04-12-2016, 03:14 PM
بسم الله الرحمن الرحیم
انشایی با اقتباس از تلو که شاید بتوان آن را به وضع امروزه ی جهان نسبت داد.
اسپویل
.
.
.
منظرهی زیباییست ، قدم زنان به سمت زرافه ای میروم که به آرامش برگ سبز رنگی را از درخت میکند و می بلعد و با چشمان سیاهش به من خیره شده.
موهای طلایی رنگم را از پشت میبندم و دستم را دراز میکنم تا پوست نارنجی رنگش را نوازش کنم.
پوست لطیف و نرمی دارد ، خیلی بامزست . از دور صدایی شیپور مانندی میشنوم . صدای انتظار ، صدای خطر . او دستانم را رها میکند و آرام آرام به دنبال جایی امن میرود ، جایی که شاید از دست آن ها در امان باشد.
فکر میکنم خورشید قصد دارد مرا با تاریکی شب تنها بگذارد و به پوشت کوه فرار کند ، شاید او هم تحمل دیدن بدبختی مارا نداشته باشد.
دیگر خبری از آن موجودات بامزه و نارنجی رنگ نیست ، آن ها در میان درختان گم شدند و رفتند و رفتند. رفتنی که شاید بدون بازگشت باشد.
منطقه ی بی 333 ، شاید بتوانم آن جا در امان باشم.
آسمان غمگین است و چیزی تا ریختن اشک او نماند ،اشک برای یک نسل منقرض شده.
صدای جیغشان را از تاریکی خانه ها میشنوم ، حس میکنم ترس مرا تازیانه میزند و قصد خفه کردن مرا دارد. باید آرام بروم تا صدایم را نشنوند ، از کنارم خرگوش ها با سرعت میگذرند تا به منطقه ای امن برسند.
نسیمی که قصد داشت صورتم را نوازش کند ، حال لحظه به لحظه خشمگین تر میشود.
برگ درختان از شدت ترس کم رنگ میشوند ، وای به حال سنجاب هایی که به آنان پناه میبرند ، پناه به درختی شکست خورده.
ننور مهتاب از پشت درختان به صورتم میتابد،همه چیز بودی ناامیدی و خطر می دهد.
آرزو میکنم که کاش همیشه صبح بود و من به جای ناامیدی درخشش نور آفتاب را بر پوستم میدیدم. شب ها به جای خواب آرزوی مرگ میکنم ، فقط مرگ است که به من امید زندگی میدهد که روزی از این جهنم خلاص میشوم و پا به آزادی بگذارم . چرا دنیای من اینگونه است؟چرااااا؟
از ور صدای مردمی را در منطقه میشنوم که به دنبال امید میگردند ، امیدی که سال ها گم شده. مامور ها بچههای کوچک را از مادرانشان جدا میکنند و مادران هم نیز سعی میکنند با جیغ و فریاد بچه هایشان را نجات دهند ولی خبری از نجات نیست.
کاش من هم مادری داشتم که موهایم را نوازش میکرد ، مادری که دلیلی برای زنده موندن بهم میداد ، کسی که شاید برام میجنگید.
گدایان ، گدایان ، دلم به حالشان میسوزد ، مردمانی شکست خورده و کثیف که در حسرت چرک کف دستی هستند که آنان را امشب در امان نگه دارد.
آتش از زیر زمین زبانه میکشد ، لاشههای مرده ی انسان هارا در زیر زمین میسوزانند.
دوستم هنری را میبینم که لنگ لنگان در کنار خیابان راه میرود و از دست اون بچه ها فرار میکند ، بچه هایی که به خاطر چرک کف دست قصد جونش را داشتند.
دست اورا به پشت گردنم می اندازم و او را به خانه میبرم و برروی تختی فنر در رفته میگذارم.
خود نیز برروی کاناپه ای دراز میکشم و به قطرات گریه های ابر برروی شیشه مینگرم.
با صدای تیر اندازی شدیدی از خواب میپرم ، فکر کنم باز هم مثل پناهگاه قبلی بهمون حمله شده.
به خیابان میدوم ، اسفالت گلگون است و آتش همه جارا فرا گرفته . خیابان ها جای سوزن انداختن هم نیست .
آن ها به سوی مردم میروند و صورتشان را از جا میکنند . هر سو را مینگرم خبری از هنری نیست. باید به جایی امن فرار کنم ، تا به امیدی در دریای ناامیدی دست پیدا کنم.
عرق کنان از شهر خارج میشوم و برروی تنه درختی که به نظر با خون سیراب شده مینشینم.
فکر کنم نجات یافتم ، باید به دنبال چیزی به راه بیوفتم که آن را امید مینامند.
باید به دنبال چیزی به راه بیوفتم که آن را دلیلی برای زندگی مینامند.تمام
منتظر اردر و کوانتوم از نگاه من باشید
![[تصویر: VabQe.jpg]](http://s3.img7.ir/VabQe.jpg)
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112