11-08-2015, 10:08 PM
صبح روز بعد،بچه ها در لابی هتل همدیگر رو میبینن.
مهشید:بچه ها بیاید قبل از رفتن تو اون موزه یه سوالی از اهل محل بکنیم ببینیم قبلا چجوری بوده
پژمان:بابا حوصله دارینا،به نظرم تا وقتی هوا روشنه بریم یه ذره بگیردیم،شب که تاریک شد و کسی اونجا نبود یواشکی میریم تو تازه شب خوفش هم بیشتره
شب فرا رسیییییییید
بچه ها وارد موزه شدند ....
مهشید:بچه ها بیاید قبل از رفتن تو اون موزه یه سوالی از اهل محل بکنیم ببینیم قبلا چجوری بوده
پژمان:بابا حوصله دارینا،به نظرم تا وقتی هوا روشنه بریم یه ذره بگیردیم،شب که تاریک شد و کسی اونجا نبود یواشکی میریم تو تازه شب خوفش هم بیشتره
شب فرا رسیییییییید
بچه ها وارد موزه شدند ....
XOF... Kisses and hugs following by a big F you