کامران:بله اقای رمضانی کاری دارم میخواهم پیاد بروم...
اقای رمضانی پس از اسرار هاس مکرر امیر قبول میکند که پیاده بیاید...
امیر به طرف مدرسه حرکت میکند و پس از مدتی به مدرسه میرسد اما ناگهان میبیند در های مدرسه بسته است...
امیر زنگ مدرسه را میزند(دینگ دینگ)اما کسی باز نمیکند و به ناچار به طرف خانه به راه میافتد...
اقای رمضانی پس از اسرار هاس مکرر امیر قبول میکند که پیاده بیاید...
امیر به طرف مدرسه حرکت میکند و پس از مدتی به مدرسه میرسد اما ناگهان میبیند در های مدرسه بسته است...
امیر زنگ مدرسه را میزند(دینگ دینگ)اما کسی باز نمیکند و به ناچار به طرف خانه به راه میافتد...