داستان هیروی Anti-Mage
راهبان شهر Turstarkuri، در دره ناهموار کوهی که معبدشان در آن بود، موجهای مهاجمان سلطنتهای کوچکتر رامیدیدند.راهبان در خانه مرتفع خود، واقع گرایانه و دور از جنگهای دنیوی، در مدیتیشنی بودند که هیچ خدا و جادویی نمیشناخت. مدتی بعد لژیون (سپاه) خدای مرده آمد. سربازانی با دستوری شیطانی که همه مردم را وادار به پرستش خدای مرده خود کنند. از سرزمینی که چیزی جز کشتار و جنگ برای هزاران سال نمیدانستند، جسم و روح لژیونهای بیشمار شکست خورده را تیکه پاره کردند و بقیه را بر علیه Turstarkuri در آوردند. صومعه به سختی به مدت دو هفته در مقابل حمله ایستادگی کرد و تنها چند تن از راهبان که به خود زحمت دادند تا از مدیتیشن بیرون بیایند، فهمیدند که مهاجمان تصویرهایی شیطانی بودند که برای بیرون آوردن آنها از مدیتیشن فرستاده شدهاند؛ آنها روی پشتیای ابریشمی که نشسته بودند، مردند و فقط یک جوان زنده ماند. یک زائر که به عنوان دستیار کشیش آمدهبود و به دنبال معرفت بود، ولی هنوز باید توسط معبد پذیرفته میشد. او با ترس به راهبانی که برای او چایی و گزنه سرو کرده بود و همان اول کشته شدند نگاه میکرد. به گروه ضد خدای مرده پیوست و در میان آنها به مقالم بالایی رسید. Turstarkuri را ترک کرد و به سرزمینهای امن رسید و قسم خورد که نه تنها جادوگران خدای مرده را از بین ببرد، بلکه به جادو خاتمه بدهد.داستان هیروی Pudge
در سرزمینهای Endless Carnage، دورتر به سمت جنوب Quoidge، فردی در شبها بهطور خستگی ناپذیری، دست به کارهای خطرناکی میزند. با ستون فقراتی خمیده و احشائی (اندام درونی) افتاده قطعه قطعه میکند و دل و رودهها را در میآورد؛ طوری که میدان نبرد میتواند در سپیده دم نمایانگر این جرایم باشد. در این سرزمین نفرین شده، هیچ پوسیدگی و تجزیهای رخ نمیدهد. هیج لاشهای درون زمین تجزیه نمیشود و مهم نیست که چقدر قبر را عمیق حفر کرده باشید؛ پرندگان مردارخوار به آنها هجوم میآورند. کسانی که به او (Pudge) نیاز دارند تا وعده غذایشان را برایشان تکه تکه و ریز کند. قصاب خپل تیغههایش را هر بار تیز میکند و هر چقدر از آنها بیشتر استفاده کند، آنها تیز تر و برندهتر میشوند. ســـوییت...ســـوییت...تـــنک، با این صدا گوشت از استخوان جدا میشود؛ تاندونها و رباطها مانند یک کاغذ مرطوب به راحتی پاره میشوند و مانند همیشه Pudge آنها را برای مغازه قصابی، مزه میکند و این از یک لقمه ماهیچه در اینجا و یک جرئه خون در آنجا شروع میشود...و در نهایت فکش را با فشار و بسیار عمیق درون سختترین Torso فرو میکند؛ مانند سگی که دندانهایش را به یک چیز کهنه میسابد.
داستان هیروی Abaddon
چشمه Avernus، منبع خانواده strength میباشد. شکافی در این چشمه مقدس به وجود آمد که باعث نگرانی نسلهای بعد شد و از آن به بعد هر نوزادی که در خانه عظیم Avernus با آب مقدس این مکان غسل داده شود، ارتباط معجزه آسایی بدست میآورد و با این باور بزرگ میشدند که آنها محافظان قدرتمندی از نژاد و سرزمین خود هستند. وقتی نوزادی به اسم Abaddon در این چشمه غسل داده شد، چیزی در مورد او عجیب بود نور برق آسایی از چشم او خارج شد که همه را شکه کرد؛ او مانند تمامی کودکان هم سن و سال خودش آموزش جنگی دید و توانست ر*هبری لشکر خاندانش را در دست بگیرد.او همیشه در جنگها یک تاز بود. زمانی که همه با سلاح تمرین میکردند، او گوشهای برای خود تمرکز فکری و روحی انجام میداد. او از آبی که پشت چشمه بود نوشید و یاد گرفت که چطور روحش را با بخار آن چشمه ترکیب کند و او به موجودی از جنس مه تبدیل شد. در خانه Avernus از پیر گرفته تا جوان، معترض بودند که او از مسولیتهایش سرپیچی میکند؛ ولی وقتی Abaddon به جنگ رفت تمام این اعتراضات پایان یافت. مردم دیدند که این بخار چه قدرتی دارد و میتواند او را بین مرگ و زندگی نجات دهد و تا به حال هیچ یک از رهبران این خاندان این قدرت را نداشتهاند.