پژمان:صادق اون چراغ قوه رو بده
صادق:مگه چراغ قوه رو تو ورنداشتی؟
پژمان:
نازنین: من چراغ قوه اوردم ، از واسه خودم استفاده میکنیم.
راهرو کاملا سرد و تاریک بود و همه جا پر از حشره و عنکبوت های ریز و درشت بود.
بچه ها راه افتادند و از میان مجسمه ها و تابلو ها و نقاشی های جالب و ترسناک میگزشتند که ناگهان
پژمان جیغی کشید،همه با صورت های ورپریده برگشتند تا ببینند چه بلایی سر پژمان امده
پژمان که لکنت زبان گرفته بود گفت...
صادق:مگه چراغ قوه رو تو ورنداشتی؟
پژمان:
نازنین: من چراغ قوه اوردم ، از واسه خودم استفاده میکنیم.
راهرو کاملا سرد و تاریک بود و همه جا پر از حشره و عنکبوت های ریز و درشت بود.
بچه ها راه افتادند و از میان مجسمه ها و تابلو ها و نقاشی های جالب و ترسناک میگزشتند که ناگهان
پژمان جیغی کشید،همه با صورت های ورپریده برگشتند تا ببینند چه بلایی سر پژمان امده
پژمان که لکنت زبان گرفته بود گفت...