجب می کرد که چه طور یک قاتل می تواند تا این حد احساساتی باشد.اشک ها را روی گونه های پیرزن می دید. دلش می خواست پیرزن را دلداری دهد اما راهی جز عوض کردن موضوع به ذهنش نرسید:
- کجا داریم می ریم..خانم ونی...
- ترجیح می دم لیزا صدام کنی! ها ها ها خیلی زود می فهمی جانی از اونجا خوشت میاد!
پیرزن آن چنان بلند خندیده بود که جانی گمان کرد تمام کسانی که در آن حوالی زندگی می کردند صدایشان را شنیده اند.البته اگر کسی تا سه بامداد بیدار مانده بود.
بقیه مسیر در سکوت گذشت ، اتوموبیل به راهش ادامه می داد و از کوچه های و خیابان ها می گذشت.تقریبا از شهر خارج شده بودند که ناگهان ماشین متوقف شد. درست در برابر کلیسای سنت هلنا...
***
آقا ما رو از شرمندگی دود کردین فرستادین هوا ها با نظرات محبت آمیزتون و بدانید که منتظر نظرات پر مهرتان هستیم[img]images/smi/s0 (24).gif[/img]!
در ضمن باید به طرفداران داستان بگم که ما هنوز وارد داستان نشدیم و این مقدمه کوتاهی بیش نبود![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE